Friday, December 26, 2008

چرا شروع کردن کاری که بلد نیستم "اینقدر" برای من سخت و عذاب‌آوره که در واقع حاضرم هرکاری بکنم، یا هرطور دیگه‌ای مشکلم رو حل کنم (بیل بزنم مثلا، یا گاوآهن ببندم به خودم و در منطقه راه برم) اما کاری که بلد نیستم رو شروع نکنم؟
موقع آموزش شنا، عموما در طی یک جلسه معلم شنا شاگردها رو پرت می‌کنه تو بخش عمیق استخر و صبر می‌کنه تا شاگردش با دست و پا زدن اجباری خودش رو روی آب نگه داره. بی‌رحمانه به‌نظر میاد، اما موثره. با همین یک جلسه پرتاب شاگردها در آب، همه عادت می‌کنن و دیگه بخش عمیق استخر رو "هیولایی که الان منو می‌خوره" تصور نمی‌کنن.
براهمین بارها سعی کرد‌ه‌م خودم رو ملزم به استفاده از روش جدید کنم. دقیقا به زور. اما بنظرم حتی آستانه تحملم برای برخورد با مشکلات ایجاد شده در حین استفاده از روش جدید خیلی پایین‌تر از روشهای قدیمیه. به همین دلیل، وقتی یه‌جای کار خراب می‌شه، یا نمی‌فهمم چرا اینطوری شد، بلافاصله به روش آشنای قدیمی پناه می‌برم.


Tuesday, December 23, 2008

سر نخ ماجرا رو گرفتم کشیدم ببینم از کجا شروع شده و خب پیداش کردم، تقریبا می‌شه اینو (+) شروع ماجرا بدونم. هنوز به اون نتیجه‌ای که می‌خواستم نرسیده‌م و گشتن برای پیدا کردن داده‌های آماری بیشتر، نه‌تنها مطلوب و موثر نبوده، بلکه فقط باعث سردرگمی و خستگی بیشترم شده.
و خب حرف حسابی‌ای که دیروز شنیدم رو می‌شه این‌جوری جمع‌وجورش کرد که "وقتی برای دفاع از خودت دائما زره تنته وزنش قاعدتا آزارت می‌ده"
باید نشست معادله‌ای حل کرد، کتابی خوند، چمیدونم، خلاصه یه‌کاری کرد تا فهمید عوارض کدوم کمتره، چون در هر صورت هردوشون به اندازه‌ی کافی نامطلوبن.

Saturday, December 20, 2008

یکی از اتفاق‌های بد دنیا این است که مجبور شوید بروید یکی از این فرم‌‌های "طرح پایش سلامت روان" را پر کنید. طراح سوال در این فرم‌ها پایش را روی پایش انداخته و هرچه سوال مکفی و تعیین کننده از زندگی شما به ذهنش رسیده در آن گنجانده است. در واقع طراح سوال نسبتا خوب عمل کرده، چون هر سوالش شما را با توده‌ای از فکر‌ها و خاطراتتان مواجه می‌کند. مجبورید همه‌شان را بصورت چکیده به‌یاد آورید و در نهایت خلاصه‌ی ماجرا را از بسیار موافق می‌باشم، تا کاملا مخالف می‌باشم مقداردهی کنید. به عبارت دیگر، می‌بایست کپسولی از زندگی خودتان را قورت دهید و راجع به مزه‌ش هم اظهار نظر کنید.
علاوه بر اینها، سوالهای بسیار بد دیگری هم وجود دارند، خاطرتان هست آن آت‌وآشغال‌هایی را که از بس نمی‌دانستید چه خاکی به سرشان بریزید، تصمیم گرفتید ازشان بدتان بیاید ولی فکرشان را نکنید و در نتیجه آنها را با خاک‌انداز زیر قالی قایم کردید؟ سوالهای بسیار بد، آنهایی هستند که لبه‌ی قالی را یک‌ذره کنار می‌زنند. نه آنقدر که آت و آشغال همه‌جا را بگیرد؛ آنقدر که یادتان بیاید "اَه، این هنوز اینجاس."


Wednesday, December 17, 2008

ملت؛ متوجه باشيد که اين تعطيلي چند روزه جمعه تموم مي‌شه و ديگه تعطيلي‌ها به مناسبت عيد و شادي تموم مي‌شن و مي‌افتيم تو محرم و صفر و نزديکترين عيد مذهبي بعدي 25 اسفنده (دهه فجر تو ماه صفر ِ و کلا توقعي نداشته باشين ازش). خلاصه که شکر نعمت کنيد و هرچقد دلتون مي‌خواد از برنامه‌هاي مفرح تلويزيون و گل‌هاي سرميز اخبار و آيکون رنگي‌پنگي گوشه کادر شبکه‌ها لذت ببرين که تا 3ماه ديگه هيچ خبري نيست.
 آذوقه شادي‌تون رو  جمع کنيد که دو ماه ديگه هرجا رو نگاه مي‌کنين يا گل و شل و برفه، يا داربست سياه

Saturday, December 13, 2008

دلم مي‌خواهد بدانم ما ملت (ايراني جماعت منظورم است)، چه خصوصياتي داريم، که وقتي امام غايب، ظاهر شود (اين‌طور که عالمان دين مي‌گويند، و فرضمان الان اين است که لابد درست مي‌گويند) جمع کثيري از 313 يارش را قرار است ايراني‌ها تشکيل بدهند.
شجاع‌تريم؟ باهوش‌تريم؟ سياست‌ جنگي حاليمان مي‌شود؟ جان بر کف‌تريم؟ وقتي قول مي‌دهيم سر حرفمان هستيم؟ بانفوذتريم؟ حکيم‌تريم؟ صبورتريم؟ بي‌نيازتريم به مال و دار دنيا؟  عبوديتمان به درگاه خدا زياد است؟ دقيقا چه گُلي به سر داريم که قرار است فتح‌الفتوح دنيا با همکاري ما صورت بگيرد؟

فرض کنيد يک جا نشسته‌ايم، من يک مرتبه مي‌گويم، واي فلاني تو چقدر خوبي و يک امتياز مثبت به تو مي‌دهم، تو از آن‌ور مي‌گويي فلاني خيلي پاک است، يک امتياز مثبت به او مي‌دهي، اين امتيازها بين خودمان مي‌چرخد و در پايان بحث، همه‌مان آدم‌هاي درجه يک و چند ستاره هستيم. حالا فردايش بوق برمي‌داريم و گوش فلک را کر مي‌کنيم که چه نشسته‌ايد که من شخصي‌ هستم با صفات نيکو، دارنده‌ي چندين ستاره و اصلا کي از من بهتر براي انجام کارهاي مهم، هرکس من را نپذيرد نادان است و نيکويي نمي‌داند.

حدسم اين است که براي ماجراي بالا، اتفاق مشابهي افتاده است.

پ.ن. دلم مي‌خواد يک آدم کلا معتقد به ماجرا (هم ظهور و هم اينکه ايراني‌ها قرار است يار امام ظهور کرده باشند)، براي اين مطلب کامنت بگذارد، من ازش چيز ياد بگيرم...لابد يک صفت عاليه و ناز در ما وجود دارد که به همه نکبتمان مي‌ارزد.

Tuesday, December 9, 2008

دردسر دارم در مصاحبت‌هايم با دو دسته از آدم‌ها.
غالبا آقايان و خانم‌هاي بالاي چهل سال.
آقايان، دائما شرح موفقيت‌ها و فتوحات و رفتم حقم رو گرفتم و سياست فلان است و اقتصاد بهمان است و عرايضشان من باب جامعه را ارائه مي‌دهند و تو اگر مي‌خواهي مصاحب خوبي باشي بايد قيافه‌ات هيجان‌زده و "آه خداي من چه تحليل فوق‌العاده‌اي" و "عجب، فراست و کياست و ريزبيني خاصي" تحويلشان بدهي.
خانم‌ها هم دائما شرح از خودگذشتگي‌ها، صبوري‌ها، "من مي‌دونستم آخرش خراب مي‌شه ولي به روش نياوردم‌"ها، "من هميشه به فکرشونم و خير مي‌خوام براشون" و "من ديگه واگذارش کردم به خدا" تحويل مي‌دهند و تو هم بايد با چهره و بيان و لغات و خلاصه هرجوري که بلد هستي، بهشان بگويي که پاسخ همه‌ي اين مهرباني‌ها رو روزي خواهند گرفت و آن‌ها يک فرشته بوده‌اند و هستند.
اين کارها را غالبا انجام مي‌دهم و نتيجه‌اش هم عموما خوب است (طرف خوشحال است و بشدت علاقمند به مصاحبت‌هاي بعدي)، اما خودم در ادامه‌اش اصلا احساس جالبي ندارم.




پ.ن.: جناب آقاي آرش زرتشت، دانشجوي ساعي و کوشا، دارنده‌ي دستگاه زيراکس نصب شده در محل، احوال شما؟


تلويزيون دعاي عرفه را نشان مي‌داد، يکي مي‌خواند و عده‌اي آرام به کتابچه‌هايي که دستشان بود نگاه مي‌کردند، عده‌اي هم زارزار گريه مي‌کردند، تلويزيون هم تاکيد خاصي بر نشان دادن گريه‌ها مي‌کرد (لابد رقت قلب مي‌آورند).
بين کل جمعيت فقط يک نفر بود که لبخند مي‌زد، به جان خودم لبخند مي‌زد، لبخند الکي هم نمي‌زد، قيافه‌اش راضي و خوشحال بود از هرآنچه‌ که اتفاق افتاده و دعايي که داشت خوانده مي‌شد و لابد هزارجور چيز ديگر.
ديدن همان يک نفر تا شب حالم را خوب نگه داشت. گفته مي‌شود هرکس در روز عرفه، در صحراي عرفات وقوف کند همه گناهانش آمرزيده مي‌شود. و گفته‌اند واي بر کسي که در عرفات وقوف کند و باور نکند که گناهانش آمرزيده شده.
به‌نظرم آن يک نفر واقعا قضيه را باور کرده بود. مبارکش باشد آمرزشي که لبخند پشت‌بندش، بنده ديگري  را 24 ساعت سرخوش نگه داشته بود.



Sunday, November 30, 2008

گفتني‌ست نامبرده اخيرا موفق به طراحي نرم‌افزار شبيه‌ساز تف سر بالا شده است.
وي يکي از عوامل موفقيت‌اش را پشتکار و مطالعه‌ي شبانه‌روزي مي‌داند.

Tuesday, November 18, 2008

دستگاه دردسنج تا حالا توليد نشده؟ يه دستگاهي که مثلا تعيين کنه ميزان درد نسبي‌اي که داري مي‌کشي چقدره.
فرض کنيم واحد درد رو بذاريم "آخ"، و بعد ببينيم بيمارمون چند "آخ" درد داره، بعد اين آخ رو تقسيم بر يه پارامتري (مثلا وزن شخص کنيم)، بگيم طرف بصورت نسبي اين‌قدر درد داره.
اين‌طوري مي‌توني متوجه شي که شخص داره تمارض مي‌کنه، يا بيش از حد داره دردي رو تحمل مي‌کنه. بنظرم همونقدر که اگه آستانه تحمل درد آدم پايين باشه چيز بديه، اين‌که درد فيزيکي زياد رو تحمل کني و بگذاري پاي صبر و استقامت و حوصله (و طبعا خودت پيش خودت احساس علو درجات داشته باشي) هم کار بديه.
با استفاده از اين دستگاه،جملات بي‌معني و بي‌ارزشي نظير "خب حالا مگه چي شده؟"، "زيادي لوس شدي" و يا "زيادي تحمل مي‌کني" کلا ريشه‌کن مي‌شن. درد هرکس نسبت به خودش در لحظه سنجيده مي‌شه، نه نسبت به خاطره‌اي که ديگران از درد‌هاي بعضا مشابه داشته‌اند.


Tuesday, November 11, 2008

جناب آقاي دکتر فلاني
رئيس محترم تحصيلات فلان
امروز بنده را گير انداختيد و دو ساعت سخنراني کرديد و در طي سخنرانيتان بارهاوبارها دروغ گفتيد، و متاسفانه در جريان نبوديد که در پس نگاه بــِربــِر من مغزي وجود دارد، که تصادفا حافظه‌اش خوب است و سوابق شما و کلا منش شما برايش روشن است.
متاسفانه از آن‌جايي که در طي سالهاي اخير، هرکس حرف حقي به شما زده و يا وقتي حقش را ضايع کرده‌ايد زيادي پروبال زده،  را بشدت آزار داده‌ايد قصد ندارم با شما بجنگم.
حق بنده مفت چنگتان، بفرماييد بنشينيد با ماست‌ُخيار همراه با گلپر و نعناع صرف بفرماييد. اما لازم ديدم اعلام کنم علي‌رغم نا‌خوش احوال فکري‌ام بعد از افاضات مظلومانه، دل‌کباب کننده، و به ظاهر متين شما (که نمي‌دانم چرا بجاي حل کردن مشکل من، غيبت بقيه را مي‌کرديد و به زعم خودتان پنبه‌ي ملت را مي‌زديد)، هم‌اکنون بسيار نيش‌باز و سرخوش هستم، چراکه اقدامات بنده در جهت احقاق حق نابود شده، شما را مقداري ترسانده و موجبات تلاش شما جهت جلب نظر بنده را فراهم کرده‌است.
در نظر داشته‌باشيد که بنده آدم "مفت‌ديگران‌ببخش"اي نيستم و شما را نه تنها به خدا (که نمي‌دانم با امثال شما چکار مي‌کند از بس که تعدادتان زياد است)، بلکه به خودم در آينده‌اي که دستم بازتر است و  قطعا زبانم تلخ‌تر واگذار مي‌کنم.
پيشاپيش از بذل توجه شما به آن روز جالب، تشکر مي‌کنم.

امضا:

رد

Wednesday, November 5, 2008

عمو تم، به مناسبت پيروزي فرزند خلفش دعوتمان كرده كلبه‌ش.
گفت صبح رفته دم مزرعه‌ي ارباب سابق و با نيش باز بهش گفته:"چطوري پيرمرد؟ هيچ مي‌بيني چرخش روزگار رو؟"
و بعد سوت‌زنان برگشته کلبه‌.


Thursday, October 30, 2008

من امروز صبح فهميدم ايراد قضيه از کجاس. دقيقا امروز صبح درحاليکه اصلا حوصله شروع روز رو نداشتم فهميدم قضيه اين احساس غم عجيب و غريب، اين خشم و کلافگي و ناراحتي از اوضاع -درحالي‌که همه‌چيز در بهترين حالت ممکنه است- که من رو داشت واقعا از پا درمي‌آورد چيه.
خيلي ساده بود، ايراد اين بود که همه‌چيز در بهترين حالت خودش بود و من دائما منتظر يک اتفاق بد و وحشتناک بودم. چون اوضاع چند وقت اخيرم طبق قانون هميشگي زندگي، که الزاما نبايد چند لحظه آروم و خوشحال باشي و هميشه يا يه آشنايي بايد از دنيا بره، يا يکي بايد مريض باشه، يا خودت بدهي داشته باشه، يا با يکي دعوات شده باشه، يا کارت لنگ اين و اون باشه و يا يه قضيه‌اي دائما آزارت بده؛ نبوده.
دقيقا چون چند وقته که برنامه داري، زندگي داري، کار داري، فکر داري و بدبختي‌هاي فلج کننده نداري، همه‌ش منتظري که "اون" اتفاق بد بيفته. دائما به همه‌کس و همه‌چيز شک داري و همه‌جا رو مي‌پايي که ببيني ضربه‌ي بزرگ از طرف چه کسي/ماجرايي بهت وارد مي‌شه.
کل قضيه همين بود. من دائم منتظر بدترين بلاهاي که مي‌شه سر يک نفر و عزيزانش بياد بودم و ناخودآگاه خدا رو بابت اتفاقي که "خواهد افتاد" مقصر مي‌دونستم و دائما زير چشمي و چپ‌چپ نگاهش مي‌کردم و گارد گرفته بودم ببينم چه بلايي سرم مي آره.
دوروبر رو که نگاه مي‌کنم اتفاق‌هاي عجيب مي‌بينم، آد‌هاي مريض و عصبي و بداخلاق و کلا ديوونه زندگي‌شون مستدامه و خودشون تو خشمشون دارن له مي‌شن؛ از اون‌ور هم آدم خوبا يهو بچه‌شون معلول ذهني/ جسمي مي‌شه، يه آدم نزديکشون مي‌ميره، يهو سنگ از آسمون مي‌افته رو سرشون و خلاصه اونا هم يه‌جوري بيچاره مي‌شن.
يکي به من بگه اين چه بساطيه که اون بدبختي که مقرب‌تر است، جام بلا بيشترش مي‌دهند، اوني که آدم مزخرفيه داره مکافات عملش رو مي‌بينه و من هم که تکليفم معلوم نيست تو برزخيم که دومي نداره. نکنه قضيه همون "لقد خلقنا الانسان في کبد" ِ . از ترس خشم و غضب خدا و ابتلا و امتحان، چنان اسير و فلج شده‌م که موقع رحمان و رحيم بودنش هم نمي‌تونم از جام تکون بخورم. وقتي هم برايم حديث قدسي مي‌آورند که خدا فلان و بهمان گفته و گفته که همه انسان‌ها را دوست دارد، بي‌جهت روبرو رو نگاه مي‌کنم که فکرم مجبور به سبک سنگين کردن آن چيزهايي که ديده‌ با آن چيزهايي که مي‌شنود نشود.

Wednesday, October 29, 2008

اصولا پدر و ‌مادر‌هاي مهربان و متوجه و مدرن و غيره فرزنداني لوس و ننر و غير قابل تحمل دارند و برعکس  

Monday, October 27, 2008

بسمه‌تعالي


متخصصين محترم، نخبگان، دانشمندان ايران اسلامي
با سلام
   
      احتراما؛ ضمن عرض خسته نباشيد خدمت شما و همکاران محترمتان؛ خواهشمند است يک دستگاه قفل کودک ويژه گوگل‌ريدر براي اين‌جانب طراحي و تهيه نماييد. تا بدين‌ترتيب بنده اوقات کمتري را در آن مکان به غازچراني مشغول باشم.

پيشاپيش از شما بابت همکاري صميمانه‌تان تشکر مي‌کنم.


امضا:
رد

Friday, October 24, 2008

تو يه جايي خوندم كه ما بايد حداقل 20 روش شاد‌كننده و آرامش‌بخش كه بدردمون بخوره رو بلد باشيم و مواقعي كه دچار كسلي، حال‌گرفتگي، بي‌حصولگي و رخوت مي‌شيم از اين روشهاي از پيش تعيين شده استفاده كنيم. تاکييد شده بود که اين روشها بايد قبلا تعيين شده باشند و موقع کسلي و بيحوصلگي و آشفتگي، وقت مناسبي براي فکر کردن به "چيکار کنم از اين وضع درآم؟" نيست.

خودم بشخصه بلد نيستم؛ نهايتا 3يا 4 روش براي خوشحال کردن خودم بلدم، که از بين اونا 2تاشون نياز به يه سري چيزايي داره که ممکنه خيلي از مواقع فراهم نباشن و به‌همين‌دليل اون 2 تا روش حذف شن، پس من مي‌مونم با 1 يا 2 روش باقي‌مونده، که وقتي حالم خوش نيست هي انجامش مي‌دم و بعد هم تعجب مي‌کنم که چرا من حالم خوب نمي‌شه و من که صدبار حرکت خوشحال‌کننده‌ي‌1 رو انجام دادم و پس لابد من يه‌درديمه اصلا و بروبگير تا آخرش.
درحالي‌که من اگه بجاي اين 3-4روش، مثلا 10تا کار-حرکت-فن-متد خوشحال‌کننده بلد بودم، اگه مي‌ديدم اولي جواب نداده، دومي رو امتحان مي‌کردم، نشد سومي رو، نشد بعدي و ...حداقل اگه در پايان هنوز حالم گرفته بود، مي‌تونستم با قاطعيت بيشتر بگم حتما يه‌درديمه.
الان يه مثال رو باهم بررسي کنيم:
همين جمعه رو نگاه کن، از همين الان بعدازظهر جمعه شروع شده و نکبتش مثل موريانه داره سرتاپاي منو مي‌جوه، انتخاباي من واسه خوشحال کردنم و درآوردنم از اين اوضاع چيه؟
1-فيلم ببينم (بد نيست)
2- بگيرم بخوابم (خواب جمعه هيچ‌وقت نتيجه مطلوبي برام نداشته)
3- برم بيرون (چطور؟ کجا و کي؟---گاهي همين سوالا دقيقا باعث مي‌شه پامو از خونه نذارم بيرون)
4- همين‌جور بشينم جلوي کامپيوتر زل بزنم ببينم کسي چيزي تو گودر شر مي‌کنه بخونمش يا نه.
5-کتاب بخونم (انتخاب خوبيه، فقط چون احوالاتم بسرعت تحت تاثير کتابه قرار مي‌گيره؛ مي‌بايست تا حد امکان از کتابايي که شرح بدبختي‌ها و بيچارگي‌ها هستن دوري کنم)
 و خب راه ديگه‌اي به ذهنم نمي‌رسه. براهمين روش خلاص شدنم از جمعه محدود مي‌شه به همين‌کارا و نتيجه‌شم مي‌شه هموني که توضيح دادم.
بنظرم بد نيست، اگه هرکي هرکاري که تاحالا کرده و براش موثر بوده يا برعکس نتيجه نامطلوب داشته رو اعلام کنه که حداقل جمعه بعد، انتخاباي بيشتري داشته باشيم.

پ.ن.:
يه سري توصيه کلي که براي خودم موثر بوده (ويژه روزهاي جمعه)
1- کلا روز جمعه غذاي چرب نخورين، اثر چرندش رو خيلي بيشتر از بقيه روزا مي‌ذاره، تا حد امکان صبح کره نخورين.
2- اگه عادت به خوردن پياز و سبزي با غذا دارين، جمعه‌ها سبزي بخورين (نمي‌دونم چرا پياز "در روز جمعه" باعث تخمير آدم مي‌شه)
3- روز جمعه، بصورت درازکشيده کف زمين تلويزيون تماشا نکنين.
4- روز جمعه کسي حوصله پست شاد و خوشحال نوشتن و چيزهاي جالب‌مالب شر کردن نداره، بي‌جهت وقت خودتون رو پاي گودر تلف نکنين.




Thursday, October 23, 2008

اَنجَزَ اَنجَزَ اَنجَزَ وعده

نَصَرَ نَصَرَ نَصَرَ عبده


قربون دستت
ببينم چيکار مي‌کنيا

Tuesday, October 21, 2008

بنظرم بايد واسه لحاف و پتو يه ضخامت اشباع در نظر گرفت.
بذارين يه مثال ساده و رايج بزنم: فرض کنين يه ليوان چاي دارين و مي‌خواين با شکر شيرينش کنين، شکر مي‌ريزين و هم مي‌زنين تا شکر حل بشه، اما از جايي به بعد (مثلا از قاشق 4ام شکر)، ديگه هرچي هم بزني شکر حل نمي‌شه، فقط در ته استکان ته نشين مي‌شه، چون مقدار شکر در چاي به يه تعادلي رسيده. درواقع در اون لحظه، هرچقدر شکر در چاي حل بشه، همون ميزان شکر ِ حل شده از چاي خارج مي‌شه. خلاصه که اضافه کردن شکر ديگه تاثيري بر شيريني چاي شما نداره و فقط يه کپه شکر ته استکانتون باقي مي‌مونه. به غلظت شکر موجود در چاي، تو اون لحظه‌ي تعادل، مي‌گن غلظت اشباع (يعني در اين شرايط از دما و فشار، نهايتا اين مقدار شکر تو چاي حل مي‌شه)

حالا حکايت ماست که وقتي از شدت لرز، هي به تعداد لحاف‌هاي روي خودت اضافه مي کني و مي‌بيني از يه جايي به بعد (از لحاف 4ام به بعد) اضافه کردن لحاف‌ها هيچ تاثيري بر گرم شدن و کاهش لرز نداره و فقط باعث مي‌شه وزن بيشتري روت قرار بگيره و له شي. به اين ضخامت لحاف، ضخامت اشباع مي‌گويند.

Monday, October 20, 2008

اين چه بساطيه؟ مظفر‌الدين شاه هم، قد ِ من مريض نمي‌شده به امام

Friday, October 17, 2008

حقي ازم ضايع شد.
اول باور نکردم و يه‌مقدار غرغر کردم و بعد غرغرها بزرگ و بزرگتر شد و هي به فکرهايم شاخ و برگ دادم، يکمرتبه چشم باز کردم ديدم تمام تخيلاتم (حتي مسخره‌هاي غيرممکن‌ش) به وقوع پيوسته و حتي اوضاع خيلي بدتر از توهماتم شده. بعد تصميم گرفتم تمامي کارهايي که بايد را انجام بدهم. در اين لحظه هيچ احساسي نداشتم، خالي بودم و ماشين‌وار عمل مي‌کردم...بعد عکس‌العمل آدمها را ديدم، تمامي آنهايي که حق را جويده بودند، يا جويده شدنش را ديدند و به روي خودشان نياوردند، از من طلبکار بودند، بعد يکمرتبه خسته شدم، خيلي خسته شدم و تصميم گرفتم اصلا همه‌چيز را رها کنم. مي دانستم تصميم سرتاپا مسخره‌ايست و غيرممکن است اين‌کار را بکنم اما در آن لحظه دوست داشتم آن‌طور فکر کنم (احتمالا چون هيچ‌کس دوست نداشت خودش را وارد بازي‌اي کند که من ناخواسته داخلش افتاده بودم و هيچ‌ربطي به طرفين نداشتم، اما چون آن وسط بودم مشت و لگدها به من اصابت مي‌کرد، احساس بيچارگي مي‌کردم و دلم مي‌خواست حداقل خودم براي خودم دلسوزي کنم). بعد از اين مرحله، وارد فاز خشم شدم.
خشم از تمامي آنهايي که باعث شده‌بودند اين اتفاق بيفتد، و بعد تمامي آنهايي که سعي مي‌کردند خودشان را کنار بکشند تا مسئوليتي برايشان ايجاد نشود. در اين مرحله در حال ترکيدن بودم. مدتي از اين حالتم گذشت و بعد يکدفعه ساکن ساکن شدم. نه بابت دلسوزي براي خودم، نه خسته شدن از جنگيدن و بحث و جدل با آدمهاي مرتبط و نه هيچ چيز ديگه. چون فکر کردم بيشتر از اين کاري از من بر نمي‌آد. يک لحظه خواستم تموم بشه و تموم شد.

حالا از اون موقع دارم به 2تا چيز فکر مي کنم:

1. مکانيزم رنجيدگي چيه؟ يعني هر آدمي به ترتيب چه احساسايي رو تجربه مي‌کنه و چطور فکر و عمل مي‌کنه؟
2.ميزان تلاش مناسب براي رنجيدگي‌ها چيه؟ چون از طرفي اگه پافشاري بکني، ممکنه خيلي چيزهاي ديگه رو از دست بدي يا حتي ممکنه از دست ندي، اما از ترس از دست دادن کوتاه مي‌آي. از طرفي زياد شنيده‌ايم که مي‌گن ايرانيا اعتراض کردن بلد نيستن و هرکس حقشون رو بخوره، مي‌گن فداسرم و ارزشش رو نداره و يا هرچي، در حالي‌که ممکنه واقعا چيز با ارزشي باشه. (در مورد ايراني‌هاي عزيز، باکلاس و محترمي که هرچي مي‌شه عصاي ماشين رو برمي‌دارن و زنجير چرخ دور سرشون مي‌چرخونن صحبت نمي‌کنم.)


دوست دارم بدونم اگه مورد مشابهي داشته‌ايد، روند تغيير فکرتون چه‌جوري بوده.

Thursday, October 16, 2008

همين‌جا، در همين لحظه به خودم قول مي‌دم هرچي آهنگ،تصنيف، آواز، ترانه، بحر طويل، روحوضي، شيش و هشت، با مفهوم، محلي، درپيت، کوچه بازاري شنيدم رو ياد بگيرم و سعي کنم هرچي هست رو پيدا کنم، فقط و فقط واسه وقتي که من بودم و چارتا ديوار، اون خونه سرد و ساکت نمونه، وقتي بعد عمري چند نفري رسيديم بهم، به‌جاي اينکه از مصيبت‌هايي که بهمون گذشته و بدبختي‌هاي بعديمون بگيم، بشينيم آواز بخونيم، که وسطاش ياد چيزاي دوست‌داشتني بيفتيم، اگه يکي بعد عمري گفت قديم‌ترها اوضات چطور مي‌گذشت، همينا رو تحويلش بدم که نه اون بفهمه واقعا چه‌خبر بود و نه خودم يادم بياد.

علي‌الحساب:

جومه نارنجي
اين (خصوصا از دقيقه 1 به بعد)
مقدمه در فکر تو بودم (که اخيرا ناديده گرفته شده)
ز من نگارم (کلا براي هر موقعيتي جواب مي‌ده)


پ.ن.: در دوران کودکي از سيما بينا خوشم نمي‌آومد، بنظرم خيلي جيغ مي‌زد، رو همين حساب هيچ‌وقت سراغش نمي‌رفتم، امروز تصادفا رفتم سراغش و ديدم بَهَ، هزارماشالله پديده‌ايه واسه خودش، آهنگاي مخصوص کوچه‌ش رو اکيدا توصيه مي‌کنم

Monday, October 13, 2008

در دانشگاه و محيط‌هاي آموزشي به چه چيز سيستم مي‌گويند؟
سيستم (در اينجا) عبارت است از يک ‌وب‌سايت که قرار است در آن اطلاعات دانشجوها، دروس و ساير موارد درج شود، اما در واقع اين سيستم يک اختاپوس زيگيل‌دار است که وقتي داده‌اي وارد آن مي‌شود، چون "وارد سيستم شده" قابل تغيير، حذف و پردازش نيست؛ سيستم موجودي هوشمند است که سرخود کارهاي جالب مي‌کند و دانشجوي حيرت‌زده وقتي به مسئولين محترم امور، مراجعه مي‌کند همه لب ورمي‌چينند که "خب ما نبوده‌ايم که، سيستم بوده"، اين سيستم از زير بته روييده و لابد دکمه‌هاي accept و confirmاش را خودش کليک مي‌کند.


پ.ن.: کارتون Turtles (لاک‌پشت‌هاي نينجا) رو يادتونه؟ يه مغز رئيس همه موجودات بد و دشمن‌ها بود که در يک حباب شيشه‌اي زندگي مي‌کرد و به بقيه دستور مي‌داد چطور ملت رو بيچاره کنن، تصوري که عزيزان کارمند اداره آموزش، در طي 2 روز اخير از سيستم براي من ايجاد کرده‌اند، يه چيزي تو مايه‌هاي همان مغز خبيث لاک پشت هاي نينجاست.

Saturday, October 11, 2008

بحمدلله، معضل فرهنگي اجتماعي بسيار بسيار مهم "در Red Carpet چه بپوشيم؟"، همچون ساير معضلات نظير پشم، پنبه، ويسکوز، رايون، ابريشم مصنوعي، تترون، ژورژت و پوپلين در وبلاگستان فارسي بررسي شده و نتايج جامع و کاربردي حاصله، به آيندگان تقديم شد.

Friday, October 10, 2008

وحشت بزرگ اين است: نکند درد بي‌دردي گرفته باشم

Thursday, October 9, 2008

وقتي دائم در منزل مي‌ماني و فقط مواقعي که لازم است از منزل بيرون مي‌روي، تبديل مي‌شوي به همين چيزي که من هستم.
موجود خموده‌اي که انگار در تار عنکبوت گير کرده و عنکبوته چندين دور وي را در تارهايش پيچانده و خلاصه نه دستش تکان مي‌خورد نه پايش و مثل اين مُخَدَه لوزي لوزي زرشکي‌ها يه گوشه افتاده و به هيچ دردي نمي‌خورد. هرکار هم براي خروج از خمودگي انجام مي‌دهم (باز کردن پنجره جهت هواخوري، خوردن يک عدد  سيب [که ميوه‌خواري جدا از من  بعيد است]، خوردن چاي، آب سرد) هيچ تاثيري بر احوالات من نداشته و من همچنان بصورت مچاله سعي مي کنم بر کرخي غلبه کنم و آن‌کاري که بايد را انجام بدهم.
سوال ايجاد شده اين است: واقعا چون توي خونه مي‌مونم اين‌طوري شدم يا کساني که بيرون هم مي‌رن اين‌طوري هستند؟
مچکرم.

Monday, October 6, 2008

فک پايين سمت راست يکي
فک بالا سمت چپ يکي
اين دو تا دندون اوضاعشون خرابه و آب سرد و هر چيز شيريني که مي‌خورم منفجر مي‌شم تا قورتش بدم بره...
چيزي که الان فکرم رو مشغول کرده اينه که خوراکي‌ها رو به کدوم سمت دهانم ارسال کنم که کمترين شوک رو به چشم و گوش و مغز و غيره‌م وارد کنه...چون ظاهرا يه سيم از دندون به همه‌جاهاي ديگه‌ي بدن کشيده شده...لامصصب يه تيک که مي‌زنه تموم اعضاي ديگه‌ي بدن به عسر و حرج و ضجه مي‌افتن.
دغدغه دوم هم اينه: اون لحظه‌اي که روي صندلي ترسناک دندون‌پزشکي نشسته‌م و يارو با اون سيخه داره دندونا رو چک مي‌کنه، وقتي سيخه مي‌خوره به دندونم چه بلايي سرم مي‌آد...

Saturday, October 4, 2008

آدميزاد هرچقدر هم آرنولد باشد، گاهي دلش مي‌خواهد بگردد واسه اتفاقات مختلف، مقصرهاي مختلف پيدا کند و بعد برود توي کمدي، زير لحافي جايي قايم شود؛ تا آبها از آسياب دلش بيافتد.

Thursday, October 2, 2008

رفتم اين تسته رو که ايشان هم انجامش داده بودند رو دادم، مي‌فرمان بنده به شرح ذيل‌ام... راس مي‌گه لامصب.. از بس که من نابغه ‌(هنه؟) مي‌باشم.


نابغه

(تاثیر پذیر، درون گرا، آرمان گرا، متفکر)

تو یک تیپ "نابغه" هستی. تو می توانی ساکت و کم حرف باشی اما پشت ماسک خاموش و کم حرف تو، یک ذهن فعّال وجود دارد که به تو اجازه می دهد که همه موقعیّتها را تجزیه و تحلیل کنی و در پایان، راه حل های خلّاقانه و دور از ذهنی را انتخاب کنی! مردم عادی این تحلیلهای ذهنی تو را نمی فهمند و فکر می کنند که پنهانی مشغول دوز و کلک چیدن هستی!

به هر حال، سلیقه و اصالت، نقاط قوّت تو هستند و مردم وقتی که تو را بشناسند، به قضاوتها و تصمیماتت احترام می گذارند. و اگر یاد بگیری که فقط یک کم خوش برخورد تر باشی، می توانی رهبر بسیار خوبی باشی. تو مطمئنّاً چنین تصوّری را در همه ایجاد می کنی. فقط مطمئن شو که همه نقشه ها و دسیسه هایی که پشت پرده مشغول کار کردن روی آنها هستی، بی خطر باشند!

اضافه: اون تستي که منگول تو کامنت‌ها گفت رو رفتم انجام دادم. اين تسته يه چيز اصل و نسب دار و درست درمونه که پايه‌گذارش کارل يونگ بوده گويا. ضمنا انگار سعي شده تست ايرانيه ترجمه‌اي از اون باشه، ولي من هم اون‌يکي رو توصيه مي‌کنم، چون هم توضيحاتش بيشتره، هم درصدها توش گنجونده شده و هم دليل‌هاش منطقي‌تره. و پذيرفتني‌تر.

جهت مطالعه بيشتر: اينجا

بنابراين تسته اين‌جانب يک ENFJ مي‌باشم.

امضا:

رد

Tuesday, September 30, 2008

بي‌خود و بي‌جهت و از سر حال نداري شروع کردم به خواندن آرشيوش. با اينکه ازش بدم مي‌آمد. با اينکه هر پستي را که مي خواندم ته دلم مي‌گفتم دنيا رو نگاه کن تو رو خدا...
اما از جايي به بعد ديگه فُشش ندادم، اصلا از يه جا به بعد ازش بدم نمي‌آمد، يه موقع‌هايي از يه چيزاييش خوشم هم مي آمد (خيلي خودداري مي‌کردم اين اتفاق نيفته، اما گاهي اجتناب‌ناپذير بود)، الان تکيه دادم به صندلي و دارم به سر تا ته خوشم اومدن/بدم اومدن ازش فکر مي‌کنم. هنوز هم نمي‌پسندمش، از يه چيزهايي بنيادين‌ش خوشم نمي‌آيد... و لابد اگر او هم پست‌ها و اخلاق فضاي مجازي‌ام را ببيند خوشش نيايد، اما الان اگر يهو از سر تصادف ببينمش مثل ميرغضب نگاهش نمي‌کنم، احتمالا بسيار هم خوش‌خلق خواهم بود. از دوست داشته/نداشته‌هايش، اخلاقش، مدل فکر کردن و فکر نکردنش تصوري دارم (حالا ممکنه اين دوست‌داشته/نداشته‌هاش و اخلاق و فکر کردن و غيره‌ش بنظر من خيلي هم چرت و مزخرف بيادها) ولي همين که اين چيزها را مي‌دانم مي‌تواند باعث شود درکش کنم. و خدا رو چه ديدي در فکرم با او آدم مهربانتري باشم.
دارم فکر مي‌کنم تمام اين کن‌فيکون، فقط و فقط ناشي از خواندن پست‌هاي مثلا 2 سال، 3 سال طرف است...  

Monday, September 29, 2008

حالا همين فردا ماه رمضون تموم مي‌شه، ببينم تمبلي‌ها و آي حال ندارم و آخ‌آخ هيچ‌کار نکردم‌هات رو مي‌خواي گردن کي/چي بندازي.



يا محول الحول والاحوال
حول حالنا الي احسن الحال


پ.ن.: ماه رمضان امسال را دوست داشتم. خيلي هم دوست داشتم.

Sunday, September 28, 2008

طي بررسي گروه‌هاي دوستي متعدد متوجه شدم که در اغلب گروه‌هاي دوستي موجود، يک داف مطرح با يک خواهر حزبل، بشدت صميمي بوده و دائما در حال دردودل کردن و گپ و گفتگو مي‌باشند.

امضا:
رد

Monday, September 15, 2008

توي اتوبوس‌ يا تاکسي يا جاهاي شلوغ و پر رفت‌‌وآمد، به آدم‌ها نگاه مي‌کنم...به مدل حرف زدنشان پاي تلفن، به برخوردشان با همديگر...بعضي‌ها خيلي آروم و مهربونن، بعضي‌ها کلا با يه شمشير چند متري تو شيکم اين و اونن... اين آرومي و پرخاشگري هيچ ربطي به تحصيلات طرف (از رو کتابايي که دستشون بوده يا مثلا تو حرفاشون بهش اشاره مي‌شده فهميدم)، يا مثلا نوع اعتقادات طرف (شل و سفت بودن و اصلا بودن و نبودن حجاب و ريش و نماز و غيره) نداره...انگار به طرز عجيبي بعضي‌ها آرومن و بعضي‌ها نيستن...اين گروهي که مي‌گم نيستن الزاما بيتربيت و بي‌ادب نيستن‌ها، اما يه‌جور بدخلقي و پرخاشگري حتي تو صداشون احساس مي‌شه منظورم از دارودسته‌ي آروم‌ها هم توسري‌خور‌ها و بدبخت بيچاره‌ها که قيافه‌شون فرياد مي‌زنه من طفلکي هستم نيست...دوست دارم جزو آرومترها باشم، حداقل نشنيدن صداي بلند و پرخاشگر خودم، برايم دوست‌داشتني‌تر است، اما گاهي احساس مي‌کنم آرام بودن خرج‌بردارتر است، دردسردارتر است... نزديکان يکم دور (يني اون نزديکاني که خيلي نزديک نيستن که اخلاقت رو بشناسن) گاهي طوري برخورد مي‌کنند که با خودت فکر مي‌کني حتما بايد زبانم مثل شمشير ببردشان يا ريز متلک‌هايي که با خونسردي مي‌اندازم خردشان کند تا دست از اين رفتارها و برخوردها و توقع‌هايشان بردارند، (نزدیکان نزدیک که از این کارها بهت ندارند و دورترها هم که کلا مهم نیستند.) انگار آنهايي که پرخاشگرند ديوار مستحکم‌تري دورشان کشيده‌اند، ديگران خودشان حساب کارشان را مي‌کنند و حداقل دُم در نمي آورند...دوست دارم درونم و بيرونم آرامتر باشد و نمي‌دانم تلاشم براي آرامتر بودن به نفعم هست، يا آنقدر به ضررم مي‌شود که پس‌فردا پستي مي‌نويسم در ستايش پرخاشگري

Sunday, September 14, 2008

ببينيد عزيزان من، الزاما هر روزه‌داري دهانش بو نمي‌ده، درواقع اگر ديدين در اين ماه مبارک کسي دهانش بو مي‌ده علتش رعايت نکردن نکات خيلي راحت و آسون بهداشت دهانه. به عبارت ديگه موقعي که بوي دهنش آزارتون مي‌ده، به روزه طرف فُش ندين، به مسواک نزده يارو و نخ دندان نيانداخته يارو فُش بدين و مي‌تونين اين احتمال رو بدين که در ساير مواقع سال هم اين شخص بهداشت دهان رو چندان رعايت نمي‌کنه و به مدد آدامس و چاي دائم موجود در صحنه و غيره‌س که کسي چيزي متوجه نمي‌شه (خدا وکيلي ممکنه  اين احتمال الزاما درست نباشه‌ها). البته شرايط دهان هرکسي مخصوص به خودشه، يکي با يه مسواک بعد از سحر دهنش تا وقت افطار مشکلي پيدا نمي‌کنه، اما يکي هم هست که مسواکه رو زده، اما باز هم دهنش اين مشکل رو داره، خب وقتي که مسواک زدن در حين روزه‌داري کار حرام و ممنوعي نيست و کار سختي هم نيست بنظرم هيچ اشکال نداره که اونايي که روزه مي‌گيرن يه‌بار که هيچ (يه وظيفه‌س)، سه چهار بار هم اگه لازمه مسواکه رو بزنن...بنظرم مسلماني نيست وقتي مي‌دونيم بوي بد دهان ما باعث مي‌شه کس ديگه اذيت شه و طرف رو از ماه رمضان شاکي کنه (که خير سرمون به احترام اين ماه داريم روزه مي‌گيريم) با برطرف نکردن اين قضيه، باعث آزار ملت و درنتيجه فُش بي‌دليل به خدا و پيغمبر (که هيچ نقشي در بوي دهان ما ندارند) بشيم. جدا از اين چيزا، دوست دارم بدونم چطور مي‌شه اين مسائل رو تذکر داد، بدون اينکه طرف ناراحت بشه...اگه ممکنه هرکي بياد بگه در مورد مسائل بهداشتي (که هر کس ممکنه يه موقعي رعايتش نکرده باشه...غيرممکنه که هرکدوممون هميشه در منتهي‌اليه بهداشت بوده‌ باشيم) چه‌جور تذکري بشنوه ناراحت نمي‌شه 

Friday, September 12, 2008

شده روال هرسالم که قبل ماه رمضان کلي غر بزنم و نق بزنم که آي من ديگه امسال نمي‌تونم روزه بگيرم و حال ندارم و از زندگي مي‌افتم و هوا گرمه و فلان و بهمان و دقيقا پس ازشروع ماه رمضان به صورت ذوق‌مرگي بدوبدو روزه مي‌گيرم، علي‌رغم انتظارم که مثلا توقع دارم يهو غش کنم يا ضعف کنم يا هرچي، هيچيمم نمي‌شه...و اين شوخي اخير خداوند متعال با منه

پ.ن.1: هدا مقام المستوحش الفَرِق....
کلمه‌ي فَرِق رو سحر‌ها مثل سر خوردن از رو سرسره مي‌خونه و من خوشم مياد.
مثل اين‌ يکي

پ.ن.2: سحر، کمتر از يک دقيقه قبل به اذان صبح بزنين شبکه قرآن، درحاليکه همه کانالها دارن انواع دعاها از شخصيت‌هاي مهم کشوري و لشکري نشون مي‌دن، چندتا پروانه قلقلي با يه ساعت پاندولي نشون مي‌ده که پاندولش هي تکون مي‌خوره و يه آهنگ مفرح هم پخش مي‌شه.... يني واقعا هلاکشم...از ته دل

Wednesday, September 10, 2008

تابستان گذشته سوار تاکسي شدم، مسيرم چندان طولاني نبود، اما کوتاه هم نبود و پياده رفتنش خسته‌م مي‌کرد.موقع پياده شدن يه آقاي ميانسالي که بغل دستم نشسته بود، برگشت يه چيزي گفت شبيه اينکه شما که جووني که نبايد واسه همچين مسيري تاکسي سوار شي...حالا از اون موقع به بعد مرضم گرفته، هروقت مي‌خوام واسه مسيري سوار تاکسي شم، هي با خودم فکر مي‌کنم نکنه اين‌کار موجب تنبليم يا هرچي بشه و  من آدم تن‌پروري بشم يا اصلا پولم رو واسه اين مسير کوتاه دور بريزم؛ بعد لجم مي‌گيره از خودم چون واقعا به اندازه کافي مسيرهام طولاني و طاقت‌فرسا هست و در زمينه آزار خودم به هيچ‌وجه فروگذاري نمي‌کنم و بعد بيشتر از اون يارو لجم مي‌گيره که معلوم نيست به چه دليلي تصميم گرفته بوده اون روز به من اين حرف رو بزنه و مطمئنم فکرش رو نمي‌کرده که اين حرفش براي مدت طولاني باعث آزار من يا حداقل دغدغه فکري براي من بشه، چون پول که از جيب منه و انتخاب سوار شدن تاکسي هم با من، خيلي دوست دارم بدونم يارو در اون لحظه چرا فکر کرده اجازه داره خودش رو تو انتخاب من دخيل کنه.
تصميم گرفتم از اين به بعد کسي رو تو تاکسي ارشاد نکنم، اصلا کلا همچين تيکه‌هاي ارشادي رو به کسي که نمي‌دونم از کجا اومده و کجا مي‌ره نندازم....از کجا معلوم...شايد بعدا اين حرف من آزارش مي‌داد يا به‌هرحال ازش فکر و وقت و انرژي مي‌گرفت 

Wednesday, September 3, 2008

خوش خوشک داري تو خيابون راه مي‌ري و يهو وحشتي تمام تنت را مي‌لرزاند، "نکند با لباس توي خانه آمده‌ام بيرون؟"
نگاهي به پايين مي‌اندازي و مي‌بيني که نخير، همه لباس‌ها سرجايشان هستند، اما وحشت ناگهاني از اينکه نکند با شلوار راحتي بيرون آمده باشي چند دقيقه‌اي تنت را مي‌لرزاند.
خيلي دوست دارم بدانم اگر واقعا يکدفعه اشتباهي با شلوار شل و ول ِ توي خانه بيرون بيايم و وسط راه بفهمم، چه‌جور برخوردي با موقعيت مي‌کنم

Friday, August 29, 2008

قرار است بروي ماهي‌گيري، کدام آبگير و کدام تور و کدام قلاب و کدام ماهي و اصلا چطور ماهي‌گيري‌اش را نمي‌داني.
فقط خيالت راحت است که قايق سالم است و هوا آفتابي‌ست. زياد شنيده‌اي از تند باران‌هاي ناگهاني نيمه‌ي تابستان، که کارشان ناگهان بهم زدن همه‌چيز است.
دستت را سايه مي‌کني بالاي چشمهايت، علي‌الحساب نه ابري هست و نه بادي... ولي باز هم گوشه‌ي قايقت مچاله مي‌شوي.
قايق امن‌تر است خب

Friday, August 8, 2008

.چندوقتی اینجا نیستم و احتمالا رباتی وجود نداشته باشد که این‌جا را مشابه آنجا به روز کند.
درهرصورت از شما خواهشمندم هماهنگی و همکاری‌های لازم را با ربات مربوطه و مسئولین ذیربط به عمل آورید.
پیشاپیش از همکاری و مساعدت شما عزیزان تشکر می‌کنم

امضا:

  رد  

Thursday, July 31, 2008

اکنون در مسجد‌النبی نشسته‌ام و مشغول عکاسی از آدمها هستم. در اینجا آدم به احساس‌هایی در مورد مردم می‌رسد و تا حدی به تفاوت آدمهای مسلمان در سراسر جهان و مسلمانی‌شان پی می‌برد. یکی از احساسهایی که امروز صبح یک لحظه به من هجوم آورد، احساسی بود که در هنگام خواندن زیارتنامه در آدمها دیدم و آن اینکه مردم مختلفی که از جلوی حرم می‌گذشتند یا زیارتنامه می‌خواندند یا مشغول به نماز بودند، چه عرب سعودی، چه پاکستانی‌ها و هندی‌ها و بنگلادشی‌ها، چه افغان و یمنی‌ها و عرب‌های روستایی که به نظر بادیه‌نشین می‌آمدند، چه آنها که به‌نظر تاجیک یا ازبک می‌آمدند همه چهره‌ای پر از احترام و در حال خشوع -بهترین واژه‌ای که می‌توانم بگویم- داشتند. چهره‌ای که به راحتی می‌شد اثر حضور در مدینه و مسجدالنبی را دید. این در همه بود بجز ایرانی‌ها، ایرانی‌هایی که انگار به تماشا آمده بودند، یا به خرید یا به مدرسه یا جایی دیگر. فکر کردم چرا اینگونه‌؟ چرا آن احساس دینی و نه خود را به گریه زدن و یقه جردادن و خود را به حرم آویختن، بلکه آن احساس ایمانی در ما نیست؟ و بعد احساس کردم مصرف بسیار بالای مذهب در ایران ما را در مقابل خداوند واکسینه کرده‌ است. شاید به همین دلیل تحت تاثیر قرار نمی‌گیریم و حضور ا را نمی‌یابیم، در ما نشست نمی‌کند. اینقدر که به اسم دین دروغ شنیده‌ایم دیگر حضور در اینجا هم به راحتی در ما اثر نمی‌کند...
..البته در میان ایرانی‌ها هم این احساس را متفاوت یافته‌ام. بعضی از ماها سریعا گریه می‌کنیم تا خیالمان راحت شود؛ کلک خدا را می‌کنیم تا خیالمان راحت شود که تعهدمان را انجام داده‌ایم و بعد، هیچ.


سفر به خانه آزاد شده، سید ابراهیم نبوی، انتشارات جامعه ایرانیان

پ.ن.: کار ندارم که واقعا ایرانی‌ها چطورین و این تصویر چقدر واقعیه، اما این واکسینه شدنه جدا به‌نظرم اتفاق افتاده

Monday, July 28, 2008

بله، بله، بنده الساعه شیرینی‌ش رو می‌ریزم به حسابتون

به جان خودم یارو شماره حساب رو هم یادداشت کرد



Thursday, July 24, 2008

خلاصه یه روزی می‌آد که با خودمون فکر می‌کنیم "اصلا من چرا باید احتیاج به آب و برق داشته باشم و اصلا مسکن برای چه؟ و مگر پدرانمان که این چیزها را نداشتند در زندگیشان کم و کسری داشته‌اند؟
لابد نداشته‌اند، هم زن داشته‌اند هم بچه (تازه از ما هم بیشتر بچه داشته‌اند) خیلی هم خوشبخت بوده‌اند و اصلا هرچه بدبختی‌ست ناشی از همین رفاه‌زدگی و مصرف‌گرایی و همه‌چیز‌خواهیمان است، برای زندگی راحت و آسوده نه برق لازم است،‌نه آب، نه بنزین،‌نه روغن، نه چای، نه برنج، لابد فقط باید دل پاک داشته باشی و هیچ نخواهی و ایثار و عشق را سرلوحه‌ی زندگیت قرار‌دهی."
به جان خودم، می‌ترسم از اون روزی که یکی بیاد و بگه:" اصلا مگه اون دوره‌ای که برق می‌رفت -با فرض این‌که این دوره‌ی برق‌برو تموم شه- کسی مشکلی داشت؟ کم و کسری‌ای وجود داشت؟ مگر اعتراضی شد؟ لابد مردم احتیاج نداشته‌اند دیگر، همین‌قدر برق و آب و گاز و بنزین و فلان و بهمان بس‌شان است. اگر بس نبود، حتما مسائل و مشکلاتی گریبان‌گیرمان می‌شد که بحمدلله نشده‌است، پس نتیجه می‌گیریم که همه‌چیز روبه‌راه بوده و هست."
این فکرا از وقتی این رو خوندم به سرم زده و دیدم که خودم هم اخیرا همچین رفتارهایی بروز می‌دم، قبل از این ماجراها همیشه تا حد امکان صرفه‌جویی می‌کردم و تقریبا 2/3 چراغ‌های خونه هم کم‌مصرفه، اما الان بطرز وسواس گونه‌ای با خودم فکر می‌کنم نکنه فلان کار اسراف باشه، نکنه پرده رو که باز می‌کنم نور بیاد تو، بعد خونه گرم شه، بعد برای مقابله با گرما لازم باشه کولر روشن کنم، بعد استفاده از کولر اسراف باشه و بگیر برو تا آخرش.
از طرفی هرازچندگاهی یک میل انتقام‌جویی ظریف، درونم می گه اصلا می‌خوام همه‌شون رو روشن بذارم ببینم می‌خوان چی‌کار کنن، بالاخره که برق ما دو ساعت (چه بسا بیشتر) می‌ره، بذار حداقل بقیه روز رو راحت و خنک بگذرونیم، گهگاه هم فکر می‌کنم که اصلا از کجا معلوم بقیه خونه‌ها صرفه‌جویی کنن؟ بیخود و بی‌جهت داریم خودمون رو هلاک می‌کنیم که چی؟ (مطمئنا دیگرانی هم راجع به بقیه -که من شامل اون بقیه می‌شم- همین فکرو می‌کنن و بطور نازی همه ته دلمون داریم به بقیه فـُش می‌دیم) تا میام برم سراغ مصرف بی‌رویه، دوباره عذاب وجدان دنیا و آخرت می‌آد سراغم و مانعم می‌شه.
کاری به بحران و مشکلات و مسائل بعدی‌ش ندارم، اما امیدوارم نیاد اون‌روزی که احساسمون این بشه که اصلا احتیاجی نداشتیم و اینها همه زیاده‌طلبی بوده و هست...
دلم می‌خواد یه مبلغ گنده‌ای از آسمون بیفته زمین، منم برم باهاش تا می‌تونم گردو تازه بخرم و بخورم.

Monday, July 14, 2008

قبل‌ترها، اشک‌ها سریعتر می‌آمدند و گذراتر، وقتی از گوشه‌ی چشم می‌چکید، سرد ِ سرد بود،‌گاهی گونه یخ می‌زد از سردی اشک.
این‌روزها، اشکی نمی آید، لابد لزومی ندارد بیاید، پوست و گردنمان همزمان کلفت شده‌است، اما این حکایت داغی عجیب اشک‌ها چیست؟  چشم را از داغی می‌سوزانند و گونه‌ها را سوراخ می‌کنند  

Friday, July 11, 2008

سوال مهم:
چرا در سریال روزگار قریب (که از کلیه‌ی سریال‌های موجود قابل تحمل‌تره و من تیتراژش رو دوست دارم)
فرزند دکتر قریب، در سال هزار و سیصد و چند، نسخه‌ی بیماران را با خودکار Reynolds می‌نویسد؟

Saturday, June 28, 2008

این درختا که پوستشون کنده می‌شه رو دیدین؟ همینا که وقتی رو تیکه‌هاشون پا می‌ذاری، یه جور خوبیه و یه صدایی شبیه خـِرت می‌ده.
این‌روزا تفریحم این شده که پام رو بذارم روی تکه‌های کنده شده از درخت تا صداش در‌بیاد. اما مشکلی که دارم اینه که اگه تکه‌هه رو با پای چپ خرد کرده باشم، احساس می‌کنم به پای راستم ظلم شده و از این لذت محروم مونده و برعکس. باید قدم‌هام رو تنظیم کنم تا تکه درخت بعدی، زیر اون پایی له شه که استحقاقش رو داره و ادامه‌ی ماجرا...

Wednesday, June 18, 2008

 مسئولین محترم

با سلام؛ احتراما

   همانگونه که مستحضر هستید این‌روزها برق مملکت کم است و چون برق مملکت کم است، زرت زرت برق می‌رود، و با توجه به اینکه شما خودتان روی این پارچه زردها، سر برخی میادین شهر نوشته‌اید که از مصرف بی‌رویه برق بپرهیزید و در مصرف برق صرفه‌جویی کنید، این سوال برای بنده حقیر پیش‌‌آمده است  که "اگر برق کم است، پس این لامپ‌های جدید که تمام شهر را با آنها فرش کرده‌اید، برق را چه‌کار می‌کنند؟  مگر غیر از این نیست که آنها برق را هی مصرف می‌کنند؟ و اگر مصرف می‌کنند چرا نورشان نه به درد رانندگی می‌خورد نه به درد قدم زدن عابرین پیاده؟"
مسئولین محترم، این لامپ‌های آبی‌ و سبز و قرمز (علی‌الخصوص وقتی زیر پل‌ها چند تا از پروژکتورهای این رنگ‌ها را بصورت یکی در میان کنار هم می‌گذارید تا قشنگ شود)، هم بد رنگ‌اند، هم زشت‌اند، هم مثل تازه به دوران رسیده‌ها هستند، هم چشم را می‌زنند و هم لامصب‌ها برق مصرف می‌کنند.
حالا گیریم که حضور لامپ‌های روشنایی در شهر ضروری‌ست، این درخت‌های نخل (منور به رنگهای نارنجی و قرمز) و آن چراغ‌ها که نورشان مثل چرخ و فلک می‌چرخد، چه سهمی از روشنایی معابر عمومی را به عهده دارند؟
مسئولین محترم، بنده قبول دارم که آن چراغ‌ها که مثل فرفره رنگشان عوض می‌شود آدم را یاد شهربازی می‌اندازد و لابد باید دوستشان داشته باشیم، اما سر جدتان، الان که اوضاع برق‌مرق مملکت نا‌به‌سامان است، این چراغ‌ها را بی‌خیال شوید و از چراغ‌هایی استفاده کنید که به ازای همان میزان انرژی، نورمنطقی‌تری از خود ساطع کنند، اگر نمی‌شود هم لااقل آن نخل‌ها و چرخ‌‌و‌فلک‌ها را از پریز مربوطه بکشید.

با تچکر

امضا:
رد
 

Friday, June 13, 2008

به 4 مورد از تفاوت‌های دانلد‌داک و دافی‌داک اشاره کنید. (2 نمره)

Friday, June 6, 2008

عرض كردند درس بخواني، فلان و بهمان مي‌شوي و دنيا بر سرانگشت تو خواهيد چرخيد و زورت بر كائنات خواهد چربيد و هزار و صد جور چيز ديگه.
امروز متوجه شديم كه حتی از بلند كردن يك كارتن، حاوي مقاديري خرت و پرت هم عاجزيم.

Sunday, June 1, 2008

ذهن عزیز، مگه ما فلان مساله را با هم حل نکردیم و راجع بهش به نتیجه نرسیدیم؟
ذهن عزیز، خودت که متوجه بودی که همه‌چیز ختم‌ به خیر شده و خلاصه همه چیز خوبه و اینا.
پس ذهن عزیز، این چه بلایی‌ست که سر من می‌آوری و با مرور فلان ماجرا فقط ناتوانی من را در آرام کردنت به رخم می‌کشی؟
ذهن عزیز، سر جدت بیا و منطقی باش و اگر منطقی نیستی، لااقل فراموشکار باش.

Friday, May 30, 2008

آنچه بیش از همه آزارش می‌داد این بود که داشت کم‌کم آدم معمولی می‌شد.
 آدم معمولی که روزهای تعطیل تا ساعت 10-11 می‌خوابید و بعد از آن تازه سعی می‌کرد به یادآورد که آن‌روز چه‌کارهایی دارد.
قمر در عقرب مانده بود و نه جرات ناشکری و شکایت داشت، نه بینش و قدرت حل مسائل.

Tuesday, May 20, 2008

فرض بفرمایید با یک دست 3عدد هندوانه برداشته‌اید و دارید تخت‌گاز می‌روید تا همه امورات را به سرانجام برسانید و دائم در پی بهینه کردن شرایط هستید و حتی در طول روز وقت نمی‌کنید به چیزهایی که به واسطه حضور هر یک از هندوانه‌ها به ذهنتان خطور کرده، فکر کنید ....این وسط رسما از یک‌جا به بعد می‌بُرید و یکی از هندوانه‌ها (که چون گنده بود نسبت به بقیه ترجیح‌اش می‌دادید، اما کم‌کم متوجه شدید که تو زرد است و حضورش فقط بار اضافی‌ست)، از دستتان می‌افتد (یا خودتان دستتان را شل می‌کنید که بیفتد یا حالا هرچی)، بعد می‌نشینید و با خودتان فکر می‌کنید که من اساسا آدم هندوانه بنداز و غیره‌ای هستم.
متوجه هستید که؟.......... حالا حکایت ماست

Sunday, May 18, 2008

یکصد و بیست هزار دستگاه اتوبوس جهانگردی، جهت غافلگیری نامبرده تهیه و تدارک دیده‌ شده است.

Monday, May 12, 2008

هر ذره‌ای در حلال مناسب حل می‌شود.
بی‌خود شرایط دما و فشار و آنتروپی و آنتالپی و بندوبساط را تغییر ندهید، ذره زور حالی‌اش نمی‌شود.
به‌جای این‌کارها حلال مناسب را پیدا کنید.
سیستم که درست‌د‌رمون باشد، انرژی آزاد گیبس خودش منفی می‌شود و همه‌ چیز عالی خواهد بود.

Friday, May 9, 2008

محتاط نشده‌ام، ترسو هم نشده‌ام، اما دلم تضمین می خواهد، دلم می‌خواهد از غیب کسی به من قول بدهد که در ازای تلاش و زحمت در فلان جهت، نتیجه‌اش را به موقع و در همان جهت می‌بینم (نتیجه دیدن در جهت دیگر به دردم نمی‌خورد، اگر نتیجه در جهت دیگر را می‌خواستم، می‌رفتم در جهت دیگر تلاش می‌کردم.) یا اصلا دلم می‌خواهد یک برگه داشته باشم، که یه ناظر عالی‌رتبه توش تمام ویژگی‌هام رو نوشته باشه، مثلا نوشته باشه "شخص مربوطه در شرایط "الف" و "ب" بهترین کارایی را دارد، لاکن در زمینه‌ی "ج"، جدا افتضاح است، جهت بهبود عملکرد در زمینه‌ی "ج"، اقدامات زیر را انجام دهید... توجه: تلاش برای افزایش کارایی در زمینه‌ی "ج"، خسته‌کننده خواهد بود..."، این‌ها رو که بخونم، مثه بچه آدم کارمو انجام می‌دم و همیشه در راستای بهبود سیستم عمل می‌کنم و چیزی برام خسته‌کننده نمی‌شه، چون خیالم راحته که کار درستی انجام می‌دم و حداقل همه‌چیز تحت کنترل منه.

پ.ن. گاهی اوقات وامیستم و ملت رو نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم، شاید فقط همین 17 رکعت نماز روزانه، تنها کاری باشه که بصورت تضمین شده و مکتوب، نوشته‌اند که به دردتون می‌خوره و اینا ...و بلافاصله بعدش این فکر به سرم می‌زنه که "هه، تازه اونم نوشته‌ن اگه با حضور قلب باشه و تلفظش درست باشه و ... قبول می‌شه وگرنه اساسا هیچیه"

پ.ن.2. علی‌الحساب ای دل شکایتها مکن ...

Wednesday, April 23, 2008

مثل یک قایق شناور است، وسط ظهر یک روز آفتابی. احتمالا جهت‌گیری و مقصدی ندارد (اگه سریع رسیدن به مقصد مهم بود، با قایق‌موتوری می‌رفتن).
همه‌چیز آرامش دارد، و هیچ موجی لزومی نمی‌بیند آرامش قایق را بهم بزند؛ قایق تکان‌های کوچکی می‌خورد و دوباره به جای اولش بر‌می‌گردد.
قایق حوصله تنش اضافی ندارد، دریا هم.
همه‌چیز آرام است و همیشه ظهر یک روز آفتابی‌ست.

Saturday, April 19, 2008

بعضی موقع‌ها با خودم فکر می‌کنم اگه یه زلزله‌ای، طوفانی، چیزی بیاد و یه عده آدم بمونن و کلا هرچی تکنولوژی و پیشرفت و تمدن و بندوبساط بوده از بین بره، آدما باید از کجا شروع کنن و چه‌کارایی باید انجام بدن.
یه‌بار با خودم فکر کردم حالت بدوی چه‌کارهایی رو بلدم...
دیدم حتی طرز ساخت کبریت رو هم بلد نیستم و اگه همه‌چیز کن‌فیکون شه، یا باید دنبال سنگ چخماق و کاه بگردم، یا دنبال دو تا تیکه چوب که بسابمشون بهم.
این‌رو می‌دونم که آب بارون رو نمی‌شه جمع کرد و خورد و باید جوشوندش (این‌که ظرفش رو چه‌جوری بسازیم رو نمی‌دونم) درمورد تهیه‌ی نان و درو کردن گندم و این‌جور چیزا هم که هیچی نمی‌دونم. این‌که چه‌جوری یه سرپناه درست کنم هم نمی‌دونم.
الان دارم به این فکر می‌کنم که تا چه حدی از حالت بدوی تکنولوژی امروز رولازمه یاد بگیرم، یا احیانا اصلا لازم هست یا نه، شاید دونستن مسیر پیشرفت هم کمک کننده باشه و باعث بشه که در وقت لازم آدم پله‌ها رو چارتا یکی بره بالا.

شاید هم این فکر که طوفانی می‌یاد و تمدن فعلی رو داغون می‌کنه، یه جور توهم توطئه باشه.

پ.ن. این رو که دیدم یه مقدار خیالم راحت شد

Friday, April 11, 2008

روی یک صندلی بنشینید. کف دست‌هایتان را روی پاهایتان بزنید، سپس کف دست‌ها را بهم بزنید (مثل دست زدن).
سپس با دست راست، گوش چپ را گرفته و همزمان با دست چپ، بینی خود را بگیرید. (دست‌هایتان باید ضربدر شکل شود)
سپس مجددا کف دست‌هایتان را روی پاهایتان بزنید، سپس کف دست‌ها را بهم بزنید
و پس از آن با دست چپ، گوش راست خود را گرفته و همزمان با دست راست بینی خود را بگیرید.
 این تفریح مفرح را در مواقعی که دچار رخوت بهاری شده‌اید انجام داده و از آن حظ وافر ببرید.

Wednesday, March 26, 2008

 بچه که بودیم، همیشه یکی از بچه‌های فامیل پیک شادی‌ش رو ظرف 2 روز تعطیلی (عموما 28ام و 29ام)، کامل حل می‌کرد و تموم مدت عید به عیش‌اش می‌رسید و ما هم طبق معمول همه‌چی‌مون می‌موند واسه غروب سیزده‌بدر.

آرامش آنی‌ای که انجام به موقع (و غالبا سریع، و قبل از رسیدن موعد مقرر)، یک کار ایجاد می‌کنه، گاهی اونقدر لذت‌بخشه که به غلبه کردن بر مقاومت ذهنی‌ش می‌ارزه (منظورم دقیقا همون چیزیه که امیر گفته؛ غلبه بر مقاومت ذهن،‌ نه گشادی).
خیلی موقع‌ها پروژه‌ای از اول ترم تعریف می‌شه و می‌دونی که پروژه‌ی وقت‌گیریه و ازش هم خوشت  نمی‌یاد و بالاخره مجبوری انجامش بدی، اما فکر کردن راجع‌بهش اونقدر آزاردهنده‌س که ترجیح می‌دی اون قسمت مغز رو خاموش کنی. یعنی تعلل رو به نکبت ِ فکر کردن راجع به اون پروژه ترجیح می‌دی.
احتمالا اتفاقی که تو مغز می‌افته یه همچین چیزییه:
فرمان- تو باید فلان کار رو بکنی
پاسخ- هوم، آره بهش فکر کردم
فرمان- کی اون‌کار رو می‌کنی؟
پاسخ- باید جوانبش رو بررسی کنم
فرمان- نتیجه‌ی بررسی جوانب چی بود؟
پاسخ- ببین خیلی زیاده، فکر کنم یه هفته کامل باید روش وقت بذارم، درسته‌ که مهمه و باید انجامش بدم، اما باور کن حوصله‌ش رو ندارم
فرمان- خب؟
پاسخ- ببین فکر کردن راجع‌بهش آزاردهنده‌س و من که بالاخره باید این‌کارو بکنم، براهمین می‌ذارمش واسه‌ی اون دم آخر، که مدت کمتری بهش فکر کنم، چون اگه بخوام از الان شروعش کنم، باید از الان تا اون موقع بهش فکر کنم
فرمان- کارت می‌مونه و تو آسفالت می‌شی
پاسخ- می‌دونم، حالا برو پی کارت

بخش فرمان بخش هوشمندیه، عموما خودش رو با متقاعد کردن ما معطل نمی‌کنه، درواقع وظیفه‌ش هم متقاعد کردن نیست، بخش فرمان فقط کمک می‌کنه که چطور کار رو به بهترین نحو انجام بدیم.
شاید بد نباشه کم‌کم خودم رو عادت بدم که به بخش فرمان جواب صریح بدم، یعنی مثلا در جواب "کی اون کار رو می‌کنی." خیلی راحت یک زمان بگم، یا به‌جای اینکه یک هفته صرف بررسی و موشکافی پیرامون یه پروژه (نه به نیت تنبلی و وقت تلف‌کردنا، به نیت خوب انجام دادن کار) بکنم و به‌طبعش دچار ترسیدن از حجم کار یا فکر کردن راجع‌به‌ اینکه "اصلا من می‌تونم یا نه"، یا "اصلا می‌ارزه یا نه" بشم، بلافاصله دست به‌کار شم.
چون اگه خارج از حدودم بود یا نمی‌ارزید، خیلی راحت بهش فکر نمی‌کردم و مساله منتفی می‌شد.
اگر در نهایت هم واقعا من قدوقواره‌ی فلان پروژه نباشم، چیز بزرگی از دست نمی‌ره...
بعضی آدما اتوماتیک کارها رو شروع می‌کنن و تموم می‌کنن، هـُل‌سرخود اَن نمی‌دونم چه اتفاقی درونشون می‌افته، اما باعث می‌شه همه کارهاشون‌رو سریع انجام بدن. من این‌طور نبودم، هنوزم نشدم، اما فکر کنم لذت تمام شدن کارها و بعدش لم دادن و پا انداختن روی اون‌یکی پا و در نهایت سرکشیدن یه لیوان آب‌طالبی، اونقدر خوب باشه که سعی کنم کم‌کم خودم  رو به حالت اتوماتیک نزدیک کنم.


Friday, March 14, 2008

1. همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان

2. به هر صورتی که هست

وطن علاج دگر ندارد

4. هرگز جدا جدا درمان نمی‌شود

Friday, March 7, 2008

یه بطری‌های شیشه‌ای بودن، توشون ماکت کشتی بادبان‌دار بود، هروقت محو اون بطری‌ها می‌شدی، یکی می‌اومد و می‌پرسید: "اگه گفتی این کشتی ِ رو چه‌جوری گذاشتن این‌تو؟"
هر جوابی که می‌دادی، درست نبود و آخرش هم کسی نبود که جواب سوال رو بده، آخرین چیزی که می‌شنیدی این بود:
"اگه گفتی ..."
حالا حکایت هزاروصدجور سوال ماست، که عوض جواب، یه نیش باز تحویل می‌گیری که می‌گه:
"اگه گفتی ..."

Thursday, February 28, 2008

و صد البته واضح و مبرهن است كه علت اصلي اصرار شخصي اين‌جانب، بر راه رفتن، از روي قطر سنگ‌فرش‌هاي خيابان وليعصر دقيقا در راس ساعت لنگ‌ظهر، چيزي جز اين نيست كه در اين هنگام، سنگ‌فرش‌ها برق برق مي‌كنند و براي چند لحظه اين‌طوري به نظر مي‌رسد كه همه‌چيز خوب است.

پ.ن. وقتی از ولیعصر پیچیدی تو انقلاب، یا حافظ یا هرچی، و سنگ‌فرش مربوطه تبدیل به آسفالت شد، اونوقت حالت جا می‌یاد و یادت می‌افته هزارتا کار نکرده هست و یه یارویی (یعنی خودت) که روت نمی‌شه بپیچونیش.

Tuesday, February 19, 2008

فان مع العسر یسرا
ان مع العسر یسرا

انشراح 5 و 6

Friday, February 8, 2008

یه بابایی بود، تو تلویزیون، تو دهه‌ی فجر، یه تخته می‌ذاشت جلوش، قصه تعریف می‌کرد و بلافاصله با ماژیک مشکی، نقاشی‌ش رو می‌کشید و واسه ادامه‌ی قصه تخته رو پاک می‌کرد و نقاشی بعدی رو می‌کشید.
بدجوری دلم هواشُ کرده

Sunday, February 3, 2008

خبر بد خبر بد است، چه حق باشد، چه کار ِ دنیا، چه خواست خدا.
بدترش اینه که آدمی که روز شادی‌اش هزاروصدجور حرف و حدیث تو دست و بالش داشت، وقتی خبر بد می‌شنوه بهتش می‌زنه و دیگه صداش در نمی‌یاد.
فکر کنم کلمه‌ها رو واسه روز خوشی ساخته‌اند...
اگر غیر از اینه، فقط یه جمله به من بگین که من برم به دخترش بگم.
که فقط بدونه به یادشم و شریک غمش.
خدا به تو صبر بده زهرا.
کلمه‌ها رو واسه‌ی روز شادی ساخته‌ن،
برامون شعر بخون زهرا



Saturday, January 19, 2008

با این سرمای نکبتی که به جونمون افتاده، دلم از اون کلاه‌های پشمی مزخرف‌ دوران کودکی می‌خواد که عبارت بود از یه استوانه‌ی کاموایی (اغلب زبر)، با ارتفاعی برابر بالای کله تا پایین گردن که فقط جای چشماش خالی بود.

Tuesday, January 15, 2008

به امام قسم یهو می‌بینی شد اواسط تیرماه و هنوز داره برف می‌یاد و مجری محترم برنامه اومده تو حیاط استودیو می‌گه:
-خوب بینندگان عزیز، همون‌طور که شاهد هستین ما امسال تابستون خوب و پرآبی رو پیش رو داریم و پشت‌سر می‌گذاریم

Sunday, January 13, 2008

در هر درجه سرمایش دو نکبت است و بر هر نکبت فحشی واجب