اومدم اسم این پست رو بذارم اَنبودگی برای محافظت از خود، دیدم من که هیچوقت پستهایم تیتر نداشتهاند، چرا بیام تیتر بذارم برای اینیکی که میخوام توش نکونال کنم. چهکاریه.
ماجرا اینه که من از همکلاسی/ همخونهای برزیلیم ناراحتم. درواقع خوشحال نیستم، بعضی چیزها رو دارم تحمل میکنم و چون دائما درگیری ذهنی دارم، پس قطعا اوضاع خوب نیست. یکی دو مورد وقتی ناراحت شدم، مسالهای که ناراحتم میکرده رو بهش گفتم، اما فایده نداشته. کلا مدلش یهجوریه من هم قصد ندارم قضاوتش کنم. اما باید از خودم مراقبت کنم.
مثال؟ عرض میکنم.
باهم با دوچرخه از خونه میریم تا ایستگاه قطار، اگر من دوچرخه ام را ببندم، صبر میکنم تا اون هم ببنده و بعد هونصدتا پله رو بریم پایین. اون خب نه. در هیچ موردی (خروج از کلاس، فروشگاه، قطار، اتوبوس، در خونه) صبر نمیکنه. سرش رو میندازه پایین و میره. من خیلی فکر کردم که آیا من که صبر میکنم آیا کودک دبستانی وابستهای هستم یا نه؟ بعد با خودم فکر کردم که نه. بابا جان واسه چی بعدا کله بکشی که سعی کنی پیدا کنی طرف کجاس بین اونهمه جمعیت تو قطار (که البته این کارم نمیکنه) خب از اول با هم بریم.
دوم اینکه آقا من بیسواد، کندذهن، نفهم... من فرانسهام خوب نیست. بهخدا هربار صاحبخونهمون حرف میزنه من 100 اسببخار.ثانیه انرژی مصرف میکنم تا جملههاش رو تو ذهنم بشکنم و بفهمم چی گفت. خداوکیلی در این یک مورد تیلانا خیلی اذیت نمیکنه، اما خب وقتی شما شخص بفهم ماجرا باشی، با شخص نفهم برخوردت چهجوری میشه؟ همونجوری.
سوم اینکه گاهی رک بودنش من رو خراش میده و فکر میکنم حد رک بودن برای من و اون فرق دارن. به عنوان مثال، تا الان اون 2دفعه شوفاژ رو روشن گذاشته و حواسش نبوده و از خونه رفته بیرون و مادام Anne بهش گفته که آی حواست نبوده و اینا. در مقابل روشن موندن شوفاژ برای 7 ساعت، من یک دفعه چون نمیدونستم آخرین نفریم که از آشپرخونه میرم بیرون، چراغ رو حواسم نبوده و روشن گذاشتم. مادام Anne سوار ماشین بود و بوق زد که چراغ روشن مونده (داشتیم از خونه میرفتیم بیرون با هم) خب من برگشتم خاموشش کردم. تو ماشین که نشستهایم این ماجرا میتونه تموم شه، اما تیلانا برمیگرده میگه رد صبحها که از خواب پا میشه هنوز تو واکسه. (ینی هنوز گیجگوله) خب من دفعه اول میخندم و کاری ندارم، اما این ماجرا (تیکهناز جلو صابخونه، اونم به زبون فرانسه که من نفهمم تیکه جریانش چیه، بعد صابخونه به فرانسه برام توضیح بده که تیلانا یک چیزی گفت که به تو مربوط میشد و بعدشم با لهجه ناز فرانسوی بگه DO YOU UNDERSTAND؟) وقتی چندبار تکرار میشه و من سعی میکنم توضیح بدم که بابا من یک لحظه حواسم نبود بخخدا و فایده نداره، من فکر میکنم که یا من نباید هیچ معاشرت و حرفی داشته باشم، که خب طبعا نمیشه با یارو حرف نزنی؛ یا من هم باید سیستم دفاعیم رو فعال کنم.
سیستم دفاعی اینه که من هم از در میرم بیرون، یا دوچرخهم رو میبندم یا سوار قطار میشم یا از فروشگاه که با هم خرید کردهایم میام بیرون صبر نکنم. راهم رو بکشم و برم. یا هرازچندگاهی یک چیز اساسی و تو چارچوب به انگلیسی بگم (طبعا به فرانسه در بضاعت من نیست و ضمنا ریا نباشه ولی اونی که انگلیسی رو بدون لهجه پرتغالی حرف میزنه و دایره واژگانش بزرگتره هم منم. ضمنا he و she رو هم قاطی نمیکنم) که اگر متلک انداخت یا گیر بیربط داد یهچیزی هم خورده باشه بهش.
امروز این روش رو امتحان کردم. جواب داد. خیلی هم خوب بود. اون که خوشحال بود و کاری نداشت و من هم احساس میکردم در رابطه معاشرت همخونهای/ همکلاسی در وضعیت برابر قرار داریم و من موجود بدبخت ماجرا نیستم. اما ایرادش اینه که من حاااااالم بهم میخوره. یعنی ثانیهای نبود امروز به خودم نگم حمال. دائم فکر میکردم بیا و بیخیال شو. خیلی مسخرهس اینجوری و اینکه مدل من نیست و بیا xxنباش. اما بعد با خودم فکر میکردم، بابا، این با رفتاراش من رو ناراحت میکنه. من سعی کردهام توضیح بدم براش و نمیفهمه باید از خودم مراقبت کنم. یا باید دائم احساس کنم من مثل جوجه اردک زشت داره بهم بیتوجهی و بیاحترامی میشه، یا باید فکر کنم که وقتی یارو اینجوریه در بعضی مواقع، خب تو هم همونجوری باش. هم اون راحتتره هم خودت.
در نهایت هر دو حالت احساس خوبی ندارم.
:(