Thursday, October 28, 2010

اومدم اسم این پست رو بذارم اَن‌بودگی برای محافظت از خود، دیدم من که هیچ‌وقت پست‌هایم تیتر نداشته‌اند، چرا بیام تیتر بذارم برای این‌یکی که می‌خوام توش نک‌و‌نال کنم. چه‌کاریه.

ماجرا اینه که من از همکلاسی/‌ همخونه‌ای برزیلیم ناراحتم. درواقع خوشحال نیستم، بعضی چیزها رو دارم تحمل میکنم و چون دائما درگیری ذهنی دارم، پس قطعا اوضاع خوب نیست. یکی دو مورد وقتی ناراحت شدم، مساله‌ای که ناراحتم می‌کرده رو بهش گفتم، اما فایده نداشته. کلا مدلش یه‌جوریه من هم قصد ندارم قضاوتش کنم. اما باید از خودم مراقبت کنم.
مثال؟ عرض میکنم.
باهم با دوچرخه از خونه میریم تا ایستگاه قطار، اگر من دوچرخه ام را ببندم، صبر می‌کنم تا اون هم ببنده و بعد هونصدتا پله رو بریم پایین. اون خب نه. در هیچ موردی (خروج از کلاس، فروشگاه،‌ قطار، اتوبوس، در خونه) صبر نمی‌کنه. سرش رو می‌ندازه پایین و میره. من خیلی فکر کردم که آیا من که صبر می‌کنم آیا کودک دبستانی وابسته‌ای هستم یا نه؟ بعد با خودم فکر کردم که نه. بابا جان واسه چی بعدا کله بکشی که سعی کنی پیدا کنی طرف کجاس بین اون‌همه جمعیت تو قطار (که البته این کارم نمی‌کنه) خب از اول با هم بریم.
دوم این‌که آقا من بی‌سواد، کندذهن، نفهم... من فرانسه‌ام خوب نیست. به‌خدا هربار صاحبخونه‌مون حرف می‌زنه من 100 اسب‌بخار.ثانیه انرژی مصرف می‌کنم تا جمله‌هاش رو تو ذهنم بشکنم و بفهمم چی گفت. خداوکیلی در این یک مورد تیلانا خیلی اذیت نمی‌کنه، اما خب وقتی شما شخص بفهم ماجرا باشی، با شخص نفهم برخوردت چه‌جوری می‌شه؟ همونجوری.
سوم این‌که گاهی رک بودنش من رو خراش می‌ده و فکر می‌کنم حد رک بودن برای من و اون فرق دارن. به عنوان مثال، تا الان اون 2دفعه شوفاژ رو روشن گذاشته و حواسش نبوده و از خونه رفته بیرون و مادام Anne بهش گفته که آی حواست نبوده و اینا. در مقابل روشن موندن شوفاژ برای 7 ساعت، من یک دفعه چون نمی‌دونستم آخرین نفریم که از آشپرخونه میرم بیرون، چراغ رو حواسم نبوده و روشن گذاشتم. مادام Anne سوار ماشین بود و بوق زد که چراغ روشن مونده (داشتیم از خونه میرفتیم بیرون با هم) خب من برگشتم خاموشش کردم. تو ماشین که نشسته‌ایم این ماجرا می‌تونه تموم شه، اما تیلانا برمی‌گرده می‌گه رد صبحها که از خواب پا میشه هنوز تو واکسه. (ینی هنوز گیج‌گوله) خب من دفعه اول می‌خندم و کاری ندارم، اما این ماجرا (تیکه‌ناز جلو صابخونه، اونم به زبون فرانسه که من نفهمم تیکه جریانش چیه، بعد صابخونه به فرانسه برام توضیح بده که تیلانا یک چیزی گفت که به تو مربوط می‌شد و بعدشم با لهجه ناز فرانسوی بگه DO YOU UNDERSTAND؟) وقتی چندبار تکرار می‌شه و من سعی می‌کنم توضیح بدم که بابا من یک لحظه حواسم نبود بخ‌خدا و فایده نداره، من فکر می‌کنم که یا من نباید هیچ معاشرت و حرفی داشته باشم، که خب طبعا نمیشه با یارو حرف نزنی؛ یا من هم باید سیستم دفاعیم رو فعال کنم.

سیستم دفاعی اینه که من هم از در میرم بیرون، یا دوچرخه‌م رو می‌بندم یا سوار قطار می‌شم یا از فروشگاه که با هم خرید کرده‌ایم میام بیرون صبر نکنم. راهم رو بکشم و برم. یا هرازچندگاهی یک چیز اساسی و تو چارچوب به انگلیسی بگم (طبعا به فرانسه در بضاعت من نیست و ضمنا ریا نباشه ولی اونی که انگلیسی رو بدون لهجه پرتغالی حرف میزنه و دایره واژگانش بزرگتره هم منم. ضمنا he و she رو هم قاطی نمیکنم) که اگر متلک انداخت یا گیر بی‌ربط داد یه‌چیزی هم خورده باشه بهش.
امروز این روش رو امتحان کردم. جواب داد. خیلی هم خوب بود. اون که خوشحال بود و کاری نداشت و من هم احساس میکردم در رابطه معاشرت هم‌خونه‌ای/ همکلاسی در وضعیت برابر قرار داریم و من موجود بدبخت ماجرا نیستم. اما ایرادش اینه که من حاااااالم بهم می‌خوره. یعنی ثانیه‌ای نبود امروز به خودم نگم حمال. دائم فکر می‌کردم بیا و بی‌خیال شو. خیلی مسخره‌س این‌جوری و این‌که مدل من نیست و بیا xxنباش. اما بعد با خودم فکر می‌کردم، بابا، این با رفتاراش من رو ناراحت می‌کنه. من سعی کرده‌ام توضیح بدم براش و نمی‌فهمه باید از خودم مراقبت کنم. یا باید دائم احساس کنم من مثل جوجه اردک زشت داره بهم بی‌توجهی و بی‌احترامی می‌شه، یا باید فکر کنم که وقتی یارو این‌جوریه در بعضی مواقع، خب تو هم همونجوری باش. هم اون راحتتره هم خودت.

در نهایت هر دو حالت احساس خوبی ندارم.
:(


Wednesday, October 20, 2010

تا الان 1 پرزنتیشن انجام داده ام. از پرزنتیشن‌های اون درس 2 تای دیگه مونده. واسه یه درس دیگه یکی دیگه. واسه یه درس دیگه، دوتا دیگه مونده.
غیراز اون موضوع تز معلوم شده و دانشجوی دکترایی که مسئول منه (و ضمنا استادها) با اینکه میگن "آره ما میدونیم این ترم درس زیاد داری و وقت نداری" تخت گاز میخواد که من باشم و کار کنم و همون روز اولی رفتیم 3 تا دستگاه رو رزرو کردیم واسه هفته دیگه که 2 تا بعدازظهر کامل باید کار کنم. خوندن مقاله‌های طولانی و گنده‌ هم روش و باید گزارش پیشزفتم رو به صورت پرزنتیشن نشون بدم. 

از طرفی دائم به خودم میگم نکنه اولویت اول زبان فرانسه باشه و بیا بیشتر فرانسه بخونیم، آخر امسال میشه 2 سال زندگی تو کشور فرانسه زبان و اگه اون آخر وضعت مثل الان باشه لوزر تمامی. 
به همه اینها اضافه کنید که دلم میخواد ورزش کنم و هم واسه کمرم لازمه و هم واسه کم کردن وزن لامصب. 
نتیجه نهایی؟
امروز از ساعت 4-8 بعدازظهر خوابیدم. تو خواب هی میگفتم من باید پاشم کارامو بکنم، اما چنان مثل جنازه افتاده بودم که پا نشدم. 
الان ساعت 9 شبه و من هیچ‌کار نکردم غیر از یک گروپ میتینگ با استاد یه درس واسه پرزنتیشنی که داریم برا اون درس و رفتن و اومدن با دوچرخه زیر بارون و ضمنا تعمیر زنجیر دوچرخه که معلوم نبود چه مرگیشه، هی زنجیر مینداخت،‌من مجبور بودم وایسم ببینم چشه. 

هی خودم رو دلداری میدم که عب نداره. ولی خداوکیلی من نمیتونم ادامه بدم با این شرایط. روزی 10 ساعتم مجموع درس خوندنم باشه (کلاسا + کارای خونه) به ورزش و زبان نمیرسم و برعکس و برعکس. 

چی کار کنم من؟

Saturday, October 16, 2010

قرار بود در مورد ماجرای عوض کردن خونه و کنسل کردن اون اتاقی که دانشگاه بهم داده بود حرف بزنم که نمیزنم. ماجرای مفصل و آزاردهنده‌ایه که چه کاریه حرف بزنیم در موردش. بیاین فراموشش کنیم و خدا رو شکر کنیم که تموم شده و رفته.
خانم صابخونه آخر این ماه 60 سالش میشه، 3 برابر من جون داره و دائم در حال بدوبدو و کلاس رقص و ورزش و اینهاست. 60 ساله ای که تو یه وبسایت آگهی بده برای اجاره 2 تا اطاق تو خونه‌ش معلومه چه مدلیه دیگه.
اوائل یک مقدار برای سخت بود زندگی کردن با تیلانا (برزیلیه). خوشبختانه مرتب منظمه، اما آدم رک و صریحیه و بعضا هم پررو. الان یاد گرفته‌ام که بعضی موقع‌ها هم من کوتاه نیام و حرفم رو بزنم و با هم بی‌حساب شیم. تا الان همه‌چیز خوب بوده.
تیلانا واسه تزش یه جا تو سویس و یه جا تو پاریس پیدا کرده. احتمالا سوییسیه رو بره و نتیجتا از ماه فوریه به بعد اینجا نخواهد بود و یک آدم غریبه جدید به اینجا خواهد اومد.
از Ebay دوچرخه خریدم. یک هفته تمام در کمین دوچرخه‌های مختلف میشستم و تو 20 ثانیه آخر قیمت از 20 یورو به 100 یورو افزایش پیدا میکرد و خب بشدت از بودجه‌ی من دور بود. اما این دفعه‌ای شانس آوردم و یه دوچرخه رو برنده شدم و قیمتشم خوبه. تازه صاحب دوچرخه، ورداشت آوردش دم در خونه (در حالی که اصولا تو باید بری خودت بگیریش).
تیلانا میخواست دوچرخه بگیره و گفت بالای 20 یورو نمیدم واسه هیچ دوچرخه‌ای. خلاصه یک دوچرخه پیدا کرد که رو 10 یورو مونده بود و گفت ایول همین رو میگیرم و بعد گفت تو بخش توضیحات یارو به فرانسه یه چیزی نوشته من هرچی ترجمه میکنم نمیفهمم. 10 دقیقه به پایان مزایده (درست دارم میگم دیگه؟ مناقصه که نیست؟) فهمیدیم اون جمله معنیش اینه که چرخ ها یک مقدار تاب دارند و شما فکر کن چرخ بجای یک دایره در یک صفحه یک موجود معوجی است در فضا.
ضمنا یارو دوچرخه رو نمیاره و خود تیلانا باید بره بگیردش. تعمیر دوچرخه و احیانا خرید چرخ جدید یه 20-30 یورویی در بدترین حالت براش آب خواهد خورد...طفلک بیچاره.

هوا سرد شده مثل چی. صبح ها چمن ها یخ زده اند، یعنی ما هوای 0 درجه یا احیانا منفی رو در اوایل پاییز داریم تجربه میکنیم. خدا ما رو بیامرزه واسه بقیه‌ش.
هر روز نزدیک به 3-4 لایه رو هم میپوشم. وسط روز هوا 10-12 درجه‌س و اون همه لباس خب گرمه واسه آدم و مجبورم هی لایه ها رو کم کنم.
درس‌ها سخت و زیادن. سرعت درس دادن‌ها بالاست، اما نسبت به گرنوبل استادها بهترن و جزوه‌ها و اسلاید‌ها مفهوم‌تر. برخورد‌ها هم اصولا گرم‌تره در مقایسه با فرانسوی‌ها.
هرروز میرم رو ترازو. یکی دو دوفعه نشون داد که 1 کیلو کم کرده‌ام، اما این‌روزها باز هم رو عدد قبلی وایمیسته. نا امید شده ام از تغییر وزنم. قکر کنم جزو همونها بشم که 20 سال دیگه دوستام به بچه‌هاشون میگن خاله فلانی رو میبینی؟ اینقدری نبودا، دانشگاه که میرفتیم لاغر بود، ورزش میکرد. خارج که رفت اینقدری شد. تهران که بودم، همه اول از نتیجه جراحی و اینکه چه‌طور بوده می‌پرسیدن و جمله دوم این بود " البته فرانسه بهت ساخته‌ها، هزارمشالا خوب تپل شدی" لعنتی‌ها

اینجا من نه تنها از اهالی لیلی‌پوت محسوب میشم (بس که همه دراز و طولانی‌اند) بلکه چاقالو هم حساب می‌شم. لعنتی‌ها معلوم نیست با اون قد و اون استخون و اون 2 ذره چربی زیر پوست چه‌جوری سردشون نمی‌شه تو این هوا.
پسرها هنوز با شلوارک میان بیرون و دخترها هم دامن شدیدا کوتاه و جوراب شلواری و پاشنه 10 سانتی که خدانکرده یک مقدار کوتاه نباشن.
هفته پیش رقتم بروکسل. شهر خوشگلیه و چون شنبه رفته بودم، حسابی شلوغ پلوغ بود. یک میدونی دارن که خیلی جای خوشگلیه و ویکتور هوگو در وصف اون میدون گفته که من از این میدون قشنگ‌تر ندیده‌ام و غیره.
راستی میدونستین بلژیکی‌ها از ماه جولای تاحالا رئیس جمهور ندارن؟ بین فلاندری‌ها و فرانسوی‌ها بشدت دعواس و فلاندری‌ها میخوان جدا بشن و تو انتخابات همه‌چیز مساوی بود و الان یکی به طور موقت کنترل اوضاع رو در دست داره انگار، ولی گویا رئیس جمهوری در کار نیست. (من این‌رو از حرفای خانم صابخونه متوجه شدم، هرجاش که اشتباه بود رو بذارین رو حساب فرانسه دست و پا شکسته‌ی من) تازه اینها شاه و ملکه و خانواده سلطنتی دارن و عکسشون همه‌جا هست. اما کلا شاه و ملکه به هیچ دردی نمی‌خورن و هستن فقط.
مقداری خسته و بی‌حوصله‌ام، شاید چون رسما از اولین روز ورودم به این‌جا درگیر چیزای سخت و روال اداری و چک و جونه زدن و استرس مدام بوده‌ام و الان یک مرتبه همه‌چیز تموم شده بی‌حوصله‌ام، یا شاید کلا بی‌حوصله‌ام.
حال درس خوندن و فرانسه خوندن و کلا هیچ‌کاری ندارم.
اما قطعا خودم رو مجبور به انجام همه‌ش خواهم کرد. به زور. اَه