Thursday, May 28, 2009

گله مي‌کند که چرا کمکش نمي‌کنم. که از صبح تا الان مشغول کار بوده. که اين هفته‌ها راحتي و آسايش نداشته.
حرفي نمي‌زنم چهارتا ظرف جمع مي‌کنم و ناپديد مي‌شوم.
کاش مي‌دانستند که اتفاقا من هم مشغول کله‌معلق زدن از شادي و استفاده از هواي بهاري نيستم. که اين "کارهاي خودم" که هي انجامشان مي‌دهم و از بس انجامشان مي‌دهم که به کمک به ديگران و آن يکي کارهاي خودم (که وظايف ديگرم هستند) نمي‌ٍسم و آزرده‌شان مي‌کند، براي خودم لذت‌بخش نيست.
که اين "کارهاي خودم" من، يک چيزي شبيه همان "بدبختي‌هاي خودم" انهاست.
کاش مي‌دانستند که من خيلي خسته‌م. خيلي خيلي خسته‌م.
دلم آن طولاني‌ترين خواب کذايي دنيا را مي‌خواهد.


پ.ن.
مي‌دانم که حق با اوست. هزار بار مي‌دانم و يقين دارم که حق با اوست. اما در توانم نيست.
توان من کم است. توان من همينقدر است.

Saturday, May 23, 2009

بدجوري دلم مي‌خواد برم بچپم تو لونه‌م

Thursday, May 7, 2009

يک‌نفر براي من توضيح بدهد که شماها چطور مي‌رويد خريد؟
چطور نون مي‌خريد، ميوه مي‌خريد و از همه مهمتر چطور براي خودتان يا ديگران چيزي مي‌خريد؟
تا چندوقت پيش مطمئن بودم در خريد هرچيزي کج‌وکوله باشم، لوازم‌التحرير رو خوب مي‌خرم. اما اخيرا احساس مي‌کنم براي لوازم‌التحرير هم چندتا چيز مشخص براي خودم معلوم کردم و فقط همونا رو مي‌خرم. (عبارتند از: مداد نوکي، حتما استدلر سه ضلعي، پاک‌کن حتما فابرکسل dust-free سفيد، خودکار حتما Reynolds، کاغذ کلاسور حتما رزاقي. چيز ديگه هم نمي‌خرم) يه چندتا پوشه هم براي خودم خريده‌م، که خب اونجوري که من مي‌خوام نبودن.
چه در حين خريد و چه بعد از خريد، (اين خريد که مي‌گم مثلا هر سه ماه يکبار اتفاق مي‌افته) چيزي که خريده‌م را دوست ندارم. اين‌جوري نيستم که مثلا اشتياق داشته باشم به چيزي و وقتي خريدمش چون بدستش آوردم ديگه خوشم نياد.
در واقع اينطوريه که کلا خوشم نمياد. همه‌ش فکر مي‌کنم که شايد مي‌شد چيز بهتري خريد. شايد بايد بيشتر مي‌گشتم. اصلا اين چيزي که خريدم رو لازم دارم؟ واقعا لازم دارم؟ واقعا لازم دارم؟ (نمي‌دونم کسي هست که معني اين "واقعا لازم دارم" رو اونجوري که من مي‌گم درک مي‌کنه يا نه) خيلي مواقع احساس کلاه‌سر‌رفتگي مي‌کنم. يه موقع‌هايي هم براي خريد يه چيزي، اينقدر مي‌رم مي‌گردم و پرس‌و‌جو مي‌کنم که خودم حوصله‌م سر‌ميره و خب نمي‌خرمش در نهايت.
کودک که بودم با تمام پول‌هايي که داشتم يک کيف براي خودم خريدم که هم اون‌موقع دوستش داشتم، هم الان -که ديگر ندارمش- دوستش دارم. چيز ديگري يادم نمي‌آيد که با اين‌همه عشق خريده باشم.
چند وقت پيش، ديدم مدتهاست که براي خودم چيزي نخريدم و برم براي خودم يک چيزي بخرم که دوست داشته باشم. (اين ماجرا بدجوري به دل من مونده. هرکار مي‌کنم نمي‌تونم باهاش کنار بيام)
رفتم فيلم بخرم براي خودم، بلکه فيلم ببينم و خوشحال شوم.
گفتم DVD استراليا رو داري، گفت بله و گذاشت جلوم. من نادون هم گفتم چه فيلماي ديگه‌اي داري و يهو هونصد تا فيلم گذاشت جلوي من. داشتم فيلما رو نگاه مي‌کردم و گوشيم زنگ زد. آدم مهمي بود و نمي‌شد و درست نبود و خودم نمي‌خواستم تلفن رو قطع کنم.
وسط حرف زدن با تلفن 2 تا فيلم ديگه از بين اونها گذاشتم کنار. فروشنده محترم هم هي با من حرف مي‌زد. يه چيزي فهميدم تو اين مايه‌ها که 2 تا فيلم ديگه هم ببر که من يه فيلم هم اشانتيون بدم بهت. و هي به‌ زور مي‌گفت فيلم اشانتيونه خوبه.
من با تلفن حرف مي‌زدم. اين يارو هي دو تا فيلم مي‌ذاشت رو سه تا فيلماي من. من اون دو تا رو مي‌ذاشتم کنار. اين دوباره مي‌ذاشت رو اونا. فيلم اشانتيونه رو هم کنارشون. تلفنم تموم شد و اومدم ببينم اينايي که به زور مي‌خواد بده بهم چي هستن...اسم يکي‌شون آشنا بود و قبلا تعريف شنيده بودم که فيلم بنجليه ولي خنده‌داره. با خودم فکر کردم که شايد بد نباشه فيلم خنده‌دار ببينم. خوشحال شم يکم. در نهايت هم از طرف پرسيدم زيرنويس انگليسي دارن اينا ديگه؟ فارسي نباشه‌ها (من تا الان دارم فکر مي‌کنم در حال خريدن dvd هستم و حتي برنگردوندم بسته فيلم‌ها رو و ببينم که جريان چيه)
درنهايت، آقاي فروشنده موفق شد و همه‌شون رو خريدم و فيلما رو ريختم تو کيفم و رفتم. بعدا که درشون آوردم ديدم که نه تنها dvd نيستن بلکه طرف cd فروخته بهم و پول dvd گرفته. يکي از سي‌دي‌ها هم که اصلا روش فيلم نبود. سي‌دي خام سوخته خريد‌ه بود‌م من. يکي ديگه رو هم چک کردم. زيرنويس فارسي نصب شده اون زير و چون dvd نيست، نمي‌شه برش داشت حتي.
آقاي محترم فيلم‌فروش خيابان کارگر شمالي، نبش ميدان انقلاب، يادت باشد کاري که حضرت‌عالي کردي، بيشتر از انداختن چندتا فيلم و چاپيدن يه آدمي بود که اون‌روز حال و حوصله نداشت. آقاي محترم، من اون‌روز اومده بودم مثلا خودم رو خوشحال کنم و فکر کنم که بلدم چيزي بخرم.

حالا لطفا به من ياد بدهيد که چطور مي‌رويد خريد. چطور از اين پروسه انتخاب کردن لذت مي‌بريد. چطور مطمئن مي‌شويد که "من واقعا اين چيز رو لازم دارم؟".
چطور بعد از خريد چيزي که خريده‌ايد را دوست داريد؟
از همه عجيب‌تر، چطور همين‌جوري مي‌رويد بيرون، بدون اينکه براي خريد چيز خاصي رفته باشيد و بعد دست پُر برمي‌گرديد خانه؟

Sunday, May 3, 2009

دوستهاي زيادي دارم که الان در جاهاي مختلف دنيا پخش‌وپلا شده‌اند. از بيحوصلگي من، يا هرچيز ديگر، حتي شماره‌شان را ندارم که بهشان زنگ بزنم. اون چندتايي که دارم رو هم بهشون زنگ نمي‌زنم.
خلاصه دافعه عجيبي دارم نسبت به زنگ زدن به آدم‌ها يا پيدا کردن آدمها و حرف زدن با آنها در مورد چيزهاي مختلف. که مثلا فلاني دلم گرفته است بيا حرف بزنيم. يا دلم مي‌خواهد خوشحالي کنم بيا حرف بزنيم. يا بيا بگرديم اصلا. دوستها دوروبر آدم که هستند، حرفها زده مي‌شود. هميشه يکي پيدا مي‌شود چيزي که در فکرش هست را بگذارد وسط و بقيه حرف بزنند. البته اصولا من آن آدم نيستم. موضوع وسط نمي‌گذارم. من هميشه نظر داده‌ام. بارها شده دوستي کنارم بوده و با خودم گفته‌م فلان چيز را بهش بگويم. و البته موجودي درون من هست که به شدت جلوي اين‌کار را مي‌گيرد. هي فکر مي‌کنم که اگر بگويم چه اتفاقهايي مي‌تواند بيفتد... اگر نگويم چطور. و سعي مي‌کنم بسنجم ببينم کدامش بهتر است. اما چون اين فرايند سنجش طول مي‌کشد، هميشه نگفته‌ام. و بعدش خوشحال بوده‌م از اينکه دردسر اضافه‌ي فلاني به بهماني بگويد يا بنشيند با خودش فکر بکند که اِل‌‌وبل را ندارم.
همين‌طور حرفها مي‌ماند و بعد از مدتي ديگر نمي‌توانم با کسي حرف بزنم. چون براي توضيح ماجراي الف، بايد ماجراهاي "ب" تا "ط" را توضيح بدهم. اگر طرف اصرار کند هم توضيح چرت‌وپرتي مي‌دهم که خيلي وقت‌گير و حوصله سربر نباشد. طرف مقابل هم با همان داده‌ها نتيجه‌گيري مي‌کند و نظرش را مي‌گويد و من فکر مي‌کنم که "نظرش چرند است و ايراد از طرف نيست. من خودم ماجرا را درست توضيح ندادم و همان بهتر که حرفش را نمي‌زديم."
الان حرفها مانده‌اند و دوست‌ها رفته‌اند و همين نبودن دوستها دليل جديدتري‌ست که آن موجود درون من بگويد "بهشان حرف بزني چه‌کار؟ هزاروصدجور گرفتاري دارند و مشکلات تو برايشان آب‌نبات قيچي هم نيست. بيخود وقت خودت، وقت دوستت، حال خودت، حال دوستت را نگير."
بغل‌دستي دوره راهنمايي‌ام که هميشه دنبالش مي‌گشتم و پيدايش نمي‌کردم را بالاخره پيدايش کرده‌ام.  آخر تابستان از ايران مي‌رود. چه حرفي مي‌شود زد با دوستي که 9 سال است دنياهايتان جداست. احتمالا يکي از آنها بشود که بعدا عکسهايش را در فيس‌‌بوک نگاه کنم و با خودم بگويم :"حيف...الان که نمي‌شود باهاش حرف زد...اگر ايران بود شايد باهاش حرف مي‌زدم." و بعد فکر کنم که ايران هم که بود حرفي نزدم.