Saturday, November 20, 2010

با یه دوستی داشتم حرف میزدم. ایرانه. هرچندوقت یکبار عکسهای خوشحال و رنگی رنگی از خودش و دوستاش میذاره تو فیس بوک. 
ازش پرسیدم چیکار میخواد بکنه. گفت "میدونی، من دیگه به رفتن فکر نمیکنم. اینجا، جا افتاده ام دیگه. مدتهاست که دانشجو نیستم، به زور واسه خودم دانشگاه پیدا کنم چیکار؟، بیام بشینم درس بخونم، فقط واسه اینکه ایران نباشم؟ اینجا همه چیزم به راهه و اوضاعم خیلی خوبه و راضی‌ام. کندن و رفتن سخته برام دیگه."
راست میگفت. دلم گرفت. فکر کردم، مثلا الان من که کندم اومدم ، الان چی‌م بیشتر شده؟ نمیدونم من الان آدم خوشحالتریم یا نه.
نمی‌دونم بعدا چی میشه، اصلا سال دیگه میخوام چیکار کنم؟
اینکه هیچ هدفی، هیچ چیز مشخصی ندارم خوب نیست. 
وقتی برنامه خاصی نداری، اصولا همه چیز باید برات علی‌السویه بشه، عوضش واسه من همه چیز بشدت مهم میشه، هردرسی‌م رو فکر میکنم، نه اومدیم و سال دیگه من مجبور شدم فلان،  کلاس فرانسه؟ اومدیم و من خواستم بالاخره بمونم یک جای فرانسه زبان، پول؟ اومدیم و من خواستم اجاره فلان جا، خرید فلان چیز...

به هر چیزی فکر میکنم، "اومدیم و فلان"ه.
هیچ چیز روشن و معلوم نیست. 
خب معلومه اگه ایران باشی و با دوستات برنامه‌های خودت رو داشته باشی و بلد باشی با مغازه دار و مسئول بانک و مسئول پست حرف بزنی، هر برگه ای میاد در خونه‌ت با هزارتا قانون بتونی تند تند بخونی، دائم فکر نکنی خب برق چه جوری مصرف کنم، گاز چه جوری مصرف کنم، کار پیدا کنم؟ کجا کار پیدا کنم؟ یعنی اینجا بمونم؟ نکنه محبور شم دکترا بخونم؟ چاق نشم؟ (جمله جا موند) داشتم میگفتم، خب وقتی ایرانی و دوستات رو داری و خوش میگذره، مریض میشی، صاف میری دکتر، دو روز به این فکر نمیکنی که واویلا، به دکتر چه جوری باید بگم آقای دکتر چاییدم. نتیجه حرف زدنت با دکتر نشه "درد اینجا و اینجا. درد بسیار زیاد است. بلی بلی. درد هست. درد در آنجا هست. پَغدُن Pardon؟"

بعد فکر میکنم که بابا من تو ایران هم برنامه ی "بیا بهمون خوش بگذره" نداشتم. کجا هی لباس رنگی و خوشحال میپوشیدم با دوستام میرفتم بیرون. ماشین نداشتیم و هرچا میخواستی بری، مترو و اتوبوس و تاکسی بود. همچین برنامه ای نبود. خبری نبود. 
دارم فکر میکنم شاید من بلد نیستم خوشحال باشم، خوشحالی کنم وگرنه اون رفیقمون رو اگه مینداختیش تو اروپا، شاید هنوز برنامه های خوشحالیش به راه بود. 
البته یه مساله دیگه هم هست. اینکه این دوستمونم یک غمگینیه مثل خودمون و اون عکسا و خوشحالیا و حرفها همه‌ش کشکه. 
کسی چه می‌دونه

Saturday, November 13, 2010

تا الان روز بدردنخوری داشته‌ام. حالم خوب نبوده و صبح بعد از صبونه گرفته‌ام خوابیده‌ام.
دیروزم روز خیلی بهتری بود، اما آخر شب چنان احساس بی‌مصرفی و عذاب وجدان می‌کردم که نفرماونپرس.
اما امروز به طرز حیرت‌آوری حالم خوشه. ناراحت نیستم که درس نخوندم. ناراحت نیستم که بجای 1 ساعت و نیم ورزش، چهل دقیقه ورزش کردم و هنوز از اینکه یک تیکه کیک اسفنجی نارنگی که تیلانا پخته بود رو خوردم. (خودش 3 تا تیکه خورد و هنوز 2/3 کیک مونده و من قصد ندارم دیگه بخورم)
خودم برام عجیبه که چرا ناراحت نیستم و عذاب وجدان ندارم و در حال کشتن خودم نیستم.
گفتم اینجا بگم بلکه ثبت شه که من یه روز بی خاصیت بودم و حالم گرفته نبود.
پ.ن. قول نمیدم تا آخر شب حال-خوش بمونم

پ.ن.2.فکر کنم نیم ساعت از فرستادن این پست میگذره، خواستم بگم حالم داغونه و احسای به درد نخور بودن میکنم.
فکر میکنم به حالت نرمالم برگشتم
وقتی تنبلی میکنی بی‌خود میکنی حالت الکی خوبه
والا

Sunday, November 7, 2010

یک نفر بیاید به من نشدنی‌ها را آموزش بدهد. مغز من متوجه نمی‌شود. 
برای خودم ویدیو دانلود کرده‌ام که باهاش ورزش کنم، توقع دارم همه حرکاتها رو درست و بدون مشکل و کامل انجام بدم. بعد توقع دارم که با اینکه سر 20 دقیقه حسابی خسته‌ام تا 1 ساعت ادامه بدم، بعد یادم می‌آید که بابا کارهای دیگه هم داری. 
می‌شینم سر مقاله خوندن برای تز، توقع دارم مقاله رو به طرفه‌العینی بفهمم، خلاصه‌برداری کامل کنم، ضمنا خوش‌خط باشد. یادم می‌افتد که بقیه درس‌ها مانده. می‌آم درس بخونم، توقع دارم که جزوه فرانسوی استاد رو بخونم، حالا که نمی‌تونم بخونم باید زود کشف کنم که کجاهای کتاب مد نظره. حالا که اون رو فهمیدم، می‌خوام زود بخونم و بفهممش و بتونم تمرین‌ها و پرو‌ژه رو انجام بدم. بعد یادم می‌آد که فرانسه نخوندم. دیروز نشستم به فرانسه خوندن و تمرین کردن، حسابی خوشحال بودم که اوه من چقدر پیشرفت خقنی دارم، بعد فهمیدم که تازه فصل 3و4 یک کتاب 40 فصلی رو تموم کرده‌ام. فروریختم طبعا. بعد یادم می‌آد که ورزش نکرده‌ام و چاقم. بعد یاد پارسال می‌افتم با اون‌همه درس و امتحان و اضافه وزنم. 
احساس ناتوانی کامل می‌کنم. هیچ‌کاری رو نمی‌تونم درست انجام بدم و نتیجتا همه کارهام می‌مونه. 
توقعاتم زیاد نیست، هر استادی ازمون توقع داره درسش رو بخونیم، خب باید بخونی دیگه. تز داری کار می‌کنی باید مقاله‌ش رو بخونی دیگه. وقتی 4تا پروژه داری باید انجام بدی دیگه. وقتی چاقی باید ورزش کنی دیگه. وظایفت اینهاست. باید انجام بدی دیگه. 
من ناتوانم و هیچ کاریم رو نمی‌تونم انجام بدم. هرروز هم بیشتر می‌شه.
بدبختم من

Friday, November 5, 2010

‌دیشب خواب دیدم مریض شده‌ام. یک تومور توی سرم پیدا کرده‌اند و باید درش بیارند. 
چیزی که یادمه اینه که برام مهم نبود و نگران نبودم و فکر می‌کردم من کوچکترش رو انجام دادم، اینم که کاری نداره، می‌ری بیمارستان می‌خوابی، موقع عمل بیهوشی، بعدشم که مسکن می‌دن. 
قرار بود به دکتر بگم من آشنای فلانیم که دکتر یادش بیاد ماجرا چیه و معاینه لازم نباشه. 
به دکتر گفتم و نفهمید. گفت باید برم رو ترازو وزنم کنه. بهش گفتم لازم نیست، من چاقم. یهو همه پرستارا و خود دکتره شروع کردند که کجا چاقی و کی گفته و خودت فکر می‌کنی و اینها. 
رو ترازو که رفتم نشون داد 20کیلوئم. گفتم ترازوتون خرابه، من وزنم انقدره، شاخص BMIام انقدره، باید فلان‌قدر باشه، من سال 2 دانشگاه بودم، تو تیم شنا بودم فلان قدر بودم. الان چاق شدم، باید فلانقدر باشم. هیچ‌کس به حرف من گوش نمی‌کرد. خیلی بد بود که هیچ‌کس گوش نمی‌کرد. 
دکتر شروع کرده بود می‌گفت باید غذا بخوری. 
گفتم نه. ترازو خرابه. تنظیم نیست، اون زیرش رو باید بچرخونین، برگشت گفت اون واسه انداه‌گیری خود ماست. وزنت 20 کیلوئه. 
خیلی عصبانی بودم. گفتم به جهنم. اینها نمی‌فهمن. من مطمئنم که چاقم و وزنم درست نیست. دکتر گفت وسواس داری، می‌خواستم بگم خودت اگه وزنت انقد بود وسواس نداشتی؟ نگفتم و از خواب پریدم. 

واضحه که من نسبت به وزنم حساسم و وسواس دارم. حجم فکری که روزانه می‌کنم از چایی که توی دانشگاه می‌خورم، وقتی ناهار می‌خورم هی فکر می‌کنم ئه! چرا همه‌ش رو خوردم؟ (چون گشنه‌ام بود) و دائما دارم خودم رو می‌کشم که تو این سرزمین پاستا و ساندویچ، غذای کم کربوهیدرات و سالم بخورم، اینکه هرشب یک پاتیل سالاد می‌خورم و اگر چیز اضافه‌ای بخورم فکرش تا 3 روز بعد من رو خواهد کشت، جمله از دستمون نره، حجم فکری که می‌کنم زیاده. آزارم هم می‌ده. 
اما دائم فکر می‌کنم درستش همینه، این‌همه مراقبم و وزنم اینه، اگه مراقب نبودم چی و هزارجور فکر دیگه. 
هرروز که تپه‌های دانشگاه رو می‌رم بالا،‌دارم به پاهای دخترای دیگه تو جوراب شلواری یا تو شلوارای چسبونشون نگاه می‌کنم (که حتی این چسبونا هم گشاده به پاشون). هی می‌گم بابا اینکه داره یه ساندویچ گنده بیکن می‌خوره، چطور نمی‌ترکه از چربی؟
قبلا که کودک بودم، اگه وزن زیاد می‌شد خیالم راحت بود و می‌دونستم دو دفعه شنا برم تو همه شلوارهام جا میشم. یا الان از اون حد گذشته که دیگه فایده نداره، یا این‌که اگر نگران نباشی و ذهنا خودت رو چاق تصور نکنی تاثیر داره واقعا. 
واقعا دلم تنگ شده واسه موقعی که اگه چیزی دلم می‌خواست می‌خوردم و اتفاقی هم نمی‌افتاد. خفه شدم از این‌همه ترس و نگرانی دائم. 

این‌طور که به نظر می‌آد، با بدن خودم خیلی رابطه خوبی ندارم. هردومون از وجود اون‌یکی شرمنده‌ایم. این به اون‌یکی می‌گه چاق، اون‌یکی هم جواب می‌ده سرکوبگر بی عاطفه. 



Thursday, October 28, 2010

اومدم اسم این پست رو بذارم اَن‌بودگی برای محافظت از خود، دیدم من که هیچ‌وقت پست‌هایم تیتر نداشته‌اند، چرا بیام تیتر بذارم برای این‌یکی که می‌خوام توش نک‌و‌نال کنم. چه‌کاریه.

ماجرا اینه که من از همکلاسی/‌ همخونه‌ای برزیلیم ناراحتم. درواقع خوشحال نیستم، بعضی چیزها رو دارم تحمل میکنم و چون دائما درگیری ذهنی دارم، پس قطعا اوضاع خوب نیست. یکی دو مورد وقتی ناراحت شدم، مساله‌ای که ناراحتم می‌کرده رو بهش گفتم، اما فایده نداشته. کلا مدلش یه‌جوریه من هم قصد ندارم قضاوتش کنم. اما باید از خودم مراقبت کنم.
مثال؟ عرض میکنم.
باهم با دوچرخه از خونه میریم تا ایستگاه قطار، اگر من دوچرخه ام را ببندم، صبر می‌کنم تا اون هم ببنده و بعد هونصدتا پله رو بریم پایین. اون خب نه. در هیچ موردی (خروج از کلاس، فروشگاه،‌ قطار، اتوبوس، در خونه) صبر نمی‌کنه. سرش رو می‌ندازه پایین و میره. من خیلی فکر کردم که آیا من که صبر می‌کنم آیا کودک دبستانی وابسته‌ای هستم یا نه؟ بعد با خودم فکر کردم که نه. بابا جان واسه چی بعدا کله بکشی که سعی کنی پیدا کنی طرف کجاس بین اون‌همه جمعیت تو قطار (که البته این کارم نمی‌کنه) خب از اول با هم بریم.
دوم این‌که آقا من بی‌سواد، کندذهن، نفهم... من فرانسه‌ام خوب نیست. به‌خدا هربار صاحبخونه‌مون حرف می‌زنه من 100 اسب‌بخار.ثانیه انرژی مصرف می‌کنم تا جمله‌هاش رو تو ذهنم بشکنم و بفهمم چی گفت. خداوکیلی در این یک مورد تیلانا خیلی اذیت نمی‌کنه، اما خب وقتی شما شخص بفهم ماجرا باشی، با شخص نفهم برخوردت چه‌جوری می‌شه؟ همونجوری.
سوم این‌که گاهی رک بودنش من رو خراش می‌ده و فکر می‌کنم حد رک بودن برای من و اون فرق دارن. به عنوان مثال، تا الان اون 2دفعه شوفاژ رو روشن گذاشته و حواسش نبوده و از خونه رفته بیرون و مادام Anne بهش گفته که آی حواست نبوده و اینا. در مقابل روشن موندن شوفاژ برای 7 ساعت، من یک دفعه چون نمی‌دونستم آخرین نفریم که از آشپرخونه میرم بیرون، چراغ رو حواسم نبوده و روشن گذاشتم. مادام Anne سوار ماشین بود و بوق زد که چراغ روشن مونده (داشتیم از خونه میرفتیم بیرون با هم) خب من برگشتم خاموشش کردم. تو ماشین که نشسته‌ایم این ماجرا می‌تونه تموم شه، اما تیلانا برمی‌گرده می‌گه رد صبحها که از خواب پا میشه هنوز تو واکسه. (ینی هنوز گیج‌گوله) خب من دفعه اول می‌خندم و کاری ندارم، اما این ماجرا (تیکه‌ناز جلو صابخونه، اونم به زبون فرانسه که من نفهمم تیکه جریانش چیه، بعد صابخونه به فرانسه برام توضیح بده که تیلانا یک چیزی گفت که به تو مربوط می‌شد و بعدشم با لهجه ناز فرانسوی بگه DO YOU UNDERSTAND؟) وقتی چندبار تکرار می‌شه و من سعی می‌کنم توضیح بدم که بابا من یک لحظه حواسم نبود بخ‌خدا و فایده نداره، من فکر می‌کنم که یا من نباید هیچ معاشرت و حرفی داشته باشم، که خب طبعا نمیشه با یارو حرف نزنی؛ یا من هم باید سیستم دفاعیم رو فعال کنم.

سیستم دفاعی اینه که من هم از در میرم بیرون، یا دوچرخه‌م رو می‌بندم یا سوار قطار می‌شم یا از فروشگاه که با هم خرید کرده‌ایم میام بیرون صبر نکنم. راهم رو بکشم و برم. یا هرازچندگاهی یک چیز اساسی و تو چارچوب به انگلیسی بگم (طبعا به فرانسه در بضاعت من نیست و ضمنا ریا نباشه ولی اونی که انگلیسی رو بدون لهجه پرتغالی حرف میزنه و دایره واژگانش بزرگتره هم منم. ضمنا he و she رو هم قاطی نمیکنم) که اگر متلک انداخت یا گیر بی‌ربط داد یه‌چیزی هم خورده باشه بهش.
امروز این روش رو امتحان کردم. جواب داد. خیلی هم خوب بود. اون که خوشحال بود و کاری نداشت و من هم احساس میکردم در رابطه معاشرت هم‌خونه‌ای/ همکلاسی در وضعیت برابر قرار داریم و من موجود بدبخت ماجرا نیستم. اما ایرادش اینه که من حاااااالم بهم می‌خوره. یعنی ثانیه‌ای نبود امروز به خودم نگم حمال. دائم فکر می‌کردم بیا و بی‌خیال شو. خیلی مسخره‌س این‌جوری و این‌که مدل من نیست و بیا xxنباش. اما بعد با خودم فکر می‌کردم، بابا، این با رفتاراش من رو ناراحت می‌کنه. من سعی کرده‌ام توضیح بدم براش و نمی‌فهمه باید از خودم مراقبت کنم. یا باید دائم احساس کنم من مثل جوجه اردک زشت داره بهم بی‌توجهی و بی‌احترامی می‌شه، یا باید فکر کنم که وقتی یارو این‌جوریه در بعضی مواقع، خب تو هم همونجوری باش. هم اون راحتتره هم خودت.

در نهایت هر دو حالت احساس خوبی ندارم.
:(


Wednesday, October 20, 2010

تا الان 1 پرزنتیشن انجام داده ام. از پرزنتیشن‌های اون درس 2 تای دیگه مونده. واسه یه درس دیگه یکی دیگه. واسه یه درس دیگه، دوتا دیگه مونده.
غیراز اون موضوع تز معلوم شده و دانشجوی دکترایی که مسئول منه (و ضمنا استادها) با اینکه میگن "آره ما میدونیم این ترم درس زیاد داری و وقت نداری" تخت گاز میخواد که من باشم و کار کنم و همون روز اولی رفتیم 3 تا دستگاه رو رزرو کردیم واسه هفته دیگه که 2 تا بعدازظهر کامل باید کار کنم. خوندن مقاله‌های طولانی و گنده‌ هم روش و باید گزارش پیشزفتم رو به صورت پرزنتیشن نشون بدم. 

از طرفی دائم به خودم میگم نکنه اولویت اول زبان فرانسه باشه و بیا بیشتر فرانسه بخونیم، آخر امسال میشه 2 سال زندگی تو کشور فرانسه زبان و اگه اون آخر وضعت مثل الان باشه لوزر تمامی. 
به همه اینها اضافه کنید که دلم میخواد ورزش کنم و هم واسه کمرم لازمه و هم واسه کم کردن وزن لامصب. 
نتیجه نهایی؟
امروز از ساعت 4-8 بعدازظهر خوابیدم. تو خواب هی میگفتم من باید پاشم کارامو بکنم، اما چنان مثل جنازه افتاده بودم که پا نشدم. 
الان ساعت 9 شبه و من هیچ‌کار نکردم غیر از یک گروپ میتینگ با استاد یه درس واسه پرزنتیشنی که داریم برا اون درس و رفتن و اومدن با دوچرخه زیر بارون و ضمنا تعمیر زنجیر دوچرخه که معلوم نبود چه مرگیشه، هی زنجیر مینداخت،‌من مجبور بودم وایسم ببینم چشه. 

هی خودم رو دلداری میدم که عب نداره. ولی خداوکیلی من نمیتونم ادامه بدم با این شرایط. روزی 10 ساعتم مجموع درس خوندنم باشه (کلاسا + کارای خونه) به ورزش و زبان نمیرسم و برعکس و برعکس. 

چی کار کنم من؟

Saturday, October 16, 2010

قرار بود در مورد ماجرای عوض کردن خونه و کنسل کردن اون اتاقی که دانشگاه بهم داده بود حرف بزنم که نمیزنم. ماجرای مفصل و آزاردهنده‌ایه که چه کاریه حرف بزنیم در موردش. بیاین فراموشش کنیم و خدا رو شکر کنیم که تموم شده و رفته.
خانم صابخونه آخر این ماه 60 سالش میشه، 3 برابر من جون داره و دائم در حال بدوبدو و کلاس رقص و ورزش و اینهاست. 60 ساله ای که تو یه وبسایت آگهی بده برای اجاره 2 تا اطاق تو خونه‌ش معلومه چه مدلیه دیگه.
اوائل یک مقدار برای سخت بود زندگی کردن با تیلانا (برزیلیه). خوشبختانه مرتب منظمه، اما آدم رک و صریحیه و بعضا هم پررو. الان یاد گرفته‌ام که بعضی موقع‌ها هم من کوتاه نیام و حرفم رو بزنم و با هم بی‌حساب شیم. تا الان همه‌چیز خوب بوده.
تیلانا واسه تزش یه جا تو سویس و یه جا تو پاریس پیدا کرده. احتمالا سوییسیه رو بره و نتیجتا از ماه فوریه به بعد اینجا نخواهد بود و یک آدم غریبه جدید به اینجا خواهد اومد.
از Ebay دوچرخه خریدم. یک هفته تمام در کمین دوچرخه‌های مختلف میشستم و تو 20 ثانیه آخر قیمت از 20 یورو به 100 یورو افزایش پیدا میکرد و خب بشدت از بودجه‌ی من دور بود. اما این دفعه‌ای شانس آوردم و یه دوچرخه رو برنده شدم و قیمتشم خوبه. تازه صاحب دوچرخه، ورداشت آوردش دم در خونه (در حالی که اصولا تو باید بری خودت بگیریش).
تیلانا میخواست دوچرخه بگیره و گفت بالای 20 یورو نمیدم واسه هیچ دوچرخه‌ای. خلاصه یک دوچرخه پیدا کرد که رو 10 یورو مونده بود و گفت ایول همین رو میگیرم و بعد گفت تو بخش توضیحات یارو به فرانسه یه چیزی نوشته من هرچی ترجمه میکنم نمیفهمم. 10 دقیقه به پایان مزایده (درست دارم میگم دیگه؟ مناقصه که نیست؟) فهمیدیم اون جمله معنیش اینه که چرخ ها یک مقدار تاب دارند و شما فکر کن چرخ بجای یک دایره در یک صفحه یک موجود معوجی است در فضا.
ضمنا یارو دوچرخه رو نمیاره و خود تیلانا باید بره بگیردش. تعمیر دوچرخه و احیانا خرید چرخ جدید یه 20-30 یورویی در بدترین حالت براش آب خواهد خورد...طفلک بیچاره.

هوا سرد شده مثل چی. صبح ها چمن ها یخ زده اند، یعنی ما هوای 0 درجه یا احیانا منفی رو در اوایل پاییز داریم تجربه میکنیم. خدا ما رو بیامرزه واسه بقیه‌ش.
هر روز نزدیک به 3-4 لایه رو هم میپوشم. وسط روز هوا 10-12 درجه‌س و اون همه لباس خب گرمه واسه آدم و مجبورم هی لایه ها رو کم کنم.
درس‌ها سخت و زیادن. سرعت درس دادن‌ها بالاست، اما نسبت به گرنوبل استادها بهترن و جزوه‌ها و اسلاید‌ها مفهوم‌تر. برخورد‌ها هم اصولا گرم‌تره در مقایسه با فرانسوی‌ها.
هرروز میرم رو ترازو. یکی دو دوفعه نشون داد که 1 کیلو کم کرده‌ام، اما این‌روزها باز هم رو عدد قبلی وایمیسته. نا امید شده ام از تغییر وزنم. قکر کنم جزو همونها بشم که 20 سال دیگه دوستام به بچه‌هاشون میگن خاله فلانی رو میبینی؟ اینقدری نبودا، دانشگاه که میرفتیم لاغر بود، ورزش میکرد. خارج که رفت اینقدری شد. تهران که بودم، همه اول از نتیجه جراحی و اینکه چه‌طور بوده می‌پرسیدن و جمله دوم این بود " البته فرانسه بهت ساخته‌ها، هزارمشالا خوب تپل شدی" لعنتی‌ها

اینجا من نه تنها از اهالی لیلی‌پوت محسوب میشم (بس که همه دراز و طولانی‌اند) بلکه چاقالو هم حساب می‌شم. لعنتی‌ها معلوم نیست با اون قد و اون استخون و اون 2 ذره چربی زیر پوست چه‌جوری سردشون نمی‌شه تو این هوا.
پسرها هنوز با شلوارک میان بیرون و دخترها هم دامن شدیدا کوتاه و جوراب شلواری و پاشنه 10 سانتی که خدانکرده یک مقدار کوتاه نباشن.
هفته پیش رقتم بروکسل. شهر خوشگلیه و چون شنبه رفته بودم، حسابی شلوغ پلوغ بود. یک میدونی دارن که خیلی جای خوشگلیه و ویکتور هوگو در وصف اون میدون گفته که من از این میدون قشنگ‌تر ندیده‌ام و غیره.
راستی میدونستین بلژیکی‌ها از ماه جولای تاحالا رئیس جمهور ندارن؟ بین فلاندری‌ها و فرانسوی‌ها بشدت دعواس و فلاندری‌ها میخوان جدا بشن و تو انتخابات همه‌چیز مساوی بود و الان یکی به طور موقت کنترل اوضاع رو در دست داره انگار، ولی گویا رئیس جمهوری در کار نیست. (من این‌رو از حرفای خانم صابخونه متوجه شدم، هرجاش که اشتباه بود رو بذارین رو حساب فرانسه دست و پا شکسته‌ی من) تازه اینها شاه و ملکه و خانواده سلطنتی دارن و عکسشون همه‌جا هست. اما کلا شاه و ملکه به هیچ دردی نمی‌خورن و هستن فقط.
مقداری خسته و بی‌حوصله‌ام، شاید چون رسما از اولین روز ورودم به این‌جا درگیر چیزای سخت و روال اداری و چک و جونه زدن و استرس مدام بوده‌ام و الان یک مرتبه همه‌چیز تموم شده بی‌حوصله‌ام، یا شاید کلا بی‌حوصله‌ام.
حال درس خوندن و فرانسه خوندن و کلا هیچ‌کاری ندارم.
اما قطعا خودم رو مجبور به انجام همه‌ش خواهم کرد. به زور. اَه

Saturday, September 18, 2010

بالاخره مستقر شده ام و بالاخره جایی هستم که اسمش هست خونه ی من.

وقتی سارای برای خاطر کتابها میگه فرانسه حرف زدن و زندگی کردن یک مرتبه براش یک تغییر بزرگ بوده و اون رو غمگین میکرده، دلم شاد شد. دلم میخواست خودم رو بابت تموم اون موقع هایی که تو بانک، تو پست، تو فروشگاه، تو اتوبوس، تو خیابون، تو مغازه، با مسئول دانشجوهای اینترنشنال؛ یک مرتبه شکسته ام بغل کنم و بگم عیب نداره، عیب نداره، بیین، سارای برای خاطر کتاب ها که اینهمه بلده هم اینجوری شده.
من فرانسه بلد نبودنم رو پذیرفته ام. با 3 ترم فرانسه خوندن نهایتا در مورد حال ساده و گذشته ساده میشه حرف زد درحالی که همه ماجرا ها در ماضی استمراری اتفاق می افتند با مثلا ماضی نقلی. خاطره ها هم در ماضی بعید. جمله شرطی و غیر شرطی رو هم فراموش کن کلا. تهران که اومدم خیلی نمیگفتم نه من فرانسه بلد نیستم،‌چون با مقیاس اونها بلدم زیادم بلدم. اما با مقیاس زندگی؟ هه. واهمه دارم از یک دونه تلفن. نتیجه ش این میشه که همه کارهام رو میرفتم در محل انجام میدادم. نامه میخواستم بنویسم تو گوگل ترسلیت تایپ میکردم بعد از روش می نوشتم. همه چیز تاخیر داشت بابت زبان.
من عمیقا فکر میکنم که محیط گرنوبل، آدم غیر فرانسه زبان رو تحقیر میکرد. یا اگر نمیکرد آقا ما تحقیر شدیم.
زور داره که تو تهران راحت با یارو (یارو = مسئول هر کاری) یه گپی میزنی و کارت و راه میندازی و آخرش هم تو خوشحالی هم اون طرف. عوضش اینجا، تو یک خارجی زبون نفهم هستی. که داری وقت طرف رو تلف میکنی. آشپز دانشگاه هم شوخی میکرد من کله م رو تکون میدادم. حالا معلوم نبود چی گفته.
سخته من که تا یک چیزی خراب میشه به سرعت میخوام درستش کنم و مثل اسفند رو آتیش در حال جلزولز هستم هی به خودم بگم خب مجبورم صبر کنم تا آخر هفته که وقت کنم برم آفیس فلان چیز.
خلاصه یک بغل به خودم بدهکارم. یک الهی بمیرم برات.
من تو گرنوبل ایرانی شناختم، نمیگم نشناختم. آدمای خوب. خیلی هم خوب. اما نه دانشکده مون یکی بود، نه خونه مون یه جا، نه معاشرتی شکل گرفت. نتیجه این شد که من اگر با خونواده و دوستی با تلفن فارسی حرف زدم، زدم. غیر از اون فرانسه بود و انگلیسی.
آدم خوار میشه وقتی سر امتحان فکر میکنه "مرامی اینی که الان نوشتم رو به فارسی سر امتحان مینوشتم فحشمم نمیداد استاد" یا مثلا " اه، اگه فارسی بود یک جوری میپیچوندمش، الان به انگلیسی چه جوری سمبل کنم اینو؟". دست خطت به انگلیسی تند نیست، هردفعه که رو کاغذ سوراخ دار مینویسی یادت می افته که باید اونوری مینوشتی برو تا آخرش.

حالا اینا رو واسه چی گفتم؟ هیچی. همین جوری. واسه اینکه به خودم حق بدم که آقا من زندگی خوب و باحالی نداشتم تو گرنوبل. بله، من میدونم مردم همینشم ندارن، اما آقا ما لوس، ما ننر، ما بی جنبه، یا اصلا من آدمیزاد، من بشری محتاج به معاشرت وضعم این بوده و احساسم اینه و احساس رو داریش. نمیشه modifyش کرد.

پیش پای شما همین دوشنبه من بودم و جای بخیه و 3 تا چمدون در سایزهای گنده، متوسط، کوچیک و البته کوله پشتی بسیار چاق. خانواده دائم از پای تلفن اصرار که کمک بگیر از مردم. فشار نیار به خودت. بدزخمی. جراحی قبلیه جوش نخورد جاش. مراقبت کن. حق داشتن.منم حق داشتم کمک بگیرم. چی کارکنم. یه جاهایی کمک میکردن مردم، یه جاهاییم کمک نمیکردن.

حقیقت موجود این بود که تویی و 3 تا چمدون. با خودم حرف میزدم که وسایلت رو باید جا بدی چون همینه که هست. جا نمیشه؟ باید جا شه، چون همینه که هست. ناراحتی چیزی رو بریز دور. نمیریزی؟ پس همینه که هست. میخوای برو یه چمدون دیگه بگیر. وای نه 4 تا چمدون؟ پس نق نزن همینه که هست. گریه داره؟ میخوای بشین گریه کن، اما بالاخره باید یک موقع بشینی و ببندی چمدونه رو، چون شرمندتم ولی همینه که هست. تو ایستگاه قطار اول دو تا چمدون رو 10 متر می کشیدی، بعد بر میگشتی سومی رو می کشیدی، بعد دوباره بر میگشتی اون دوتا رو میکشیدی؟ همینه که هست.
حقیقت موجود اینه که لابد سال دیگه میام میگم که آقا شرایط من با بخیه ها و اون چمدونا و اون وضع کمرم خوب نبوده و آی یه بغل بدهکارم و ادامه چمن کاری.
اما میدونین اصل ماجرا چیه؟ اینکه همین بوده که هست. مثلا میخواستی چیکار کنی؟ مثلا باید چی میشده؟ چمدونا تله پورت میشدن؟ نمیشدن دیگه.

قسمتای خوب رفتنه چیا بودن؟ اینا:

تو قطار گرنوبل یک خانم اهل واشنگتن پیدا شد. پسرش آرنولدی بود واسه خودش و اونجا میموند و اومده بود مامانش رو راهی کنه. از آرنولد خواهش کردم چمدون من رو بذاره تو جاچمدونی. با خانم واشنگتن دوست شدم و کمی حرف زدیم و من رو دو تا صندلی دراز شدم و خوابیدم.
تو ایستگاه لیل، یه خانومه که بیکار بود و منتظر دوستش بود کمکم کرد چمدونا رو بردم تا آسانسور.
تو ایستگاه لیل، یه آقاهه داشت کتاب انگلیسی میخوند و من بسیار محتاج به دَشویی. به فرانسه گفتم شما انگلیسی صحبت میکنید؟ با لهجه سنگین گفت من بریتیشم. وسایل رو سپردم و شتابان به سوی دستشویی دویدم.
یک مرتبه قطارم از TGV تبدیل شد به eurostar. eurostar خط آهنیه که از لندن میاد لیل تو فرانسه، میره بروکسل، بعد میره آمستردام. نتیجه‌؟ من قربون مجله انگلیسی توی قطار برم. تازه توش در مورد یه رستوران ایرانی تو لندن به اسم انار نوشته بود. خوشحالتر شدم. ضمنا دم تمامی انگلیسی های توی قطار گرم هی با هم حرف میزدن، من هی خوشحال میشدم که میفهمم چه خبره.
تو ایستگاه بروکسل فرشته نجات اومد. خانم بسیار به قاعده و محترمی که مال شرکت یوروستار بود اومد و باهام انگلیسی حرف زد و یکی از چمدونام رو کشید برام تا پلتفورمی که میخواستم برم آخرشم گفت دفعه بعد اگر با eurostar میومدین، این تلفنم، این ایمیلم این شماره شرکت، زنگ بزنین بگین که واسه تون چرخ دستی بذارن.
تو لوون لَ نوْ هم یک عدد همکلاسی اومد دنبالم و اون یه آسانسور پشت پله ها کشف کرده بود. وگرنه مجبور بودیم مثل بقیه بی خبرها چمدون رو از هونصدتا پله بکشیم.

قسمتی بدشم حال ندارم بگم. چه کاریه من که الان یادم نمیاد، بشینم فکر کنم و بعد تایپشون کنم.
خونه گرفتن و بعد خونه عوض کردن و اینها هم یک ماجرای دیگه‌س. بعدا عرض میکنمش.

به عنوان اشانتیون بدونین که من اول تو یه استودیو تو شهر خودمون تنها بودم و الان عوض کردم و با همکلاسی برزیلی 2 تا اطاق داریم تو خونه یک خانم پیر هایپراکتیو خارج از شهر.





Monday, July 26, 2010

امروز همه‌ش بدوبدو بود.
خیلی خنده‌داره سیستم اینها. وقتی بنابه پول دادن توئه، همه‌چیز به سرعت انجام می‌شه. اما وقتی می‌خوای ببندی اکانت رو و دیگه استفاده نکنی، هزارجور بازی درمی‌آرن.
مودم وسیم‌ها و همه‌چی رو ورداشتم بردم می‌گم آقا من دارم می‌رم، این مودم و غیره، حساب من رو ببندین برم.
می‌گن نه، باید نامه بنویسی به فلان‌جا، پست سفارشی کنی بعد اونها جواب بدن که بله اکانت شما بسته شد، با اون نامه بیای اینجا.
گفتم آقا من پنجشنبه دارم می‌رم نامه‌ی جواب رو نمی‌رسم بگیرم، گفت خب رسید پست سفارشی رو بیار. برداشته‌م اون رو برده‌م و طرف ازم گرفت و تموم شد.
حالا هی باید چک کنم ببینم ماه‌های بعد ازم پول برمی‌دارن یا نه.
از اونور دوست برزیلی من می‌دونسته که باید زودتر نامه بفرسته، خلاصه نامه رو با پست معمولی 2 هفته پیش فرستاده و هنوز براش جواب نیومده. امروز رفته پیش‌ یارو و طرف بهش می‌گه که نه و قبول نیست و نمی‌شه و باید دوباره نامه بفرستی با پست سفارشی.
از این‌ور به من گفته‌ن مصرف ماه جولای رو پولش رو میگیرم و بعد قطع می‌شه، اگه از حسابتون پول برداشته شد، به ما بگین بهتون برمی‌گردونیم (خوبه من دارم واسه دفاع برمی‌گردم اینجا وگرنه اون بدبختی که می‌خواد بره از این مملکت و برنگرده معلوم نیست باید چیکار کنه) از اونور به دوستم گفته‌اند که خانم جان، از روزی که شما اون نامه‌ی جواب به دستت برسه، حسابت قطع می‌شه و پول 10 روز بیشتر هم کم می‌شه. بماند که پس گرفتن پول در اینجا مصادف با فرستادن 2-3 تا نامه ِ دیگه‌س که احتمالا هزینه پستش مساوی با همون مبلغ از دست رفته باشه.
درواقع هر کی تو اون مرکز یه چیزی می‌گه بهت. بستگی به این‌که کی باهات حرف می‌زنه، چه زمانی از روز می‌ری، هوا خوبه یا نه و غیره داره.
این‌که پول از جسابمون بر می‌دارن یا نه هم بستگی به یه آدم دیگه داره.
ولی جدی وقتی به 3 سوت می‌تونن یه حساب رو باز کنن، به همون سرعت هم می‌تونن ببندن حساب رو دیگه. این اداها چیه؟
به فرانسه، مهد بوروکراسی خوش آمدید.

Tuesday, July 20, 2010

به آگهی هام برای خریدن و بردن وسایل خونه جواب داده‌ن
چیزای قابل ملاحظه ای رو میخوان.
چمدون ها رو آورده ام پایین.
چمدون ها رو که میاری پایین رفتن خیلی نزدیک میشه بهت. یعنی خیلی معلومت میشه که داری میری.
بیشتر از چمدون، این پلاستیک های وکیوم (که لباسای گنده رو بذاری توش و فورت با جاروبرقی هواش رو بکشی و هوورت تبدیل شن به کاغذ) خلاصه که من راستی راستی دارم میرم (/ میام)

دیشب خواب بعضی دوستان و آشنایان رو دیدم اینجوری بود که من برگشته‌ام ایران و ناچارا دارم اینها رو میبینم.
این خواب‌ها رو که می‌بینم بیشتر باورم میشه که خب من واقعا از اینا بدم میاد. ضمنا یادمه که تو خواب مجبور شده بودم (مجبورم کرده بودن؟) که درس ریاضی پیشرفته رو بگیرم (با یه استادی که قیافه‌ش و مدلش شبیه استاد نکبت و نفرت‌انگیز و مذاب در ولایت خودم بود.) اعصابم خُرد بود و ضمنا نمی‌خواستم به روم بیارم. در کل خواب من دائم تعجب میکردم و دائم در حال وانمود کردن بودم که همه‌چیز خوبه و هیچ مشکلی نیست. استاده نشست بغل دستم و تو یک دایره یک مثلث کشید و گفت: "فلان معادله رو مینویسیم. قبول داری؟" گفتم: "Ok". ریشخندم کرد و گفت "البته خانوم فلانی نمی‌خواستن بگن اوکی. ما می‌دونیم، خودشونم می‌دونن." من هنوز گیج بودم که اولا من چرا اومده‌م سر کلاس؟ من خارج درس می‌خوندم. دوما حالا که آوردنم سر این کلاس من که ریاضی پیشرفته رو پاس کرده بودم. اصلا چرا سر کلاس ریاضی پیشرفته داره هندسه درس می‌ده؟ (من از هندسه بدم میاد.)
بعد یکی گفت "استاد ایشون همین دیروز از خارج اومده‌ن براهمین غایب بوده‌ن. الان اومده‌ن سر کلاس که از درسشون عقب نیفتن" می‌خواستم پاشم بگم کشک چی، پشم چی؟ من ارشد این‌جا رو ول کردم تموم شد رفت. نمی‌خوام از درسم عقب نیفتم. من نمی‌خوام اصلا این درسه رو. عوضش هیچی نگفتم و هی با خودم فکر می‌کردم ok؟ واقعا ok؟ خجالت نمی‌کشی از این کلمه؟ تو سریالای تلویزیون اون از خارج اومده‌هه می‌گه ok. بعد از هزارسال مسخره کردن همه‌ی اونایی که بعد از بازگشت به وطن می‌گن ok و لهجه عوض کرده‌اند حالا می‌گی ok؟ نه واقعا ok؟ روت می‌شه تو آینه خودت رو نگاه کنی؟ لابد یه خبری بشه می‌خوای بگی holy crap یا مثلا bloody hell بعد فکر کردم که مرامی منbloody hell رو نمی‌گم اصولا. بعد گفتم حالا اینا فُشه، وای به روزت اگه oh my god بگی. همینه دیگه، از ok شروع میشه. سوسول، سوسول، سوسول.

حالا از این چیزا گذشته، من به تهران برمی‌گردم و مثل یک تهران‌نشین زندگی خواهم کرد. لابد ملت توقع دارند الان که از فرانسه برمی‌گردم بانوی محترم و ملیحی باشم و ضمنا یادگرفته باشم که کفش پاشنه‌دار بپوشم، لباسام haute couture باشن و غیره. لابد می‌پرسن فرانسه یاد گرفتی یا نه. برای این سوال یک نقشه کشیده‌م. تصمیم گرفته‌م بگم آره، یاد گرفتم. راستش اینه که یاد گرفتم. کارای اداری رو می‌تونم انجام بدم (کما اینکه ویزای بلژیک و تمدید ویزای فرانسه و اجاره دوچرخه و خریدام رو به فرانسه انجام داده‌م) اما تلفنی فرانسه حرف زدن هنوز غیرممکن است. داشتم می‌گفتم، برنامه اینه که بگم آره یاد گرفته‌م. به جهنم. دروغ بشنون. تهش اینه که بعد از این حرف من یک بنژوغ می‌گن و منم یه چرتی جواب میدم می‌ره دیگه. (فقط بابای یکی از بچه هاس که تو پاریس درس خونده بوده و اون فرانسه بلده، اگه دری وری بگم میفهمه قطعا)
دونستن ماجراهای من به چه دردشون می‌خوره؟ کسی کمکم کرد اون موقعی که تنها مونده بودم تو زمستون اینجا؟ ملت منتظرن من که لابد یک ساله حال و حول کرده‌م برگردم و بگم آخ جاتون خیلی خالی بود. توضیح اینکه دهن من سرویس شد، همه‌ش تنها بودم، وقتی تو تراموا می‌نشستم و نمی‌فهمیدم مردم چی می‌گن ناراحت میشدم بی‌فایده‌س. این‌که اعتصاب‌های وقت و بی‌وقت اینها خفه کرد مارو. به هرکی که میگی نیشش باز می‌شه و می‌گه "ببین؟ فرانسه به مردمش احترام می‌ذاره. میان اعتراض می‌کنن." حالا اگه می‌تونی حالی طرف کن که خانم، آقا، تو اون زمستون وقتی یهو تراموا کار نمی‌کرد، من سوار رولزرویس نمی‌شدم بیام خونه و بعد کرواسان فرانسوی بخورم و فیلم ببینم. این‌جوری بود که من تا زانو تو برف کشون کشون کیسه خرید رو می‌کشیدم خونه و کفشای گلی-برفی رو که درمی‌آوردم، تازه باید تو خونه می‌لرزیدم، گاهی یهو می‌دیدی خونه آب گرم نداره. ضمنا باید درس می‌خوندم چون آخر هفته‌ش امتحان داشتم.

می‌دونی، بیفایده‌س توضیح دادن‌ها قرارمون اینه که چرت و کلیشه بگم و تموم شه بره.اما خودم رو باید واسه یک سری حمله‌ها آماده کنم. میگن که این حالت دفاعی‌ و این‌که از قبل فکر کنی که اگه فلان گفتند چی‌ جواب بدم خوب نیست. اما قطعا بعضی چیزا رو بهم می‌گن، بیاین من رو کمک کنین که چی جواب بدم. (هرچی رندانه‌تر باشه و طرف مقابل احمق‌تر جلوه کنه بهتره) بگین جملات بعدی، بعد از این جمله‌ها چی باشه :

-فلانی جان فرانسه بهت ساخته ها؟
-از پسرای فرانسوی چه خبر؟
-عزیزم خودمونیم چاق شدی‌ها...
-تو که هیچ‌وقت کار خونه نمی‌کردی چه‌جوری زندگی کردی؟
-یعنی ما باور کنیم تو غذا پختی؟
-حالا واسه‌مون یکم فرانسه صحبت کن ببینیم.
- تو که آهنگ فارسی بلدی، یه شعر فرانسوی برامون بخون.
-شراب فرانسوی چه جوری بود؟ نگو که نخوردی
-وااا، آدم بره فرانسه بعد شراب فرانسوی نخوره؟
- فشن تو شهرتون چه طوری بود؟
-خارجی ها آرایش نمی‌کنن واقعا؟


از امسال و فرانسه که گذشت. گاهی اومدم چیزی بنویسم تو وبلاگم، فکر کردم نُنُر جان خودت رو لوس نکن؛ بنویسی که چی. در حالی‌که الان فکر می‌کنم خب می‌نوشتم چی می‌شد؟ مگه بجز چند نفر که فلسفه زندگی می‌نویسن تو وبلاگشون و اونایی که بامزه می‌نویسن، بقیه چی می‌نویسن تو وبلاگشون؟ خدا عمر بده به لاله منصفانه، که هر پستش من رو متقاعد می‌کنه که یک ورودی جدید به خارج مارج می‌تونه در مورد چیزایی که بنظرش جالبه حرف بزنه و lame نیست. (lame؟ lame؟ این مثل همون okئه لابد).
خدا بخواد و خود سانسوری و ملاحظات شخصی بذاره، ایشالا از تهران و بلژیک می‌نویسم. یا از چند روز مونده به رفتن از فرانسه.




Sunday, May 9, 2010

یادم میاد اون موفع که جوان کوشا و ورزش دوستی بودم، موقع تمرین با تیم شنا بسیار می بالیدم به هیکل ایجاد شده.
هر شب 60-70 تا دراز نشست میزدم، شنا سوئدی حرکت مورد علاقه م بود (والبته از دویدن بدم می اومد) بماند که من تو اون تیم شنا کاره ای نبودم. دو دسته بودیم، دسته خفن ها و دسته یواش ها. من تو دسته یواش ها کرال سینه رو همیشه خوب میرفتم و به قورباغه و کرال پشت که میرسید لوزر تمام بودم.
یادمه یکی بود تو دسته قوی ها، لامصب مثل فرفره شنا میکرد. گوشتالو بود و حتی چربی هم ازش آویزون. ما طول اول رو نرفته، لعنتی طول سوم رو شروع کرده بود.
مکانیسم حفظ اعتماد به نفس من هم این بود که از استخر که میایم بیرون صاف راه برم که ملت بدانند درسته من از نظر ارتفاع یه مترونیمم، اما هیکل به قاعده س.
مفتخری بودم برای خودم.
الان هیچ کدوم از شلوارایی که با خودم از تهران آوردم پام نمیره. منظورم آی دکمه هه بسته نمیشه نیست. منظورم اینه که دقیقا پام نمیره.
اثر طولانی نشستن پشت میز و هیچ حرکت نکردن در طول فصل زمستونه. ضمنا مسافرت به ایتالیا و خوردن انواع اطعمه و دسر (در حالی که دیگه داشتم میترکیدم و لامصب چقدر خوشمزه بود) رو هم اضافه کنین بهش.
الان 3-4 هفته س هر شب سالاد کاهو میخورم، با روغن زیتون و سرکه. برای ناهار سعی میکنم غذای سالم بردارم، میوه بردارم، هر چی ...
ورزش هم تازه شروع کرده ام. اما این چربی ای که من میبینم، رفتنی نیست.
یادش بخیر اون موقع هرچی دلم میخواست برمیداشتم میخوردم، همیشه غذا ته بشقابم میموند، دغدغه ِ چی رو بخورم و نخورم نداشتم.
الان یک قاشق مربا میخورم، تا شب روی مغزمه که مربا خوردی، مربا همه ش قنده، برای خوردن خوب نیست.
چون مربا خوردی، همه اون ورزشی که کردی به باد میره. مگه یادت نیست دستگاهه رو تو تهران... کلی روش راه میرفتی، تازه کالریش میشد قد یه کاسه ماست. حالا مربا بخور
هی مربا بخور
تو چاق میشی، چاق میشی، چاق میشی...

Saturday, March 13, 2010

برنامه جدیدم شده خوندن در مورد ماجرایی که بر آلمان شرقی گذشت.
دیواری که یک شبه کشیده شد و سالهایی که دیوار ماند.

با خیال راحت به حال خودمون و آلمان های شرقی گریه میکنم.

دقیقا هیچ امیدی به بهتر شدن اوضاع ندارم. دلم برای بهار تنگ شده.
دیدوبازدید اقوام و معاشرت زورچپانش را دوست نداشتم. خانه‌تکانی نفس‌گیرش هم همیشه خسته‌ام میکرد.
سفره چیدن دقیقه آخر و وسواس سر اینکه چه‌جوری بچینیم تقارنش بیشتر میشه اما خیلی تکراری نشه را هم دوست نداشتم.
روشن کردن تلویزیون و دیدن چارتا آدم کت‌شلواری بی‌معنی که ممتد مفت‌ میگفتند و هر‌هر میکردند و یک خانمی که احیانا مقنعه و هدبند سفید یا کرم پوشیده بود و دلبری متین می‌کرد را هم دوست نداشتم.
دیدن سال تحویل در حرم امام رضا و گریه دست‌جمعی ملت را هم اصلا دوست نداشتم.
بهشت زهرا که می‌رفتیم یک عالمه گل خریدن و پیش دوستها و اقوام از دنیا رفته، بودن رو دوست داشتم، اما هردفعه تو ماشین سرگیجه می‌گرفتم و حالم بد می‌شد. قسمت ماشینش رو دوست نداشتم.
این‌که لنگ ظهر به حال کپک از خواب بیدار می‌شدم رو هم دوست نداشتم.
چهارشنبه‌سوری حال نداشتم از خونه برم بیرون و وقتی میرفتم توی کوچه هم جرئت نمی‌کردم از آتیش‌های خیلی بلند بپرم. (یک‌بار میخ جعبه رفت توی انگشت پام و انگشته ورم کرد و تا 20 فروردین داشتم آنتی بیوتیک می‌خوردم برا چرک نکردن پا) بزن برقصش ظاهرا باید خوشحالم می‌کرد، ولی نمی‌دونم چرا یک‌مرتبه بدم می‌اومد و هیچ‌وقت در این حرکت شرکت نمی‌کردم و وایمیستادم یه گوشه.

با این همه احساس بد نسبت به سروته ماجرا، دلم برای عید کنار خانواده‌م تنگ شده. نمی‌دونم برای کجای ماجرا دلم تنگ شده.
صریح که از خودم می‌پرسم واقعا دوست داشتی الان اونجا بودی با اون وضع، فکر می‌کنم جوابم نه باشه.
اما دلم برای خود بهار تنگ شده. شاید برای همان چند خاطره معدودی که دارم از یک حاجی‌فیروز رقاص و یک قاشق‌زنی بامزه (که البته وقتی برگشته بودم خونه باز ناراحت بودم، یادم نیست چرا) و برگ‌های ریزه‌ریزه‌ای که زور می‌زدند رشد کنند و آن یک‌دفعه‌ای که تو بارون اردیبهشت گیر کردم و زیر دوتا درخت (که یکی‌شون ارغوان بود) وایساده بودم تا بارون بند بیاد (نهایتا بصورت کاملا خیس به خونه برگشتم).

شاید من آدم زیاده‌خواهی هستم. اخیرا اجازه کارکردن با دستگاههایی رو پیدا کردم که تو تهران خوایش رو هم نمی‌دیدم. لابد درحال پیمودن قله‌های ترقی هستم.
حالا هرچی، من دلم برای بهار تنگ شده و تا اوضاع اونجا به این منوالیه که هست، کاری ازم برنمیاد جز اینکه بشینم به آلمان‌های شرقی فکر کنم و فکر کنم که تو خیلی بیچاره بودن تنها نیستیم. یه موقعی یک آدمایی مثل ما خیلی غصه خورده‌اند. می‌خواستند از دیوار رد شوند و بنگ. کشته می‌شدند.

آلمان‌های شرقی، چه‌جوری اون دیوار فروریخت؟ چیکار کردین که فرو ریخت؟
من هیچ انتهایی بر بلایی که سر این مردم و مملکت اومد نمی‌بینم.


من دلم‌ می‌خواد جایی زندگی کنم که اومدن بهار یک اتفاق خوب باشه. دانشمند نشدم هم مهم نیست.
من از همون اول باید آشپز می‌شدم.