Sunday, August 17, 2014

همچنان دکترا

پلو داره دم میکشه. ۱۶۰ گرم برنج گذاشته‌م بپزه که تو ۳ وعده بخورمش. اگر بتونم بکشونمش به ۴ وعده آدم موفق و رژیم‌بگیری هستم. کف قابلمه هم کنجد ریختم که مثلا ته‌دیگ سالمی داشته باشم و نمیدونم اصلا ته‌دیگ می‌بنده یا نه. این آخر هفته استکلهم بودم و جاتون خالی بسیار جای زندگیست. اونایی به فکر اپلای مپلای هستند و میخوان تو اروپا برای طولانی مدت موندگار بشن واقعا به سوئد و نروژ فکر کنند. از سرمای زمستونش هم ظاهرا نباید ترسید. والا دما همچین فرقی با اینجا نداشت طی دو سال گذشته. با دوستم که نروژ بود وقتی حرف میزدم همیشه ۶ درجه از ما کمتر بودند. بله من میفهمم تو سیاه زمستون خیلی فرقه بین -۶ و ۰ . اما آخرش که چی؟ حداقل وقتی برف میاد کسی اونجا غافلگیر نمیشه. خیابونا رو زود میان تمیز میکنن. مترو مختل نمیشه. ایستگاهای مترو به خوبی ایزوله زده از سرما و خلاصه آماده‌ند برای سرما. بلژیک چی؟ کلا غافلگیری. گرم میشه میگن وااای چقدر گرمه همه غافلگیر. آمار گرمازده‌ها بالا. سرد که میشه میگن غافلگیر شدیم برف اومد قطار تعطیل. 

خلاصه اونجا که بودم با خودم فکر میکردم که عجب خریتی کردم و پی‌اچ‌دی رو تو سوئد نگرفتم. البته این که قرار شد من پی‌اچ‌دی بخونم هم اینجوری بود که مسترم تازه تموم شده بود. کارت اقامتم داشت به انقضاش نزدیک میشد و اگر چیزی همون موقع‌ها پیدا نمیکردم باید برمیگشتم ایران. استادام گفتند میخوای دکترا بخونی؟ منم دیدم خب اینجوری دستم یه جا بنده. الکی الکی گفتم بخونیم. بله بهترین انتخاب در زمان خودش بود. اما اگر یه ذره میدونستم چقدر بعدا احساس خواری میکنم بابت اینکه پروژه‌هه هیچ پیشرفتی نکرد و بعد ۳ سال هنوز یه دیتای درست حسابی ندارم دمم رو میذاشتم رو کولم و یه جوری فکر دکترا خوندن تو یه جای دیگه رو میکردم. 

دروغ چرا، خجالت میکشم به جون شماها خواننده‌های محترم غر بزنم بابت پروژه‌م. آدم چقدر غر بزنه و ناله کنه. بالاخره پروژه‌هه تو دامن منه و باید یه کاریش بکنم دیگه. اما واقعا خدا نصیبتون نکنه اون احساس درموندگی رو که من در مورد پروژه‌م میکنم. عملا از سال دوم داریم سعی و خطا میکنیم. ذره‌ای علم پشت کاری که میکنیم نیست. استادا میگن برو اینو امتحان کن. میرم امتحان میکنم. جواب داد؟ نه. چرا؟ نمیدونیم. بعد میگن خب اینجاش رو عوض کن. امتحان کن. جواب داد؟ نه. خب پس یه چیز دیگه رو امتحان کن. اونوقت بعد از ۴-۵ بار عوض کردن پارامترهای مختلف که خود استادا بهم گفته‌ند انجامش بده یهو استاد اقاهه برمیگرده میگه که تو نمیتونی همینجوری پارامترا رو عوض کنی. باید پلن داشته باشی. خب مرتیکه خودت گفتی عوض کن. اگر نمیکردم هم دور هم میشستیم اسلاید‌ها و کاغذها رو نگاه میکردیم و میگفتی i don't know that's strange. 

واقعا احساسات دوگانه دارم در مورد پروژه‌م. دوستم می‌گفت بعضی موقع‌ها رفتارت شبیه تیم فوتبالی میشه که دقیقه ۱۰ گل میخورن و خودشون رو می‌بازن و کاتوره‌ای و بی‌نظم بازی میکنند. بیراه نمیگه. عملا ارزش شخصیتی و ارزش کاریم رو در این میبینم که این پروژه رو به یه سرانجامی برسونم. و خدا میدونه که این اصلا ممکنه یا نه. گاهی فکر میکنم خدا از اون بالا نگاه میکنه و من مثل یه مورچه‌م که میخوام یه قالب بتن آرمه رو تکون بدم. حال آنکه اصلا اون تیکه بتن رو نباید تکون داد و باید از کنارش رد شد و رفت یه جا دیگه. یادمه یک سال و خرده‌ای پیش به استادام گفتم که آقا این به جایی نمیرسه و اونا گفتند نه. پروتئین رو که نگه می‌داریم چون کل collaborationمون با فلان دانشگاه (که هنوز هیچ کاری این دوتا دانشگاه با هم نکرده‌ند) بر اساس این پروتئینه. گفتم سیستم رو از لوله بکنیم کپسول. و گفتند نه و ما هنرمون اینه که لوله درست کنیم (که البته واقعیتش اینه که شرکت spin off آزمایشگاه ما تولید کننده‌ی  tepmlate پایه‌ی اون لوله‌هاست و طبعا اگر خودمون محصولات خودمون رو نخریم پس کی بخره و این حرفا) بعد من گفتم که آقا من یه چیزی میخوام که چهارتا عدد از توش در بیاد و این پروژه همه‌ش شده کیفی و عکس فلورسنت و گفتند خب بیا بهمان کار رو بکن. و من ساده فکر میکردم که واهاهای نعمت به سرم ریخته. ۶ماه تست گرفتن نشون داد که سیستممون واسه آنالیز همچین چیزی خیلی نازک و باریکه و دستگاها قابلیت اندازه‌گیری رو ندارند و من عملا noise آنالیز میکردم. فکر میکنم که دیگه چه زوری بود که باید میزدم که نزدم و چه کاری باید میکردم که نکردم که اینجوری شد؟

نتیجه اینکه از اولای تابستون امسال کار رو شل گرفتم. صبح ساعت نمی‌ذاشتم. هروقت بیدار میشدم تازه قرص تیروئیدم رو میخوردم و باید نیم ساعت ناشتا سر میکردم که میشد نیم ساعت چرت اضافه. بعد تا جمع کنم و برم میشد ساعت چند؟ ۱۰و نیم. یعنی رفیقتون هر روز ساعت ۱۱ تشریف می‌برد سرکار. همکار چینی‌م که هر روز از ۸ونیم اونجاس هم اولا بهم میگفت حالت خوبه؟ و این آخرا دیگه پسره توجیه شده بود که من دیر میام و سلام میکرد و میرفت دنبال کارش. 
سه‌شنبه میتینگ دارم با استادام و ۳ تا دانشجوی دیگه واسه مقاله. باید تا اون موقع تموم عکس‌هایی که میخوام تو مقاله بذارم رو معلوم کنم. شمای کلی مقاله رو بکشم. بگم که تو هر قسمت چی میخوام بگم و نتایج آقای دامین رو چطور میخوام به خانم اورلی ربط بدم و چطور نتایج دانشجو چینیه مثل معجزه‌ست حال آنکه نتایج من مثل شیربرنج وارفته‌ست. 

همین الان متوجه شدم که در حال نوشتن اینا انقدر دندونام رو به هم فشار دادم که فک‌م درد گرفته. امروز دوبار احساس کردم که از استرس هرچی تو معده‌م هست رو بالا میارم. حالا چی تو معده‌م بود؟ هیچی. آب. دوباره آب بالا آوردم و دوباره برگشتم سر کارم. 
باید شروع کنم به مقاله‌هه فکر کنم. اما انقدر ازش میترسم و انقدر فکر میکنم که از پسش برنمیام که ترجیح میدم فرار کنم و برم یه گوشه قایم شم. بله الان خواننده‌ی باهوش میاد و میگه تو که ۱۰ تا پست قبل گفته بودی وای وای من مقاله میخوام. چی شد پس؟
خب حقیقتش اینه که من واقعا مقاله میخوام. اما چیزی که مجبور نشی توش دروغ بگی. یا ماست سفید رو بگی صورتیه. 

حالا همه اینا به کنار. یه چیز دیگه بگم؟ خیلی تنهام. توی لب کسی باهام حرف نمیزنه. یعنی هم آفیسی‌هام که پسر چینیه‌س و دختر اوکراینیه. پسر چینی‌هه واقعا انگلیسی بلد نیست و کسی جز سلام و خدافظ حرفی باهاش نمیزنه. خودش هم فقط با بقیه‌ی چینی‌های لب حرف میزنه. دختر اوکراینیه هم یه جوری همه‌ش عصبانیه. اونم یه پروژه‌ی بد به پستش خورده و به اندازه‌ی من ناراحته اما ناراحتیش رو نشون میده. یهو دفترش رو میکوبه رو میز. یهو در رو میزنه به هم. کامپیوترش کار نمیکنه یهو بلند داد میزنه و میگه اه. با استادا هم حرف میزنه کلا در حال attack کردنه. هیچ کس برخورد خوبی باهاش نداره و اونم گاهی میاد که چمیدونم فلان فرم شهرداری رو کی باید بدیم و من میگم فلان موقع و اون میگه اوکی. یا مثلا حرف علمی میشه یهو میاد یه چیزی می‌پرسه. من یه جوابی میدم. میگه نه اینطوری نیست. باید یه‌طور دیگه باشه. من با عقل خودم فکر میکنم و بنظرم میاد که نه‌ها... همونیه که خودم گفتم. اما چون حال ندارم باهاش بحث کنم و می‌ترسم باهام دعوا کنه می‌گم آره همونه ببخشید. 
شده‌م احمق لب. حالا ممکنه اصلا اینطور نباشه. اما احساس خودم اینه. گذشت اون دوران دانشجوی محترم شاگرد اول/دوم. الان دقیقا یه گیجی هستم که از بس فر خورده‌م دور خودم به هیچ چیزی که به فکرم می‌رسه دیگه اطمینان ندارم. هر خری هرچی میگه با خودم فکر میکنم که شاید درست بگه. تو از کجا میدونی.
اون روز توی راهرو با چندتا پست‌داک حرف زدم و پرسیدند اوضاعت چطوره گفتم خوبم. یکی گفت قیافه‌ت که خوب نیست. راستش رو بگو و گفتم آره وضع اینه. بعد هرکدومشون گفتند که آره ما هم خیلی سختی کشیدیم و سال اولمون هیچ دیتایی نداشتیم. بعد گفتم بابا من سال سومم. بعد همه‌شون یهو آه بلندی کشیدند و یکی گفت ببین یه مقدار هم مسئولیت استاده که یه پروژه‌ای تعریف کنه که بشه انجامش داد. ولی بعضی استادا نمیکنند این‌کار رو ظاهرا. خب من چی می‌گفتم تو این شرایط؟ یه اوهوم کردم و همین. مات. ساکت.

چیز دیگه‌ای که نگرانم میکنه اینه که ماها عملا اولین خارجی‌های این لب هستیم. تا قبل ما همه فرانسوی بودند و بلژیکی. خبری از مکزیکی و ایرانی و چینی و اتیوپیایی نبود. اولین دانشجوی اینترنشنالمون که فارغ‌التحصیل شده اوضاع خوبی داشت و پروژه‌ش خوب پیش رفت. از یه جایی اومدند باهاشون مصاحبه که تو اخبار پخش شد و این حرفا. اما اونم تو یه لب دیگه‌ای وابسته به لب خودمون کار پیدا کرد. اصلا جای دیگه براش کاری پیدا نشد و اونم گفت همین هست و من دیگه زنم اومده پیشم و میرم همونجا. نفر بعدی دیانا‌ست که مکزیکیه و هنوز دفاع عمومی‌ رو نکرده (ما یه جلسه دفاع خصوصی داریم و اگر تایید بشه میری دفاع عمومی) دیانا هنوز هیچ کاری پیدا نکرده و میگه لابد باید برگردم مکزیک. نفر بعدی هم منم و اوکراینیه و بعد ما چینیه. هیچ عاقبت واضح و روشنی درکار نیست که با خودت بگی مثل فلانی میشم.

از تنهایی می‌گفتم. بین ایرانی‌های تو شهرمون که سرجمع میشیم ۷ نفر هم هرکی منو میبینه میگه خب پروژه‌ت از گل دراومد؟ و من لبخند میزنم و یا میگم ای بدک نیست (که طرف زبونش رو دراز نکنه و قصه بگه برام) یا میگم نه همون وضعه. دیگه به یه جایی رسیده‌م که دانشجوی دانشگاه آزاد واحد فلان شرستان که لطف کرده ادمیشن گرفته و اومده اینجا واسه من روضه میخونه که تو باید مطالعه کنی. تو باید با استادات مبارزه کنی. پس‌فردا موقع دفاع استادا پشتت رو خالی میکنن و تو بدبخت میشی. با هیچ‌کدومشون حرفی ندارم. بهشون سر میزنم چون اگر سر نزنی و پیغام نزنی و احوال نپرسی ناراحت میشن و بهشون برمیخوره. گاهی میرم بچه‌ی این و اون رو نگه می‌دارم و اونا هم شام میدند بهم. در وضعیت فعلی حتی حال بچه‌هاشون رو هم ندارم. من اصلا نمی‌فهمم چطور تو این هاگیر واگیر بچه بزرگ میکنند. زبان فرانسوی بلد نیستند. همه‌ی برنامه‌های مهد و مدرسه‌ی بچه‌ها به فرانسه‌ست. بچه میاد تو خونه شعر فرانسوی میخونه مامان و باباهه هیچی نمیفهمن. بچه با وسایلش بازی میکنه و اینا اصلا نمیدونن بچه چی میگه. مدرسه نامه می‌فرسته و باید من رو خبر کنن که بیام نامه رو بخونم. وقت دکتر میخوای؟ فلانی جون زنگ بزن واسه من وقت بگیر. مدرسه نامه داده. فلانی جان بیا برامون نامه رو بخون. جریمه‌ی سرعت غیرمجاز اومده فلانی جان ما زدیم تو گوگل ترنسلیت این چیز رو نفهمیدیم. من درک میکنم یکی دو سال اول زبون رو نفهمی و نگیری و گیج بزنی. اما آخه بعد ۵ سال هنوز همین وضع؟ بعد گله میکنند که آره آقای فلانکی اون روزی به ما گفت شماها دیگه زشته بعد این همه وقت زبان رو بلد نیستین و ما بهمون برخورد. خب ما بچه داریم وقت زبان خوندن نداریم. خب زهرمار. بچه نداشته باشین وقتی نمیتونین بچه رو تو محیط مناسب بزرگ کنین و مراقبتش کنین. البته من احتمالا الان چرت می‌گم. هرکی حق داره هروقت می‌خواد بچه‌دار شه و بچه‌ش رو هرجوری دوست داره بزرگ کنه. یه آدم نرمال در این شرایط میگه به من چه. کمکی ازش براومد کمک میکنه و نشد کاری نمیکنه. اما من حرص میخورم. از اینکه تکلیفت معلوم نیست و میری میزایی و نمیدونی باید چیکارش بکنی. خیلی قضاوت‌گر عوضی‌ای هستم نه؟ شرمنده‌م. ببخشید. 

این چند وقت همه‌ش انگار روی یه لبه از عصبانیت و رنجیدگی و در کنارش درموندگی راه می‌رم. اون روز یه زنه تو فروشگاه چرخ دستیش رو زد به شونه‌م و واقعا دردم گرفت. برگشتم با لبخند ببینم عذرخواهی میکنه یا نه. دیدم اصلا روش اونوره و داره میره. احتمالا خودش هم نفهمیده بود که زده. بعد فکر کردم که یعنی چی؟ چطور ما لبه‌ی سبدمون میگیره به دامن یکی عذرخواهی میکنیم؟ یهو با صدای بلند گفتم HEY و اصلا کسی نگاهم نکرد و هیشکی تحویل نگرفت و یارو زنه هم رفت. اونورتر دوروبر قفسه‌ی نون سه تا بچه‌ی همسن و سال داشتند شلوغ می‌کردند و یکی موی اون‌یکی رو می‌کشید و اون یکی هم می‌خواست اتیکت یه میوه رو بچسبونه به پیشونی اون یکی. جیغ جیغ جیغ. به خدا یه لحظه میخواستم چش غره برم به بچه‌ها یا بلند بگم مادر این بچه‌ها کیه؟ (هومم... چرا مادر بیچاره؟ چرا مثلا فکر نکردم که داد بزنم پدر این بچه‌ها کیه؟)

نمیدونم چرا حالم سرجاش نیست. من که بچه میبینم بهش لبخند میزنم که فسقلی جون حالت چطوره و پیر‌ها رو میبینم بهشون لبخند می‌زنم و وامیستم تا رد شن و این حرفا الان دلم میخواد همه‌شون رو رنده کنم. 

سیتالوپرام رو خودم از ۱.۵ تا کردم دوتا در روز ببینم بهتر میشم یا نه. فلوآنکسول رو هم که هر روز یکی میخورم و دکتره گفته بود میخوای نصف کن که بعید میدونم توانایی نصف کردنش رو داشته باشم. اما هنوز خشمگین و وحشی‌ و افسرده و بی‌انگیزه‌م. انگار یکی حقم رو از زندگی درست درمون کاری و عاطفی و رابطه‌ی سالم در خانواده گرفته و من باید برم بجنگم باهاش و پسش بگیرم. انگار از دنیا طلب دارم و انقدر کوچیکم در برابر دنیا که میدونم حقم بهم پس داده نخواهد شد. 

رویای ایستاده در رنگین‌کمان نوشته که اونم داره دکتراش تموم میشه و به کار کردن فکر میکنه و بیرون رفتن از محیط آکادمیا و امید زیاد داره که کار خوب گیرش بیاد. کاش منم همینقدر که بقیه نگرش و انگیزه‌ی مثبت به کارشون دارند رو داشتم. کاش میتونستم و زورم می‌رسید خودم رو از این حال وارفته‌ای که توش هستم در بیارم و جون بکنم این یک سال و نیم مونده رو که بعدش امیدوار باشم که دنیا بهتر خواهد شد. کاش هنوز آن شرلی درونم فعال بود که با خودش فکر کنه «فردا یک روز تازه بدون اشتباه است». 

خدا عاقبتم رو بخیر کنه. 

Friday, August 8, 2014

رایان‌ایر

امروز ساعت 6 عصر پرواز دارم. از روی سایت قطارها چک کرده‌م. باید ساعت 15:24 دقیقه سوار قطار بشم که میشه به عبارتی ساعت 15:10 باید از خونه بیام بیرون. حالا چرا قطار انقدر طول میکشه؟ چون پروازم با رایان‌ایره و از یه فرودگاهی بلند میشه که رسما اون سر دنیاست. خاصیت این پروازهای ارزون همینه. فرودگاه اون سر دنیا. بار؟ فقط یک عدد چمدون ماکزیمم 10 کیلویی. حتی اگر کیف دستی و کیف لپ‌تاپ و هرچی داری باید بذاری تو همون چمدون و از گیت رد کنی. چمدون اضافه داشتن یعنی باید هم تو صف check-in وایسی هم پول بار اضافه بدی. البته صف چک-این رو من هم باید وایسم. چون پاسپورتم اروپایی نیست باید تو صف وایسم تا طرف کارت اقامت و پاسپورتم رو چک کنه و اجازه بده تو محدوده شنگن پرواز کنم. نحوه‌ی اجازه دادن هم اینه که بلیط و کارت اقامت و پاسپورت رو چک میکنه و یه مهر قرمز میزنه روی بلیط. بعد که میری از گیت رد میشی یکی ته بلیطت رو با دست میبره. ته بلیط هم پرفراژ (از این دون‌دون خط‌چین‌ها که کاغذ از اونجا بریده میشه) نداره. خود بلیط یه تیکه کاغذ آ4 است که خودت پرینت گرفتی و طرف تهش رو با دست میبره. نهایتا خیلی جال داشته باشه یه خط‌کش میذاره و از اونجا می‌بره. اون روز داشتم سایت رو چک میکردم. نوشته بود اگر آنلاین چک‌این نکنین مبلغ 70 یورو یا 70 پوند میگیریم تو فرودگاه. اگر چک‌این کرده باشی اما پرینت نگرفته باشی یه چیزی تو مایه‌های 15 یورو میگیریم. یعنی یه بدبختی که دسترسی به پرینتر نداشته باشه دم کانتر 15 یورو پیاده میشه. واسه پرینت یه دونه بلیط. اینه خاصیت پرواز‌های ارزون. تازه این پرواز رو همچین ارزون هم نگرفتم. بلیط رو دم آخر گرفتم و حسابی تو پاچه‌م رفت. اما خب اگر با پروازهای معمولی میخواستم بگیرم دو سه برابر این مقدار میشد. مسخره‌ترین قسمت بلیط گرفتنش این بود که آخرش میگه میخواین با کارت اعتباری پول بدین؟ انگار اصلا روش دیگه‌ای واسه پول دادن وجود داره. بعد تو کلیک میکنی که بلی. بعد میگه با ویزا کارت یا مستر کارت؟ بعد تو یکیشون رو انتخاب میکنی. هیچ فرقی نمیکنه. بابت پول دادن از هرکدوم از این کارتا مبلغ 5 یورو میذاره روش. خب لامصب من اگه اینجوری پول ندم بهت چه جور دیگه‌ای پول رو بپردازم؟ تو راه دیگه واسه من گذاشته‌ای که حالا 5 یورو هم می‌ذاری روش؟

مسخره‌بازی بعدی بیمه‌ست. من قبلا عادت داشتم رو همه‌چیز بیمه می‌گرفتم. بابام یادم داده بود. همیشه خودت رو بیمه کن که بعدا کسی حرف رو حرفت نیاره. بعدا با دوستهای اروپایی حرف زدم و معلومم شد که این بیمه‌ها همیشه یه اما و اگر تهش هست که در نهایت اگر پروازت کنسل شد یا کمپانی پول‌برگردونه که به همه برمی‌گردونه یا پول برگردون نیست که تو هرجور بیمه هم داشته باشی چیزی دستت رو نمیگیره. براهمین عادت بیمه گرفتن کم‌کم از سرم افتاد. حالا این دفعه تو مشخصات پرواز نوشته مبدا پرواز؟ میزنی بلژیک. یهو نوشته 15 یورو هزینه‌ی اجباری بیمه. اگر بیمه‌ی اضافی میخواین 5.99 یورو میاد روش. (یادم باشه یه روزی تو یه پستی یه فحشی به این .99 سنت بدم). خلاصه این مبلغ بیمه رو زورکی ازت میگیرن که لطف کنن مراقب خودت و مراقب بارت باشن که اگر مثل پرواز فلان سقوط کردیم یا گم شدیم مثلا کسی جوابگو باشه. چون ما 15 یورو هزینه بیمه دادیم. 

بعد مشخصات بار رو بهت میگه و میگه که اگر بارت یه ذره از این مقدار بیشتر شد یا ابعاد چمدونت از این مقدارها بیشتر بود چمدونت رو می‌فرستیم تو بار و هزینه‌ی بار ازت میگیریم. آیا میخوای الان یه هزینه‌ی جزئی برای بار بدی؟ که میشه 30 یورو اینطورا؟ اگر ندی بعدا یهو 50-60 یورو ازت میگیریما. که آدم اصولا سعی میکنه بارش رو تنظیم کنه که دچار دردسر نشه. 
بعد میگه میخواس صندلی انتخاب کنی؟ اگر انتخاب کنی بابت هر صندلی 20 یورو باید بپردازی. وگرنه ما رندوم برات صندلی انتخاب میکنیم. که آدم عاقل هم میگه اوکی. رندوم انتخاب کن. همینجوری 15 یورو 15 یورو یهو میبینی صدتا چاپید ازت. کمپانی حمال. 
راستی ازت میپرسه که خوراکی تو پرواز میخوای یا نه و اگر قبل از حرکتت خوراکی رو سفارش بدی ارزون‌تره و اگر تو پرواز خوراکی بخوای گرونتر میشه و البته آدمی که با این پروازای ارزون میخواد جایی بره فکر این رو میکنه که خوراکی‌ش رو قبلا بخوره چون تو پرواز یه لیوان آب هم دستت نمیدند. 

قسمت باحال ماجرا که بنظر من مصداق بارز کلاه‌برداریه و نمیدونم چرا هیشکی به فکرش نیست پارکینگه. تو سایت رایان‌ایر میزنه که میخواین پارکینگ رزرو کنین که ماشینتون رو در این مدت در خود پارکینگ فرودگاه بذارین و هر روز هونصد‌تا شاتل از فرودگاه به مقصد پارکینگ میره و اگر الان پارکینگ رو رزرو کنی 30 درصد تخفیف داره. اون دفعه میخواستم خبط کنم و با قطار نرم و ماشین رو بذارم تو فرودگاه (که بعدا فهمیدم شدیدا کار اشتباهیه- حالا بماند). بعد میری تو سایت فرودگاه. میبینی یه علامت قرمز گنده زده که پارکینگ فرودگاه هیچ ربطی به پارکینگی که رایان‌ایر پیشنهاد میکنه نداره و ما هیچ مسئولیتی بابت ماشین‌هایی که اونجا پارک شده‌ند نمی‌پذیریم و اصلا اون پارکینگ ربطی به فرودگاه نداره و ضمنا شاتل‌ها هم توسط فرودگاه مدیریت نمیشن. خب خود فرودگاه نمیتونه به جای همچین کاری برگرده به رایان‌ایر بگه تو غلط میکنی اطلاعات بی‌ربط میدی به مردم؟ چمدونم لابد نمیخوان نون همدیگه رو آجر کنن. بقای اون فرودگاه فسقلی دورافتاده به پروازهای ارزون توشه و بقای رایان‌ایر هم به اون فرودگاه. 

اون سری پرواز به لندن داشتم. دیدم رو بلیطم شماره صندلی ننوشته. پرس و جو و سوال و جواب و فهمیدم که ماجرا اتوبوس شمس‌العماره‌س. هرکی هرجای هواپیما که تونست میشینه. اصلا شماره صندلی وجود نداره. مثل سینماهاشون. نه تو فرانسه نه تو بلژیک تو سینما بهت شماره صندلی نمیدن. بلیط رو میگیری و بعد تلاشت رو میکنی که زود بپری توی سالن که جای خوب گیرت بیاد. اون سری به کتیا گفتم بابا تو ایران شماره صندلی میدن. گفت آره تو یه سینما تو ایرلند هم بهم شماره صندلی دادند و من خیلی تعجب کردم. ما تو فرانسه عادت به شماره صندلی نداریم. بعد گفت که فرقی نمیکنه. شماها میدویین که نفر اول تو صف باشین که جای خوب گیرتون بیاد. ما میدوییم که نفر اول تو سالن باشیم که جای خوب گیرمون بیاد. در هر صورت میدوییم. 

اون مدتی که تو گرنوبل بودم و فرودگاه لیون نزدیک بود (چقدر من اون فرودگاه سنت اگزوپه‌ری رو دوست داشتم. هروقت میخواستم از گرنوبل فرار کنم آغوش اون فرودگاه برام باز بود و اسمش هم آدم رو یاد شازده کوچولو مینداخت) با easyjet پرواز کرده بودم. اونم مثل این ryan air پرواز ارزون‌ داره. اما یه مقدار متمدنانه‌تره شرایط پروازش. حداقل پشتی صندلی به میزان 2 سانت میتونست بره عقب که یه چرتی بزنی. تو پروازم به لندن متوجه شدم که صندلی‌های هواپیمای رایان‌ایر میخ شده به هم و اصلا پشتی‌ش تکون نمیخوره. کل پرواز باید مثل ترکه انار بشینی سر جات و کش و قوس هم نمیتونی به کمرت بدی. 

همینا دیگه. خبر جدیدتر هم عرض کنم به خدمتتون که کتیا جدیدا از تلفن حرف زدن من "سلام. خوبی؟" رو یاد گرفته و راه میره تو خونه بلند بلند هی میگه "سلام. خوبی؟ خوبی خوبم. خوبم خوبی. خوبی خوبی" معنقده که خیلی کیوته. 

برم یه خوراکی بخورم تو پرواز غش نکنم. خداحافظتون باشه. 

Wednesday, August 6, 2014

تق و لق

ساعت چنده؟ 12 و هفت دقیقه. من کی اومدم سر کار؟ چهل دقیقه پیش. کی از خواب بیدار شدم؟ 9. چرا دوباره خوابیدم؟ چون قرص تیروئیدم رو خوردم و باید نیم‌ساعت ناشتا بمونم و من از هر فرصتی برای دراز شدن و چرت استفاده میکنم. امروز صبح که پاشدم قرصه رو بخورم یه نگاه به خودم تو آینه انداختم و واقعا خوفم گرفت. جوشهای ترسناکی زده‌م و طبعا یکی دوتاشم دست‌کاری کرده‌م و قیافه‌م از اون چیزی که هست هم ترسناک‌تر شده. آخر هفته هم باید یه پرواز برم و یه بخشی از اقوام رو که تا حالا در زندگیم ندیدم ببینم و فکر کنم تصویری که از من در ذهنشون میمونه اون دختر جوش‌جوشیه‌س. در دورانی به سر میبرم که گوشه چشم باید کرم ضد چروک بزنم و روی صورت باید کرم جوش غرور جوانی و از این حرفا بزنم. البته الان مدتهاست که کرم مرم رو بیخیال شده‌م و کافیه یکی از اون روزهایی که قاطی میکنم از دست وسایل فرا برسه که هرچی کرم استفاده شده و نشده دارم بریزم بیرون که دیگه چشمم بهشون نیفته.

خاطرتون که هست؟ من یه جور وحشت از وسایل دارم که از فکر اسباب‌کشی و تجربه‌ی اسباب‌کشی از کشور به کشور و از شهر به شهر ناشی میشه. حاضرم هرکار بکنم که وسایل اطرافم زیاد نشه و تا الان یکی دوبار شده که یه مشت وسیله رو یهو جمع کرده‌م و گذاشتم کنار که بدم خیریه فقط واسه اینکه جلو چشمم نباشن. یک کیلو چای خوب هم از ایران آورده بودم که همه‌ش رو بین دانشجوهای ایرانی مقیم اینجا تقسیم کردم که اونم جلو چشمم نباشه. یک کیلو گردوی خوب هم عموم از باغش داده بود که اون رو هم در اولین فرصت تقسیمش کردم بین بقیه که نبینمش. اون دفعه که رفته بودم ایران با مامان رفتیم انباری دوم. انباری دوم در واقع یه تیکه از پارکینگه که چون انباری اول داشت از خرت‌وپرت بالا میاورد سری جدید وسایل رو به انباری دوم منتقل کردیم. از دیدن اون همه وسیله تقریبا داشتم سکته میکردم. حالا شما میگید یارو سوسوله. اما من با مامانم رفته بودم اونجا و ضربان قلبم رفته بود بالا و عرق سرد میکردم و نفسم بالا نمیومد و سرم گیج میرفت و فقط دلم میخواست یه جوری از شر همه‌چیز خلاص شم. بعد مامان شاکی شده بود که چرا بابات نظم انباری رو به هم ریخته و اینجوری دسترسی به هیچی نداریم و باید یه راه از اون گوشه تا این گوشه باقی میذاشت و بابات همه‌چیز رو چپونده گِل هم و من میگفتم اوهوم اوهوم و به خودم میگفتم صاف وایسا غش نکن غش نکن غش نکن. 

بدبختی اینه که خانوادگی هیچ کدوممون اهل وسیله دور انداختن نیستیم. سررسید‌های تاریخ گذشته‌ی بابام تبدیل میشد به دفتر چرک‌نویس من و دفتر دستورغذا برای مامان. شلوارهای بلند کوتاه میشد و تبدیل به شلوارک میشد. زیرپوش‌های لک شده یه مدت پشت‌ورو پوشیده میشدند و بعد تبدیل به کهنه تمیز‌کاری میشدند. یکی از چیزهایی که صدساله تو انباری اول مونده یه سری روزنامه‌های قدیمیه. همینایی که کلا همه‌شون توقیف شدند. البته احتمالا الان تبدیل به کاه شده‌ند دیگه.  به‌جز اون یه مشت مجله‌ی ایران جوان هست و یه مشت مجله‌ی دیگه مال اون ماجرای شاهرخ و سمیه و اون بچه‌هه که اسمش آرین بود و این حرفا. ماها خانوادگی ستون حوادث‌خوان نیستیم. اما نمیدونم اونا رو واسه چی میخوندیم اون دوران. ضمنا یه سری روزنامه‌ی شلمچه هم هست که چون خانوادگی مازوخیسم داشته‌ایم همزمان با اون جامعه و طوس و این حرفا میخریدیمش که ببینیم اونا چی میگن و خلاصه یه چندتا شلمچه هم اون پایینه. بجز اینا میشه یه مجموعه مجله ماشین که کودک وقتی بچه بود میخوند و یه مجموعه طنزوکاریکاتور که هنوز که هنوزه فکر میکنم بهترین مجله‌ی دوران بود. رفته بودیم انبار و چند دقیقه‌ای روضه خوندم که مامان جان بیا و جان عزیزت این انبار رو خالی کن و تو از پس اینجا برمیای و من باشم هیچ‌کار نمیتونم با ایجا بکنم که یهو چشمم افتاد به یه طنزوکاریکاتور و یهو گفتم اِاِاِ ایـــــــن... بچه که بودم برای بامزه‌بازی وقتی میخواستم به مامان اینا بگم که طنزوکاریکاتور یادتون نره میگفتم بنز و کاربوراتور یادتون نره. واویلا چقدر احساس بامزگی میکردم بابتش. 

الان رفتم گوگل کردم ببینم فوبیا از اشیا چی میشه که خیالم راحت شه که واسه این خل‌بازی من یک اسمی در دنیا هست و یه چیز طبقه‌بندی شده‌ست که البته چیزی پیدا نکردم. وقتی سرچ میکنه phobia of stuff لیست انواع فوبیاها رو برات میاره که خب اون چیزی نیست که من میخوام. فکر کنم میلم به مرتب کردن وسایل و ضمنا وسواسم به دور نریختن و اسراف نکردن باعث میشه که وقتی یه عالمه شیء یه جا میبینم سکته کنم. همین الان رو این میز محل کارم چندتا تیکه کاغذ چسبونکی ریخته. رو هرکدومش یه چیزیه. هی میخوام بندازمشون دور. هی فکر میکنم که نه. یه روزی به دردم میخوره.

این چند روز اتاقمم شلوغه. یه چمدون افتاده اون گوشه. دوتا روتشکی کش‌دار هم روی کمده که چون هرکار کردم نمیتونم صاف تاش کنم و اعصابم خرد میشه اون‌جا مونده. یه سری پشه‌ی مرده هم حوالی پنجره افتاده‌ند کف زمین که لابد همونایین که شب میان من رو نیش میزنن و میرن. بقیه‌ش هم که موئه که میریزه. یعنی هر روز باید این اتاق رو جارو کرد با این وضعیت ریزش مو. اتاقم انقدر شلوغه که اصلا رغبت نمیکنم برم توش. این چند روز تا دیروقت تو اتاق پذیرایی خونه مونده‌م که پام رو نذارم تو اتاقم. این مسافرته رو برم و برگردم و خودم رو جمع‌وجور کنم. هم از لحاظ انضباط اتاق و تمیزی و هم از لحاظ کار. 

14 ژوئیه روز ملی فرانسوی‌هاست و 15 اوت هم روز assomptionئه و هر دوش تعطیل رسمیه (assomption رو تو ویکیپدیا نگاه کردم. معادل فارسی نداشت براش. عربی‌ش میشه انتقال عذرا که به عبارتی میشه روزی که مریم عذرا از دنیا میره و بدنش به بهشت انتقال داده میشه) عملا بین 14 ژوئیه تا 15 اوت همه‌جا تق و لقه و ملت همه مسافرت میرن و تو آزمایشگاه ما هم بجز چینی‌ها و ایرانی‌ها و حالا یکی دوتا بلژیکی کس دیگه‌ای نیست. این بلژیکی‌هایی که موندن هم که دائم تو کافه‌تریا هستند یا تو اتاق کارشون دارن با هم گپ میزنن. تنها کسی که کار میکنه و باعث حسادت من میشه این پسر چینیه‌ی میز روبرویی منه. استادای منم رفته‌ند مسافرت و منم که گندش رو درآورده‌م به قرآن. لنگ ظهر میام سرکار ساعت 6 نشده هم میرم. این چند وقت آزمایش‌هام رو تعطیل کرده‌م چون اصلا حال و حوصله‌ی 9-10 ساعت سرپا وایسادن ندارم و ضمنا باید یه گزارشی مینوشتم و باید به نوشتن مقاله‌ی کذا هم فکر می‌کردم. نمیدونم من کم کار میکنم یا بقیه تو آزمایشگاه ما غر میزنن. یارو دو ساعت ناله می‌کرد که آخ نمودار باید بکشم و فلان باید بکنم و بهمان باید بکنم و من ظرف 2-3 ساعت همه‌ش رو کشیدم و دوتا پاراگراف هم انداختم زیرش و تموم شد رفت. گزارشه هم ظرف 3 روز کلکش کنده شد و امروز تصحیحش میکنم و میفرستمش بره. 
حالا الان به ریشم میخندین. اما واقعا حسودیم میشه به اونایی که 9 صبح میان سرکار و واقعا کار برای انجام دادن دارند. رویام شده هدفمند زندگی کنم. از این حالت شل و ول بدم میاد به خدا. هر چندوقت یکبار به خودم میگم جمع کن بدو جمع کن. خودت رو جمع کن برو ایده‌های قشنگت رو به کار بنداز و بعد میرم و چندتا آزمایش راه میندازم و run میکنم و طبق معمول همه‌ش میخوره تو دیوار. این موضوع بود آخه استادای من دادند بهم؟ اون روز تو صحبتای خاله‌زنکی آزمایشگاه یکی داشت میگفت که آره تو این آزمایشگاه بعضیا کارشونه تعریف کردن پروژه‌هایی که به جایی نمیرسه و اینکه دانشجو به هیچ‌جا نمیرسه مسئولیت استاده. من یکم دلم خنک شد و احساس کردم که الهی بمیرم برا خودم که گیر یه پروژه‌ی نتیجه‌نگیر افتاده‌م. اما خب آخرش که چی؟ اونی که باید دفاع کنه منم. اصلا تصوری ندارم که بتونم یه تز بنویسم از این آزمایش‌های سعی‌وخطا‌طور. الان برای من روضه نخونین که بعله میشه نوشت که فلان‌چیز به نتیجه نرسید. اینو خودم میدونم. مهم اینه که بفهمی که چرا به نتیجه نرسید و اون رو ما نمیدونیم. هر دفعه که با استادا میشینیم و حرف میزنیم تهش درمیاد که 
It' s strange. We don't know why this happens. 
اه اصلا ولش کن. این همه خرو گوسفند دکترا میگیرن و منم میگیرم دیگه. سال دیگه تابستون این موقع رو حتما تعطیلی میگیرم. آدم یا باید مثل حیوان بارکش کار کنه یا تعطیل باشه. این شل و ول اومدن و رفتن بیشتر موجب لجن‌روح میشه.