Wednesday, March 26, 2008

 بچه که بودیم، همیشه یکی از بچه‌های فامیل پیک شادی‌ش رو ظرف 2 روز تعطیلی (عموما 28ام و 29ام)، کامل حل می‌کرد و تموم مدت عید به عیش‌اش می‌رسید و ما هم طبق معمول همه‌چی‌مون می‌موند واسه غروب سیزده‌بدر.

آرامش آنی‌ای که انجام به موقع (و غالبا سریع، و قبل از رسیدن موعد مقرر)، یک کار ایجاد می‌کنه، گاهی اونقدر لذت‌بخشه که به غلبه کردن بر مقاومت ذهنی‌ش می‌ارزه (منظورم دقیقا همون چیزیه که امیر گفته؛ غلبه بر مقاومت ذهن،‌ نه گشادی).
خیلی موقع‌ها پروژه‌ای از اول ترم تعریف می‌شه و می‌دونی که پروژه‌ی وقت‌گیریه و ازش هم خوشت  نمی‌یاد و بالاخره مجبوری انجامش بدی، اما فکر کردن راجع‌بهش اونقدر آزاردهنده‌س که ترجیح می‌دی اون قسمت مغز رو خاموش کنی. یعنی تعلل رو به نکبت ِ فکر کردن راجع به اون پروژه ترجیح می‌دی.
احتمالا اتفاقی که تو مغز می‌افته یه همچین چیزییه:
فرمان- تو باید فلان کار رو بکنی
پاسخ- هوم، آره بهش فکر کردم
فرمان- کی اون‌کار رو می‌کنی؟
پاسخ- باید جوانبش رو بررسی کنم
فرمان- نتیجه‌ی بررسی جوانب چی بود؟
پاسخ- ببین خیلی زیاده، فکر کنم یه هفته کامل باید روش وقت بذارم، درسته‌ که مهمه و باید انجامش بدم، اما باور کن حوصله‌ش رو ندارم
فرمان- خب؟
پاسخ- ببین فکر کردن راجع‌بهش آزاردهنده‌س و من که بالاخره باید این‌کارو بکنم، براهمین می‌ذارمش واسه‌ی اون دم آخر، که مدت کمتری بهش فکر کنم، چون اگه بخوام از الان شروعش کنم، باید از الان تا اون موقع بهش فکر کنم
فرمان- کارت می‌مونه و تو آسفالت می‌شی
پاسخ- می‌دونم، حالا برو پی کارت

بخش فرمان بخش هوشمندیه، عموما خودش رو با متقاعد کردن ما معطل نمی‌کنه، درواقع وظیفه‌ش هم متقاعد کردن نیست، بخش فرمان فقط کمک می‌کنه که چطور کار رو به بهترین نحو انجام بدیم.
شاید بد نباشه کم‌کم خودم رو عادت بدم که به بخش فرمان جواب صریح بدم، یعنی مثلا در جواب "کی اون کار رو می‌کنی." خیلی راحت یک زمان بگم، یا به‌جای اینکه یک هفته صرف بررسی و موشکافی پیرامون یه پروژه (نه به نیت تنبلی و وقت تلف‌کردنا، به نیت خوب انجام دادن کار) بکنم و به‌طبعش دچار ترسیدن از حجم کار یا فکر کردن راجع‌به‌ اینکه "اصلا من می‌تونم یا نه"، یا "اصلا می‌ارزه یا نه" بشم، بلافاصله دست به‌کار شم.
چون اگه خارج از حدودم بود یا نمی‌ارزید، خیلی راحت بهش فکر نمی‌کردم و مساله منتفی می‌شد.
اگر در نهایت هم واقعا من قدوقواره‌ی فلان پروژه نباشم، چیز بزرگی از دست نمی‌ره...
بعضی آدما اتوماتیک کارها رو شروع می‌کنن و تموم می‌کنن، هـُل‌سرخود اَن نمی‌دونم چه اتفاقی درونشون می‌افته، اما باعث می‌شه همه کارهاشون‌رو سریع انجام بدن. من این‌طور نبودم، هنوزم نشدم، اما فکر کنم لذت تمام شدن کارها و بعدش لم دادن و پا انداختن روی اون‌یکی پا و در نهایت سرکشیدن یه لیوان آب‌طالبی، اونقدر خوب باشه که سعی کنم کم‌کم خودم  رو به حالت اتوماتیک نزدیک کنم.


Friday, March 14, 2008

1. همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان

2. به هر صورتی که هست

وطن علاج دگر ندارد

4. هرگز جدا جدا درمان نمی‌شود

Friday, March 7, 2008

یه بطری‌های شیشه‌ای بودن، توشون ماکت کشتی بادبان‌دار بود، هروقت محو اون بطری‌ها می‌شدی، یکی می‌اومد و می‌پرسید: "اگه گفتی این کشتی ِ رو چه‌جوری گذاشتن این‌تو؟"
هر جوابی که می‌دادی، درست نبود و آخرش هم کسی نبود که جواب سوال رو بده، آخرین چیزی که می‌شنیدی این بود:
"اگه گفتی ..."
حالا حکایت هزاروصدجور سوال ماست، که عوض جواب، یه نیش باز تحویل می‌گیری که می‌گه:
"اگه گفتی ..."