Thursday, September 20, 2012

نشسته‌م تو آفیسم و خیلی مرتب و تمیز دارم هیچ‌کاری نمی‌کنم. مریض شده‌م باز. هی دلم می‌خواد یه شوخی نمکینی در مورد مریضی بکنم و وسطش هم بزنم بگم من همون زین‌العابدینم والا، بعد هی احساس شرم و خجالت می‌کنم و به عقوبت اخرویش فکر می‌کنم که بیا فرض کن سر پل صراط میان بهت می‌گن که آی به امام چهارم متلک انداختی. خاک بر سرت. برو جهنم. و من همینجوری الان دست و پام و موهام حتی درد می‌کنه. چه برسه به وقتی که عذاب جهنم رو هم بریزن رو سرمون. 

این پریروز که یه 24 ساعت وقت دادم به خودم برا نوشتن، چیزهای جالب‌مالبی در سر داشتم برا نوشتن. شکر خدا هیچکدومشون رو هم یادم نمیاد. الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که کی میتونم برگردم خونه و بخوابم. پریشب 4 صبح خوابیدم و 8 بیدار شدم. کلاس داشتم 8ونیم. می‌دونین من چقدر وقته به قصد کلاس رفتن 8ونیم بیدار نشده بودم؟ حدودا یک سال تحصیلی. می‌دونین چه نعمتیه بعد از 8 صبح بیدار شدن؟ خلاصه در حالی که داشتم خودم رو با خاک‌انداز جمع می‌کردم که یه چیزی بپوشم و برم بیرون دیدم چمن‌ها یخ زده. این لاله منصفانه یه پستی نوشته بود و توش اشاره کرده بود که اینجاها فصل‌ها دکمه دارند. یهو دکمه بهار رو میزنی از زیر یخ‌ و برف‌ها درختا جوونه می‌زنن. الانم دیگه تابستون تموم شده و پاق. دکمه زمستون رو زده‌اند. صبح چند درجه؟ 5-6.چمن‌ها یخ زده بودند. پنج درجه سرده‌ها... شما توی یخچالتون 4 درجه‌س. یعنی فرض کنید که در خونه رو باز می‌کنید و میرید تو یخچال.
دیروزش یک مدت طولانی‌ای بیرون خونه بودم با یه ژاکت و کلا هی سردم شد و هی سردم شد و بعد پاهام گیزگیز شد و در انتها کلا پاهام رو احساس نمی‌کردم. انگار رو دوتا بالشتک راه بری. بعد که برگشتم خونه هم دیگه چاییده بودم. همان‌طور که تصویر می‌بینید، مادرهای بیچاره راست می‌گن که "خودتو بپوشون سرما میخوری" و جواب زیرکانه شما در مورد اینکه سرماخوردگی ویروسه و ربطی به سرما نداره همچین صحیح نیست. مثل من که مریض شدی میفهمی که ویروس از رگ گردن و یقه لباس هم به شما نزدیک‌تر است و کافیه یکم زورت کم باشه تا دامن از دستت برود. 
چی داشتم میگفتم اصلا؟ آها. کلاس 8ونیم صبح. خلاصه سوار ماشین شدم و بریم سمت دانشگاه. الحمدلله از اولین چهارراه دم خونه ترافیک. ترافیک ناشی از دو ماجرای مختلف. ماجرای اول: [مکان: شهرداری- زمان تعطیلات تابستان] آقای شهردار ما این خیابون رو باید بِکَنیم و کلا قورمه‌قورمه‌ش کنیم. الان شروع به‌کار بکنیم؟ - نه آقو... چه کاریه. بذارین سال تحصیلی که شروع شد. کلا سال تحصیلی که شروع شد و وقتی همه دنیا عجله داشتند و اعصاب نداشتند ما یه کامیون چاق با از این جرثقیل‌ها که روش عکس گربه داره (bobcat) میذاریم و همه رو بدبخت می‌کنیم. یاح یاح یاح.
ماجرای دوم: در دل دارم امید، بر لب دارم پیام. همشاگردی سلام. همشاگردی سلام (ورژن فرانسه‌ش لابد). سال جدید و مهوع تحصیلی آغاز شده. بشتابید به سوی مدرسه. بشتابید به سوی کلاس‌های گنده و سرد و بعضا نمور. الان دارم به این فکر می‌کنم که من اصلا نمی‌دونم اینا واسه سال تحصیلیشون از این آهنگا دارن یا نه. احتمالا وجود داره و رادیو هم شاید گذاشته باشه. اما این تابستون اخیر ما هرچی تو رادیو شنیدیم یک صداهای گیزگیز و بوق‌بوق می‌داد و حالا یه آهنگای دیگه‌ای هم بود دیگه که من دوست نداشتم. براهمین یه ام‌پی‌تری پلیر خریدم. جاتون خالی. ام‌پی‌تری پلیره رو بچلونینش اعداد شش و هشته که میریزن پایین. واقعا وقتی آدم میتونه با "اسیر دلم واویلا"ی مرتضی خوشحال باشه، چه مرضی‌یه که بشینی آهنگ غمگین گوش بدی. این self induced sadness رو باید زیرش رو کم کرد. همیشه که داره اون بغل قُل می‌زنه. حالا یه دو روز هم کمتر بزنه. عرض می‌کردم. ترافیک و همچنان ترافیک. کلا مسیر ترافیک هم خیلی دقیق و ناز به سمت دانشگاه بود. یعنی شما هر طرف دیگه می خواستی بری احتمال فرود اومدنت تو ترافیک کمتر بود. حالا ترافیک تموم شده، بیا و دنبال جا پارک بگرد. کودوم حممالی تو پارکینگ ما پارک می‌کنه؟ ماها که تموم سال کار می‌کنیم و تابستون و زمستون سر کار اومدنمون مثل همه. یهو مثل قارچ از زمین ماشین دراومده انگار. احتمالا متعلق به دانشجوهای محترم مهندسی و گروه کشاورزی و بیولوژی و این حرفاست. اعصابم خرد شده بودا. البته ربط به اینکه روز چندم ماهه و جزر و مد چطور بوده و این حرفا هم داره اعصاب من. دانشجوهای جدید و ابله (چرا بهشون می‌گم ابله؟ من چه خصومتی دارم با این بدبختا؟ همین الان دارم نقشه می‌کشم واسه دو پاراگراف پایین‌تر که بگم چقدر دانشجو و دانش‌آموز بودن بده و چقدر بیچاره‌ن.) صف کشیده بودند و دستشون برگه‌های اطلاع‌رسانی و کلاسور و این حرفا بود. دانشکده کشاورزی هم یه باربکیو گذاشته بود براشون. بیا. گفتم باربکیو الان فکر می‌کنین که بهشته ماجرا. نخیر خانم. نخیر آقا. معادل فارسی فلان دانشکده به دانشجوهای تازه وارد سوسیس لای نون داد با یه بطری آبجو، میشه : در پایان از دانشجویان بسیجی با ساندیس پذیرایی شد. هاه. تصویرش عوض شد در ذهنتون؟ خدا رو شکر. تا آخر عمرتون دیگه نمی‌تونین از یه برنامه باربکیوی اداری لذت ببرین. همواره یاد ساندیس و پذیرایی خواهید افتاد. اینجا تو این دانشگاه یه حرکتی دارن تحت عنوان غسل تعمید دانشجوهای جدید‌الورود (برای لیسانس). مثلا برنامه اینه که دانشجوهای قدیمی و جدید با هم خیلی آشنا بشن و دانشجوهای جدید خیلی با هم رفیق‌تر بشن و این حرفا. به مدت 6 هفته، هفته‌ای دو سه شب شما در خدمت تیم غسل تعمید تحصیلی خواهی بود. کار کثافت و داغونی نیست در دنیا که شما تو این شش هفته نکنی. ماجرا اولش خیلی سافت و یواش شروع میشه و بعد هی میزان آبجوخوری می‌ره بالا و یهو میبینی یکی بالا آورد. بعد قرار میشه حالا هرکی میخواد بیاره بالا نشونه بگیره اون سطل بالاآوردن رو. بعد که بالا آوردی ماجرا تموم نمیشه. پشت‌سرش میخوردن همچنان. چون معتقدن که اگر یهو قطعش کنی بدتره و حالا بخور یه سری دیگه بالا بیاری. برنامه‌های طول روز هم تو این مایه‌هاس که امروز خارج از کلاس‌ها باید چهاردست‌وپا باشین. چهاردست‌وپا از این دانشکده میرین اونور. خلاصه تا شش هفته آینده راه که میری دانشجوهای جدیدی رو میبینی که دارن پشتک‌واروو میزنن و یکی دوتا سال بالایی هم باهاشونن که برنامه‌ریز ماجرا اونهان. این غسل‌تعمید انجامش اجباری نیست. خیلی‌ها انجامش نمیدن. اما انجام ندادنش یک‌مقدار باعث می‌شه که دوستهای زیادی نداشته باشی و سال بالایی‌ترها هم فکر کنن تو یه گوسفند سوسولی. معادل فارسیش این میشه که مثلا اردو باشه به سمت لواسوون و تو ماشین از اون بالا کفتر میایه گذاشته باشن و یکی ورداره تو ماشین کتاب خاطرات امیرعباس هویدا بخونه. تا مدتها چه بلایی سرش خواهد اومد؟ تو همون مایه‌ها.
ساعت 8و45 سر کلاس (طبعا یه ربع دیر رسیدم) و استاده داره در مورد DNA و این حرفا حرف می‌زنه. کلاس به فرانسه‌ست و طبعا یک عالمه کلمه رو من از دست خواهم داد. قسمت خنده‌دارش اینه که این مخفف‌ها به زبون فرانسه ترتیبش یه‌جور دیگه‌س (چون طبعا کلمه‌هه یه چیز دیگه‌س). به عنوان مثلا DNA میشه ADN. یه دو سه دقیقه‌ای ریپ می‌زدم تا فهمیدم ماجرا چیه. یارو ورداشته هونصدتا چیز نوشته و بعد با لبخند می‌گه به همین سادگی. دانشجوهای بدبخت؛ جلسه اول درس میزدن تو سرشون. بدبختها. همه اینا رو باید بخونن و امتحان هم باید بدن. ما دکتراها باید یه تعداد واحدی رو بریم سر کلاس و شرکت کنیم و پروژه‌ای اگه بود انجام بدیم. احتیاجی به امتحان دادن نیست. و همین نکته کوچک باعث میشه با لبخند برم سر درس‌هایی که دانشجوها ازش متنفرن. بعله. فقط به قصد کسب علم و حضور به هم رساندن می‌رم سر کلاس و به بیچارگی دانشجوها می‌نگرم. موافقین که مدرسه و دانشگاه واقعا مزخرف بود/هست؟ خیلی بی‌انصافیه. مدرسه که میرفتی باید 6ونیم-7 بیدار میشدی. کلاسا مثلا از 8 شروع می‌شد و 8 ساعت هم کلاس داشتیم. معادل یک آدم بزرگ که میره سر کارش مثلا. بعد که میومدی خونه هم مشق داشتی. دانشگاه که دیگه باحالتر. کلاس 4-6 و 5-7 هم بود تو مجموعه. بیاین با یه آدم بالغ مقایسه کنیم که صبح میره سرکار و شب برمیگرده. یا مثلا یه کار 9-5 داره. اولا که پامیشی واسه 9 صبح. نه واسه 8 صبح. میری سر کار. گپ و حرف زدن بین همکارا که به راهه. کسی قرار نیست خفه‌خون بگیره و سرجاش بشینه. دستشویی بخوای بری، پامیشی میری. احتیاج به اجازه گرفتن از یه عجوزه نداری (من آدم بدی هستم که معلم‌های مهربان رو عجوزه خطاب کردم. میدونم خوب نیست. اما احساس شخصیم موقع اجازه گرفتن وسط کلاس برا دستشویی رفتن همینه). تو محل کار زنگ تفریحی وجود نداره. براهمین یه صف طولانی جلوی توالت و یا مثلا دستگاه آب‌سردکن نیست. تو محل کارت می‌تونی خوراکیت (حالا نه دیس مرغ و پلو. یه مشت بادوم مثلا) رو بذاری جلوت و کارت رو بکنی. تا وقتی که کارت رو داری می‌کنی رئیست کار نداره که چی خوردی، کِی خوردی، با کی حرف زدی. برو تا آخر. تو مدرسه همه این مزخرفات مهم بود. تو مدرسه مدیر لعنتی هرروز میومد سر صف حرف میزد. چی فکر می‌کرد واقعا؟ آدم چی داره هر روز بگه سر صف؟ به جان خودم احساس تعلقی که یارو به صف دانش‌آموز‌ها داشت رو غلیظ‌ترش کنیم میشه کیم‌جونگ‌ایل و مملکتش. کلاسا رو بگو. یه مشت آدم چپیده بغل هم. هی حواست باشه معلمه چی گفت. چیکار کرد. یادداشت کن. شبش هم برو مشقش رو بنویس. چرا از یه دانش‌آموز توقع دارن که 8 ساعت مغزش کار کنه؟ چطور ممکنه آدمیزاد 8 ساعت مغزش کار کنه؟ از هر طرف ماجرا یهش نگاه می‌کنم غیرممکنه‌. تنها شغل‌هایی که بنظرم به اندازه مدرسه رفتن پدر آدم رو در میارن، جراح بودن و کار تو برج مراقبت و خلبانی و وکلالت (وکلات پرونده‌های سنگین داغون) و خلاصه این شغل‌هاییه که مهمه شما در فلان زمان خاص یه عالمه کار رو انجام بدی و مسئولیت و استرس بالا داری و مثلا نمیتونی دل و روده مریض رو بذاری بیرون و شب بری بخوابی و فرداش بیای. طرف میمیره. اما بیا فرض کنیم فلانی جناب مَهَندس‌ئه. واسه فلان پروژه‌ت ممکنه یک هفته شب نخوابی اما بعدش تموم میشه. روال شغلت شب نخوابیدن نیست. الان هی دارم فکر میکنم که بچه که بودم با خودم فکر می‌کردم که آدم‌های بزرگ خیلی زحمت می‌کشن و ما دانش‌آموزا، همونطوری که خانم مدیر می‌گه خیلی تنبل و بی‌انضباطیم. مدرسه رفتن که خیلی ساده‌ست و کاری نداره. آدم‌های بزرگ "مسئولیت دارن". حال آنکه الان دارم فکر می‌کنم چه کشکی. چه پشمی. گولت زدند بچه بدبخت. تا وقتی که شرکتی که توش کار می‌کنه رو به ورشکستگی نباشه زندگیت خیلی هم آروم و یکتواخت پیش می‌ره و خیلی هم باحاله. کسی هم سر صبح نمی‌بردت پای تخته. 
حالا انقدر حرف زدم، یه نیم ساعت دیگه باید برم سر کلاس ایمونولوژی. به هرکی می‌گم میرم ایمونولوژی بدبخت چشماش گرد میشه و میگه مگه مرض داری؟ بعد که توضیح میدم که امتحانی در کار نیست، ملت لبخند می‌زنن و میگن آهان. خب پس.
لپ‌تاپم رو هم آورده‌م که ببرم سر کلاس و ببینم حوصله‌م داره سر می‌ره یه عالمه کار دیگه برا انجام دادن هست. (بیا. اینم یه فرق دانشجوی واقعی بودن و دانشجو دکترا بودن. درسته که دکترا خوندن نکبته و بلانسبت حمال کار می‌کنی. اما حداقل مثل بقیه دانشجوها ماجرا روکار نیست. حمالی زیرپوستی انجام می‌شه و خودتم نمی‌فهمی که چه در پاچه‌ت رفت.)

ارائه بقیه آشی که در کله‌م قُل می‌زنه هم برا دفعه بعد.
باید معلومم می‌شد که الحمدلله خیلی خوب هم معلومم شد. تمبل هستم من

Tuesday, September 18, 2012

این‌جانب کتبا به خودش قول می‌دهد که در اینجا طی 24 ساعت آتی بنویسد. عمل نکردن به این قول نشان‌دهنده تمبل‌وبی‌عرضه بودن نویسنده خواهد بود. ‏

Tuesday, September 4, 2012

فکر کردین وقتی خونه عوض میکنین همین که خونه عوض میشه و وسایل میرن سرجاشون همه‌چیز تمومه؟ نخیر خانم. نخیر آقا. تموم نیست. 
بماند که وسط اتاق من کلا جعبه و مقوا و تیکه چوب و پیچهای ایکیاست و نه تنها حال ندارم بلکه جا ندارم که جایی بذارمشون و برای سومین شب متوالی هم رو کاناپه خوابیدم اما حتی وقتی این وسایل برن سر جاشون هم هنوز طول میکشه تا عادت کنی به خونه‌هه. چیزی که دیروز همچین شپلق با صورتم اصابت کرد این واقعیت بود که من الان برای برگشتن به خونه دیگه اون از اون بزرگراهه رد نمیشم. حالا اینکه رد میشم یا نمیشم خیلی مهم نیست. سر در ورودی بزرگراهه هم بهم باقلوا تعارف نمیکردن هر روز. تازه محل گذر حیوون‌های بیچاره از تو جنگل هم بود و هر هفته جنازه یه جانور طفلک و خنگ که هوس کرده بود از وسط بزرگراه رد بشه رو تو حاشیه میدیدی. یکی دو دفعه جوجه‌تیغی له شده بود. یک دفعه خرگوش. پرنده به کرات ولی چیزی که چندوقت پیشا دیدم و واقعا قلبم رو مچاله کرد یه بچه روباه بود. ما انسانهای خیلی عوضی‌ای هستیم که گاز میدیم و بچه روباه رو نمی‌بینیم. خیلی ادمهای بی‌شعوری هستیم که جوجه‌تیغی رو نمی‌بینیم و بدبخت‌ها رو له می‌کنیم. من هردفعه اینا رو میدیدم قلبم فشرده می‌شد. توقع دارم از خودم که یه گریه‌ای هم بکنم. اما خشکیده لامصب. علت اینکه دلم می‌خواد یه گریه‌ای هم براشون بکنم اینه که اون‌موقع احساس گناه کمتری می‌کنم در مورد اینکه من هم یه ماشین‌سوار عوضیم که مشابه یکی از اونهاییم که سهوا حیوون بدبخت رو له کردند. اَه. الان باز یاد سر گرد روباهه میفتم که گوشه بزرگراه بود و یه رد تیره‌ای که احتمالا همگلوبین اکسید شده‌ست کنارش خشکیده بود. البته بیا از اونور بهش نگاه کنیم. اونی که حیوون بدبخت رو زده هم مرض نداشته که. (مواردی هستند که مرض دارند. امیدوارم اونها به درک اسفل السافلین منتقل بشن.) اما بیا فرض کنیم طرف مرض نداشته. سوتی داده دیگه. شب بوده، روز بوده. گاز میداده و یهو دیده دو تا چشم جلوش برق میزنن. بگیری چپ، ممکنه بزنی به کسی. بگیری راست همینطور. ترمز کنی پشت‌سریت میزنه بهت و پلیس ازت بپرسه " احمق واسه چی ترمز کردی؟" نمی‌تونی بگی یه توله روباه جلوم بود که کله‌ش گرد بود و موهاش کف سرش حتی از پشت شیشه هم معلوم بود که کرکی و نرمن. اصلا مگه من سوتی نمیدم؟ همین امروز ماشین رو میخواستم بیارم از پارکینگ بیرون. بغلش گرفت به این تیرک چوبی که قراره دیوار پارکینگ باشه. تیرک شکست؟ نخیر. تیرک آخ هم نگفت. اون تیکه‌ای از سپر ماشین من که قبلا در اثر گرفته شدن به این قیف‌های سروته راه‌راه‌ نارنجی‌ سفید وسط خیابون شیکسته بود (چون من فکر میکردم که اینا هم مثل اونایی که تو میدون انقلابه پلاستیکیه و بی‌خیال و بعد خــخــخـــارت گوشه گلگیر جلو از جا دررفت) همون تیکه‌ی گلگیر یه هوا بیشتر شیکست. ببینم به اون تیکه جلو ماشین میگن سپر یا گلگیر؟ چی هست اصلا؟ (الان گوگل کردم. همون سپر درسته. دوبله فرانسه‌ش هم میشه شوک‌گیر.) حرف گلگیر و داغون شدن و خسارت و اینا شد. یاد اون یارو حمالی افتادم که زد بهم. مرتیکه الاغ... الان سه ماه گذشته و خبری ازش نیست. البته طبعا تقصیر خودمه که سیخ نزدم به یارو. ماجرا اینه که تو بروکسل پارک کرده بودم. (آه ای بروکسل که کلا هرچی مصیبت رانندگی من داشته‌م در شکم تو رخ داده). یارو هم جلوم پارک کرده بود. روشن کرد و قرار بود بره و واسه‌اینکه از پارک در بیاد دنده عقب میومد. من چیکار می‌کردم؟ من به جی‌پی‌اسم حالی می‌کردم که می‌خوام برم خونه و من رو هرچه سریع‌تر از بروکسل بنداز بیرون. یارو هی اومد و هی اومد و اینا. با خودم گفت نزنه این یهو و زارت. زد بهم. چرا وقتی فکر کردم داره زیادی میاد عقب بوق نزدم؟ چون فکر کردم می‌ترسه. اولا که گناه داره و دوما اومدیم و استرس زد بالا و یهو بیشتر گاز داد و زد بهم. بهرحال این‌همه فکر کردن لازم نبود. یارو زد بهم. پشت ماشینش دستکی داشت که الان ویکیپدیا بهم گفت به فارسی بهش میگن گیره بکسل. به انگلیسی هم میشه tow hitch. شنیده بودین اصلا؟ ولله آدم یه کلمه‌هایی رو تا مردم نزنن به ماشینش یاد نمی‌گیره. هیچی اون گیره لامصبش زد پلاک ماشین رو تا کرد. بعد یارو پیاده شد و عذرخواهی و آی ببخشید و بعد میگفت ببین حالا این قاب دور پلاکت رو من شیکوندم یا خودش شکسته بود؟ بعدا که تیکه پلاستیکی که قاب پلاک من روی سپر عقب ماشین خودش پیاده شد دم فرو بست و دیگه حرف نزد. من نمی‌دونستم در این مواقع باید چکار کرد. شماره پلاک و شماره تلفن گرفتیم از هم و خداحافظ شما. (بعدا همکارهام بهم گفتند که کلا هروقت اتفاق تصادف مانندی افتاد، ما به پلیس زنگ نمیزنیم. اما فرم تصادف رو که توی ماشینت داری [که بعدا گشتم ببینم اینی که میگن چی هست کلا] رو پر می‌کنیم هر دو و امضا می‌کنیم و بعدا میری تعمیرگاه و طرف قیمت میذاره رو تعمیر و بعد با همه این کاغذها میری پیش آقا/خانم بیمه‌ت و اونها پول رو از حلقوم اونی که زده بهت میکشن بیرون.) من اگه اینجوری زده بودم به یکی احتمالا همون فرداش با پول و عذر‌خواهی و گل و یادداشت ببخشید میرفتم در خونه طرف. ضمنا هر روز به خودم اعلام خاک‌برسری می‌کردم. این دوستمون کلا رفت که رفت. رفتم تعمیرگاه و یارو قیمت داد واسه پلاک تا شده و جاپلاکی شکسته و بعد گفت اهه! سپرت هم که شیکسته این گیره‌ش (و من فکر می‌کنم گیره اون سپر سر همون حادثه قیف راه‌راه نارنجی شکسته بوده.) فلان‌قدر میشه. بعد هم دست‌مزد درست کردن همه‌ش رو رو هم جمع زد و یه مالیاتی هم روش گذاشت و یهو شد 150 یورو. من باید همون موقع زنگ میزدم به طرف و میگفتم بیا 150 یورو بده بهم. اما فکر کردم که نامردیه و اگر من خودم زده بودم به یکی دیگه ناراحت میشدم که طرف خسارت دیگه‌ای که ماشینش داشته رو بندازه رو دوش من. به طرف زنگ زدم. رو پیغام‌گیر. اسمس زدم. گفتم ما باید در مورد هزینه تعمیر با هم صحبت کنیم. دو روز بعد جواب داد که آی ببخشید و من جدیدا تو فلان‌جا مشغول به کار شده‌م و نمیتونم در طول روز بیام و عصر چطوره و منم گفتم عصرم خوبه. بعد من رفتم کنفرانس. بعد که برگشتم یه اسمس دیگه زدم که ببین عصر هنوز خوبه‌ها. جوابی نیومد و بعد من یه کنفرانس دیگه رفتم و یه مشت کار دیگه داشتم و بعد باید خونه پیدا میکردم و بعد اسباب‌کشی میکردم و الان در خدمت شمام. دارم فکر می‌کنم همون بهتر تعمیر نکردم. چون اون‌وقت امروز یه سپر نو رو به فنا میدادم. البته شاید هم اگر سپر درست جا افتاده بود نمی‌گرفت به اون تیکه تیرک. چه می‌دونم. فعلا حال ندارم حال خودم رو بگیرم بابتش. ایشالا چندوقت آینده. مونیا توی ماشینم بود موقع حادثه. دو حالت داره. یا مونیا اصلا یادش رفته و بی‌هیچ طرفی حساب نمی‌کنه و من یه وحشت‌زده بدبختم. یا مونیا امروز میره ببینه واهاهای تیرک چیزیش شده یا نه. بعد به کتیا میگه، بعد به لودیوین میگن بعد همه دست‌جمعی میشینن میگن که این چقدر خنگ و خره و اینا. درسی که در کل میگیریم اینه که گل‌وگشاد پارک کردن بهتر از اینکه که مماس پارک کنی که بعدا وقتی داری میای بیرون بغل رو بمالی به دیوار (هه. الان یاد شهر قصه افتادم).

خرس رمال به فیل: نامه داری تو راهه. یک زن لاغر اندام دشمنته. دشمن رو سیاهه. همین روزا پولی به دستت میرسه. پولی که میشه حواله. از طرف عمه، عمو یا خاله
روباه: بفرمایید ببینم چطور است؟ حلال است؟ حرام است؟
سگ: خمس و زکاتش رو بده حلاله
خر خراط: بغل رو بپا نماله

دیگه عرض به خدمتتون اینکه شیر گرون شده. به مناسبت بازگشایی مدارس همه‌چیز یه حال ریز و ظریفی قیمتش داره میره بالا. حالا از کجا میگم گرون شده؟ از اونجا که بسته 8تایی شیر رو که قبلا میخریدی، این‌دفعه به همون قیمت داری می‌خری اما روش نوشته 7+1 مجانی. مجانی رو هم همچین گنده و بال‌بال نوشته‌ن که کیف کنی از خریدت. معنی زیرپوستی‌ش هم اینه که اون پولی که قبلا برا 8 تا میدادی رو الان باید برا 7تا بدی. چون بسته‌بندی‌ها رو تعداد زوج انجام میشه، پس طبعا باید یکی اضافه توش باشه. پیش‌بینی میکنم که تا چند وقت دیگه جعبه شیر‌ها از 8تا به 6تا تقلیل پیدا کنه. که در کنارش باید گفت خدا رو شکر. انقدری این‌ورا بوده‌ایم که بدونیم شیر چند بود و چند شد و کلک‌های ظریف قیمت‌گذاری هم یواش یواش آشکار میشه. از یه جایی به بعد باید دوستان تو فروشگاها یاد بگیرن که مشتری همچین گوساله هم نیست. درسته که هیچ‌وقت ضرب و تقسیم ذهنیم خوب نشد و نهایتا در جمع و تفریق ذهنی میتونم در خدمتتون باشم (که در اون به این علت پیشرفت کردم که مامانم هی بهم میگفت پلاک ماشین‌ها رو جمع بزنم. طفلک سعی می‌کرد روش‌های جالب و هیجان‌انگیز برای آموزش کودک/نوجوانش پیدا کنه. منم از اونور از کل ماجرا بدم میومد و به تیر چراغ‌برق هم تو دلم فحش میدادم و احتمالا یه غری به جون مامانم میزدم. مادر عزیز و طفلک من. بمیرم برات که هر زوری تونستی زدی و من اون چیزی نبودم که می‌خواستی و الان که اون چیزی هستم که میخوای می‌تونه دو علت داشته باشه. یا چون اونجا نیستم بهبود پیدا کرده‌‌ام یا اصلا بهبودی درکار نیست و من فقط جلو چشمت نیستم و تو کم‌کم داره یادت میره زندگی ماها در کنار هم چطوری بود. فقط قسمت‌های ناز و صورتی رنگش یادت مونده.) کجا بودم؟ ها. درسته که ضرب و تقسیم ناقصی دارم و گوشیم هم همیشه پشت کیفمه و هنوز بلد نیستم چطور آدمها اون گوشیهای لمسی چند اینچی‌شون رو ِ‌می‌کنن تو جیبشون و قیافه‌شون همچنان باکلاس میمونه و وقت خرید گوشی رو درمیارن و میزنن اَپ خرید میاد بالا و حساب می کنن که شیر دونه‌ای چنده. اما وقتی اون +1 رو جلوی 7 مینویسی و دورش کادر میکشی، باعث میشه که آدم ضعیف در ضرب و تقسیم ذهنی هم فکر کنه که یه نیم‌کره دیگه زیر اون نیم‌کره‌‌ایه که داری می‌بینی.

جمع کنم برم دیگه.
پ.ن. امیدوارم غلط تایپی داغونی نداشته باشم در متن. اینترنت در منزل وجود نداره و تا فردا که برگردم سرکار و بجای اینکه کار کنم، وبلاگ آپدیت کنم حداقل یه 12 ساعتی باید صبر کنید.

پ.ن. شعر شهرقصه جاافتادگی داشت. درستش رو بهم رسوندند:

خرس رمال به فیل: نامه داری تو راهه. یک زن لاغر اندام دشمنته. دشمن رو سیاهه. همین روزا پولی به دستت میرسه.
روباه: کدام پول؟
خرس: پول زیادی که میشه حواله. از طرف عمه، عمو یا خاله
روباه: بفرمایید که این پول چقدر است؟ حلال است؟ حرام است؟
سگ: بگم من؟ خمس و زکاتش رو بده، حلاله
خر خراط: بغل رو بپا نماله

Monday, September 3, 2012

رویای تنها چند واژه یه رفتار خوبی انجام میده، اینکه خودش رو مجبور میکنه هر چندوقت یه بار بصورت یه ماراتن 30 روزه، وبلاگ بنویسه. بنظرم اینجور کارا باعث میشه که در طول روز هی نگی "اِهی، یادم باشه اینو تعریف کنم بعدا." بعد هی یادت بره. بعد خودت رو مجبور کنی که یادت بیاد. که همانا مجبور کردن به بیاد آوردن یکی از کارهای سخت دنیاست. بهرحال کشک که نیست، از 2001 تا الان داره وبلاگ مینویسه و پست میذاره. خلاصه در جریان باشین که احتمال اینکه خودم رو مجبور کنم یه همچین کاری بکنم زیاده.

اسباب‌کشی کردم و از خونه مادام رفتم بیرون. یادمه نیلی ایستاده در رنگین کمان، مدتها خونه یه خانومه بود به اسم لی. اون موقعی که داشت از خونه طرف اسباب‌کشی میکرد یه پست خوشحالی نوشته بود در مورد اینکه آخیش از شر خانم لی خلاص شدم. خلاصه همچنان در جریان باشین که منم از شر مادام اَن خلاص شدم. الان یه خونه چهارخوابه شر میکنم با 3 تا همخونه‌ای فرانسوی. خوشحالم بابت جا و همه‌چیز اما یک ترس بسیار شدید هم از اون طرف دارم. هی میترسم که نکنه اون روزی بیاد که بگم "کاش اصلا خونه همون مادام با همه بدبختیاش مونده بودم." خدا بهم رحم کنه دیگه. این سه سال رو اینجا زندگی کنیم و تموم شه بره. چرا سه سال؟ عرض میکنم. چون در مملکت باحال بلژیک قرارداد‌های خانه 3-6-9 ساله‌ست. یعنی اینکه شما میری یه قراردادی میبندی که بای دیفالت تا 9 سال دیگه معتبره. در طی سه سال اول، هروقتی بخوای قرارداد رو فسخ کنی باید جریمه بدی. فسخ در سال اول = اجاره 2 ماه، فسخ در سال دوم= اجاره یک ماه و در پایان سال سوم میتونی قرارداد رو بی‌دردسر فسخ کنی و اصولا برنامه ملت همینه. اگر فسخ نکنی قرادادت خود به خود برای 3 سال بعدش و بعد اون سه سال هم واسه یه 3 سال دیگه معتبر میشه. ماجرای خونه دیدن‌ها خیلی طولانیه. از یه ور میخوام تعریف کنم که پند و عبرت بشه برا سایرین، از اونور فکر میکنم که ماجرا رو تعریف کنم تهش میشه از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. نزدیک 20 تا جا دیدم. از اتاق تو خونه مردم، تا استودیو و آپارتمان 2 اتاقه و خونه چند اتاقه. بصورت خلاصه ملت در این قسمت از بلژیک (چون دانشگاه اینجاست و طبعا همیشه دانشجوی بدبختی هست که دنبال جا بگرده) یه عادت نازی دارند که تو حیاطشون چهارتا دیوار میکشن و یه سقف هم میذارن روش. بعد به 5 قسمت تقسیمش میکنن و میشه 5 تا اتاق دانشجویی. خود صابخونه هم همون بغل کمین میشینه که تکون نخوری کلا. صابخونه‌ها هم که ماشالا. همه عادت‌ها و قوانین عجیب غریب دارن. من فکر میکردم این مادام خل و چله. این هم‌خونه‌ای‌های فعلیم یه خونه اجاره کرده بودند از خانم الیزابت. الیزابت خانم اصلا یه شهر دیگه زندگی میکنه. اما کلا هروقت حال میکرده میومده اونجا. یه صبح تا شبی هم میمونده. قوانین عجیب و غریب و نازی هم داشته برا خودش به عنوان مثال: روشن‌ کردن شمع در خانه ممنوع بوده. چرا و چطور و ایناش هم هیچوقت جواب داده نمیشده. ولش کن. حال ندارم توضیح بدم خونه‌ها رو. خودم رو هم ناراحت می‌کنه. کلا اطلاع داشته باشید که یافتن جای درست‌حسابی بسیار شانسیه و هیچ حسابی نداره واقعا. صابخونه‌ها هم اگر راه داشته باشه و بتونن، شما رو خواهند چاپید. چون یک مقدار احساس می‌کنن که تو یه آدم اضافی وسط خونه زندگیشون هستی. اگر تو خونه صابخونه‌هه باشی که بدتر. اگر یارو خونه‌ش اونجا نباشه هم احتمال حکایت داشتن همچنان وجود داره. کلا صابخونه‌ها یادشون میره که خب یارو، خودت آگهی دادی و گفتی اجاره میدم. من که نیومدم خیمه بزنم تو خونه تو.

هم‌خونه‌ای چینیم دوباره خبط کرد و رفت اتاق گرفت تو خونه یه زوج. آقاهه بلژیکی و خانومه نمی‌دونم مال کجا...یه جایی از آفریقا... سنگال؟ غنا؟ یادم نمیاد. ولش کن. این زوج محترم بشدت پول‌دار هستند و هم‌خونه‌ای ما هم فکر کرد که اینا که اینقدر پولدارن پس دیگه رفتارهای کِنِس مادام رو روش اجرا نمی‌کنن. هه. از قضا سرکنگبین صفرا فزود. شب رفته بوده حموم. موهاشم شسته بوده. (شماها میرین حموم جقدر طول میکشه؟ دوش همینجوری بگیرین (منهای مو شستن) چقدر طول می‌کشه؟ یه دفعه در مورد این حرف بزنیم من ببینم یه اسراف‌کننده داغونم یا مصرف آب رو میتونم به ملیتم ربط بدم و دیگه بابتش احساس گناه نکنم). حالا بماند. فرداش من اومده بودم خرت و پرت‌هایی که تو اتاق من گذاشته بود و بذارم خونه‌ش. براهمین من عملا مهمون محسوب میشدم تو اون خونه. آقای صابخونه اومده جلوی منِ مهمون به اون میگه: "تو دیشب چه غلطی میکردی تو حموم؟ خوابت برده بود زیر دوش؟ ببخشیدا، اما تو بلژیک آب مجانی نیست. اون شارژی که ما برای تو در نظر گرفتیم واسه انقدر آب‌بازی کردن نیست و رفتارت رو درست کن." دختره هنگ کرد. گفت من که حمومم 15 دقیقه بیشتر طول نکشید. یارو هم گفت خب همین! آب باید نهایتا 4-5 دقیقه باز باشه. میخوای سرت رو بشوری آب رو قطع کن. میدونم که باحاله آب همینجوری بره. اما تو داری زیادی مصرف میکنی. مو میخوای بشوری نهایتا 5 دقیقه، دوش عادی هم 1دقیقه و نیم. من دیشب تو رختخواب بودم و داشتم گوش میدادم صدای دوش آب رو وقت حموم کردن تو (موافقید که آدم یه حالت وحشتی بهش دست میده؟ که مرده بغل دست زنش تو تخت خواب باشه و گوش جان بسپره به صدای دوش گرفتن شما و کرنومتر آی‌فونش رو هم بزنه ببینه چقدر وقت میشه). هم‌خونه‌ایه گرخیده بود دیگه. حالا به من چه. خودم هزارتا کار و حکایت دارم و شرمنده اما دیگه عاطفه و اشکی برای دل‌سوزی دیگران در چنته ندارم. ناراحت شدما. بیشتر هم ترسیدم. اما کلا به من چه. آقاهه یه جوری بود کلا. خودش شرکت خودش رو داره و محل شرکت هم سالن پذیرایی خونه‌س. ورزش هفتگیش گلفه و یه مینی‌کوپه دارن ویژه سفرهای کوتاه درون‌شهری. آقا کشور سویس رو بسیار دوست دارند و برای تعطیلات هم یه جاهایی از سویس رو میره که این هم‌خونه‌ایه که 8 سال سویس بوده میگفت کلا بسیار پول‌دارها میرن اونورا.
بطور خلاصه کنسی و بدرفتاری با دانشجو حداقل در این قسمت از بلژیک بسیار چشمگیره. امیدوارم که من جسته باشم ازش. وگرنه تا سه سال آینده له خواهم شد.

حالا هم‌خونه‌ای های فعلی. اولی‌شون کتیاست که دانشجوی کترای کشاورزی سلولی-ملکولیه و از دیژون فرانسه میاد. دیژون همونجاییه که خردلش معروفه. اون یکی لودیْویْن‌ئه یه فرانسوی دیگه‌ست و دکترای فیزیک ذرات میخونه و فکر کنم یه جاهایی سمت غرب فرانسه میومد... تولوز اونورا. یکی دیگه مونیاست که پدر مراکشی و مادر فرانسوی داره و اهل لیل‌ئه (میشه شمال شرق- نزدیک مرز بلژیک). مونیا دانشجوی مستر کریمینولوژیه (جُرم‌شناسی). راستش همه‌چیز خوب پیش میرفت تا اون لحظه که من متوجه شدم که کتیا از این موجودات بسیار bio دوسته. اولش فکر کردم که آی چه خوب. اما عمق ماجرا کم‌کم بیشتر معلوم شد. مثلا میخواستیم بریم ایکیا. کلا بی‌میل بود. نه از این جهت که کیفیت چطوره و ایکیا شلوغه و بچه از سروکولت میره بالا و جونت درمیاد تا خرید کنی و همیشه اون رنگی که میخوای رو توی انبار ندارن و اینا. از این جهت که این چیزا رو تو چین میسازن. من دوست ندارم چیزایی که آدم‌های بیچاره تو چین میسازن (آخرش هم اومد و البته تقریبا هیچی نخرید). خوراکی، لوازم بهداشتی آرایشی، کاغذ کلا همه چی رو بایو میخره. اینا هم هنوز خوبه و من خوشحالم. ماجرا برای من اون لحظه شروع شد که گفت الان که فاصله خونه تا محل کارمون با دوچرخه نیم ساعت-40 دقیقه‌ بیشتر نیست (دقت کنید: بیشتر نیست)، تو واقعا هرروز میخوای با ماشین بری؟ من هم یه نگاه ابلهانه‌ای کردم و گفتم آره و بعد مونیا از اونور گفت خدا بهت رحم کنه. امیدوارم که هر چند روز یکبار یه لکچر در مورد اهمیت ورزش، انرژی پاک، مصرف دی‌اکسید کربن ماشین و بنزین این حرفا نشنوم. دیشب وقت خواب به ذهنم اومد که فعلا یه دروغ خوب برای اینکه از سرم باز بشه اینه که بگم فعلا پول ندارم دوچرخه بخرم. دوچرخه قبلیه رو هم که دزد برد. بعد هم وقت بگذره و سرد شه هوا و بگم خب الان که هوا سرده. البته کلا راست میگه. با دوچرخه اینور اونور رفتن خیلی بهتره. دیروز مسیر رو هم بهم نشون داد. گفت این خیابونه رو مستقیم میری یه کم. بعد مسیر دوچرخه رو طول جنگل معلومه. با ماشین امروز رفتم مسیر رو. اون "یه کم" تو خیابون احتمالا عبارت از نیم ساعت رکاب زدنه. تازه تا برسی به ورودی مسیر دوچرخه. بعد که رسیدی اون‌تو رکاب رو بزن یه بیست دقیقه دیگه. بعد میرسی وسط شهر که کل شهر رو باید دوچرخه رو کول کنی و اون سربالایی داغون رو بری بالا. داغون میشه آدم. اما فکر کنم با وجود کتیا توی خونه و فروشگاهی که واقعا در 10 دقیقه (پیاده) خونه‌س، اینکه ماشین روشن کنم واسه خرید نون و پنیر بسیار ضایع و ابلهانه باشه. کتیا جان مادرت گیر نده به من. مونیا با اینکه پس‌زمینه مراکشی داره، اما فکر کنم دوست نداشته‌تش هیچ‌وقت. گفت نه غذاهای اون‌جایی رو دوست داره نه درست میکنه. باباش با اینکه مسلمونه و معتقد این کار نداره بهشون اصلا. زبون عربی هم اصلا بلد نیست. در کل یه نسل دومی بسیار فاصله‌داره. بد نیست. با خیال راحت میشه چیزمیز نوشت اینور اونور و هیچکس هم هیچی نخواهد فهمید. یاه یاه.

تخت و تشک و میز و صندلی خریده‌م از ایکیا. اما بازشون نکرده‌م. فکر میکنم بخاطر تجربه سخت گرنوبله که یه اجتناب و غم درونی دارم نسبت به سرهم کردن چیزهای ایکیا. اصولا آدم‌های نرمال از این کار لذت هم میبرن. احتمالا باید یه چند نفر پیدا کنم که بیان کمک کنن با هم اینا رو وصل کنیم. یک مقدار روم نمی‌شه به کتیا و مونیا بگم بیان کمک.
یه مساله دیگه هم اینه که اینا 3 تا فرانسوی غلیظن. طبعا خیلی تند با هم حرف میزنن و اصطلاح و شوخی به‌کار می‌برن و من یه ابله تمام هستم اون وسط. زبونم رو یه کلمه‌هایی میگیره. خیلی موقع‌ها که یه چیزی میگن من نمی‌فهمم و باید بگم که دوباره تکرار کنن. فکر کنم باید دوباره درس فرانسه بردارم. نوشتن فرانسه‌م کج‌وکوله شده و میزان سوتی بر کلمه‌م زیاد شده.

بقیه‌شم برا بعد.

Monday, July 2, 2012

قرار است کار کنم. پیش پاتون مشغول انجامش هم بودم. اما یک مرتبه تصمیم گرفتم که کار نکنم. الان عین آمار دو هفته است که خودم برای خودم گزارشکارم رو ننوشته ام. یک مشت فایل دارم که مونده اینور اونور و باید نشست مرتبشون کرد. لیست کرد. نوشت که چی شده و حالا قراره چیکار کنیم. چرا دلم نمیخواد بنویسمشون؟ چون سرش و وسطش و تهش باید بنویسم " نشد، نمی شود". متاسفانه در علم نمی تونی زارتی برگردی بگی " نخواهد شد" باید امتحان کنی و من دیگه مدت طولانییه که دارم "نخواهد شد" ها رو امتحان می‌کنم و بعد جلوش می‌نویسم "نشد". حال و حوصله پروژه‌م رو ندارم به خدا. متاسفانه هنوز موضوعش رو دوست دارم وگرنه با خیال راحت میومدم میگفتم متنفرم ازش. اما واقعا حال و حوصله‌ش رو ندارم دیگه. وقتی که حال و حوصله‌ش رو ندارم هم خوب کار نمی‌کنم. شب دیر میخوابم. روز دیرتر میام سرکار. در تمام طول روز چیزی روی کول من است به اسم "احساس گناه از اینکه دیر اومدم". ملت ساعت 5 جمع میکنن و ساعت 5ونیم دیگه پرنده پر نمی‌زنه تو آزمایشگاه (بجز یه چندتا پست‌داک و دکترای بدبخت دیگه مثل خود من) حتی اونا هم که میرن من هنوز با خودم توی تعارفم. می‌مونم تا ساعت 8 مثلا. کار هم می‌کنم. اما پیش نمیره لامصب. مثل اینه که نشسته باشی توی ماشینت و ماشینت رو از تو هل بدی. جلو رفتنی نیست. الانی که دارم مینویسم یک حال "من چه غلطی میکنم و واسه بعد چه خاکی به سرم بریزم" دارم. تقریبا بین هر دو میتینگی که با استادام دارم این حال بهم دست میده. در ادامه‌ش هم یه مدتی قروقاطیم و هی فس‌فس میکنم و بعد یهو به این نتیجه میرسم که باید تبدیل به ماشین تولید و تحلیل داده بشم و خلاصه برنامه ای میشه که 9 صبح بیام و 11 شب برم و آخر هفته رو هم بیام کار کنم فقط واسه اینکه اون یه مشت چیز دیگه که استادا گفته‌اند رو هم انجام بدم و که دوباره اسلاید به اسلاید براشون ارائه بفرمام که "نشد و نمی‌شود".
گروههای رقیب هم که معلوم نیست چیکار می‌کنن به امام. یارو ورداشته تو مقاله‌ش نوشته فلان. عین آمار اون کاری که گفته بود رو کردم یارو یه خرمن نمونه خوشگل داره. من دریغ از یک دانه. حمالای دروغگو. من که همونکاری که گفتین رو می‌کنم. چی بستین به ماجرا که ننوشتین و من بدبخت دست شیکسته هی فکر می‌کنم که من بی‌عرضه‌م و بلد نیستم کارم رو بکنم. 
حتی حال ندارم نتیجه اون دو هفته شبانه‌روز جون کندن رو آرشیو کنم (غلط کرده‌م- امروز پام هم بشکنه آرشیوشون میکنم که دیگه فکرش رو نکنم).
هوای یه ساعتهایی از روز یه جوری میشه. بوی تهران میده. فکر کنم از رطوبت هوا که کم میشه و بوی یه درخته (که نمیدونم چیه) قاطیش که میشه بوی تهران میده. بشدت دلم خونه‌مون رو می‌خواد و مامانم رو. آی مادر من کجایی که من بشینم کف آشپزخونه و بدون اینکه بیای خواهش کنی ازم، خودم با گردن کج بیام همه سبزی‌هات رو پاک کنم. هسته همه آلبالوها روبگیرم. بریم گردو تازه بگیریم و من تندتند پوست بگیرمش و بگین من شبیه اون سنجابه‌م تو ice age. آخ مامان. دلم برای ایران تنگ نشده. برای تهران هم تنگ نشده. فقط برای خونه و آشپزخونه تنگ شده. من سه ساله خونه خودم نیستم. به زبون فرانسه وقتی میخوای بگی فلانی خونه‌شه، میگی فلانی نزد خودشه chez lui. حالا الان سه ساله که من خونه دارم. جا دارم. اما نزد خودم نیستم. 
پاشم برم کار کنم فکروخیال از سرم بیفته. دندون لق رو که کندی، با تف نمیشه بچسبونیش سر جاش. دندونه خیلی وقته که کنده‌ شد و افتاد توی سینک و بعد تو چاه سینک سر خورد و رفت و رفت و رفت 

Thursday, June 28, 2012

فونت مرتب، قند مکرر

همینجوری که خوش‌خوشک نشسته‌م یه گوشه یه عالمه چیزمیر میاد توی فکرم که بیام و اینجا بنویسم. فکر می‌کنم‌ها... جمله‌هایی که می‌سازم لحن نوشتاری داره، به دیکته کلمه‌ها فکر میکنم حتی. بعد وقت نوشتن که میشه زارت. خشک میشم. میام یه چیزی بنویسم میگم برو بابا اینکه که ارزش نوشتن نداره، اون یکی که چرنده، اون سومی هم وقت خودم رو میگیره واسه نوشتن هم وقت اون بدبختی که بخواد بخونه. خلاصه اینطوری میشه که هی نمی‌نویسم. حالا ماجرا همین وبلاگ هم نیستا. باید یه مشت چیزمیز هم واسه ملت خارجستانی زبان بنویسم. نوبت به اونها هم که میرسه لال میشم یهو. تو کله‌م جمله‌هام روی کول یه  تک‌شاخه که داره رو رنگین‌کمون یورتمه میره (در این حد رویایی، در این حد باکلاس) موقع نوشتن که میشه قژژژژ. گیر میکنم.
حالا اینا رو بذار کنار، آیا شماها هم مثل من معضل فونت دارین؟ باور میکنین هر ایمیلی که به هرکی میزنم 4-5 بار فونت و رنگ رو بالا پایین می‌کنم؟ (طبعا رنگ متن صورتی و بنفش نیست) درجه‌های مختلف خاکستری نزد اینجانب تفاوت بسیار دارن. آیا سایز رو یک درجه کم کنم و بعد bold کنم یا همینجوری نگهش دارم؟
verdana بهتره یا trebuchet MS  یا اصلا هیچ‌کدوم با helvetica بنویسم. بعد همه اینا رو شصت‌بار گاه می‌کنم و یهو به این نتیجه میرسم که نکنه Times New Roman و Georgia بهتر باشند. بعد عددها رو تو georgia میبینم و یاد 360 مرحوم میفتم و بی‌خیال میشم) از اونور times آدم رو یاد اون استادهایی میندازه که همچنان سرکلاس طلق می‌ندازن روی پروژکتور (اسم دستگاهه چی بود؟ پروژکتور؟) وقتی یه ایمیل فسقلی رو انقدر بالا پایین می‌کنم شما ببین من از خودم توقع دارم یه پست وبلاگ رو چندبار ویرایش کنم (الان نیا بگو که تو که همیشه چندتا غلط تایپی داری توی پستهات. اون رو من کاریش نمی‌تونم بکنم. از دستم درمیره هی).
خیلی موقع‌ها هوس می‌کنم ظاهر وبلاگ رو یک مقدار مدرن‌ترش کنم. اما بیایید دست‌جمعی آدمهای صادقی باشیم. کسی به خود وبلاگ سری نمی‌زنه (من خودم به وبلاگ ملت سر نمی‌زنم) و طبعا من کارهای مهم دیگری در زندگیم دارم تا اینکه چک کنم ببینم اون کادر حاوی موش قرمز بهتره چند اینچی باشه. بعد تازه یه موقع‌هایی شور انقلابی برم می‌داره و می‌گم خب عوضش کنیم. حالت‌های دیگه رو که امتحان می‌کنم و تهش یه‌جوری به این نتیجه می‌رسم که خب نه خیلی انتخابهای بهتر هم وجود نداره. بعله طراحی موزاییکی خیلی هم باحال ماحال و آلامده و الان همه این وبلاگ خارجی‌ها اینجوری می‌کنن. اونهایی که کار درست‌تر هستند هم که vector graphics میبندند به ماجرا. من وسعم در حد همون برنامه paint ویندوز خودمونه نه بیشتر. براهمین بیشتر از این حرفا چیزی از این وبلاگ درنمیاد.
باید یه survey درست کنم واسه یه چیزی تو مایه‌های 100 تا دانشجو. فکر کنم ته تهش 10 تاشون جواب بدند اصلا. بعد من انقدر در کله خودم جدی میگیرم ماجرا رو که الان 35 دقیقه‌س درحال نگاه کردنم ببینم کدوم سایتا سرویس dynamic survey میدن اون هم به‌طور رایگان. میدونم google docs امکان survey ساختن رو میده. اما دینامیک نیست... حالا انقدر فکر می‌کنم و زور می‌زنم، هیشکی هم پر نمی‌کنه اون رو.
این چیزا علائم زیبای وسواسه نه؟ وسواس ما رو خواهد کشت یه روزی. 

Sunday, June 17, 2012

تا الان 4 تا پاراگراف مختلف نوشته‌م و پاک کرده‌م. من قبلا چطوری میومدم حرف میزدم؟ پست‌های قدیمیم رو نگاه می‌کنم با خودم می‌گم باریکلا کودک جان. چه حرفا. چه فکرا. از وقتی پام رو از مملکت گذاشته‌ام بیرون بجز غر آی هوا خوبه؛ هوا بده؛ درس زیاده؛ صابخونه‌م حماله و اینا حرف دیگه نزده‌م. خرفت شده‌م لابد. من تو تهران چطور زندگی میکردم؟ منطورم اینه که زندگیم چه‌طوری بوده؟ خوشحال نبوده‌ام. این رو به طور واضح می‌دونم و یادمه. اما آیا الان خوشحالم؟ نه والا. شده‌م مثل یک چهارپا تو یه چاله. هرچقدرم سعی می‌کنم یورتمه برم به سمت بالا؛ سم‌هام دارن درواقع گودال رو عمیق‌تر میکنن. بین 3 سال گذشته؛ یعنی از وقتی که از ایران اومده‌ام بیرون، الان در پایدارترین حالت ممکنه قرار دارم. یهو امتحانی ندارم که روی سرم خراب شه، مشق هم ندارم. این مشق و امتحان نداشتن یک بهبود اساسی تو زندگی آدم ایجاد می‌کنه. هاه. الان یادم اومد که از دو هفته پیش که امتحانای هم‌خونه‌ای من شروع شده من یادم بوده که بیام تو وبلاگم یه پستی بنویسم و خدا رو شکر کنم از اینکه دیگه مشق و امتحان ندارم. خوبه یادم اومد. خوشحال شدم الان. حقیقتش اینه که من خیلی یاد این وبلاگ مرحوم و بیچاره می‌کنم روزها. قبلا برویی داشت. بیایی داشت. الان همینجوری افتاده اینجا. بارها دلم خواسته آدرسش رو عوض کنم. فقط به‌خاطر وجود دقیقا 3 نفر آدم که اونها نباید آدرسا ینجا رو پیدا میکردند و من هم بهشون نداده بودم و حالا پیدا شده دیگه. نمی‌دونم اصلا میخونن یا نه. من ترجیح میدم نخونن. اما آدرس عوض کردن واسه اینکه فلانی نخونه ولله یکی از مسخره‌ترین کارهای رو زمینه. من از ریخت اون موش قرمز اون بالا شرم می‌کنم که همچین فکرایی به کله‌م میزنه...خلاصه اینجا با همن اسم و وضع خواهد چرخید. هوم. یه چیز دیگه. امروز این پست مسیر یک ذره رو دیدم. یادم افتاد که پالپ یه اصطلاحی داشت. میگفت فلان‌چیز فضای قبل انقلاب داره. این اصطلاح رو در مورد چیزایی که متروکه شده بودند بکار می‌برد. مثال: "شهربازی یه فضای قبل انقلاب داره". متوجه میشین ماجرا رو؟ اون سطل آشغال گنده‌های شهربازی رو یادتون بیاد؛ که فایبرگلاسی بود و رده‌رده فیبرها رو هم اگه دست میکشیدی احساس میکردی. اصلا زنگشون؛ مدلشون. پشمکا. این که دکه گنده وجود داشته باشه واسه پاپ‌کورن. از وقتی که اون پالپ اون جمله رو در مورد شهربازی کفت؛ من هروقت یاد شهربازی میفتم یه جوری مورمورم میشه. انگار مثلا همه اون چزا زنده‌بوده‌اند و مرده‌اند الان و اصلا یه حالت زامبی-هیولایی دارن. آزارنده‌ترین تصویر هم یکی مال اون سنجاب گنده‌ایه که قطار از بغلش رد میشد؛ یکی هم اون عروسک کابوی که دست‌وپاش رو تکون میداد و میگفت اگه جرات داری تیر بزن به من. سنجابه خودش ترسناک نیست. اما من از اون تیکه سنجابه بدم میومد. چون از سنجابه که رد میشدی قطاره یهو از وسط شهربازی دور میشد، می‌رسید نزدیک میله‌های حصار و اونورش هم اتوبان. همون موقع هم قلب من فشرده می‌شد. از اینکه اونور سنجاب همه‌چیز شلوغ و رنگیه و یهو اینجا انگار یهو خاک مرده پاشیده‌ند. حالا اینا رو ول کن. من فکر می‌کنم که وبلاگ من؛‌وبلاگ خیلی دیگه، اوقاتی که اون موقع بوده؛ فضای قبل انقلاب داشته. بشدت متروکه شده و کاریش نمی‌شه کرد. نمی‌دونم عوض میشه یا نه. احتمالا کلا می‌کوبنش و بزرگراهش می‌کنن. همچین بد هم نیست. حداقل اون سنحابه که پشتش دنیا تموم می‌شد دیگه وجود نداره.

Friday, May 11, 2012

نامبرده آرزویی دارد

یه چیزایی هست، هر روز هی‌هی بهش فکر می‌کنم، هی فکر می‌کنم که برم بنویسمشون، که پسفردا یادم نره دلم چیا می‌خواست. بعد یکم بیشت به اینکه چیا می‌خوام فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که انقدر جای نداشتنشون واضح در من درد می‌کنه که لازم نیست یاد خودت بیاریش. همینجوری یادت هست همه‌ش. 
چی می‌خواد دلم؟ دلم می‌خواد یخچال داشته باشم. فریزر جدا هم داشته باشم. یخچالم جوری مال خودم باشه که طبقه پایینش رو میوه بذارم، طبقه بالای بالا رو پنیر و ماست، وسط رو هم غذایی که پخته‌م کرده‌م تو ظرف پلاستیکی. نه اینکه همه‌چیز رو روهم‌روهم بذارم روی کول هم چون 2 طبقه از یخچال مال منه. حالا در اثر این حرکت فلان چیز می‌گنده یا بهمان چیز یخ می‌زنه بماند. دلم می‌خواد فریزر داشته باشم. دلم میخواد برم گوشت و مرغ بخرم. دلم می‌خواد اصلا برم قصابی. نه اینکه هردفعه تو فروشگاهه گوشت بسته‌بندی ببینم و هی فکر کنم که الان انقدر بخرم بقیه‌ چقدر میمونه، میتونم تو فریزر جاش بدم که صابخونه شاکی نشه یا نه. حالا چرا صابخونه ممکنه شاکی شه؟ چون دوستمون گفته‌اند که استفاده از فریزر ممنوعه و فعلا همین که ما می‌تونیم یه چیزایی بذاریم داره حال می‌ده بهمون. هرچندوقت یه‌بار هم یهو امر برش مشتبه می‌شه، میاد میگه تو قراردادتون ننوشته فریزر. تا جمعه خالی کنید (میذاره روز چهارشنبه میاد بهت میگه اینو). ها، دیگه اینکه دلم می‌خواد برم مایع لباسشویی بخرم. لباسام رو خودم بریزم تو یه ماشینی که " فقط من و اعضای خانواده من" توش لباس میریزن. نه لباس‌شویی شهر که درش رو باز میکنی مایع رو بریزی دلت ریش میشه. چرا دلت ریش میشه؟ چون انواع شوینده‌های مایع و پودرهای جامد اون بالا دلمه بسته‌اند روهم روهم. اون که وضع گرنوبلمون بود. اینجا هم مجددا صابخونه میگه که لباس‌ها رو میذارید، فقط من ماشین رو میگردونم. والا چندوقته رنگ لباسهای ما داره میره. شلوار لی خریدم. نو. انداختم شسته شه که بپوشمش. تو شستن اول دم پاش ریش شد. میدونم شلواری که 30 یورو بوده و با تخفیف 16 یورو خریده‌ای تخم‌دوزرده نیست. اما خداوکیلی دیگه پاش نباید ریش شه با شستن اول. دلم می‌خواد خانواده داشته باشم. انقدر کسی دورم باشه که لباسای آبی و قرمز رو بتونم جدا کنم از هم. نه اینکه همه ملافه‌ها و روبالشی و لباس زیر و وردار بریز، سری بعدی هم شلوارها که احتمالا کلونی هزارجور چرکولکه با پیرهنها و غیره... کی گفته همین که رنگ لباس تاریک میشه یعنی این رو با اون بنداز؟... دلم می‌خواد بند رخت داشته باشم. و ضمنا چیزها روی بند رخت خونه‌م خشک بشن. دلم میخواد لباسا رو آبشون رو بگیرم و زود پهن کنم که چروک نشن. نه اینکه بندازی تو خشک کن شصتاددور بچرخه... حالا اصلا قسکت اصلی خشک‌ کردن، تو خشک‌کن انجام شه... یه آفتاب بخوره مرامی این لباسها. بماند که اینجا آفتاب واقعا چیز نادریه. دلم می‌خواد تو خونه‌م راه می‌رم آواز بخونم. تو گرنوبل تنها بودم. نمی‌کردم این‌کار رو. تا تنها زندگی نکنی نمی‌فهمی چی میگم. بطور خلاصه وقتی آدم تنها زندگی می‌کنه، با اینکه میتونه در حموم رو باز بذاره و "آی نسیم سحری" بخونه، اتفاقا هیچ صدا ازش در نمیاد. نهایتا یه خش‌خش کاغذه و زوزه یخچال. دلم می‌خواد تو خونه راه می‌رم یه چزی می‌خونم، یه نفر، دو نفر، چمدونم انسانهای دیگه‌ای هم بخونن باهام. یا مثلا یکی بگه " اینو نخون، یه چیز دیگه بخون... ویگن خوبه". بعد خب جداقل این بخش رویا تقریبا محال ممکنه. تو خونه اگه راه بری و راه‌به‌راه آهنگ بخونی نهایتا میگن "باز کی اینو زد به برق؟" 
تو آزمایشگاه یه روزایی باید ساعت‌های زیاد پشت یه دستگاههایی باشم. خوبه. در بسته‌س. سیستم خلا و چی‌چی دستگاه قارقار می‌کنه و صدای اصلیه که از اتاقه میره بیرون. من قشنگ می‌تونم بشینم با خودم چه‌چه بزنم. هیشکی هم نمی‌شنوه بگه چرا کج خوندی، چرا صاف خوندی. بعد این موقع‌ها فکر می‌کنم که "اَ...من چقدروقته تو خونه خودم چیزی نخونده‌م... چقدر وقته من آهنگ ایرانی گوش نداده‌م" حالا نه که ایرانی گوش ندیم خارجی گوش میدیم. نخیر. هیچی گوش نمی‌دم. ولله نمی‌دونم چطور صبح رو شب می‌کنم و شب رو صبح که هیچ‌گدوم از این کارا رو هم نمیکنم حتی. دیگه چی دلم می‌خواد؟ ... ها... تلویزیون. دلم می‌خواد تلویزیون داشته باشم. خبر گوش کنم باهاش. همینجوری تو خونه دارم می‌گردم اون هم خبرش رو بگه و من بشنوم. مجبور نباشم برم آنلاین سرچ کنم ببینم چه‌خبر. تازه کی میره انلاین سرچ کنه ببینه چه خبره. یعنی اگر آدم‌ها تو آزمایشگاه با هم حرف نمی‌زدند، من نمی‌دونستم انتخابات فرانسه کی هست حالا... در این حد. سر این بی‌خبر بودنم این دفعه‌ای یه چیزی شد، دلم سوخت خیلی. نه اینکه دلسوزی کنم. دلم سوزید واقعا. ولله گویا 5 ماه می، ماه در یک وضعیتی بوده که شب نگاه می‌کردی خیلی خیلی گنده بوده. من که خبر نداشتم. اون شب 5می هم که آدم همینجوری کله‌ش رو نمی‌کنه بیرون ببینه ماه کو... 6می نصف شبی داشتم میرم دستشویی دیدم اهه! ماه چه باحاله امشب. دو دیقه نگاه کردم بعد یهو ازش ترسم گرفت چراغ رو روشن کردم. پسفرداش یهو می‌بینی ملت خارت‌خارت عکس آپلود می‌کنن در شکل و اندازه‌های خوشگل. حالا نه که آخ من ماه رو ندیدم زندگیم پنچر شد. اما این‌موقع‌ها آدم یه جوری میشه دیگه. فکر می‌کنی که چه چیزای دیگه داره از کف من میره و من بی‌خبرم؟... بعد حالا یه سوالی، این کانال چهار ما بود، یه سری برنامه خوب داشت. من دلم واسه اون برنامه‌ها واقعا تنگ شده و طبغا باید اینجا خیلی بهتر بتونم پیدا کنم اینا رو انلاین. اما اصلا نمیدونم برنامه‌ها رو از کجا برمیداشتند دوبله میکردند که حالا ما برداریم. یه سریش که این برنامه حیات وحشی‌ها بود. طبعا میگید discovery channel. خب نه از اونجا نبود. چون من یادمه که نریشن اصلی فیلم فرانسه بود... بعد یه سری برنامه دیگه بود، هی طرز ساهت چیزای مختلف رو نشون میداد. کارخونه چیپس‌سازی کارخونه ماکارونی. این صفحه وینیل‌ها رو چه‌طروی میسازن... اسم برنامه‌ش هم تو همین مایه‌ها بود... اَه چقدر اون موقع که اینا رو می‌دیدم آدم با‌شعور و بامطلعی بودم... یه برنامه دیگه هم داشت، لامصبا نمیدونم این یه قلم رو از کجا دوبله کرده بودند. سبک به سبک هنر نقاشی رو توی دوره‌های مختلف بررسی می‌کرد و بابت همه‌ش مثال می‌زد از روی تابلوهای خفن. آس ماجرا یادمه واسه انقلاب فرانسه بود. یکی از این نقاشا خیلی انقلابی بوده، بعد که انقلاب میشه دیگه همه هلاکش بودند. بعد کم‌کم میشه از این انقلابی‌هایی که ماجرای گیوتین رو آورد و لیست درست می‌کردند آدم می‌کشتند. آخرش هم وقتی ناپلئون اومد زد انقلابشون رو پکوند، یارو رفت با ناپلئون... فکر کنم نقاشی تاج‌گذاری ناپلئون رو هم این کشید. و ملت خیلی ناراحت شدند از این کارش... بعد نقاشه یه مرضی داشت، باید همه‌ش تو وان جموم می‌موند... آخرشم یه جوری بدی از همین مریضیش مرد. بعد مثلا ماجرای این نقاشه تموم میشد، ادامه برنامه می‌رفت رو سایر نقاشهای اون دوره. لامصب خوب برنامه‌ای بود... کسی یادش نمیاد این چی بوده؟ .. بعد همین دیگه، داشتم میگفتم...اون تلویزیون ایران، با همون 7 تا کانالش، باز ممکن بود یه موقع یه چیزی گیرت بیاد. اینجا خب من تلویزیون ندارم (یعنی دارم، کابلش رو صابخونه یه روز گفت "یه لحظه به من میدی کابل رو" بعد دیگه پس نیاورد- براهمین تلویزیون به چیزی وصل نیست) حالا تلویزیون ندارم. اینترنت که دارم. خیلی هم زودتر از واحد ترجمه تلویزیون برنامه گیرم میاد. اما اصلا نمیدونم کجا رو ببینم. چی رو ببینم. اصلا بدونی کجا رو ببینی. کی آخه پامیشه هرروز بره چک کنه ببینه برنامه امروز چیه. دلم می‌خواست یکی آدمیزادی انسانی چیزی تو خونه اون دوروبر می‌بود، یهو می گفت ببین بیا اینو ببین. بعد میشستی پای تلویزیون. برنامه‌ت رو میدیدی. دلم می‌خواست زندگیم جعبه جعبه، چمدون چمدون نبود. دلم می‌خواست انقدر خیالم راحت باشه که برم " برا خونه‌م" پلدون بخرم،‌چمدونم، حالا نه اینکه برم خرید خونه. اما اگه یه چیزی خوشگل بود، اولین چیزی که به ذهنم میاد اسباب‌کشی و در نهایت دورریختن همه‌شون واسه روزی که جمع می‌کنم و میرم نباشه (-میدونم میشه بازارگاراژ گذاشت و رد کنی که بره. اما آخه کی میاد خرت‌وپرت‌های منو ببره آخه)

ویرم گرفته. یه‌جوری کلافه‌ و اذیتم. تعارف نداریم که. عصبانیم یک مقدا و بشدت باید رو خودم کار کنم که درون خشمناکم نزنه بیرون. باید از این خونه بریم. من و هم‌خونه‌ایه. من می‌خوام برم چون دارم از دست صابخونه دیوانه میشم. دارم 2 ماه زودتر از موعد قراردادم میرم. احتمالا تموم نقشه‌هایی که کشیده‌م واسه اینکه صابخونه پول ماهی که نیستم رو ازم نگیره به درد نخواهد خورد و تقریبا روشنه که اجاره یک ماهی که نیستم رو ازم خواهد گرفت. اما هم‌خونه‌ایه قراردادش همون موقع تموم میشه. اونم به اندازه کافی با صابخونه بساط داشته. به اندازه کافی یعنی تا الان چندین دفعه دعوای ریزریز کرده‌اند و یه دفعه هم یه دعوایی که گویا 45 دقیقه سر هم داد میزده‌اند. شکر خدا من خونه نبوده‌م. خلاصه‌ش اینکه صابخونه‌هه از اون هم‌خونه‌ایه آشاکرا بدش میاد و میخواد که اون بره. عوضش من رو دوست داره. چرا من رو دوست داره؟ چون من بی‌زبون و خاک‌برسر هستم. چون هردفعه که میاد یه چرتی می‌گه هی می‌گم ملاحظه سنش رو بکن. یکی نیست بگه خب چرا اون ملاحظه تو رو نکنه... اون دفعه‌ای از دست هم‌خونه‌ایه عصبانی بود صبحش اومده بود سر من داد میزد. حالا مهم نیست. خلاصه این زنه میخواد من رو نگه‌داره و هم‌خونه‌ای رو بندازه بیرون. خود هم خونه‌ای هم می‌خواد بره بیرون. اما دوستمون از این مدلهاست که از حرف تا عملش همچین اساسی طول می‌کشه. من تکاپوم واسه دررفتن از این خونه 10 برابره اونه به امام. هی بهش گفتم بیا آگهی ببینیم. گفت امروز کار دارم، فردا مشق باد تحویل بدم، فلان روز بهمانه، بهمان روز فلانه. من خرم هی می‌گم گناه داره. کار داره. حالا انگار ما گناه نداریم. ما کار نداریم. آگهی خونه‌ها رو پیدا کرده‌م. یه جدول درست کردم آنلاین. مشخصات خونه‌ها. آدرس و شماره تماس. هم‌خونه‌ای گفت تو بگرد، من زنگ میزنم. جدول رو فرستادم با 10 تا مورد... به هیچکدومشون زنگ نزده. هی هرروز مورد اضافه می‌کردم به جدول. میدیدم هی خبری نمی‌شه. جمعه که بود، میگفت دوشنبه عصر میام آفیست رنگ میزنیم. دوشنبه عصر یه درامایی پیش میومد می گفت پنجشنبه میام. پنجشنبه نمی‌دونم یه اتفاق دیگه میفتاد بعد میدونی خودم رو میذارم جای اون، میگم خب حل تمرینش طول کشیده. میخواسته با فلان استاد حرف بزنه. هفته دیگه تحویل فلان مشقشونه. عب نداره. روال فوق الان یه سه‌هفته‌ای هست که اتفاق افتاده. در آغاز هفته سوم رفتم از تموم آگهی‌های خونه‌ها پرینت گرفتم. عصر تو خونه همه پرینت ها رو داده‌م بهش. می‌گم ببین از اینا باید انتخاب کنیم. تو ببین انتخابت چیه. اولش گفته که آخ ببخشید و بعدشم وای چرا همه‌چیز انقدر گرونه. اما الان در پایان هفته چهارم هستیم و این هنوز جوابی به من نداده. دارم کم‌کم فکر می‌کنم که جا گرفتن با این رو بیخیال بشم و بگردم ببینم ملت دنبال همخونه‌ای میگردن یا نه. فقط تنهای چیزی که میدونم اینه که نباید اتاق اجاره کنم تو خونه یک نفر. وگرنه همه این مسخره‌بازیاش باز واسه ماس...
امروز بعد 3 روز کنفرانس اومده‌م خونه. سعی کردم نه صاب‌خونه من رو ببینه نه هم‌خونه‌ایه. نمی‌دونم دارم مردم‌گریز می‌شم یا دارم از این دونفر میگریزم. نمیدونم کلا عوض کردن هم‌خونه‌ای بهتره، یا درست‌تره که یاد بگیرم با آدمی که هی میگه باشه باشه و کارش رو نمی‌کنه در زندگیم چیکار کنم. در حال حاضر استراتژیم اینه که ولش کنم برم دنبال کار خودم

Friday, April 6, 2012

میگما، دقت کردین این ماجرای گواهینامه رو؟ حالا یه چیزی بگم دست‌جمعی بگرخیم.

از دیروز هی سعی کرده‌م زنگ بزنم پلیس راهنمایی رانندگی و سفارت واسه اینکه ببینم تو این مدتی که گواهینامه من تو آب نمکه تو شهرداری تا معادلش رو بهم بدن، من چیکار می‌تونم بکنم. می‌تونم رانندگی بکنم با ترجمه legalize شده یا نه. فکرش از کجا به سرم افتاد؟ از اون جایی که مترجمم بهم گفته بود که "میدونی این برگه ترجمه‌هه یه برگه قانونیه؟ تو با همین این میتونی رانندگی کنی‌ها"...بعد از اون ماجرای نقص و اشتباه در ترجمه‌م و بعد که سایت رو نگاه کرده بودم و دیده بودم آدرس یه جا دیگه‌س (که منجر به سری ماجراهای امور خارجه‌شون شد) من با خودم می‌گفتم بابا این مترجمه یه چیزی می‌گه. حواسش نیست. اشتباه می‌گه. از این حرفا. بعد که 3 هفته رفت‌و‌آمد تو پاچه‌م رفت و آخرش فهمیدم که همه‌ش برای هیچی بوده و تو سایتشون چرند نوشته بودند و اون مترجمه درست گفته بود، به فکرم خورد که حالا بیا ببینیم مترجمه راست می‌گه یا نه. بماند که با یکی از اقوام که در یکی از کشورهای همسایه زندگی می‌کنن حرف زدم و گفت که ما اینجا گواهینامه بین‌المللی‌مون رو بردیم سفارت واسه تمدید. سفارت هم خودش ترجمه می‌کنه و دیگه به اون شکل گواهینامه بین‌المللی نمیده بهت. یه کاغذ ترجمه میده و تو باید اون همیشه همراهت باشه با اصل گواهینامه‌ت. مشکلی هم نداریم .
من زنگ زدم سفارت. گفتم اونجا تو سایت نوشتین خدمات گواهینامه، الان من باید چیکار کنم و این حرفا. گفت شما میای وکالت میدی بابت امور گواهینامه. ما اصل گواهینامه شما رو میگیریم. فرستاده میشه تهران. اونجا تمدید میشه، ترجمه میشه، نمدونم. یه اتفاقایی واسه‌ش میفته. بعد پست میشه واسه سفارت و شما از سفارت میای تحویل میگیری. من فکر می‌کنم این روال واسه وقتیه که گواهینامه ایران داره منقضی میشه اون ده سالش... یه چیزی تو این مایه‌ها (خدا رحم کنه سه سال دیگه رو که گواهینامه‌هه منقضی میشه. چه مسخره‌بازیی داشته باشیم اون موقع). گفتم دست شما درد نکنه و خدافظ.

زنگ زده‌م به پلیس. اول پلیس شهر رو گرفته‌م یه چیزیه شبیه ژاندارمری. کلیه امور بهشون مربوط میشه. از دزدی و بزن بزن تا یکی بچه‌ش رو زد و ساخت و ساز و امور رانندگی. نفر اول یه شماره دیگه داده. زنگ زدم نفر دوم برداشته یه شماره دیگه داده. زنگ زده‌م نفر سوم. خدا رو صدهزار مرتبه شکر که من فرانسه می‌فهمم و انا اتکلم باللغه الفرنسیه. اگر با چیزی که پارسال و پیارسال بلد بودم زنگ میزدم، میمردم. (میون ماجرا،‌پروردگارا این زبون فرانسه ما رو روز به روز بهتر کن لطفا). جاتون خالی، یارو برگشته می‌گه که شما اصلا اجازه نداشتین با گواهینامه بین المللی رانندگی کنین. شما وقتی که کارت اقامت داری اصلا اجازه نداری و گواهینامه بین المللی مال وقتیه که توریست باشی و اگر تصادفی بشه یا مثلا من تو رو تو خیابون متوقفت کنم،‌مینویسم که اجازه رانندگی نداشتی و این حرفا. [همزمان که یارو داره حرف می‌زنه من تو ذهنم فلش‌بک می‌خوره ماجرای اون دیوانه تتویه که یهو دعوا راه انداخته بود وسط خیابون و در ماشین من رو باز کرده بود و این حرفا... همون که هی میگفتین کاش می‌رفتی پلیس و یارو اجازه خشونت نداره. بماند که سرعتش غیرمجاز بوده و همه این حرفا... هیچی خواستم عرض کنم که همه‌مون شانس آورده‌ایم که من نرفته‌م پلیس وحشی‌گیری یه آدم رو گزارش کنم.]
هیچی دیگه. داغون شدم. لِه‌لِه. گرخیدم به خدا. خوبه سیم‌کارتم از این pay & go هاست و تا حالا تن به قرارداد تلفن نداده‌م وگرنه یارو بیکار بود سر ظهری میتونست بزنه ردم رو بگیره. بدبخت شم. من هم واسه اینکه یکم جمع کنم ماجرا رو گفتم که آهان، نه من همین چند وقت پیش تو دانشگاه کاغذام اومده و کارت اقامتم رو تازه گرفته‌م (دروغ گفتم طبعا. آیا یارو فهمید که دروغ گفتم؟ اگر ایران بود حتما میفهمید که دروغ گفتم. آیا اینجا عادت دارن به دروغ شنیدن؟ انشالله که نداشته باشند... به جهنم اصلا. والا)

حالا این رو می‌خوام بگم. ولله تو اون سایت همچین چیزی نوشته نشده. من اون سایت رو دو ماهه دارم جارو می‌کنم. هی پی‌دی‌اف دانلود کرده‌م هی خونده‌م و با شبرنگ خط کشیده‌م. نوشته با گواهینامه بین‌المللیتون تا مدتی که اعتبار داره رانندگی کنین. نه نوشته اگر کارت فلان داشته باشی ممنوعه نه چیزی (مثلا تو آلمان ممنوعه. مشخص میگن که ممنوعه. خیالتم راحته که خب ممنوعه). نه نوشته روال تعویض گواهینامه به چه صورته. نه نوشته بیمه چه‌طور میشه. خب یهو مینوشتین باید برین امتحان بدین. حداقل تکلیفمون معلوم بود. تو اون یکی سایتشون واسه تایید رسمی مدارک نوشته برین امور خارجه که خب دست‌جمعی دیدیم نباید می‌رفتیم امور خارجه. قیافه سایته قابل تحمله آدم فکر می‌کنه چیزی که توش نوشته شده هم درسته. نگو کلا خرابه ماجرا. اعصابم خرد نیست. دارم یاد می‌گیرم که بلژیک کشور با‌نظمی نیست. فرانسه هم نبود. اما تو فرانسه آدمهایی با مشکلات تو بیشتر هستند و احتمالا می‌تونن کمکت کنن. تو بلژیک دیگه آدمی که ماجرا رو می‌دونست و حقوق خونده بود مترجمم بود که خب اون هم اشتباه می‌دونست.
بلژیک کشور بی‌نظمیه. حساب کتاب نداره. هرکار می‌خوای بکنی باید خودت داوطلبانه زنگ بزنی به پلیس. بگی من دارم اینکار رو می‌کنم. می‌ندازینم زندون یا نه؟
من از جای بی‌نظم خوشم نمیاد. قبلا هم بلژیک برای من مقصد نبود. اما دیگه خیلی معلومم شده که بلژیک مقصد نیست. من دلم نمی‌خواد همیشه ترس داشته باشم از یه قانونی که اون گوشه‌موشه‌هاس و به تو مربوط میشه. اما به تو گفته نمی‌شه و یه موقعی ممکنه از آسمون بیاد و خرت رو بگیره. 

بلژیک کشور بی‌نظمی است. 
همین. 

Monday, March 26, 2012



خوب نیست حالم. دارم دروغ میگم. بده حالم. خیلی بده حالم. احساس میکنم یک ماهه مسخره شده م. معده م میپیچه به هم و دلم میخواد برم بالا بیارم. متاسفانه چیزی تو معده م نیست که برم بالاش بیارم. جریان چیه؟ هیچی رفتم شهرداری. مدرک تایید شده 9 تا مهر و امضایی رو داده م بهش. بهم می‌گه خب ما الان اینو می‌فرستیم بروکسل، 6 هفته دیگه طول میکشه تا بررسی بشه و به دستت برسه. چون دو هفته تعطیلی عید پاک داریم هم احتمالا میشه 8 هفته. تو بگیر حدودا دو ماه. بهش گفتم ای بابا، من که همه این مهر و امضاها رو دارم. گفت اصلا اینا رو لازم نبود بگیری. کی بهت گفته این‌همه امضا بگیری؟ گفتم امور خارجه. گفت امور خارجه بهت اشتباه گفته. گفتم سفارتمون تایید کرده.. گفت اصلا کاری به سفارت نداره. فقط مهر و امضای مترجمت رو میخواست و امضای دفتر دادگستری. مهر و امضای قاضی رو هم نمی‌خواست. گفت ببین یا برو امتحان تئوری و عملی رو بده که خب البته هزینه امتحان رو باید بدی، اما کلاس لازم نیست بری، یا صبر کن. بهش گفتم تاریخی که میخوره رو گواهینامه برام مهمه. گفت اگر امتحان بدی بلافاصله میخوره 2012. گفتم باشه گواهینامه رو بگیر، پروسه 8 هفته‌ای رو شروع کنیم. جلوش نشسته بودم، فرم پر می‌کردم و دونه دونه روزهایی که پاشده‌م رفته‌م بروکسل. برف اومده، بارون اومده، پریود بوده‌م، هرکدومشون یه چیزی گفته‌اند و من رو هی برده‌اند و فرستاده‌ند رو یادم اومده. این همه دویده‌م همه‌ش الکی. دقت می‌کنین؟ همه‌ش الکی. برای اینکه من یه احمقیم که می‌خوام همه‌چیزم مرتب و منظم باشه. که یه الاغیم که وقتی یه جا میرم همه مدارک رو واسه‌شون از قبل آماده می‌کنم میذارم تو پوشه کاغذی که وقتشون گرفته نشه وقتی من دنبال کاغذ‌ها میگردم. من الاغ، من احمق، پاشده‌م رفتم اون‌جایی که سایتشون گفته باید برین واسه تایید. اون امور خارجه حمالشون اول من رو فرستاده یه جا، بعد یه جا دیگه، بعد سفارتمون، بعد میگه آی نه این مهر سفارت قبول نیست. در حالی‌که دوستان امور خارجه باید می‌گفتند "اصلا این پرونده به ما کاری نداره، همون شهرداری انجام می‌ده". من احمق. من الاغ. پسر ایرانیه که ترجمه رو برام انجام داده بود گفت برو فلان آدرس. من مثلا باهوش، من مثلا تیز، من مثلا آی من خیلی می‌دونم، ورداشتم سایتشون رو خونده‌م. ورداشته‌م پی‌دی‌اف دانلود کرده‌م خونده‌م ببینم باید چیکار کنم و تو اون لامصب نوشته‌ بود تموم این پروسه‌ها از امور خارجه شروع میشه. خب دروغ نوشته. یا چمدونم لابد نوبت ما رسیده، آسمون تپیده. 9 تا مهر پشت و روی اون پرونده بود. می‌دونین کدوم مهرها رو لازم داشتم؟ دقیقا مهر مترجمم و مهر یه جایی که آدرسش نزدیک به جایی بود که مترجمم گفته بود. تا 3 هفته دیگه گواهینامه بین‌المللی‌م باطل میشه. من 25 روزه دنبال کار این یه تیکه کاغذم. باید اون روزی که گواهینامه‌م دستم رسید، مثل گوشکوب‌ها، دقیقا مثل همونهایی که وقتی کار اداری دارم و می‌بینمشون سعی می‌کنم تو قیافه‌م معلوم نباشه که هی تو کله‌م دارم می‌گم "وای یارو چه بی‌نظمه...نکرده یه نگاه به سایت بکنه ببینه چه خبره، اون وقت میخواد کارش راه هم بیفته... کاغذشم مرتب نیست...هم وقت خودش رو می‌گیره هم وقت ما"، ها دقیقا مثل همونا، گواهینامه ایران و ترجمه‌ش از ایران رو می‌گرفتم دستم و می‌رفتم شهرداری و اونا نهایتا می‌گفتن اینو مترجم قسم‌خورده ما باید ترجمه کنه. همین. اگر من مثل گاو سرم رو انداخته بودم پایین، همینجوری الکی الکی می‌رفتم تا الان 3 هفته از پروسه گذشته بود و روزی که گواهینامه‌ بین‌المللیه منقضی میشد گواهینامه بلژیکی داشتم.
حالا بیا به همه اون بعدازظهرهایی فکر کنیم که احساس مسئولیت کرده‌م که آخ من امروز تا بعدازظهر بروکسل بوده‌م و باید کارم رو بکنم و برگشته‌م آزمایشگاه. بشین کار کن. جون بکن. امروز داده‌ها رو میبینی، همه‌ش کشک. همه‌ش بیخود. بقیه چیکار می‌کنن؟ نمی‌دونم والا. بقیه فوت می کنن پروژه‌شون انجام میشه. مقاله چاپ می‌کنن، ور دل دوست‌دختر و دوست‌پسرشون میشینن به طلوع و غروب آفتاب می‌نگرن. ما هم مثلا سعی می‌کنیم یه کاری بکنیم.
مسخره‌س. همه‌ش مسخره‌س. همین الان دارم خودم رو سرزنش می‌کنم که من نباید عصبانی باشم. خب من چرا عصبانی نباشم؟ 3 نفر تو اون امور خارجه هرکدومشون یه چرندی به من گفته‌اند. من الاغ هم گردنم کج. دارم فکر می‌کنم که حالا گردنم کج نبود و گردنم صاف. چیکار می‌کردم؟ از کجا می‌دونستم؟ تنها راه دونستنش این بود که الکی برم شهرداری. اما نه که رو در شهرداری زده لطفا با مدارک کامل وارد شوید، ما عارمون میاد بدون مدارک کامل در پوشه کاغذی وارد شویم.
من تو بلژیک دارم چیکار می‌کنم؟ من چرا دارم وقت خودم رو تلف می‌کنم (حقیقت: چون پروژه ارشد رو اینجا انجام دادم و استادهای مهربانی داشتم که بهم گفتند بیا دکترا بخون و فکر کردم که جای درست حسابی دیگه احتمالا پذیرشی درکار نخواهد بود، چون مقاله‌ شایان توجهی ندارم. پرونده هم مثل پرونده من روزی 45تا میاد زیر دست استادها. من چه تخم‌مرغ دو زردهای هستم که باید تحویلم بگیرن مثلا؟) حالا حقیقت رو ول کن. من 4 سال قراره اینجا بمونم واسه‌ هیچی. یه دکترا می‌گیرم تهش. آیا من اصلا میخوام بلژیک بمونم که چهارسال آتی رو قراره بلژیک باشم؟ نه. بعد با این دکتراهه آیا جایی کار گیر میارم؟ صادقانه عرض می‌کنم، هیچ تضمینی وجود نداره و من هیچ خوشبین نیستم. چیزی که در طالعم می‌بینم اینه که احتمالا کاری پیدا نمی‌شه و واسه خالی نبودن عریضه پست داک می‌خونم. بله لابد بورس هم می‌گیرم دوباره یه بورس پرستیژدار دیگه که مایه افتخار اساتید بشه. کارنامه اعمال من پر از بورسهای مجلسیه که مجددا صادقانه عرض می‌کنم به هیچ سمت هیچ آدمی نیست. حتی به کفششون هم نیست.
متاسفانه ترسو هستم. و ترسوی درونم لحن منطقیی دارد. می‌فرماید که "ای بابا حالا اون امور خارجه یه غلطی کرد... حالا تو هم یه ماه و خرده‌ای ماشین نداری و لازم بشه تا دیروقت بمونی آزمایشگاه با قطار میری میای. کولی‌بازی درمیاری چرا؟... نباید به عوض کردن جات فکر کنی. ضمنا خیلی راحت بهت بگم که شانسی برای ادمیشن گرفتن جای بهتر، جایی که بخوای بمونی و اقامتش رو بگیری نداری. نگاه اون دوستای مدرسه‌ت نکن که UCLA و Carnegie Mellon و رویال کالج فلان‌جا و بهمان‌جا رفته‌اند. خودمون هم می‌دونیم که اینا مستر رو با پول خودشون خوندند. وقتی قرار نباشه پولت رو بدن و خودت،‌ خودت رو تامین کنی هم انتخاب‌ها بیشتره هم سطح ماجرا یهو می‌ره بالا هم دانشگاه کمتر سخت می‌گیره. پول داشتند، زرنگ هم بوده‌اند یا اگه خودشون خنگ بودند، مامان بابای زبلی داشتند که زرتی زدند از ایران بیرون و واحد درآمدشون با واحد پولی که واسه دانشگاه و زندگی بایستی میدادن ده به توان سه تا اختلاف نداشت."
همین. ترسوام. حرکت رادیکال بلد نیستم. خیلی احساس بروز داده‌ام از خودم یه دو قطره اشک ریختم برا خودم. همین. الانم قیافه‌م همون چیزیه که 3 ساعت پیش بود، همون چیزیه که 3 روز پیش بود همون چیزیه که 3 ماه پیش بود.
من امروز با چشمای خودم دیدم چقدر همه‌چیز مسخره‌س و هنوز فکر می‌کنم نه من اگه تلاش کنم بهتر میشه.

Saturday, March 24, 2012

تلویزیون و مجله‌ها و خلاصه مدیای آمریکا، هرچند وقت یه‌بار آدمای بدردبخور و نخور رو یهو معروف می‌کنه. بعضی وقتها مطمئن نیستم که فلانی معروفه یا چون من خیلی اسمش رو اینور اونور می‌بینم فکر می‌کنم معروفه. یکی از این آدمایی که اینجوری معروف شده "کِلی کوترون"ِ. این کلی کوترون یک زنیکه واقعیه. رفتارش، طرز حرف زدنش، طرز برخوردش چیزیه که من اسمش رو میذارم زنیکه. متاسفانه با اینکه بد حرف میزنه، اما حرفهای درستی هم میزنه. نمیخوام از صفت درست استفاده کنم. بهتره بگم یه حرفایی میزنه در جهت اینکه کارت رو انجام بدی. یعنی اتفاق مهمتر اینه که کارت رو انجام بدی اول. اینکه حالت خوب بود، بد بود، خوشت اومد و نیومد و اینا کار نداریم. اینها خارج از " کاری که باید بکنی" هستن. پس اهمیت چندانی ندارن. چند وقت پیش داشتم تو یوتیوب گشت می‌زدم و چندتا ویدیو ازش پیدا کردم که خیلی رک و صریح در مورد طرز فکری که داره حرف می‌زنه. درست می‌گفتا. اما وحشی بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که "وای چقدر این زنیکه وحشیه. خب حالا درست که کار داری و کارت مهمه. چرا انقدر ناجوری؟ چرا باید حرفت رو زارتی بکوبونی تو صورت طرف مقابل" و بعد بلافاصله با انواع مثالهای مختلف متوجه شدم که من همینجوریم. با خودم فقط اینجوریم. اونقدری که اون زنیکه به بقیه سخت می‌گیره و با بقیه وحشیانه حرف می‌زنه. من با خودم همون‌کار رو می‌کنم. اون روزی تو آزمایشگاه بودم. سومین ساعتی بود که حتی روی صندلی نشسته بودم. آب نخوده بودم. دستشویی نرفته بودم و احساس می‌کردم از بس آب نخوردم دارم دِهیدراته میشم کلا. بعد همچنان ادامه می‌دادم. اصلا چرا ادامه می‌دادم؟ به خودم می‌گفتم وقتی گفتی 10 دقیقه یکبار تست میکنی هر چهارتا نمونه رو باید 10 دقیقه یکبار تست کنی هرچهارتا رو. آیا واقعا نمی‌شد من اونا رو بذارم کنار برم آب بخورم؟ چرا می‌شد. هی به خودم می‌گفتم الان تموم میشه الان تموم میشه. بعد 15 دقیقه استراحت داری. به جای اینکه بدویی بری و بیای. کلافه شدم آخرش از دست خودم. گفتم اینجوری کار کردن درست نیست. یک سری داده از دست دادم هم به جهنم. فعلا که درست کار نمی‌کنه و من هی دارم نمونه می‌گیرم به امید اینکه درست شه. تو این ده دقیقه اتفاقی واسه این چهارتا نمیفته. رفتم دستشویی و آب خوردم و قطعا بلافاصله برگشتم سرش. به خودم زنگ تفریحه رو داده‌م (جهت برطرف کردن نیازهای انسانی) اما همچنان کلی کوترون درونم نشسته یه گوشه و میگه کار خوبی نکردی و در نتیجه احساس بدی دارم نسبت به خودم. برا همینه که دارم در موردش می‌نویسم. وگرنه چون چیز بی‌اهمیتی بود باید قاعدتا یادم می‌رفت.
باید معادل گواهینامه‌ ایرانم رو بگیرم اینجا. واسه معادل گرفتن شما به یک ترجمه گواهینامه احتیاج داری از مترجم قسم خورده در بلژیک و بعد اون ترجمه رو قانونی کنی (تایید کنی) و بعد ببریش شهرداری و علی‌القاعده شهرداری بهت معادل بلژیکی میده. راه دیگه‌ش هم اینه که بری امتحان بدی. چون گواهینامه ما رو استثنائا اینجا میپذیرن، احتیاجی نیست که کلاس تئوری و عملی بری و می‌تونی بلافاصله بری امتحان بدی. چرا من ترجیح میدم که امتحان ندم؟ چون من تو ایران هیچ‌وقت بیمه به اسم خودم نداشته‌ام. حالا چرا سابقه بیمه مهمه؟ چون به ازای هر سالی که تصادف نداشته‌ای در زندگیت، بهت امتیاز داده میشه و پول کمتری باید بری بیمه بدی. این بیمه‌ای که اینجاس بهم گفت عب نداره برگه سابقه‌ت رو نداری و ما از سالی که بیمه رو گرفتی تا الان رو بدون تصادف می‌گیریم. میشه 6 سال اینطورا و این 6 سال نقش بزرگی در کاهش پولی که باید بدم ایفا می‌کنه. بماند که من طرف حسابم (اونی که میرم پیشش حرف می‌زنم) آژانس بیمه شهر بغلیه (اینجا نیست بیمه) اما فاکتورها از مرکز (که ساختمان بسیار عظیم و ترسناکی در بروکسل است) میاد. تو هر فاکتوری که تا الان برام اومده سابقه رو برام 0 حساب کرده. سری اول شتباه کردم و پولشون رو دادم و بعد رفتم پیش آژانسم. آژانسم هم گفت که اشتباه کرده و یارو نامه دستی نوشت خطاب به اون حمالی که فاکتور گرون میفرسته برای من و گفت که از سال فلان تا بهمان من سابقه تصادف نداشته‌م. بعد از این نامه باز یه فاکتور دیگه اومد با امتیاز 0. هفته پیش پاشدم رفتم آژانس بیمه‌م. دیدم رو در زده ما این هفته کنفرانسیم (کنفرانس چی؟ ... لابد کنفرانس "چگونه برفاکتور ملت بیافزاییم"). بهرحال واقعیت اینه که من سابقه بیمه به اسم خودم ندارم حالا الانم که داره بین آژانس بیمه و مرکز نامه‌نگاری میشه مبنای ماجرا تاریخ گواهینامه ایران من (و طبعا تاریخ گواهینامه بین‌المللیمه). حالا اگر پاشم برم امتحان رانندگی بدم، یک گواهینامه گرفته‌ی صفر کیلومتر خواهم بود. براهمین دیگه نمیشه حرفی زد در مورد اینکه آقا ما قبلا گواهینامه داشته‌ایم و تاریخشم فلان. بیمه تاریخ 2012 رو که می‌بینه دیگه ازت گواهینامه قدیمی و بین‌المللیت رو نمی‌خواد و تنها چیزی که باهاش می‌تونی بگی که سابقه رانندگی داشته‌ای، سابقه بیمه‌ته که خب من ندارمش. بماند که گواهینامه که می‌گیری بین 18 تا 36 ماه گواهینامه‌ت موقت خواهد بود و چمدونم ساعت 10 شب به بعد و ساعت 6 صبح به قبل نمی‌تونی رانندگی کنی. توی روزهای تعطیل عمومی ساعت‌های رانندگیت محدودتره و این حرفا خلاصه.
خب پس برنامه من اینه که معادل گواهینامه‌م رو بگیرم. وقتی معادل می‌گیری، سال اخذ گواهینامه‌ت می‌شه اون سالی که گواهینامه ایران رو گرفتی و شاید اون موقع شانس بیشتری داشتم برای بیمه امتیازدار و ضمنا دستم وازه واسه رانندگی و بین ساعت‌های مختلف محدود نیستم. گواهینامه بین‌المللیم وسط آوریل تاریخ انقضاش می‌رسه. گواهینامه ایرانم هم خونه بود. تو همون ایران. گفتم بیا ماجرا رو سرعت ببخشیم. به مامان اینا سپردم گواهینامه‌م رو با ترجمه‌ش بدن به مسافری که اومده بود تهران و قرار بود برگرده بروکسل. پسفردای روزی که مسافر رسید رفتم گواهینامه و ترجمه رو ازش گرفتم. کمابیش میدونستم که ترجمه ایران مورد قبول نیست. فرضم این بود که حالا مترجمی که اینجا پیدا می‌کنم دیگه لازم نیست بهم بگه برو پسفردا بیا. چون متن ترجمه شده جلو روشه. تایپ میکنه و مهر و والسلام. فردای روز که گواهینامه رو گرفتم مترجم پیدا کردم. دادم واسه ترجمه. پسفرداش رفتم امورخارجه تو بروکسل واسه تایید. و از اینجا مسخره‌بازی شروع میشه. واسه اینکه دور هم باشیم و بخندیم به ازای هردفعه که من رفتم بروکسل یه دایره سیاه می‌ذارم. هر دایره سیاه رو دست کم 10 یورو بشمرید که یا هزینه پارکینگ بوده (با ماشین رفته باشم) یا هزینه قطار. موافقین؟ شروع می‌کنیم:
  • رفتم امور خارجه تو بروکسل. ازم پرسید ترجمه‌ت مال مترجم قسم خورده‌س؟ گفتم بله. گفت مال کدوم کشوره؟ گفتم ایران. یه کاغذ گذاشت جلوم. گفت شما باید اول بری جای a. بعد جای b و بعد بیای اینجا که میشه جای c. بلافاصله رفتم جای a. آقایی که در جای a بود ترجمه رو گرفت. گفت تو مترجمی؟ گفتم نخیر! مترجم یه آقاییه که اینجا و اینجا مهر زده. گفت ترجمه ایراد داره. (حال ندارم توضیح بدم ایرادش چی‌ بود. اما ایراد خنده‌داری بود). گفتم خب الان چیکار کنم؟ گفت برو پیش مترجمت و دوباره ترجمه کن و بعدا بیا. ما بین 9-12 کار می‌کنیم فقط.

  • رفتم پیش مترجمم. عذرخواهی کرد و ترجمه رو درست کرد. با ترجمه درست رفتم جای a. من نمی‌دونم آقای جای a چی‌چی رو قرار بود تایید و بررسی کنه. چون اون که فارسی نمی‌فهمه. مترجم هم که خودتون قسمش دادین. اینجا دروغ نوشته باشه هم تو نمی‌تونی بفهمی. خلاصه فکر می‌کردم که الان دیگه زود مهر رو میزنه. دادم برگه رو. گفت خب برو فردا بیا. گفتم اِ. الان انجامش نمیدین؟ گفت نه. ما فقط 9-12 دریافت می‌کنیم. جناب آقای قاضی بعدا بررسی می‌کنن.
  • فرداش که گفته بود میشد آخر هفته. اول هفته بعد دوباره رفتم جای a. صف طویل و طولانی فقط جهت "تحویل مدارک". نمی‌دونم یارو با کسی که می‌رفت تو دفترش گپ می‌زد یا چی. چون یکی که اومد بیرون یه چیزایی داشت می‌گفت تو مایه‌های "به خانوم بچه‌ها سلام برسون". والا نوبت من که حفی باهام نزد. کاغذ رو داد بهم. باید میرفتم جای b. ساعت کاری جای b به شرح روبروست: 9 تا 11:45 و بعد 2 تا 4. من برگه رو ساعت چند گرفتم؟ 11:25. واسه رفتن به جای b دوییدم رسما. تراموا و مترو دم مسیر نبود و ضمنا فکر کردم خودم بدوم از صبر کردن واسه مترو و تو ایستگاه وایسادن سریعتره. ساعت 11:47 رسیدم جای b. اون خانومه‌ای که اون وسط می‌شینه و ملت رو هدایت می‌کنه بهم گفت که دیر کردی و یا برو فردا بیا، یا صبر کن تا ساعت 2. گفتم بهتره امروز تایید این یکی رو هم بگیرم. تا اینکه دوباره فردا بیام. صبر می‌کنم. جای شما خالی. تا ساعت 14:15 که دوستان تصمیم به کار بگیرن کپک زدم و برای مشغول کردن خودم کتابچه "مجموعه قوانین و حقوق مالک و مستاجر" که رو میز اتاق انتظار بود به زبان شیرین فرانسه خوندم. چرا هیچ چیز بدرد بخور دیگه‌ای برای خوندن نداشتم؟ چون فکر می‌کردم که تا ظهر برمیگردم دانشگاه و ضمنا میخواستم کیفم سبک باشه چون میدونستم که راه رفتن پیش‌رو دارم. ساعت 14:15 ازم کاغذ رو گرفتن و 10 دقیقه بعد مهر خورده تحویلم دادن. اینکه بهم نگفته بود برو فردا بیا واقعا شادم کرد. گفتم آخ جون الان میرم امورخارجه (جای c). بدو بدو رفتم امور خارجه،‌چون گفتم الان اونجا صف طولانیه و دیگه بدم کاغذ رو اونجا که زودتر برسونم شهرداری چون از وقتی که می‌دی شهرداری یه یک ماهی طول میکشه احتمالا تا بهم مغادل رو بدن. رفتم امورخارجه. تو صف وایسادم. نوبتم شد. رفتم دم گیشه. یارو کاغذ رو نگاه می‌کنه می‌گه این مال کجاس؟ میگم ایران. میگه واسه ایران؟ میگم نه. از ایران اومده، برای اینجا. میگه آها. پس وقتی میپرسم مال کجاس، باید بگی مال اینجا. بعد به همکارش گفت این کاغذه مال ایرانه. چیکارش باید بکنیم؟ اون گفت مهر و امضای نمدونم چی میخواد. مثل شناسنامه و ایناشون. خلاصه دوستمون گفت که این به کشک نمیارزه. باید ببریش سفارتتون تایید کنه. گفتم بابا همکارتون فلان روز نگفت. گفت اینجوریه دیگه. پریدم بیرون. گفتم میرم سفارت. حتی نمی‌دونستم سفارت ایران کجا هست. زنگ زدم به یه دوستی که بروکسل زندگی می‌کنه و واسه پرونده دانشجویی باز کردن می‌خواست بره سفارت. گفتم سفارت کجاس؟ گفت باید متروی فلان یا اتوبوس بهمان رو سوار شی جهت فلان، ایستگاه بهمان. دویدم باز. پریدم تو اتوبوس. مسیر سفارت. رسیده‌م در سفارت. می‌بینم در بسته‌س. زنگ رو زده‌م. آقاهه برداشت. ماشینها تو پارکینگ بودن، چراغ تو ساختمون هم روشن بود. اما جوری که یارو الو گفت معلوم بود که تعطیله سفارت. گفتم ببخشید سفارت تعطیله؟ گفت بله و ساعت کاری رو هم بنده‌ خدا برام خوند. بعد هم گفت برو فلان‌جا رو دیوار زده‌ایم. رفتم نگاه کردم. جای شما خالی. سفارت در هفته 2 روز کار کنسولی می‌کنه از 9 تا 12 و حتی زودتر هم اومده بودم فایده نداشت چون اون روز کار کنسولی نمی‌کردن.
  • جمعه رفتم سفارت. مدارک رو دادم. گفتم اینا مهر و امضای copie conformé میخوان. گفت حله. دروغ چرا. انتظار برخورد بد و وحشیانه داشتم تو سفارت. خودم رو آماده کرده بودم و سپر دفاعیم رو همچین درست و حسابی چیده بودم. یارو مودب گفت چشم خانم. 15 یورو کارت بزن. حیرت کردم. گفتم خب... الان تا آخر ساعت کاری بمونم بهم میدین برگه رو؟ گفت نه. باید روز کاری بعدی بیاین. اما هفته دیگه فلان روز تعطیله چون نوروزه. جمعه هفته دیگه بیا. گفتم آهان. باشه.
  • هفته بعد جمعه رفتم سفارت. هوا خوب و من هم شاد. برخلاف اون روزهایی که تو برف و بارون بروکسل گیر کرده بودم هوا خوب بود و خورشید وجود داشت. جو بهار رو هم شما اضافه کن بهش. خوشحال بودم و محترم واسه ماشینا صبر می‌کردم و فکر می‌کردم همه‌چیز تموم میشه. رسیدم سفارت. نوبت گرفتم. نوبتم شد. کاغذ رو بهم داد. بهش گفتم این الان درسته؟ چیز دیگه لازم نیست؟ گفت نه لازم نیست. اونا مهر ما رو می‌شناسن. شاد و سرخوش رفتم امور خارجه. مجددا قبض گرفتم. نوبتم شد. رفتم دم گیشه. برگه رو گرفته. میگه مال کجاس؟ می‌گم مال ایران، برای استفاده اینجا. گفتین سفارت مهر و امضا کنه اینم مهر و امضای سفارت. گفت قبول نیست. چرا قبول نیست؟ چون سفارت سمت چپ رو مهر زده (زیر مهرهای دادگاه بلژیک) دوستمون فرمودن که سفارت باید سمت راست رو مهر بزنه. ساعت چنده؟ 11:25. سفارت کی می‌بنده؟ 12. اگر امروز امضای سفارت رو نگیرم باز میره هفته دیگه. همینجوری به ازای هر روزی که دیر میرم دانشگاه، شب تا ساعت 9 و 10 تو آزمایشگاه کار می‌کنم. گفتم باید بگیرمش. رفتم دم ایستگاه تراموا. تراموا کجاس؟ نمی‌دونیم. نیومده هنوز. کلی کوترون درونم فعال شده. می‌گه الان بدو. فقط بدو که برسی سفارت. در سفارت بسته بود میگی یه چیزی جا گذاشتی. گریه می کنی. التماس می‌کنی. من این مهر امور خارجه رو امروز ازت می‌خوام وگرنه روانی می‌شم. تصمیم گرفتم بدوم. کت (کاپشن) چاقی که دستم بود رو چپوندم تو کیفم و دویدم. خیابونی که ازش رد باید میشدم خیابون لوکس و شیک بروکسله. با برندهای ناز و قشنگ. جاتون خالی. ملت با تیپ بهاره و کفش لوبوتان. من با یه کیف چاق در حال ویراژ دادن بین مردم و ماشین‌ها. کشور محترم بلژیک شرمنده‌م. وقتی من هی باهات راه میام و تو اعصاب من رو خرد می‌کنی،‌من دیگه شهروند محترمی نیستم. من یه شهروند هارم که باید اون امضای لعنتی رو ازت بگیرم و اگر فکر می‌کنی که کوتاه میام و بیخیال می‌شم برات متاسفم. کلی کوترون درون من می‌گه فقط بدو. وسط دویدن دوتا ایستگاه تراموا رو رد کردم. با خودم فکر کردم تو سومی وایسم اگر تراموا اومد. گفتم ولش کن. سومی رو نایستادم و چند ثانیه بعد تراموایی که می‌تونستم سوارش بشم از بغلم رد شد. دلم درد می‌کرد، سرم درد می‌کرد، نفسم بالا نمی‌اومد و یک مقدار با دقت گوش می‌دادی قفسه سینه‌م صدای شیهه اسب می‌داد. دیدم نمی‌تونم بیشتر از این بدوم. ایستگاه تراموای چهارم وایسادم. تراموا اومد. پریدم توش. حالا هی چراغ قرمزه. هی چراغ قرمزه. ایستگاه 8 پیاده شدم. همینجوری پریده‌م بیرون و خیابون رو ادامه داده‌م. بعد می‌بینم آقا این خیابونه نا آشناس. جهتم درست نیست. تقاطع‌ها رو هم نمی‌شناسم. برگشته‌م همون ایستگاهی که از تراموا بیدار شدم. فهمیده‌م جهت خیابون رو برعکس اومده‌م. دویده‌م مجددا. واقعا نفسم در نمی‌اومد. ساعت تراموا هم 11:57 بود. با این اشتباهی که کرده بودم قطعا نمی‌رسیدم سفارت. اعصاب خرد. بدن داره فریاد می‌زنه حمال تو سالی یه‌بار از جات تکون نمی‌خوری. اونوقت توقع داری من بدوم اینقدر؟ دلم می‌خواست وایسم، گوشیم رو بردارم و زنگ بزنم به یکی. هرکی. گریه کنم بگم دارم دیوانه می‌شم و حالم بهم می‌خوره و این کدوم گوریه من توشم و چرا اینا انقدر روانین و بابا ایران می‌گفتیم کاغذبازی، والا همه‌چیز تو یه ساختمون اتفاق میفتاد. نه صدجای مختلف. من سه هفته‌س دارم می‌رم میام واسه یه‌دونه امضا که حالا بدم شهرداری که اون چقر طول بده. اصلا به درک می‌رم امتحان می‌دم. انقدری که من دارم خرج رفتن و اومدن می‌کنم و وقتی که می‌ذارم امتحان داده بودم سنگین‌تر بود. بعد به خودم گفتم الان وقت گریه کردن نیست. من چند دقیقه دیگه بدوم میرسم سفارت. اصلا مهم نیست که چقدر اعصابم خرده و چقدر نفسم در نمیاد. باید بدویی تا سفارت پس میدویی تا سفارت و اگر بسته بود اون‌موقع وقت گریه کردن و فحش دادن داری. رسیدم سفارت. دیدم در بازه می‌خواستم از شادی منفجر شم. خوشبختانه یه زوج جوون آقای ایرانی و خانم خارجی جلوم بودن که می‌خواستن واسه بچه‌شون نمی‌دونم چیکار کنن و عکس می‌خواستن و یه عالمه کپی داشتند و کارشون وقت‌گیر بود. این آقاهه رو صبح که اومده بودم دیده بودمش. یارو هنوز اونجا بود. نوبتم شد. به آقای سفارت گفتم اینا این مهر و امضا رو قبول نمی‌کنن. می‌گن باید اینور باشه. بهم گفت چه فرقی داره؟ گفتم نمی‌دونم به خدا. گفت خب چرا خود دادگاهشون اینجا مهر زده پس؟ گفتم نمی‌دونم. گفت خب وقتی ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیرن تو که نباید قبول کنی. من چیکار کنم الان؟ گفتم خب من چیکار کنم. من بهشون گفتم شما گفتین مهر و امضای سفارت اینم مهر و امضای سفارت. گفتند نه. گفت ببین این دوتا کاغذ بهم پلمب شده و مهر مترجم خورده یعنی که هر مهری که چپ و راست و پشت و روی این میزنیم مربوط که کل اینه و داره میگه که کل این مجموعه صحت داره. من الان یه مهر دیگه بزنم اون یکی مهری که اونجا زده‌م رو میبره زیر سوال. نهایتا گفت واسه اینکه تو اذیت نشی و کارت راه بیفته من یه مهر copie conformé هم می‌زنم اینور و با دست امضا میکنم. اون مهر اونور هم که واسه تایید مهرهای دادگاه‌هاست. دروغ چرا. کف کردم که یارو انقدر باادب بود و حاضر شد یه مهر دیگه بزنه. در اون لحظه خودم رو آماده کرده بودم واسه اینکه بگه خب دوباره ببر ترجمه کن ما اونورش رو مهر بزنیم. یا فکر می‌کردم حداقل بهم بگه خب پس برو هفته بعد بیا. اما یارو گرفت و مهر رو زد و داد و بهم گفت اگه ایراد دیگه گرفت جلوش وایسا. اما حالا خودمونیم. من جلوی اون یارویی که تو گیشه نشسته تو امور خارجه چطور وایسم؟ چی بگم بهش؟ میگه من این کاغذ رو تایید نمی‌کنم و کاغذ رو از زیر اون درز شیشه‌ای میده بیرون. چیکار می‌خوای بکنی دیگه؟ بگی خب منم حرفت رو قبول نمی‌کنم اون میگه به درک. برو نفر بعدی بیاد. بحث هم که نمی‌شه کرد. می‌گه نه یعنی نه دیگه... از سفارت اومدم بیرون حالت تهوع داشتم. خیلی دویده بودم. امور خارجه ساعت 12:30 تعطیل می‌کرد واسه وقت ناهار. گفتم باز باید بدوم برسم بهش. تو ایستگاه تراموا وایسادم. تراموا. هشت تا ایستگاه بعد، پیاده. باید بدوم تا امور خارجه. حالم خوب نبود. تصمیم گرفتم ندوم. اما تند راه برم. تند تند راه رفتم و رسیدم. 12:35 بود. دیر کرده بودم. اونی که داشت شماره میداد داشت جمع می‌کرد که بره. بهش گفتم ببین من مهر رو گرفتم اون جایی که گفتین. گفت مهر نه.. باید امضا باشه. گفتم همون. نگاه نکرد. میخواست بره ساندویچش رو بخوره. شماره داد بهم. باید میشستم یک ساعت. از آخرین شماره‌ای که به پرونده‌ش رسیدگی شده بود تا من، 25 تا مونده بود. گشنه‌م هم بود خیلی. یادم افتاد که موز گذاشتم صبح تو کیفم. در کیف رو باز کردم و متوجه شدم که موز متلاشی شده. بله شما وقتی انقدر بالا پایین بپری با شونصدتا پوشه کاغذی و سفت و یه موز هم داشته باشی، هرچقدرم نرسیده باشه موزتون میترکه. همه کاغذها رو درآوردم و دیدم اون کاغذ اصلیه پایین گوشه‌ش موزی شده. گفتم الان یه گیری به وضع کاغذه میدن حتما... کیف رو خالی کردم. با دستمال تو کیف رو پاک کردم و کل کیف رو پشت روش کردم هوا بخوره و اون فضاحتی که توشه خشک بشه. زندگیم اسانس موز گرفته بود. بغل دستیم یه پسر جوون نیجریایی بود (کاغذش رو دیدم که نوشته نیجریه) و یه دختر سفید بسیار چاق و تتوداری که باهم هلندی حرف میزدند. اولش فکر کردم دارن دعوا می‌کنن بین هم. بعد شروع به ماچ و موچ کردند و مطمئن شدم که دعوایی درکار نیست. ساعت شد یک و نیم. مجددا شروع به کار کردند. ساعت 2ونیم نوبت من شد. خوشبختانه گوشه موزی کاغذ خشک شده بود و بنظر میومد انگار کاغذه افتاده زمین. هی می‌ترسیدم بگه چرا پایین کاغذت تمیز نیست و برو دوباره ترجمه کن و امضاها رو بگیر. کثیفه این. کاغذ رو گرفت. مجددا: این مال کجاس؟ این از ایرانه برای اینجا. آهان. خب. یه چیز گنده مثل عکس برگردون زد پشت کاغذه و تموم شد. باورم نمی‌شد که تموم شده. کلی کوترون درون می‌گفت "دیدی کار انجام شد؟ دیدی تموم شد؟"... رفتم دم اون گیشه رسپشن که مدرکا رو میگرفت و شماره می‌داد. بهش گفتم ببین من الان کارم تموم شده. اما یه سوالی داشتم واسه اونایی که بعدا میخوان مدرک تایید کنن. من همه این امضاها رو لازم داشتم؟ کاغذ رو نگاه می‌کنه، میگه ببین تو اینجا 9 تا مهر و امضا داری. حالا احتمالا این دومی و شیشمی خیلی لازم نبوده، حالا خوبه داشتی دیگه. 
خب تا الان این اتفاقا افتاده. امروز شنبه، گفتم میرم بیمه و شهرداری. شنبه‌ها از ساعت 9 بازن تا 12. ساعت 10 چشمم رو باز کردم دیدم نه دستم رو می‌تونم تکون بدم از خستگی نه پام رو. به جهنم. می‌خوابم. کلی کوترون درون یکم نق نق کرد، هی به خودم گفتم برو قالش رو بکن...اما واقعا جون نداشتم... دوشنبه یا سه‌شنبه می‌رم احتمالا. امیدوارم کسی تو شهرداری نگه باید بری فلان چیز رو بیاری...

من می‌دونم اون مهر و امضای امور خارجه مهمه. من می‌فهمم که تا همین الان خیلی دیر شده برای تحویل دادن مدارک به شهرداری و اگر شهرداری کاغذا رو بگیره حداقل 2هفته بی‌ماشین خواهم بود و تا دیروقت هم نمی‌تونم کار کنم تو آزمایشگاه چون شب بخوام برگردم تو قطار آدمهای یک مقدار عجیبی وجود دارن و بعدش هم باید پیاده راه برم و لپ‌تاپ و شارژرش رو هر روز دارم کول می‌کنم می‌برم میارم و همه‌چیز سخت می‌شه. می‌فهمم که هرچه سریعتر کلکش کنده شه بهتره. اما دلم می‌خواست کمتر وحشی بودم. اصلا به خاطر ندارم که موقعی وسط کاری ناراحت بوده باشم و به خاطرش کار رو نگه داشته باشم. یا به آدم/‌آدمهایی که اعصابم رو خرد می‌کردند بگم که شما دارین من رو ناراحت می‌کنین و من نمی‌تونم خوب کار کنم. اصلا خاطرم نمیاد تو مدرسه گریه‌م گرفته باشه. گریه تو مدرسه جاش تو دست‌شویی بود. نهایتا یک‌ذره چون کسی نباید ببینه که گریه کردی و ضمنا گریه کردن وقت می‌گیره. اگر حالت از کاره بهم می‌خوره مهم نیست. باید تمومش کرد. کلا بهتر نیست یک مقدار یواش‌تر باشم؟ چرا وقتی یه چیزی ناراحتم می‌کنه به مرز حالم بهم می‌خوره و دلم می‌خواد همه‌چیز رو ول کنم می‌رسم. اما به خودم وقت نمی‌دم که ناراحت باشم. بیشتر میدوم فقط. از اونور فکر می‌کنم که حالا وایسادی گوشه خیابون گریه کردی. که چی بعدش؟ واسه‌ت مهر و امضا می‌شه؟ آخ احساسات جریحه‌دار من؟ خب به جهنم که احساسات جریحه‌دار من. برو کارت رو انجام بده. اگر می‌خوای بری گریه کنی هم برو بیرون. وقت من رو هم نگیر. ناراحتی پروژه‌ت خوب پیش نمی‌ره؟ کار کن. فایده نداره؟ بیشتر کار کن. ست‌آپ فلان آزمایش انقدر طول می‌کشه؟ مشکل توئه. تو مدت 20 دقیقه‌ای که باید شرایط ثایت شه میری نهار می‌خوری و میای. بقیه یک ساعت استراحت می‌کنن به خودشون مربوطه. ناراحتی؟ کار کن. فکر می‌کنی فردا طول می‌کشه کارت؟ امشب بمون آزمایشگاه و انجام بده کار رو. اگر نمیخوای این‌کار رو بکنی بیجا می‌کنی ناراحتی که پروژه‌ پیش نمی‌ره و از چیزی جواب نمی‌گیری. همچنان جواب نمیده؟ مقاله بخون. وقت نداری بخونی؟ در حین اون مدتی که دستگاهه داره کارش رو می‌کنه بخون. 


دیشب داشتم تو یوتیوب لینک‌ها رو بالا پایین می‌کردم. دوباره خوردم به یه لینکی که این یارو کلی کوترون داشت یه چیزی می‌گفت. با خودم گفتم وای این زنیکه چقدر وحشیه. مادر فولادزره... خب بله شما موفق. اما هرچی گیرت اومده پشتش یه طرز برخورد وحشیانه‌س و بعد یهو یاد کل روزی که گذشته و روزهای قبلش و قبلترش و قبلترش افتادم و اینجوری متوجه شدم که یک کلی کوترون درون منه که واسه گریه کردن خودمم وقت نداره. اما نوبت بقیه که می‌شه باحوصله‌س و می‌پذیره که خسته‌ن، فلان کار طول می‌کشه. ستاپ فلان ازمایشش طول میکشه. فلانی رو یه بعدازظهر تو آزمایشگاه می‌بینی فکر می‌کنی وای این چقدر کار می‌کنه. کلا همه خوب و محترم و باسواد. من تمبل تن‌پرور.
کلی کوترون درون، تو یه کاری می‌کنه که من از کارام نتیجه بگیرم. این خوبه. اما ازت متنفرم. میخوام از دستت گریه کنم. اما وقت ندارم.



Monday, March 19, 2012

بله. سالْ نوی شما هم مبارک باشه. لاله منصفانه پارسال نوشته بود که اینجا بهار بصورت ناگهانی میاد. راست میگه. تا یه هفته پیش داشت برف میومد و ما کلا داشتیم یخ میزدیم. الان بطور ناگهان میبینی سر شاخه‌ها جوونه زده و یه گل‌های کوچیک کوچیکی هم دراومده‌ند. قشنگه. من بهار دوست دارم. گل و آفتاب و این چیزا. تو هفته پیش دو روز آفتاب داشته‌ایم. در ماشین رو باز کردم. بوی پلاستیک آفتاب خورده میداد. جیگرم حال اومد واقعا. بعد یادم افتاد که واقعا تو تهران همیشه آفتاب بودا. این خانوم هواشناسی همیشه میگفت " صاف تا قسمتی ابری". اینجا همیشه تمام ابریه. اگر آفتاب باشه تو رادیو هی میگن اصلا وقتایی که آفتابه یارو میگه ویژه برنامه روز آفتابی داریم. ملت با شلوارک و تاپ میان بیرون و روی زمین پهن میشن آفتاب بگیرن. دلم میخواست امسال عید رو خوشحالتر می‌بودم. اما بلد نیستم خوشحال‌تر باشم. هفته پیش اتاق رو تمیز کردم و جارو و گردگیری و این حرفا. اما الان این هفته دوباره باید جارو کشیدش. اصلا کلا باید هفته‌ای یکبار حتما جارو کشید وگرنه روی لایه‌ای از مو و کرک و پرز موکت راه خواهی رفت. دیروز جارو نکردم. تنبلیم اومد. حال نداشتم. دلم هم نمیخواست. پریروز هم پام رو بریدم طی حادثه‌ای و همچنان یکم‌یکم لنگ میزنم. درست میشه حالا. امسال خوب بود. کسی نمرد. من دوتا مدرکم رو گرفتم. الانم مشغول هستم. در مورد اینکه آیا پروژه باحال پیش میره یا نه حرفی نمیزنم چون حالم رو می‌گیره. الان یادم اومد که چرا، امسال یکی دو نفر از آشنایان فوت کرده‌اند. اما خب، اقوام دور بوده‌اند و من بیشتر حواسم به پدربزرگ مرحومم بوده حالا تموم شده رفته دیگه. حال ندارم ناراحت شم. در سال جدید حالت جدیدی رو تجربه می‌کنم که اسمش هست "حال ندارم ناراحت شم". یا ناراحت میشم. حال ندارم بیشتر ناراحت شم. الان واسه عید خب طبعا همچین حالم خوش نیست. کسی نیست دوروبر که خوشحالی کنی. بله. ایرانی‌هایی هستند این اطراف. اما سرجدتون. خودتون پامیشدین برین با کسایی که خیلی نمی‌شناسینشون و کلا همه با هم رودرواسی دارین و ترجیح میدین فاصله به حد خوبی حفظ بشه جشن سال نو بگیرین؟ من ترجیح نمیدم. ممکن بود تو تهران واسه عید دیدنی بری سر بزنی به آدمهایی که حالا همچین صنمی هم ندارین با هم. اما بعدش وقتی برمیگشتی خونه، خونه‌ی خودت بود حالت مال خودت بود. خب من الان فرقم اینه که برنمی‌گردم خونه خودم که حالم برا خودم باشه. نهایت فعالیت عیدطوری که انجام داده‌م این بوده که رفتم رو تقویم آزمایشگاهمون نوشتم فلان روز سال نوی ایرانیه. بغلش هم یه سبزه کشیدم. بیشتر هم خیلی دلم نمیخواد توضیح بدم. همخونه‌ایم گفت میخوای سه‌شنبه بری جایی جشن؟ گفتم نه. در کل فکر می‌کنم اگه خیلی خودم رو تو ماجرا قرار ندم راحتتر باهاش کنار میام. براهمین دارم بشدت سعی می‌کنم تو فیس‌بوک واسه خودم آی جو نوروز و اینا ایجاد نکنم. می‌دونم بشینم دوتا ممدنوری و ویگن گوش بدم بهار نفوذ میکنه بهم و باید بسیار اجتناب کرد ازش. همین دیشب با هزار مکافات خوابیدم. دو سال پیش تو گرنوبل دچار احساس آی بهار شدم یه شب تا صبح نخوابیدم. باید بسیار مراقب بود. بیاین در مورد یک سری واقعیت‌ها حرف بزنیم. من ایران نیستم. خیلی چیزها خوبه، چون که ایران نیستم. و یه چیزهایی هم خوب نیست. چون که ایران نیستم. این چیزها میتونست بهتر باشه. اما خب نیست دیگه. چیکار کنم. من زور خودم رو زده‌م. واقعیت ماجرا این چیزیه که دارم توش زندگی می‌کنم. اگر بنظرم خوب نیست میتونم چمدونم رو جمع کنم و برگردم. خب نمیخوام برگردم. پس سعی می‌کنیم که راضی باشیم از هرچیزی که هست. مامان اینا لحظه سال نو رو تهران نیستند. امکان تماس گرفتن هم نیست. بهتره اینجوری. برای هر دو سمت معادله. من راضی‌ترم. بخشی در قلب من هست که هی میگه کاش حال و حوصله و وقت داشتم و سبزه سبز میکردم و سفره میچیدم و اینا لاکن بخش بزرگتری در مغز من هست که میگه: get your facts straight و وقتی که مغز حرف میزنه شما به حرفش گوش میدی. مثلا مغز از مامان تد موزبی یاد گرفته که هر تصمیمی از ساعت 2 شب به بعد میگیری اشتباهه و نباید بهش عمل کنی. شما ساعت 4 صبح به حرف مغز گوش میدی و فردا صبح با خودت فکر میکنی خدا عمرت بده مامان تد موزبی. مغز خوبه. مغز تصمیم درست میگیره. وقتی مغز میگه باید یاد بگیری که با همینی که هست خوشحال باشی چون حداقل چهارسال در این شرایط هستی و نمیشه چهارسال آینده رو اینجوری که الان هستی ادامه بدی، باید به حرفش گوش کنی. هرجوری که میشه. معتقد شده‌م که باید عمر رو گذروند. برنامه‌م واس سال آینده اینه که همینجوری بگذرونم بره. صبح آفتاب دربیاد و شب بره پایین. چیزی قرار نیست عوض شه. پس بهتره رویاهایی که باعث پرواز پروانه در شکم میشه رو گذاشت واسه یه موقعی که فکر کردن بهشون اساسا محلی از اعراب داشته باشه.
این پسته قرار بود پست خوشحالی باشه. اما نمیدونم چرا انگار یه‌جوری رقت باره. الانم یه حالت بغض‌طوری هستم. برم خودم رو جمع کنم. یه چای اماده بخورم بشینم مقاله بخونم. 

Monday, February 27, 2012

سلام.
احوالتان قشنگ است؟ احوال من قشنگ نیست. چرا قشنگ نیست را نمی‌دانم. دیروز بعد از اینکه با مامان حرف زدم، بمدت 15 دقیقه حالم خوش بود و یک‌هو زارت. حالم افتاد پایین. دروغ میگم. حالم از همون موقعی بد شد که مامان ماجرای فلان رو تعریف کرد. اون جمله قبل رو هم الکی گفتم که سعی کنم چیزی که ذهنم حک شده رو عوض کنم. اینطور عرض کنم که چیزی که در حافظه من نگاشته شود، کم و گم نمی‌شود، حتی از جایی به جای دیگر منتقل و از شکلی به شکل دیگر تبدیل هم نمی‌شود. چیزی که اتفاق افتاده، مثل چیزی که اتفاق افتاده در ذهن من می‌ماند. نقطه. من می‌دانم که مامان ماجرا رو که تعریف کرد من حالم خراب شد. اون بالا هم اون رو نوشتم که اگر احیانا دوست و آشنا دید (دوست و آشنای عزیز سر جدت به کسی نگو) و رفت گفت، بگوید رد بعدا حالش بد شد. مادر بیچاره من، کسی به جز من را برای حرف زدن ندارد. خیلی باید نامرد باشیم که یک کلاغ رو بین 20 آینه قرار بدهیم که 40 کلاغ ایجاد شود و یک کلاغ واقعی هم وسطش بماند، از قراری 41 کلاغ.
ماجرا چیه؟ حتی نمی‌دونم باید اینجا تعریف کنم یا نه. به درک. یاد بگیر محافظه‌کار نباشی. یاد‌بگیر که همواره نباید یک زره آهنی تنت باشد،‌همین منصفانه و کسرای قزل‌الا و دانشمند وقایع روزانه و رودین آدامس دود شده رو ببین. مثل آدمیزاد میان مینویسن، تموم میشه میره. حالا تو هی درفت کن. بعد درفت رو پاک کن. چون ممکنه یکی از پسورد بسیار رقم و حروف بزرگ و کوچک همراه با عدد و علامت تو یکروزی بگذرد و فقط برود همون جهارتا درفتت که خدانکرده نباید خوانده شود را بخواند. خب امتحان می‌کنم. سعی می‌کنم آدم راحتی باشم. (دروغ می‌گویم. دارم دندانهایم را روی هم فشار می‌دهم و مثل وحشی‌ها تایپ می‌کنم. این دکمه‌ها رو یواش فشار بدهم هم تایپ انجام می‌شود. اما باید با مداد یه جوری می‌نوشتم که اونور کاغذ رو که دست می‌زدم مثل خط بریل می‌شد. اون از گذشته‌مون این از حالمون. حال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ (میرم یه چای میریزم میام) چای ریخته شد. زیادی داغه فعلا.
ماجرا اینه که دارن بابای من رو تهدید می‌کنن. نخیر ربطی به رجیم محترم نداره. خیلی اتفاق‌ها هیچ ربطی به اونها نداره. ربط به خود ملت محترم و صلح‌دوست و پرهنرمون داره.  پدرم سالها پیش واحدی خریده بوده تو یک مجموعه اپارتمان ادرای تبدیلش کرده بود به دفتر کارش. این دفترکار نهایتا تا سال 85 توش برو و بیایی بود. بعدش کم شد و پدر من الان عملا 3 ساله که هیچ کاری نداره. تعارف نداریم که. پدر عزیز من،‌که قبلا بهش پروژه فرهنگسرا و سینما و موزه می‌دادند، الان 3 ساله که کار نداره. اینکه چرا نداره و یعنی واقعا اصلا کار نیست؟ پس چرا هرکی دوروبر ماست داری دوتا رو چهار می‌کنه و چهارتا رو شونزده رو من نمی‌دونم. نمود بیرونیش اینه که ما هی سعی می‌کنیم بروی خودمون نیاریم. خیال خودم راحته که خرج من حداقل رو دوش بابای طفلکم نیست. هر مرحله تحصیلی رو به یه بورس میگذرونم. حالا اینا رو ولش کن، یک حضرت آقایی چندین واحد خریده‌اند از اون ساختمون. این چندین واحد تعداد زیادی است. آقای محترم برداشتند طبقه پایین ساختمون رو کلا کوبیدند کردند شیرینی فروشی. مبارکشان باشد. خیلی هم خوب. بعد دوستمون احساس کردند که ای بابا، اون حیاط و اون مسیر آدم‌رو و این‌حرفا که افتاده اون‌گوشه. ملک مشاع هم که کشک است (اول نوشته بودم مال خر است، بعد خجالت کشیدم. من هرچقدر عصبانی باشم، نباید حرف بد بزنم. حرف بد زدن شما را بامزه نمی‌کند. فحش نمک متن نیست. فحش زشت است. اگر زشت نبود اسمش فحش نبود. اسمش بود لطیفه، متلک، هرچی) هیچی دوستمون برداشتند یک دیواری از ساختمان رو خراب کردند و یک دیوار دیگه کشیدند و جای شما خالی یک قسمتی از ملک مشاع الان در حوزه استحفاظی یاروئه. بعد هم یارو شروع کرد فشار آوردن به پدر ما که اون واحد رو بفروش. آنجا متری فلان تومن است. آقای محترمی که هستند میخوان بزخری کنند. 40٪ زیر قیمتی که باید باشد. بابا هم گفت من اصلا نمی‌فروشم. اونم گفته می‌فروشی، نذار یه موقعی بیاد که بگی کاش با همون قیمتی که حضرت فرموده بودند میفروختم. بابای ما میرود شهرداری. می‌گوید که فلانی دست برده در ملک مشاع. پرونده در شهرداری باز می‌شود (البته یکی‌ دو روز بعدش بسته می‌شود. آقای شیرینی‌فروشی، چهارتا ناپلئونی گذاشتند واسه مسئولین محترم شهرداری و تموم شد رفت) اما بهشون برخورد که بابای من رفته شکایتی کرده. چیکار کرد؟ از اینجا داستان جالب می‌شود (جالب می‌شود چون خواننده صحنه‌های اکشن می‌بیند، اما من که این را می‌نویسم حرص می‌خورم و هروقت یادش میفتم دلم میخواهد جیغ بزنم. یا اصلا لگد بزنم. هرچی) هیچی برادرمون پول میدهند به یک آقای لاتی. و آقای لات را در واحد طبقه بالای دفتر بابای من سکنی می‌دهند. آقای لات، شبانه همه شیشه‌های محل کار پدر من را می‌شکند. پدر می‌رود کلانتری. پرونده باز نشده بسته می‌شود. بعد دوستمان یک فقره آتش‌سوزی راه می‌اندازند. توی راهرو. جلوی در محل کار بابا. الان جلوی در سوخته است. مجددا کلانتری. منطقه نمی‌دونم چند. واحد پونک و اشرفی‌ اصفهانی و اونورا. نمی‌دونم چرا کلانتری یک آقای آخوند را پیشنهاد می‌کند. احتمالا جهت ریش سفیدی. آقای آخوند به بابای من می‌گوید آقا بفروش. کلا بفروش و برو. بابای من به آقای اخوند می‌گوید، توی سند این ملک فلان‌قدر فضای مشاع است که الان نیست. به هرکسی بفروشم تقلب در معامله است. از اینکه آقای آخوند بعدش به بابای من چی گفته سندی در دست نیست. شما فکر کن تو این مایه‌های که ..بفروش آقای فلانی. بفروش. [ممکن است آقای آخوند به بابا چیزی گفته باشه. اما تمام این چیزی که من می‌دونم بخاطر تلاش جانکاه (و البته بیهوده‌ی) مامانم بوده واسه اینکه بفهمه جریان چیه. در حالت کلی پدر اینجانب در خانه حرف نمی‌زند. شوخی نمی‌کنم. اغراق نمی‌کنم. وقتی پست‌هایتان را می‌خوانم که پدرم فلان گفت تعجب می‌کنم. پدر من به ما چیزی نمی‌گوید. بپرسی هم ناراحت می‌شود. البته چند وقتی‌ست که فهمیده‌ایم اقوام بابام خوب بلدند چطور بپرسند و آمارمان را دارند ریز به ریز- اینکه وسط این ماجرا خانواده بابا چکار می‌کنند، باید خیالتان را راحت کنم. هیچ کار نمی‌کنند. کولی بازیشان می‌ماند برای ما. کمکی تا به حال به چیزی نکرده‌اند. خیلی ماجراها را هم بدتر کرده‌اند. من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک خانواده کلاسیک سریال کانال‌یک باشیم. اما هستیم. ما خانواده کلاسیکی هستیم که پدرمان جلوی خواهر برادرهایش صدایش در نمی‌آید. هرچه دلشان می‌خواهد به مادر من می‌گویند. خیلی هم ناز و در زرورق پیچیده. مامان پاچه ورمالیدگی بلد نیست. من هم که بلدم چطور بیندازم که بعدا بفهمند و تا سالها جایش بسوزد جرات نمی‌کنم. اولا که خجالت می‌کشم، دوما هی می‌گویم بزرگتر هستند. بماند که احتمالا تا چند وقت آینده یک حالی به کله گنده‌هایشان خواهم داد. حتی اگر مامان هزاربار بگوید درست نیست و بگوید من بچه بیتربیتی هستم. به جهنم که بی‌تربیت هستم مامان. یکی باید مراقب تو و بابا باشد، من بلد نیستم مثل یک خرس گنده‌ی سیاه جنگ کنم، اما بلدم مثل جکی و جیل (اون توله خرس‌ها تو کارتون بچه‌های کوه تاراک) جیغ بزنم). عرض می‌کردم. بابا وکیل گرفته. وکیل گفته ما دستمون به جایی بند نیست. کلانتری هم که تابلوئه کاری نمی‌کنه. فعلا درحال جمع‌آوری مدارک هستند. اما who are we kidding؟ معادل فارسی‌ش میشه چی؟ از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ ما این ماجرا رو از همون اول به آقای شیرینی‌فروشی باخته‌ایم. ماجرای جدیدتر اینه که آقای شیرینی‌فروشی به آقای لات فرموده دامنه رفتارهایش را گسترده کند. آقای لات زده آینه ماشین بابا رو شکونده. مامان می‌گوید آخه بابات چرا همون بغل پارک کرده، می‌رفت دو کوچه پایین‌تر. من به این فکر می‌کنم که آقای لات می‌تونه دنبال ماشین بابا بیاد. میتونه یه تصادف درست کنه. میتونه آدرس خونه‌مون رو یاد بگیره. آقای شیرینی فروشی و نوچه‌ی لاتش، دوتا تاس دارند که رو هرکدوم از شش‌وجه اون تاس‌های نوشته شیش. تاس می‌ریزند و زرت زرت جفت شیش میارند. نیارند هم جفت شیش را می‌خرند. ما یک بابایی داریم که چند سال است کار ندارد. ما نمی‌دانیم که چقدر پول دارد. ما اصلا نمی‌دانیم چقدر داریم و چقدر نداریم. این یک معمای بزرگ در خانه ماست. این دفعه آخری که ایران بودم سعی کردم یک رد و نشانی از اموال پیدا کنم پسفردا یکی یه چیزیش شد فقط منم تو اون خونه. هیچی گیرم نیومد. بابا باید این دفتر رو سالها پیش میفروخت. همون موقع که کار تموم شد و دیگه کاری شروع نشد. اما هی نگه داشت. نفروخت. دلیلش را ما نمی‌دانیم. این هم یک معمای دیگر است شاید اصلا درستش این باشد که وقتی کار کم می‌شود نفروشی. استقامت بخرج دهی برای یک روزی که کار دوباره شروع شود...(دوست و آشنای عزیز، به ولای علی قسم، کافی‌ست تار مویی احساس کنم که تو حرفی زده‌ای. به هرکسی که فکر می‌کنی بسیار امین و رازدار است و اصلا باید این چیزا رو بگیم به هم‌دیگه. به خدا قسم احساس کنم که تو حرفی زده‌ای، مهم نیست که درست احساس می‌کنم یا نه- که عمدتا درست احساس می‌کنم- بلوایی درست می‌کنم که دومی ندارد. نکن این کار رو با خودت و با من. خب؟-- مرسی) من فکر می‌کنم آخرش باید واحد رو به آقای شیرینی‌فروش بفروشیم. اَه. نمی‌شد نکبت شیرینی فروشی نداشته باشه؟ از فردا شیرینی هم نمی‌تونم بخورم. هردفعه بخوام شیرینی بذارم دهنم یاد مردک چاق و عوضیی میفتم که نوچه لاتی دارد که شیشه ماشین مردم را می‌شکند و توی راهرو پدر پیر مردم را تهدید می‌کند. کاش شغل مزخرفی داشت. مثلا وسایل یدکی موبایل می‌فروخت. یه چیزی که بشه ازش دوری کرد و بتونی بشینی اونور نچ‌نچ کنی. نخیر. مرتیکه کثافت شیرینی می‌فروشد و عین روز برایم روشن است که وقتی بابا قرارداد زیر 40٪ رو امضا کند، طرف جعبه شیرینی می‌گیرد طرف بابا و نیشش را باز می‌کند و با دندون‌های نکبتش می‌گوید بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
من فکر می‌کنم خدا با ما سر لج دارد. خدا انقدر همه‌مان را بدبخت کرده که من توقع‌های رویاییم از یادم رفته شاید هم نشانه گذر از عنفوان جوانی‌ست. چیزی که برایم مهم است این است که میگرن مامان بهتر باشد (که هیچ‌وقت بهتر نیست)، کمرش یک‌هو نگیرد جوری که خشک شود سرجاش. زانویش وقتی می‌ایستد خارتی صدا نکند، ضعف نکند هی در طول روز، بابا بصورت تابع پیوسته سیگار نکشد و سالم‌تر باشد که حداقل بدونم بیشتر از اون رقمی که سایتها برایت تقریب می‌زنند با ما می‌ماند. همین الان چراغ علاء‌الدین رو بدید کف دست من. غوله بگه چی می‌خوای عین بدبخت‌ها می‌گم سلامتی. معلوم نیست طرف خوشحاله یا نه. دلخوشی داره یا نه. چهارستون بدنش سالم باشه خوبه. چون اصولا هروقت اوضاع خوبه یک اتفاقی میفته. باور نمی‌کنید؟ مثال می‌زنم. خانواده‌ای هستند از دوستان ما. من از این خونواده بهتر و مهربونتر ندیده‌م. کسی با کسی دعوای ناجور نمی‌کند. بچه‌ها در آغوش خانواده بودند و غیره. چی شد؟ هیچی خدا تصمیم گرفت آزمون الهی اجرا کنه روشون. بچه‌ی کوچیک خونواده که 10 سالش بود سرما خورد. همین. شب مهمونی اومدم بوسش کنم گفت بوسم نکن، سرما خوردم. دو هفته بعدش مرد. دکترها گفتند ویروس نشسته روی قلب. نیمی از قلب از کار افتاد. در اثرش کبدش بزرگ شد. چندین برابر. یکی از کلیه‌ها از کار افتاد. رفتم دیدمش. تو آی‌سی‌یو بچه‌ها. فرداش هم رفت تو کما. پسفرداش هم تمام. بعله. این کاریه که خدا می کنه با اونهایی که مشکل مالی و طلاق و وحشی‌بازی و بدهی تو زندگیشون ندارن. اوضاعتون خوبه؟ مراقب باشید. تا چند وقت آینده یکی خواهد مرد. مادربزرگم سرطان خون گرفت و مرد. دو ماه بعدش هم این بچه مرد. برای من درست انگار همین دیروز مرده باشن. مراسم عزا رو بهتر بلدم بچرخونم تا مراسم عروسی. خواهر اون بچه‌ای که مرده بود امسال عروسی کرد. تمام مدت عروسی انگار با کارد قلب من رو می‌قاچیدند (دروغ می‌گویم سر عقدش اینجوری بودم. بقیه‌ش با دیگرون حرف میزدم و می‌رقصیدم و حالم بهتر بود). این است حکمت خداوندی. این است رحمت بی‌نهایتش. هردفعه حرف این رو می‌زنم مامان ناراحت می‌شه. می‌گه من ناشکرم. اما بیاین نگاه کنیم ببینیم مامان من که از آسمون سنگ میاد هم شکر می‌کنه چقدر براش بهتر اومده؟ مامان معتقده که اگر این شکر رو نمی‌کردیم خیلی بدتر از اینها سرمون میومد. من حالم بهم می‌خوره از این‌جور فکر کردن. از اینکه دائم باید مراقب باشم اتفاق بدتری نیفته. از اینکه آقای شیرینی‌فروش وحشی‌گری می‌کنه و آخرش که قرارداد رو می‌نویسی می‌گی دست شما درد نکنه. بنابه فرمایشات دین، من آدم ناشکری هستم. چون سالم هستم. بورسی دارم که خداوند زمینه‌ی آن را فراهم کرده. چون همان روزی که من امتحان بورسم را داشتم میتونستم اسهال بگیرم. می‌تونستم یک‌هو خواب بمونم. همه اینها لطف خداست. دست خدا هم درد نکنه. من آدم ناشکری هستم چون تن پدر و مادرم و کودک سالم است اما من ارث بابایم را از خدا طلب دارم. متاسفانه گوشه‌ای از وجود من تحت تعالیم مامان همچنان شکرگذار خداست. ممکن بود من پایم شکسته باشد. ممکن بود یکهو سرطان قلب بگیرم، اما من سالمم و یک موقع‌هایی هم علائم خوشحالی از خودم بروز می‌دهم. مثلا اصغر فرهادی اسکار می‌برد و من خوشحال می‌شوم. طبق استاندارد اروپایی این میزان خوشحالی برای زندگی کافی نیست. طبق استاندارد وطنی از سرتم زیاده و تن رها کن تا نخواهی پیرهن. من غلط می‌کنم که پایم در مقابل خدا از گلیمم دراز است. آن بخش شکرگذار وجود پا را از شکرگذاری فراتر گذاشته مزخرفاتی می‌گوید به من مبنی بر اینکه شاید ما ندانسته یک موقعی حق یکی را خورده‌ایم (حق چه کسی رو خدا می‌‌دونه، چون تا جایی که من یادمه ما همیشه حقمون توسط بقیه جویده شده و بعدا تف شده جلویمان) شاید هم آزمون الهی‌ست. بهتر است آزمون الهی مالی باشد تا جانی. خداوند گفته است که من شما را با جان و مال و فرزند می‌آزمایم. برو خدا و شکر کن واحد چیزی که از دست میدهیم پول است و آسیب فیزیکی نیست. یکی بیاید فیلم ماها را بسازد. ماهایی که چندین پاره‌ست درونمون و هر تیکه‌ایمون یه سازی می‌زنه و یه حرفی می‌زنه و احتیاج به دعوای بیرونی نداریم. خودمون توی خودمون دعوامون میشه. این چیز نادری‌ست که بین اروپایی‌ها، شرق آسیایی‌ها، هندی‌ها، اعراب شمال آفریقا و آمریکای لاتین و شمالی نمی‌تونی پیدا کنی. این همان هنریست که نزد ماست و بس. ما خودمون خودمون رو تیکه پاره می‌کنیم. لازم نیست آقای شیرینی‌فروش اون کثافتِ لات رو استخدام کنه.