Friday, February 28, 2014

الان ساعت 10ئه. اشتباهی فکر کردم که قرار ملاقاتم با استادام ساعت 9ئه و کوبیدم زود از خونه اومدم بیرون. صبونه نخورده. حال آنگه قرار واسه ساعت 11ئه و باید وقت بکشم تا ساعت 11 شه. اصلا هم حال و حوصله‌ی امروز رو ندارم. چون بجز این قرار ملاقات واقعا کار دیگه‌ای برای کردن وجود نداره و کل روز رو باید مگس بپرونم. این است زندگی دانشجویی که نمونه‌هاش هرکدوم 10 ساعت طول میکشند تا آماده بشند و خلاصه یا یه روز کار داری که یعنی اون روز خیلی کار داری و جنازه‌ت میرسه خونه. یا برنامه مگس‌پرونیه. 

چند وقت پیش رفته بودم خونه‌ی دوستم. میخواد حوالی عید بره ایران. پرسید که دفعه‌ی قبل که رفتم چطور بوده و گفتم بد نبود و ولی وقتی برمیگردی یه دوره‌ی نقاهت میگذرونی. پرسید: "کی تموم میشه این سندروم پس از ایران؟ چندبار باید بریم ایران و بیایم که دیگه وقتی برمیگردیم اینقدر درب داغون نباشیم؟" و من طبعا جوابی ندارم.

سندروم پس از ایران واقعا جدی و ناجوره. حالا الان چارنفر میان فکر میکنن که نخیر ما رفتیم ایران  و برگشتیم و خیلی هم حالمون خوب بود. خب خوش‌به‌حالتون. ما حالمون موقع برگشتن خوب نیست. من که رسما از یه هفته قبل از برگشتن عزا گرفته بودم و به دلایل مختلف دلم نمیخواست برگردم. هوا سرده. پروژه خرابه. اونجا تنهام و دوستی کنارم نیست (بله دوستی کنارم نیست. ما مجموعه آدمهایی که اینجا هستیم که پر پر میشیم 10 نفر هرکدوم هزار و یک بدبختی داریم و ممکنه به یاری هم بشتابیم اما اگر ذره‌ای فکر میکنید حرف مشابه داشته باشیم یا دنیاهای مشترک داشته باشیم اشتباه میکنید.)​ الان که اینا رو مینویسم هم یهو دلم هوس خونه رو کرد.

یه دوستی داشتیم میگفت "بیا بریم به خونه. اونجایی که غذا هست."

البته خونه‌ی تهران هم همیشه دردسرهای خودش رو داره و هیچ‌وقت نشده مشابه بعضی دوستان خوشبختم برم منزل پدری و پا روی پا بندازم و خوشبختیمون رو نظاره‌گر باشم. عمدتا به این گذشته که خودمون رو نگاه کنم و هی فکر کنم ما چرا اینجوری شدیم و نکنه یکی بمیره و هی زور بزنم که اونجوری نباشیم که همه‌ش مذبوحانه بوده.

یه رفیقی دارم که نمیره ایران. الان 2-3 سالی شده که برنگشته و میگه دقیقا بخاطر رنج موقع برگشتن ترجیح میده اصلا نره. نمیدونم این رنج برگشتن واسه آدمایی که دوست و رفیق بیشتر دارند و خلاصه چند نفری دارند که به سویشون برگردند کمتره؟ یا مثلا واسه آدمایی که آب و هوای محل زندگیشون بهتره کمتره یا نه. والا ما هرچی رفیق حوالی سن دیگو و کالیفرنیا داریم که هر روز خوشحال‌تر و لاغرتر و رستوران‌های شیک‌تر و امروز ورزش کردم این هوا تر و خلاصه اوضاشون بد بنظر نمیاد.

منم اشتباه کردم. به جای اروپا باید از همون اول یه کله میرفتم آمریکا. حداقل سوال "بعدش که چی؟" کمتر محل پرسش داشت. بعدش یه کاری پیدا میکنی و انقدر میشینی همونجا که کارت اقامت بهت بدند و چمدونم بعدش زندگی نرمال میشه. تو اروپا؟ اونم این جا که هستم آینده کم‌نامعلوم نیست. پست داک میخونی، یا مثلا میری یه کاری پیدا میکنی، لابد بچه‌ت رو پسفردا می‌فرستی یه مدرسه‌ای و چمدونم زندگی رو میگذرونی. همیشه سرد. همیشه بارونی. همیشه ابری. همیشه نمور. همیشه خیس و یخ زده و خزه بسته.
(ای تف. الان فهمیدم که قرصم رو تو خونه جا گذاشته‌م و قرص ندارم با چای‌م بخورم. اینم یه دلیل دیگه برای اینکه امروز رو به فِسُردگی بگذرونم)

خلاصه اینکه شرایط گذار دمار از روزگارتون درمیاره عزیزان. هرچقدر طولانی‌تر دمار درآمده بیشتر. معضل ایران هم که هیچ‌وقت حل نمیشه. یه روزی باید پذیرفتش و من پذیرفتنم خوب نیست. خانواده‌م من رو آدم پذیرایی بار نیاوردند. من جنگجو بار اومدم. بگرد پیدا کن چی خرابه درستش کن. درست نشد بیشتر تلاش کن. اگر باز درست نشد هنوز تقصیر توئه. بیشتر تلاش کن. کلا همه‌چیز به تلاش تو برمیگرده بیشتر تلاش کن. این جنگجو باراومدن یه خوبی‌هایی لابد داشته. اینجوری که الان من رو تو هر کشوری بندازن بالاخره من زنده میمونم و بعد 2 سال زبونشون رو یاد میگیرم و سعی میکنم خودم رو به زور جا بندازم. اما بدیش چیه؟ اینکه رنج خواهم کشید. در حین بدست آوردن هرچی که پسفردا میگن ماشاللا فلانی  با اون شرایط این کار رو کرد رنج خواهم کشید و آخرش خوشحال نخواهم بود. یعنی آخرش میشه مصداق بارز توش خودمون رو کشته و بیرونش مردم رو. البته کم‌کم شرایط داره طوری میشه که مردم رو هم نمیکشه دیگه.

وایسا بینم. چرا گفتم مردم رو نمیکشه؟ خیلی هم میکشه. بهتر از همه‌ی اونایی که اینجا زندگی کرده‌ند فرانسه حرف میزنم. اونقدر قاطی جمع همکارای خارجی شده‌م که بیان غیبت‌ها رو برام تعریف کنن. درسته که تنهام. اما پکیج خوبی دارم. هوم؟ چرا من انقدر میزنم تو سر خودم. برم از اینا یاد بگیرم که قدر یک نخود دارند و قدر یک گاوآهن بهش میندازند...

آخ بذار اینو تعریف کنم. یه حرکتی هست. بین دانشجوهای ایرانی رایج. طرف احساس میکنه پروژه‌ش لایق مجله‌ی nature و science ئه. یعنی با همین اعتماد به نفس میشینه صبحت میکنه‌ها. اصلا هم کم نمیاره. خب نادون. منم بلدم یه شکلی پروژه‌ی به دیوار چسبیده‌م رو تعریف کنم که تو فکر کنی من پسفردا سرطان رو درمان میکنم و مقاله‌م تو nature چاپ میشه (جهت اطلاع عموم: nature والاترین جاییه که میتونی مقاله‌ت رو چاپ کنی). اما دوزار امکانات و شرایط اطرافتم نگاه کن داداش. MIT که نیستی که. همه‌ی آزمایشات حتما یه باگی داره که اگه هنوز پیداش نکردی یه موقعی پیداش میکنی که دیگه خیلی دیره و اوضاع خرابه. مردم روحیه دارند به خدا. اون روز خونه فلانی بودم. با همکارش تو یه دانشگاه دیگه داشت حرف میزد. مشترکا دارن یه کاری میکنن بین دانشگاه اینجا و اونجا و ایران. (و حالا یه دفعه یه بلندبالا صحبت کنم از این همکاری‌های بیخود با ایران که واقعا چیزی توش نیست و هیچی ازش درنمیاد و چندتا خاطره‌ی ضایع بگم از دوستانی که با ایران همکاری کردند و اینا  - فقط جهت اطلاعتون اینو بگم که مد جدید اینه که یه تیم فوتبال از ایران مقاله میده و آخرش اسم یه استادی از خارج از کشور میخوره ته لیست نویسندگان. مقاله به اعتبار یارو جای بهتری چاپ میشه طبعا متن مقاله هم خیلی بهتر نوشته شده. چون یارو خارجیه بالاخره یه نگاهی میندازه به مقاله و یه ویرایشی میکنه. اما هم من هم اون تیم فوتبال خودشون باید یادشون باشه که چقدر سوتی تو سیستم وجود داره و نمونه‌هاشون چقدر باگ و گیر داره و واقعا مصداق کم‌شرافتیه که چیزی رو که میدونی خرابه برقش بندازی و چاپ کنی.) برگردیم سر غیبتمون. با روحیه‌ی تمام که حاجی خیلی اوضاع خوبه و نمونه‌ها خوبن. فقط فیزیک پشت قضیه مونده که ریدیفش کنی مقاله‌مون در حد science ئه.
بیاین یه بار دیگه صحنه آهسته رو ببینیم. "فیزیک پشت قضیه مونده و ریدیفش کنی مقاله‌مون در حد scienceئه". فیزیک رو ریدیف میکنند؟ فیزیک رو ریدیف میکنند؟ چارتا نمونه داری رفتار عجیب نشون میدند برو ببین کجای سیستم رو غلط داری میبندی. فکر کردی تو هزارجای دیگه تو آمریکا و کره جنوبی و ژاپن به فکرشون نرسیده که سیستم رو همونجوری ببندند؟ اونوقت یهو تو از آسمون پیدا شدی و جواهر ماجرا رو کشف کردی؟ یه فیزیک هم ببندیم تنگش حله؟ فیزیک رو میبندند به چیزی؟ تئوری ساختن زحمت میخواد برادر من. این رو من میگم که کوانتوم و امثالش رو هیچ‌وقت نفهمیدم و هرجا هم ازم بپرسند چی میدونی میگم در حد همون گربه شرودینگر میدونم. چون مثالش بامزه بود و پیشو‌هه گناه داشت. همین که نمیفهمی باعث میشه یه احترامی قائل باشی واسه اونی که شخم زد و تئوری رو ساخت. ریدیفش کن بره. به همین سادگی. ریدیفش کن بره.

به خدا قسم همینا پیشرفت میکنن و خوشبخت میشن و میشن مرد علم و من مونده‌م و چایم و این سیتالوپرامی که یادم رفته بیارمش.

Tuesday, February 18, 2014

و من بالاخره سوزن‌های سبز دیدم.
بعد از 3 سال. دقیقا بعد از سه سال زور زدن بالاخره یه روش شخمی شخیلی پیدا شد که بتونیم سوزن‌های سبز رو از حلال بسیار سمی و سرطان‌زا دربیاریم و بفرستیم توی آب. اینکه ماجرا چقدر سوتی داره جای خودش. کلا وقتی پا به عرصه‌ی شیمی میذاری سوتی در سیستم رو باید بپذیری انگار. اما بهرحال خوشحالم که بعد از عمری بالاخره به یه جایی رسید این پروژه‌ی خاک بر سر. 
امیدوارم همچنان شانس نیاورده باشم. امیدوارم که وقتی تکرار میکنم تست رو درست دربیاد. سیستم هنوز نقص‌های خیلی زیاد داره و تقریبا چندین پارامتر رو باید عوض کرد و هرکدومشون میتونه کلی دردسر داشته باشه. اما بالاخره در یه نقطه‌ای هستیم که بشه رو کاغذ یه ضربدر زد که بگیم اینجاییم الان.

Monday, February 10, 2014

نشسته‌م
​ سر جام و تقریبا کاری نمیکنم. فعلا قصد دارم یه چایی با یه عالمه عسل بخورم بلکه یه مقدار از ضعف عمومی که تو تنم دارم کم شه یه کم خون برسه به مغزم فکر کنم چیکارا باید بکنم.
ماجرای پروژه‌هه یادتونه؟ تو دیوار بود. هنوزم هست. اما یه روش واقعا تخیلی به ذهنمون رسیده و این تخیل رو یکی دوبار امتحان کرده‌یم. من تو میکروسکوپم باید سوزن‌های سبز ببینم. اینکه سوزن چیه و چرا سبز رو توضیح نمیدم چون پیش پا افتاده‌ست و چون حال ندارم و چون نمیخوام پسفردا استاده بیاد بگه دختره نادان، کسی کار علمیش رو تو وبلاگش پخش نمیکنه (البته اون که فارسی نمیفهمه) و ضمنا نمیخوام یکی شاخ شه و یه ایمیل بزنه که سلام خانوم فلانی. اینی که میگید خیلی آسان هست (است نمیگه‌ها میفرماد هست) ما تو آشپزخونه‌ و انباریمون انجامش میدیم.
حالا اینا رو ول کن. من باید چی ببینم؟ سوزن سبز. همه با هم بگین: سوزن سبز. قبلا چی میدیدم؟ هیچی. سیاه. با این روش تخیلی چی میبینم؟ یه پودر سبز. یه نخ‌های ول و وجرای سبز. خلاصه یه چیزای سبز. اما سوزن سبز نمیبینم. حالا داریم تلاش میکنیم یه کاری کنیم که پودر سبز قدوقواره سوزن سبز به خودش بگیره.
یه دانشجوی مستر دارم که نسبت به سال قبلی که یه بلژیکی بی‌عرضه و ترسو/خجالتی بود و تا دم هر دستگاهی هی باید باهاش میومدی، بچه پرروئه و هرکار دلش بخواد میکنه. اون دفعه ورداشته ایمیل فرستاده و میگه اتچمنت فلان است. من نگاه میکنم میبینم اتچمنت (ضمیمه) نداره. بهش میگم این ضمیمه نداره که. پواه پواه میخنده اون وسط و میگه یاه یاه. میفرستم برات. من میفهمم چیز گنده‌ای نیست‌ها. چیزی که زیاده سوتی در ایمیل. اما اگر من در اون سالی که خودم دانشجو مستر بودم و یه دکترا بالا کله‌م بود همچین سوتی‌ای میدادم تا دو روز در حال عذرخواهی بودم. بهرحال در کل من از این پرروئه راضیم. کاری به کاریش ندارم. اونم خیلی مزاحم اوقات من نمیشه. گاهی اون پست‌داکه رو میبینم که مثل شیر و ضمنا مثل شمر بالا سر دانشجوی دکتراشه. اولش یه آه حسرت میکشم که کاش یکی هم بالا سر ما بود و براش انقدر مهم بود که چی میشه پروژه‌مون. بعدش دچار وحشت میشم که این پست‌داکه یه روز این دکتراهه رو نصف میکنه انقدر دعواش میکنه و در مرحله‌ی سوم جو میگیرتم که بیام همین حرکات رو روی دانشجوی مسترم پیدا کنم. اما شدنی نیست. اولا که این بچه پرروی بلژیکی ما کجا و اون دانشجوی دکترای چینی  سربه زیر 
واسه پست داکهکجا. دوم اینکه نمیشه یه روز ادا بیای که من حواسم هست و چهار روز کار به کار یارو نداشته باشی. و من در کل کار به کار طرف ندارم و حال گیر دادن هم ندارم. میدونی چرا؟ چون پروژه‌ای رو جا داره توش گیر بدی و هی زحمت بکشی و کار کنی که در شرف آن است که یه چیزی ازش درآد. پروژه‌ی من سابیده به الک (وای خداوندا چقدر بامزه‌م من) پروژه‌ی من مالیده به کاکتوس. گیر بدی به پسره که برو 8 ساعت نمونه بساز و بیا. پسفردا که هیچی کار نکرد
​ و هیچی جواب نداد​
تو روت ازت میپرسه چرا اینجوری میشه و چیکار کنیم که اینجوری نشه و این سوالیه که قبلیه از من میپرسید و من از استادام میپرسیدم و هیچ کس جوابی براش نداره و خلاصه هرچقدر بیشتر اجتناب کنیم از این سوال حیاتی بهتره. 

برم
​ چایی رو بخورم تا غش نکرده‌م از ضعف. ​