برنامه جدیدم شده خوندن در مورد ماجرایی که بر آلمان شرقی گذشت.
دیواری که یک شبه کشیده شد و سالهایی که دیوار ماند.
با خیال راحت به حال خودمون و آلمان های شرقی گریه میکنم.
دقیقا هیچ امیدی به بهتر شدن اوضاع ندارم. دلم برای بهار تنگ شده.
دیدوبازدید اقوام و معاشرت زورچپانش را دوست نداشتم. خانهتکانی نفسگیرش هم همیشه خستهام میکرد.
سفره چیدن دقیقه آخر و وسواس سر اینکه چهجوری بچینیم تقارنش بیشتر میشه اما خیلی تکراری نشه را هم دوست نداشتم.
روشن کردن تلویزیون و دیدن چارتا آدم کتشلواری بیمعنی که ممتد مفت میگفتند و هرهر میکردند و یک خانمی که احیانا مقنعه و هدبند سفید یا کرم پوشیده بود و دلبری متین میکرد را هم دوست نداشتم.
دیدن سال تحویل در حرم امام رضا و گریه دستجمعی ملت را هم اصلا دوست نداشتم.
بهشت زهرا که میرفتیم یک عالمه گل خریدن و پیش دوستها و اقوام از دنیا رفته، بودن رو دوست داشتم، اما هردفعه تو ماشین سرگیجه میگرفتم و حالم بد میشد. قسمت ماشینش رو دوست نداشتم.
اینکه لنگ ظهر به حال کپک از خواب بیدار میشدم رو هم دوست نداشتم.
چهارشنبهسوری حال نداشتم از خونه برم بیرون و وقتی میرفتم توی کوچه هم جرئت نمیکردم از آتیشهای خیلی بلند بپرم. (یکبار میخ جعبه رفت توی انگشت پام و انگشته ورم کرد و تا 20 فروردین داشتم آنتی بیوتیک میخوردم برا چرک نکردن پا) بزن برقصش ظاهرا باید خوشحالم میکرد، ولی نمیدونم چرا یکمرتبه بدم میاومد و هیچوقت در این حرکت شرکت نمیکردم و وایمیستادم یه گوشه.
با این همه احساس بد نسبت به سروته ماجرا، دلم برای عید کنار خانوادهم تنگ شده. نمیدونم برای کجای ماجرا دلم تنگ شده.
صریح که از خودم میپرسم واقعا دوست داشتی الان اونجا بودی با اون وضع، فکر میکنم جوابم نه باشه.
اما دلم برای خود بهار تنگ شده. شاید برای همان چند خاطره معدودی که دارم از یک حاجیفیروز رقاص و یک قاشقزنی بامزه (که البته وقتی برگشته بودم خونه باز ناراحت بودم، یادم نیست چرا) و برگهای ریزهریزهای که زور میزدند رشد کنند و آن یکدفعهای که تو بارون اردیبهشت گیر کردم و زیر دوتا درخت (که یکیشون ارغوان بود) وایساده بودم تا بارون بند بیاد (نهایتا بصورت کاملا خیس به خونه برگشتم).
شاید من آدم زیادهخواهی هستم. اخیرا اجازه کارکردن با دستگاههایی رو پیدا کردم که تو تهران خوایش رو هم نمیدیدم. لابد درحال پیمودن قلههای ترقی هستم.
حالا هرچی، من دلم برای بهار تنگ شده و تا اوضاع اونجا به این منوالیه که هست، کاری ازم برنمیاد جز اینکه بشینم به آلمانهای شرقی فکر کنم و فکر کنم که تو خیلی بیچاره بودن تنها نیستیم. یه موقعی یک آدمایی مثل ما خیلی غصه خوردهاند. میخواستند از دیوار رد شوند و بنگ. کشته میشدند.
آلمانهای شرقی، چهجوری اون دیوار فروریخت؟ چیکار کردین که فرو ریخت؟
من هیچ انتهایی بر بلایی که سر این مردم و مملکت اومد نمیبینم.
من دلم میخواد جایی زندگی کنم که اومدن بهار یک اتفاق خوب باشه. دانشمند نشدم هم مهم نیست.
من از همون اول باید آشپز میشدم.