Tuesday, December 9, 2008

دردسر دارم در مصاحبت‌هايم با دو دسته از آدم‌ها.
غالبا آقايان و خانم‌هاي بالاي چهل سال.
آقايان، دائما شرح موفقيت‌ها و فتوحات و رفتم حقم رو گرفتم و سياست فلان است و اقتصاد بهمان است و عرايضشان من باب جامعه را ارائه مي‌دهند و تو اگر مي‌خواهي مصاحب خوبي باشي بايد قيافه‌ات هيجان‌زده و "آه خداي من چه تحليل فوق‌العاده‌اي" و "عجب، فراست و کياست و ريزبيني خاصي" تحويلشان بدهي.
خانم‌ها هم دائما شرح از خودگذشتگي‌ها، صبوري‌ها، "من مي‌دونستم آخرش خراب مي‌شه ولي به روش نياوردم‌"ها، "من هميشه به فکرشونم و خير مي‌خوام براشون" و "من ديگه واگذارش کردم به خدا" تحويل مي‌دهند و تو هم بايد با چهره و بيان و لغات و خلاصه هرجوري که بلد هستي، بهشان بگويي که پاسخ همه‌ي اين مهرباني‌ها رو روزي خواهند گرفت و آن‌ها يک فرشته بوده‌اند و هستند.
اين کارها را غالبا انجام مي‌دهم و نتيجه‌اش هم عموما خوب است (طرف خوشحال است و بشدت علاقمند به مصاحبت‌هاي بعدي)، اما خودم در ادامه‌اش اصلا احساس جالبي ندارم.




پ.ن.: جناب آقاي آرش زرتشت، دانشجوي ساعي و کوشا، دارنده‌ي دستگاه زيراکس نصب شده در محل، احوال شما؟


No comments: