Monday, March 26, 2012



خوب نیست حالم. دارم دروغ میگم. بده حالم. خیلی بده حالم. احساس میکنم یک ماهه مسخره شده م. معده م میپیچه به هم و دلم میخواد برم بالا بیارم. متاسفانه چیزی تو معده م نیست که برم بالاش بیارم. جریان چیه؟ هیچی رفتم شهرداری. مدرک تایید شده 9 تا مهر و امضایی رو داده م بهش. بهم می‌گه خب ما الان اینو می‌فرستیم بروکسل، 6 هفته دیگه طول میکشه تا بررسی بشه و به دستت برسه. چون دو هفته تعطیلی عید پاک داریم هم احتمالا میشه 8 هفته. تو بگیر حدودا دو ماه. بهش گفتم ای بابا، من که همه این مهر و امضاها رو دارم. گفت اصلا اینا رو لازم نبود بگیری. کی بهت گفته این‌همه امضا بگیری؟ گفتم امور خارجه. گفت امور خارجه بهت اشتباه گفته. گفتم سفارتمون تایید کرده.. گفت اصلا کاری به سفارت نداره. فقط مهر و امضای مترجمت رو میخواست و امضای دفتر دادگستری. مهر و امضای قاضی رو هم نمی‌خواست. گفت ببین یا برو امتحان تئوری و عملی رو بده که خب البته هزینه امتحان رو باید بدی، اما کلاس لازم نیست بری، یا صبر کن. بهش گفتم تاریخی که میخوره رو گواهینامه برام مهمه. گفت اگر امتحان بدی بلافاصله میخوره 2012. گفتم باشه گواهینامه رو بگیر، پروسه 8 هفته‌ای رو شروع کنیم. جلوش نشسته بودم، فرم پر می‌کردم و دونه دونه روزهایی که پاشده‌م رفته‌م بروکسل. برف اومده، بارون اومده، پریود بوده‌م، هرکدومشون یه چیزی گفته‌اند و من رو هی برده‌اند و فرستاده‌ند رو یادم اومده. این همه دویده‌م همه‌ش الکی. دقت می‌کنین؟ همه‌ش الکی. برای اینکه من یه احمقیم که می‌خوام همه‌چیزم مرتب و منظم باشه. که یه الاغیم که وقتی یه جا میرم همه مدارک رو واسه‌شون از قبل آماده می‌کنم میذارم تو پوشه کاغذی که وقتشون گرفته نشه وقتی من دنبال کاغذ‌ها میگردم. من الاغ، من احمق، پاشده‌م رفتم اون‌جایی که سایتشون گفته باید برین واسه تایید. اون امور خارجه حمالشون اول من رو فرستاده یه جا، بعد یه جا دیگه، بعد سفارتمون، بعد میگه آی نه این مهر سفارت قبول نیست. در حالی‌که دوستان امور خارجه باید می‌گفتند "اصلا این پرونده به ما کاری نداره، همون شهرداری انجام می‌ده". من احمق. من الاغ. پسر ایرانیه که ترجمه رو برام انجام داده بود گفت برو فلان آدرس. من مثلا باهوش، من مثلا تیز، من مثلا آی من خیلی می‌دونم، ورداشتم سایتشون رو خونده‌م. ورداشته‌م پی‌دی‌اف دانلود کرده‌م خونده‌م ببینم باید چیکار کنم و تو اون لامصب نوشته‌ بود تموم این پروسه‌ها از امور خارجه شروع میشه. خب دروغ نوشته. یا چمدونم لابد نوبت ما رسیده، آسمون تپیده. 9 تا مهر پشت و روی اون پرونده بود. می‌دونین کدوم مهرها رو لازم داشتم؟ دقیقا مهر مترجمم و مهر یه جایی که آدرسش نزدیک به جایی بود که مترجمم گفته بود. تا 3 هفته دیگه گواهینامه بین‌المللی‌م باطل میشه. من 25 روزه دنبال کار این یه تیکه کاغذم. باید اون روزی که گواهینامه‌م دستم رسید، مثل گوشکوب‌ها، دقیقا مثل همونهایی که وقتی کار اداری دارم و می‌بینمشون سعی می‌کنم تو قیافه‌م معلوم نباشه که هی تو کله‌م دارم می‌گم "وای یارو چه بی‌نظمه...نکرده یه نگاه به سایت بکنه ببینه چه خبره، اون وقت میخواد کارش راه هم بیفته... کاغذشم مرتب نیست...هم وقت خودش رو می‌گیره هم وقت ما"، ها دقیقا مثل همونا، گواهینامه ایران و ترجمه‌ش از ایران رو می‌گرفتم دستم و می‌رفتم شهرداری و اونا نهایتا می‌گفتن اینو مترجم قسم‌خورده ما باید ترجمه کنه. همین. اگر من مثل گاو سرم رو انداخته بودم پایین، همینجوری الکی الکی می‌رفتم تا الان 3 هفته از پروسه گذشته بود و روزی که گواهینامه‌ بین‌المللیه منقضی میشد گواهینامه بلژیکی داشتم.
حالا بیا به همه اون بعدازظهرهایی فکر کنیم که احساس مسئولیت کرده‌م که آخ من امروز تا بعدازظهر بروکسل بوده‌م و باید کارم رو بکنم و برگشته‌م آزمایشگاه. بشین کار کن. جون بکن. امروز داده‌ها رو میبینی، همه‌ش کشک. همه‌ش بیخود. بقیه چیکار می‌کنن؟ نمی‌دونم والا. بقیه فوت می کنن پروژه‌شون انجام میشه. مقاله چاپ می‌کنن، ور دل دوست‌دختر و دوست‌پسرشون میشینن به طلوع و غروب آفتاب می‌نگرن. ما هم مثلا سعی می‌کنیم یه کاری بکنیم.
مسخره‌س. همه‌ش مسخره‌س. همین الان دارم خودم رو سرزنش می‌کنم که من نباید عصبانی باشم. خب من چرا عصبانی نباشم؟ 3 نفر تو اون امور خارجه هرکدومشون یه چرندی به من گفته‌اند. من الاغ هم گردنم کج. دارم فکر می‌کنم که حالا گردنم کج نبود و گردنم صاف. چیکار می‌کردم؟ از کجا می‌دونستم؟ تنها راه دونستنش این بود که الکی برم شهرداری. اما نه که رو در شهرداری زده لطفا با مدارک کامل وارد شوید، ما عارمون میاد بدون مدارک کامل در پوشه کاغذی وارد شویم.
من تو بلژیک دارم چیکار می‌کنم؟ من چرا دارم وقت خودم رو تلف می‌کنم (حقیقت: چون پروژه ارشد رو اینجا انجام دادم و استادهای مهربانی داشتم که بهم گفتند بیا دکترا بخون و فکر کردم که جای درست حسابی دیگه احتمالا پذیرشی درکار نخواهد بود، چون مقاله‌ شایان توجهی ندارم. پرونده هم مثل پرونده من روزی 45تا میاد زیر دست استادها. من چه تخم‌مرغ دو زردهای هستم که باید تحویلم بگیرن مثلا؟) حالا حقیقت رو ول کن. من 4 سال قراره اینجا بمونم واسه‌ هیچی. یه دکترا می‌گیرم تهش. آیا من اصلا میخوام بلژیک بمونم که چهارسال آتی رو قراره بلژیک باشم؟ نه. بعد با این دکتراهه آیا جایی کار گیر میارم؟ صادقانه عرض می‌کنم، هیچ تضمینی وجود نداره و من هیچ خوشبین نیستم. چیزی که در طالعم می‌بینم اینه که احتمالا کاری پیدا نمی‌شه و واسه خالی نبودن عریضه پست داک می‌خونم. بله لابد بورس هم می‌گیرم دوباره یه بورس پرستیژدار دیگه که مایه افتخار اساتید بشه. کارنامه اعمال من پر از بورسهای مجلسیه که مجددا صادقانه عرض می‌کنم به هیچ سمت هیچ آدمی نیست. حتی به کفششون هم نیست.
متاسفانه ترسو هستم. و ترسوی درونم لحن منطقیی دارد. می‌فرماید که "ای بابا حالا اون امور خارجه یه غلطی کرد... حالا تو هم یه ماه و خرده‌ای ماشین نداری و لازم بشه تا دیروقت بمونی آزمایشگاه با قطار میری میای. کولی‌بازی درمیاری چرا؟... نباید به عوض کردن جات فکر کنی. ضمنا خیلی راحت بهت بگم که شانسی برای ادمیشن گرفتن جای بهتر، جایی که بخوای بمونی و اقامتش رو بگیری نداری. نگاه اون دوستای مدرسه‌ت نکن که UCLA و Carnegie Mellon و رویال کالج فلان‌جا و بهمان‌جا رفته‌اند. خودمون هم می‌دونیم که اینا مستر رو با پول خودشون خوندند. وقتی قرار نباشه پولت رو بدن و خودت،‌ خودت رو تامین کنی هم انتخاب‌ها بیشتره هم سطح ماجرا یهو می‌ره بالا هم دانشگاه کمتر سخت می‌گیره. پول داشتند، زرنگ هم بوده‌اند یا اگه خودشون خنگ بودند، مامان بابای زبلی داشتند که زرتی زدند از ایران بیرون و واحد درآمدشون با واحد پولی که واسه دانشگاه و زندگی بایستی میدادن ده به توان سه تا اختلاف نداشت."
همین. ترسوام. حرکت رادیکال بلد نیستم. خیلی احساس بروز داده‌ام از خودم یه دو قطره اشک ریختم برا خودم. همین. الانم قیافه‌م همون چیزیه که 3 ساعت پیش بود، همون چیزیه که 3 روز پیش بود همون چیزیه که 3 ماه پیش بود.
من امروز با چشمای خودم دیدم چقدر همه‌چیز مسخره‌س و هنوز فکر می‌کنم نه من اگه تلاش کنم بهتر میشه.

Saturday, March 24, 2012

تلویزیون و مجله‌ها و خلاصه مدیای آمریکا، هرچند وقت یه‌بار آدمای بدردبخور و نخور رو یهو معروف می‌کنه. بعضی وقتها مطمئن نیستم که فلانی معروفه یا چون من خیلی اسمش رو اینور اونور می‌بینم فکر می‌کنم معروفه. یکی از این آدمایی که اینجوری معروف شده "کِلی کوترون"ِ. این کلی کوترون یک زنیکه واقعیه. رفتارش، طرز حرف زدنش، طرز برخوردش چیزیه که من اسمش رو میذارم زنیکه. متاسفانه با اینکه بد حرف میزنه، اما حرفهای درستی هم میزنه. نمیخوام از صفت درست استفاده کنم. بهتره بگم یه حرفایی میزنه در جهت اینکه کارت رو انجام بدی. یعنی اتفاق مهمتر اینه که کارت رو انجام بدی اول. اینکه حالت خوب بود، بد بود، خوشت اومد و نیومد و اینا کار نداریم. اینها خارج از " کاری که باید بکنی" هستن. پس اهمیت چندانی ندارن. چند وقت پیش داشتم تو یوتیوب گشت می‌زدم و چندتا ویدیو ازش پیدا کردم که خیلی رک و صریح در مورد طرز فکری که داره حرف می‌زنه. درست می‌گفتا. اما وحشی بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که "وای چقدر این زنیکه وحشیه. خب حالا درست که کار داری و کارت مهمه. چرا انقدر ناجوری؟ چرا باید حرفت رو زارتی بکوبونی تو صورت طرف مقابل" و بعد بلافاصله با انواع مثالهای مختلف متوجه شدم که من همینجوریم. با خودم فقط اینجوریم. اونقدری که اون زنیکه به بقیه سخت می‌گیره و با بقیه وحشیانه حرف می‌زنه. من با خودم همون‌کار رو می‌کنم. اون روزی تو آزمایشگاه بودم. سومین ساعتی بود که حتی روی صندلی نشسته بودم. آب نخوده بودم. دستشویی نرفته بودم و احساس می‌کردم از بس آب نخوردم دارم دِهیدراته میشم کلا. بعد همچنان ادامه می‌دادم. اصلا چرا ادامه می‌دادم؟ به خودم می‌گفتم وقتی گفتی 10 دقیقه یکبار تست میکنی هر چهارتا نمونه رو باید 10 دقیقه یکبار تست کنی هرچهارتا رو. آیا واقعا نمی‌شد من اونا رو بذارم کنار برم آب بخورم؟ چرا می‌شد. هی به خودم می‌گفتم الان تموم میشه الان تموم میشه. بعد 15 دقیقه استراحت داری. به جای اینکه بدویی بری و بیای. کلافه شدم آخرش از دست خودم. گفتم اینجوری کار کردن درست نیست. یک سری داده از دست دادم هم به جهنم. فعلا که درست کار نمی‌کنه و من هی دارم نمونه می‌گیرم به امید اینکه درست شه. تو این ده دقیقه اتفاقی واسه این چهارتا نمیفته. رفتم دستشویی و آب خوردم و قطعا بلافاصله برگشتم سرش. به خودم زنگ تفریحه رو داده‌م (جهت برطرف کردن نیازهای انسانی) اما همچنان کلی کوترون درونم نشسته یه گوشه و میگه کار خوبی نکردی و در نتیجه احساس بدی دارم نسبت به خودم. برا همینه که دارم در موردش می‌نویسم. وگرنه چون چیز بی‌اهمیتی بود باید قاعدتا یادم می‌رفت.
باید معادل گواهینامه‌ ایرانم رو بگیرم اینجا. واسه معادل گرفتن شما به یک ترجمه گواهینامه احتیاج داری از مترجم قسم خورده در بلژیک و بعد اون ترجمه رو قانونی کنی (تایید کنی) و بعد ببریش شهرداری و علی‌القاعده شهرداری بهت معادل بلژیکی میده. راه دیگه‌ش هم اینه که بری امتحان بدی. چون گواهینامه ما رو استثنائا اینجا میپذیرن، احتیاجی نیست که کلاس تئوری و عملی بری و می‌تونی بلافاصله بری امتحان بدی. چرا من ترجیح میدم که امتحان ندم؟ چون من تو ایران هیچ‌وقت بیمه به اسم خودم نداشته‌ام. حالا چرا سابقه بیمه مهمه؟ چون به ازای هر سالی که تصادف نداشته‌ای در زندگیت، بهت امتیاز داده میشه و پول کمتری باید بری بیمه بدی. این بیمه‌ای که اینجاس بهم گفت عب نداره برگه سابقه‌ت رو نداری و ما از سالی که بیمه رو گرفتی تا الان رو بدون تصادف می‌گیریم. میشه 6 سال اینطورا و این 6 سال نقش بزرگی در کاهش پولی که باید بدم ایفا می‌کنه. بماند که من طرف حسابم (اونی که میرم پیشش حرف می‌زنم) آژانس بیمه شهر بغلیه (اینجا نیست بیمه) اما فاکتورها از مرکز (که ساختمان بسیار عظیم و ترسناکی در بروکسل است) میاد. تو هر فاکتوری که تا الان برام اومده سابقه رو برام 0 حساب کرده. سری اول شتباه کردم و پولشون رو دادم و بعد رفتم پیش آژانسم. آژانسم هم گفت که اشتباه کرده و یارو نامه دستی نوشت خطاب به اون حمالی که فاکتور گرون میفرسته برای من و گفت که از سال فلان تا بهمان من سابقه تصادف نداشته‌م. بعد از این نامه باز یه فاکتور دیگه اومد با امتیاز 0. هفته پیش پاشدم رفتم آژانس بیمه‌م. دیدم رو در زده ما این هفته کنفرانسیم (کنفرانس چی؟ ... لابد کنفرانس "چگونه برفاکتور ملت بیافزاییم"). بهرحال واقعیت اینه که من سابقه بیمه به اسم خودم ندارم حالا الانم که داره بین آژانس بیمه و مرکز نامه‌نگاری میشه مبنای ماجرا تاریخ گواهینامه ایران من (و طبعا تاریخ گواهینامه بین‌المللیمه). حالا اگر پاشم برم امتحان رانندگی بدم، یک گواهینامه گرفته‌ی صفر کیلومتر خواهم بود. براهمین دیگه نمیشه حرفی زد در مورد اینکه آقا ما قبلا گواهینامه داشته‌ایم و تاریخشم فلان. بیمه تاریخ 2012 رو که می‌بینه دیگه ازت گواهینامه قدیمی و بین‌المللیت رو نمی‌خواد و تنها چیزی که باهاش می‌تونی بگی که سابقه رانندگی داشته‌ای، سابقه بیمه‌ته که خب من ندارمش. بماند که گواهینامه که می‌گیری بین 18 تا 36 ماه گواهینامه‌ت موقت خواهد بود و چمدونم ساعت 10 شب به بعد و ساعت 6 صبح به قبل نمی‌تونی رانندگی کنی. توی روزهای تعطیل عمومی ساعت‌های رانندگیت محدودتره و این حرفا خلاصه.
خب پس برنامه من اینه که معادل گواهینامه‌م رو بگیرم. وقتی معادل می‌گیری، سال اخذ گواهینامه‌ت می‌شه اون سالی که گواهینامه ایران رو گرفتی و شاید اون موقع شانس بیشتری داشتم برای بیمه امتیازدار و ضمنا دستم وازه واسه رانندگی و بین ساعت‌های مختلف محدود نیستم. گواهینامه بین‌المللیم وسط آوریل تاریخ انقضاش می‌رسه. گواهینامه ایرانم هم خونه بود. تو همون ایران. گفتم بیا ماجرا رو سرعت ببخشیم. به مامان اینا سپردم گواهینامه‌م رو با ترجمه‌ش بدن به مسافری که اومده بود تهران و قرار بود برگرده بروکسل. پسفردای روزی که مسافر رسید رفتم گواهینامه و ترجمه رو ازش گرفتم. کمابیش میدونستم که ترجمه ایران مورد قبول نیست. فرضم این بود که حالا مترجمی که اینجا پیدا می‌کنم دیگه لازم نیست بهم بگه برو پسفردا بیا. چون متن ترجمه شده جلو روشه. تایپ میکنه و مهر و والسلام. فردای روز که گواهینامه رو گرفتم مترجم پیدا کردم. دادم واسه ترجمه. پسفرداش رفتم امورخارجه تو بروکسل واسه تایید. و از اینجا مسخره‌بازی شروع میشه. واسه اینکه دور هم باشیم و بخندیم به ازای هردفعه که من رفتم بروکسل یه دایره سیاه می‌ذارم. هر دایره سیاه رو دست کم 10 یورو بشمرید که یا هزینه پارکینگ بوده (با ماشین رفته باشم) یا هزینه قطار. موافقین؟ شروع می‌کنیم:
  • رفتم امور خارجه تو بروکسل. ازم پرسید ترجمه‌ت مال مترجم قسم خورده‌س؟ گفتم بله. گفت مال کدوم کشوره؟ گفتم ایران. یه کاغذ گذاشت جلوم. گفت شما باید اول بری جای a. بعد جای b و بعد بیای اینجا که میشه جای c. بلافاصله رفتم جای a. آقایی که در جای a بود ترجمه رو گرفت. گفت تو مترجمی؟ گفتم نخیر! مترجم یه آقاییه که اینجا و اینجا مهر زده. گفت ترجمه ایراد داره. (حال ندارم توضیح بدم ایرادش چی‌ بود. اما ایراد خنده‌داری بود). گفتم خب الان چیکار کنم؟ گفت برو پیش مترجمت و دوباره ترجمه کن و بعدا بیا. ما بین 9-12 کار می‌کنیم فقط.

  • رفتم پیش مترجمم. عذرخواهی کرد و ترجمه رو درست کرد. با ترجمه درست رفتم جای a. من نمی‌دونم آقای جای a چی‌چی رو قرار بود تایید و بررسی کنه. چون اون که فارسی نمی‌فهمه. مترجم هم که خودتون قسمش دادین. اینجا دروغ نوشته باشه هم تو نمی‌تونی بفهمی. خلاصه فکر می‌کردم که الان دیگه زود مهر رو میزنه. دادم برگه رو. گفت خب برو فردا بیا. گفتم اِ. الان انجامش نمیدین؟ گفت نه. ما فقط 9-12 دریافت می‌کنیم. جناب آقای قاضی بعدا بررسی می‌کنن.
  • فرداش که گفته بود میشد آخر هفته. اول هفته بعد دوباره رفتم جای a. صف طویل و طولانی فقط جهت "تحویل مدارک". نمی‌دونم یارو با کسی که می‌رفت تو دفترش گپ می‌زد یا چی. چون یکی که اومد بیرون یه چیزایی داشت می‌گفت تو مایه‌های "به خانوم بچه‌ها سلام برسون". والا نوبت من که حفی باهام نزد. کاغذ رو داد بهم. باید میرفتم جای b. ساعت کاری جای b به شرح روبروست: 9 تا 11:45 و بعد 2 تا 4. من برگه رو ساعت چند گرفتم؟ 11:25. واسه رفتن به جای b دوییدم رسما. تراموا و مترو دم مسیر نبود و ضمنا فکر کردم خودم بدوم از صبر کردن واسه مترو و تو ایستگاه وایسادن سریعتره. ساعت 11:47 رسیدم جای b. اون خانومه‌ای که اون وسط می‌شینه و ملت رو هدایت می‌کنه بهم گفت که دیر کردی و یا برو فردا بیا، یا صبر کن تا ساعت 2. گفتم بهتره امروز تایید این یکی رو هم بگیرم. تا اینکه دوباره فردا بیام. صبر می‌کنم. جای شما خالی. تا ساعت 14:15 که دوستان تصمیم به کار بگیرن کپک زدم و برای مشغول کردن خودم کتابچه "مجموعه قوانین و حقوق مالک و مستاجر" که رو میز اتاق انتظار بود به زبان شیرین فرانسه خوندم. چرا هیچ چیز بدرد بخور دیگه‌ای برای خوندن نداشتم؟ چون فکر می‌کردم که تا ظهر برمیگردم دانشگاه و ضمنا میخواستم کیفم سبک باشه چون میدونستم که راه رفتن پیش‌رو دارم. ساعت 14:15 ازم کاغذ رو گرفتن و 10 دقیقه بعد مهر خورده تحویلم دادن. اینکه بهم نگفته بود برو فردا بیا واقعا شادم کرد. گفتم آخ جون الان میرم امورخارجه (جای c). بدو بدو رفتم امور خارجه،‌چون گفتم الان اونجا صف طولانیه و دیگه بدم کاغذ رو اونجا که زودتر برسونم شهرداری چون از وقتی که می‌دی شهرداری یه یک ماهی طول میکشه احتمالا تا بهم مغادل رو بدن. رفتم امورخارجه. تو صف وایسادم. نوبتم شد. رفتم دم گیشه. یارو کاغذ رو نگاه می‌کنه می‌گه این مال کجاس؟ میگم ایران. میگه واسه ایران؟ میگم نه. از ایران اومده، برای اینجا. میگه آها. پس وقتی میپرسم مال کجاس، باید بگی مال اینجا. بعد به همکارش گفت این کاغذه مال ایرانه. چیکارش باید بکنیم؟ اون گفت مهر و امضای نمدونم چی میخواد. مثل شناسنامه و ایناشون. خلاصه دوستمون گفت که این به کشک نمیارزه. باید ببریش سفارتتون تایید کنه. گفتم بابا همکارتون فلان روز نگفت. گفت اینجوریه دیگه. پریدم بیرون. گفتم میرم سفارت. حتی نمی‌دونستم سفارت ایران کجا هست. زنگ زدم به یه دوستی که بروکسل زندگی می‌کنه و واسه پرونده دانشجویی باز کردن می‌خواست بره سفارت. گفتم سفارت کجاس؟ گفت باید متروی فلان یا اتوبوس بهمان رو سوار شی جهت فلان، ایستگاه بهمان. دویدم باز. پریدم تو اتوبوس. مسیر سفارت. رسیده‌م در سفارت. می‌بینم در بسته‌س. زنگ رو زده‌م. آقاهه برداشت. ماشینها تو پارکینگ بودن، چراغ تو ساختمون هم روشن بود. اما جوری که یارو الو گفت معلوم بود که تعطیله سفارت. گفتم ببخشید سفارت تعطیله؟ گفت بله و ساعت کاری رو هم بنده‌ خدا برام خوند. بعد هم گفت برو فلان‌جا رو دیوار زده‌ایم. رفتم نگاه کردم. جای شما خالی. سفارت در هفته 2 روز کار کنسولی می‌کنه از 9 تا 12 و حتی زودتر هم اومده بودم فایده نداشت چون اون روز کار کنسولی نمی‌کردن.
  • جمعه رفتم سفارت. مدارک رو دادم. گفتم اینا مهر و امضای copie conformé میخوان. گفت حله. دروغ چرا. انتظار برخورد بد و وحشیانه داشتم تو سفارت. خودم رو آماده کرده بودم و سپر دفاعیم رو همچین درست و حسابی چیده بودم. یارو مودب گفت چشم خانم. 15 یورو کارت بزن. حیرت کردم. گفتم خب... الان تا آخر ساعت کاری بمونم بهم میدین برگه رو؟ گفت نه. باید روز کاری بعدی بیاین. اما هفته دیگه فلان روز تعطیله چون نوروزه. جمعه هفته دیگه بیا. گفتم آهان. باشه.
  • هفته بعد جمعه رفتم سفارت. هوا خوب و من هم شاد. برخلاف اون روزهایی که تو برف و بارون بروکسل گیر کرده بودم هوا خوب بود و خورشید وجود داشت. جو بهار رو هم شما اضافه کن بهش. خوشحال بودم و محترم واسه ماشینا صبر می‌کردم و فکر می‌کردم همه‌چیز تموم میشه. رسیدم سفارت. نوبت گرفتم. نوبتم شد. کاغذ رو بهم داد. بهش گفتم این الان درسته؟ چیز دیگه لازم نیست؟ گفت نه لازم نیست. اونا مهر ما رو می‌شناسن. شاد و سرخوش رفتم امور خارجه. مجددا قبض گرفتم. نوبتم شد. رفتم دم گیشه. برگه رو گرفته. میگه مال کجاس؟ می‌گم مال ایران، برای استفاده اینجا. گفتین سفارت مهر و امضا کنه اینم مهر و امضای سفارت. گفت قبول نیست. چرا قبول نیست؟ چون سفارت سمت چپ رو مهر زده (زیر مهرهای دادگاه بلژیک) دوستمون فرمودن که سفارت باید سمت راست رو مهر بزنه. ساعت چنده؟ 11:25. سفارت کی می‌بنده؟ 12. اگر امروز امضای سفارت رو نگیرم باز میره هفته دیگه. همینجوری به ازای هر روزی که دیر میرم دانشگاه، شب تا ساعت 9 و 10 تو آزمایشگاه کار می‌کنم. گفتم باید بگیرمش. رفتم دم ایستگاه تراموا. تراموا کجاس؟ نمی‌دونیم. نیومده هنوز. کلی کوترون درونم فعال شده. می‌گه الان بدو. فقط بدو که برسی سفارت. در سفارت بسته بود میگی یه چیزی جا گذاشتی. گریه می کنی. التماس می‌کنی. من این مهر امور خارجه رو امروز ازت می‌خوام وگرنه روانی می‌شم. تصمیم گرفتم بدوم. کت (کاپشن) چاقی که دستم بود رو چپوندم تو کیفم و دویدم. خیابونی که ازش رد باید میشدم خیابون لوکس و شیک بروکسله. با برندهای ناز و قشنگ. جاتون خالی. ملت با تیپ بهاره و کفش لوبوتان. من با یه کیف چاق در حال ویراژ دادن بین مردم و ماشین‌ها. کشور محترم بلژیک شرمنده‌م. وقتی من هی باهات راه میام و تو اعصاب من رو خرد می‌کنی،‌من دیگه شهروند محترمی نیستم. من یه شهروند هارم که باید اون امضای لعنتی رو ازت بگیرم و اگر فکر می‌کنی که کوتاه میام و بیخیال می‌شم برات متاسفم. کلی کوترون درون من می‌گه فقط بدو. وسط دویدن دوتا ایستگاه تراموا رو رد کردم. با خودم فکر کردم تو سومی وایسم اگر تراموا اومد. گفتم ولش کن. سومی رو نایستادم و چند ثانیه بعد تراموایی که می‌تونستم سوارش بشم از بغلم رد شد. دلم درد می‌کرد، سرم درد می‌کرد، نفسم بالا نمی‌اومد و یک مقدار با دقت گوش می‌دادی قفسه سینه‌م صدای شیهه اسب می‌داد. دیدم نمی‌تونم بیشتر از این بدوم. ایستگاه تراموای چهارم وایسادم. تراموا اومد. پریدم توش. حالا هی چراغ قرمزه. هی چراغ قرمزه. ایستگاه 8 پیاده شدم. همینجوری پریده‌م بیرون و خیابون رو ادامه داده‌م. بعد می‌بینم آقا این خیابونه نا آشناس. جهتم درست نیست. تقاطع‌ها رو هم نمی‌شناسم. برگشته‌م همون ایستگاهی که از تراموا بیدار شدم. فهمیده‌م جهت خیابون رو برعکس اومده‌م. دویده‌م مجددا. واقعا نفسم در نمی‌اومد. ساعت تراموا هم 11:57 بود. با این اشتباهی که کرده بودم قطعا نمی‌رسیدم سفارت. اعصاب خرد. بدن داره فریاد می‌زنه حمال تو سالی یه‌بار از جات تکون نمی‌خوری. اونوقت توقع داری من بدوم اینقدر؟ دلم می‌خواست وایسم، گوشیم رو بردارم و زنگ بزنم به یکی. هرکی. گریه کنم بگم دارم دیوانه می‌شم و حالم بهم می‌خوره و این کدوم گوریه من توشم و چرا اینا انقدر روانین و بابا ایران می‌گفتیم کاغذبازی، والا همه‌چیز تو یه ساختمون اتفاق میفتاد. نه صدجای مختلف. من سه هفته‌س دارم می‌رم میام واسه یه‌دونه امضا که حالا بدم شهرداری که اون چقر طول بده. اصلا به درک می‌رم امتحان می‌دم. انقدری که من دارم خرج رفتن و اومدن می‌کنم و وقتی که می‌ذارم امتحان داده بودم سنگین‌تر بود. بعد به خودم گفتم الان وقت گریه کردن نیست. من چند دقیقه دیگه بدوم میرسم سفارت. اصلا مهم نیست که چقدر اعصابم خرده و چقدر نفسم در نمیاد. باید بدویی تا سفارت پس میدویی تا سفارت و اگر بسته بود اون‌موقع وقت گریه کردن و فحش دادن داری. رسیدم سفارت. دیدم در بازه می‌خواستم از شادی منفجر شم. خوشبختانه یه زوج جوون آقای ایرانی و خانم خارجی جلوم بودن که می‌خواستن واسه بچه‌شون نمی‌دونم چیکار کنن و عکس می‌خواستن و یه عالمه کپی داشتند و کارشون وقت‌گیر بود. این آقاهه رو صبح که اومده بودم دیده بودمش. یارو هنوز اونجا بود. نوبتم شد. به آقای سفارت گفتم اینا این مهر و امضا رو قبول نمی‌کنن. می‌گن باید اینور باشه. بهم گفت چه فرقی داره؟ گفتم نمی‌دونم به خدا. گفت خب چرا خود دادگاهشون اینجا مهر زده پس؟ گفتم نمی‌دونم. گفت خب وقتی ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیرن تو که نباید قبول کنی. من چیکار کنم الان؟ گفتم خب من چیکار کنم. من بهشون گفتم شما گفتین مهر و امضای سفارت اینم مهر و امضای سفارت. گفتند نه. گفت ببین این دوتا کاغذ بهم پلمب شده و مهر مترجم خورده یعنی که هر مهری که چپ و راست و پشت و روی این میزنیم مربوط که کل اینه و داره میگه که کل این مجموعه صحت داره. من الان یه مهر دیگه بزنم اون یکی مهری که اونجا زده‌م رو میبره زیر سوال. نهایتا گفت واسه اینکه تو اذیت نشی و کارت راه بیفته من یه مهر copie conformé هم می‌زنم اینور و با دست امضا میکنم. اون مهر اونور هم که واسه تایید مهرهای دادگاه‌هاست. دروغ چرا. کف کردم که یارو انقدر باادب بود و حاضر شد یه مهر دیگه بزنه. در اون لحظه خودم رو آماده کرده بودم واسه اینکه بگه خب دوباره ببر ترجمه کن ما اونورش رو مهر بزنیم. یا فکر می‌کردم حداقل بهم بگه خب پس برو هفته بعد بیا. اما یارو گرفت و مهر رو زد و داد و بهم گفت اگه ایراد دیگه گرفت جلوش وایسا. اما حالا خودمونیم. من جلوی اون یارویی که تو گیشه نشسته تو امور خارجه چطور وایسم؟ چی بگم بهش؟ میگه من این کاغذ رو تایید نمی‌کنم و کاغذ رو از زیر اون درز شیشه‌ای میده بیرون. چیکار می‌خوای بکنی دیگه؟ بگی خب منم حرفت رو قبول نمی‌کنم اون میگه به درک. برو نفر بعدی بیاد. بحث هم که نمی‌شه کرد. می‌گه نه یعنی نه دیگه... از سفارت اومدم بیرون حالت تهوع داشتم. خیلی دویده بودم. امور خارجه ساعت 12:30 تعطیل می‌کرد واسه وقت ناهار. گفتم باز باید بدوم برسم بهش. تو ایستگاه تراموا وایسادم. تراموا. هشت تا ایستگاه بعد، پیاده. باید بدوم تا امور خارجه. حالم خوب نبود. تصمیم گرفتم ندوم. اما تند راه برم. تند تند راه رفتم و رسیدم. 12:35 بود. دیر کرده بودم. اونی که داشت شماره میداد داشت جمع می‌کرد که بره. بهش گفتم ببین من مهر رو گرفتم اون جایی که گفتین. گفت مهر نه.. باید امضا باشه. گفتم همون. نگاه نکرد. میخواست بره ساندویچش رو بخوره. شماره داد بهم. باید میشستم یک ساعت. از آخرین شماره‌ای که به پرونده‌ش رسیدگی شده بود تا من، 25 تا مونده بود. گشنه‌م هم بود خیلی. یادم افتاد که موز گذاشتم صبح تو کیفم. در کیف رو باز کردم و متوجه شدم که موز متلاشی شده. بله شما وقتی انقدر بالا پایین بپری با شونصدتا پوشه کاغذی و سفت و یه موز هم داشته باشی، هرچقدرم نرسیده باشه موزتون میترکه. همه کاغذها رو درآوردم و دیدم اون کاغذ اصلیه پایین گوشه‌ش موزی شده. گفتم الان یه گیری به وضع کاغذه میدن حتما... کیف رو خالی کردم. با دستمال تو کیف رو پاک کردم و کل کیف رو پشت روش کردم هوا بخوره و اون فضاحتی که توشه خشک بشه. زندگیم اسانس موز گرفته بود. بغل دستیم یه پسر جوون نیجریایی بود (کاغذش رو دیدم که نوشته نیجریه) و یه دختر سفید بسیار چاق و تتوداری که باهم هلندی حرف میزدند. اولش فکر کردم دارن دعوا می‌کنن بین هم. بعد شروع به ماچ و موچ کردند و مطمئن شدم که دعوایی درکار نیست. ساعت شد یک و نیم. مجددا شروع به کار کردند. ساعت 2ونیم نوبت من شد. خوشبختانه گوشه موزی کاغذ خشک شده بود و بنظر میومد انگار کاغذه افتاده زمین. هی می‌ترسیدم بگه چرا پایین کاغذت تمیز نیست و برو دوباره ترجمه کن و امضاها رو بگیر. کثیفه این. کاغذ رو گرفت. مجددا: این مال کجاس؟ این از ایرانه برای اینجا. آهان. خب. یه چیز گنده مثل عکس برگردون زد پشت کاغذه و تموم شد. باورم نمی‌شد که تموم شده. کلی کوترون درون می‌گفت "دیدی کار انجام شد؟ دیدی تموم شد؟"... رفتم دم اون گیشه رسپشن که مدرکا رو میگرفت و شماره می‌داد. بهش گفتم ببین من الان کارم تموم شده. اما یه سوالی داشتم واسه اونایی که بعدا میخوان مدرک تایید کنن. من همه این امضاها رو لازم داشتم؟ کاغذ رو نگاه می‌کنه، میگه ببین تو اینجا 9 تا مهر و امضا داری. حالا احتمالا این دومی و شیشمی خیلی لازم نبوده، حالا خوبه داشتی دیگه. 
خب تا الان این اتفاقا افتاده. امروز شنبه، گفتم میرم بیمه و شهرداری. شنبه‌ها از ساعت 9 بازن تا 12. ساعت 10 چشمم رو باز کردم دیدم نه دستم رو می‌تونم تکون بدم از خستگی نه پام رو. به جهنم. می‌خوابم. کلی کوترون درون یکم نق نق کرد، هی به خودم گفتم برو قالش رو بکن...اما واقعا جون نداشتم... دوشنبه یا سه‌شنبه می‌رم احتمالا. امیدوارم کسی تو شهرداری نگه باید بری فلان چیز رو بیاری...

من می‌دونم اون مهر و امضای امور خارجه مهمه. من می‌فهمم که تا همین الان خیلی دیر شده برای تحویل دادن مدارک به شهرداری و اگر شهرداری کاغذا رو بگیره حداقل 2هفته بی‌ماشین خواهم بود و تا دیروقت هم نمی‌تونم کار کنم تو آزمایشگاه چون شب بخوام برگردم تو قطار آدمهای یک مقدار عجیبی وجود دارن و بعدش هم باید پیاده راه برم و لپ‌تاپ و شارژرش رو هر روز دارم کول می‌کنم می‌برم میارم و همه‌چیز سخت می‌شه. می‌فهمم که هرچه سریعتر کلکش کنده شه بهتره. اما دلم می‌خواست کمتر وحشی بودم. اصلا به خاطر ندارم که موقعی وسط کاری ناراحت بوده باشم و به خاطرش کار رو نگه داشته باشم. یا به آدم/‌آدمهایی که اعصابم رو خرد می‌کردند بگم که شما دارین من رو ناراحت می‌کنین و من نمی‌تونم خوب کار کنم. اصلا خاطرم نمیاد تو مدرسه گریه‌م گرفته باشه. گریه تو مدرسه جاش تو دست‌شویی بود. نهایتا یک‌ذره چون کسی نباید ببینه که گریه کردی و ضمنا گریه کردن وقت می‌گیره. اگر حالت از کاره بهم می‌خوره مهم نیست. باید تمومش کرد. کلا بهتر نیست یک مقدار یواش‌تر باشم؟ چرا وقتی یه چیزی ناراحتم می‌کنه به مرز حالم بهم می‌خوره و دلم می‌خواد همه‌چیز رو ول کنم می‌رسم. اما به خودم وقت نمی‌دم که ناراحت باشم. بیشتر میدوم فقط. از اونور فکر می‌کنم که حالا وایسادی گوشه خیابون گریه کردی. که چی بعدش؟ واسه‌ت مهر و امضا می‌شه؟ آخ احساسات جریحه‌دار من؟ خب به جهنم که احساسات جریحه‌دار من. برو کارت رو انجام بده. اگر می‌خوای بری گریه کنی هم برو بیرون. وقت من رو هم نگیر. ناراحتی پروژه‌ت خوب پیش نمی‌ره؟ کار کن. فایده نداره؟ بیشتر کار کن. ست‌آپ فلان آزمایش انقدر طول می‌کشه؟ مشکل توئه. تو مدت 20 دقیقه‌ای که باید شرایط ثایت شه میری نهار می‌خوری و میای. بقیه یک ساعت استراحت می‌کنن به خودشون مربوطه. ناراحتی؟ کار کن. فکر می‌کنی فردا طول می‌کشه کارت؟ امشب بمون آزمایشگاه و انجام بده کار رو. اگر نمیخوای این‌کار رو بکنی بیجا می‌کنی ناراحتی که پروژه‌ پیش نمی‌ره و از چیزی جواب نمی‌گیری. همچنان جواب نمیده؟ مقاله بخون. وقت نداری بخونی؟ در حین اون مدتی که دستگاهه داره کارش رو می‌کنه بخون. 


دیشب داشتم تو یوتیوب لینک‌ها رو بالا پایین می‌کردم. دوباره خوردم به یه لینکی که این یارو کلی کوترون داشت یه چیزی می‌گفت. با خودم گفتم وای این زنیکه چقدر وحشیه. مادر فولادزره... خب بله شما موفق. اما هرچی گیرت اومده پشتش یه طرز برخورد وحشیانه‌س و بعد یهو یاد کل روزی که گذشته و روزهای قبلش و قبلترش و قبلترش افتادم و اینجوری متوجه شدم که یک کلی کوترون درون منه که واسه گریه کردن خودمم وقت نداره. اما نوبت بقیه که می‌شه باحوصله‌س و می‌پذیره که خسته‌ن، فلان کار طول می‌کشه. ستاپ فلان ازمایشش طول میکشه. فلانی رو یه بعدازظهر تو آزمایشگاه می‌بینی فکر می‌کنی وای این چقدر کار می‌کنه. کلا همه خوب و محترم و باسواد. من تمبل تن‌پرور.
کلی کوترون درون، تو یه کاری می‌کنه که من از کارام نتیجه بگیرم. این خوبه. اما ازت متنفرم. میخوام از دستت گریه کنم. اما وقت ندارم.



Monday, March 19, 2012

بله. سالْ نوی شما هم مبارک باشه. لاله منصفانه پارسال نوشته بود که اینجا بهار بصورت ناگهانی میاد. راست میگه. تا یه هفته پیش داشت برف میومد و ما کلا داشتیم یخ میزدیم. الان بطور ناگهان میبینی سر شاخه‌ها جوونه زده و یه گل‌های کوچیک کوچیکی هم دراومده‌ند. قشنگه. من بهار دوست دارم. گل و آفتاب و این چیزا. تو هفته پیش دو روز آفتاب داشته‌ایم. در ماشین رو باز کردم. بوی پلاستیک آفتاب خورده میداد. جیگرم حال اومد واقعا. بعد یادم افتاد که واقعا تو تهران همیشه آفتاب بودا. این خانوم هواشناسی همیشه میگفت " صاف تا قسمتی ابری". اینجا همیشه تمام ابریه. اگر آفتاب باشه تو رادیو هی میگن اصلا وقتایی که آفتابه یارو میگه ویژه برنامه روز آفتابی داریم. ملت با شلوارک و تاپ میان بیرون و روی زمین پهن میشن آفتاب بگیرن. دلم میخواست امسال عید رو خوشحالتر می‌بودم. اما بلد نیستم خوشحال‌تر باشم. هفته پیش اتاق رو تمیز کردم و جارو و گردگیری و این حرفا. اما الان این هفته دوباره باید جارو کشیدش. اصلا کلا باید هفته‌ای یکبار حتما جارو کشید وگرنه روی لایه‌ای از مو و کرک و پرز موکت راه خواهی رفت. دیروز جارو نکردم. تنبلیم اومد. حال نداشتم. دلم هم نمیخواست. پریروز هم پام رو بریدم طی حادثه‌ای و همچنان یکم‌یکم لنگ میزنم. درست میشه حالا. امسال خوب بود. کسی نمرد. من دوتا مدرکم رو گرفتم. الانم مشغول هستم. در مورد اینکه آیا پروژه باحال پیش میره یا نه حرفی نمیزنم چون حالم رو می‌گیره. الان یادم اومد که چرا، امسال یکی دو نفر از آشنایان فوت کرده‌اند. اما خب، اقوام دور بوده‌اند و من بیشتر حواسم به پدربزرگ مرحومم بوده حالا تموم شده رفته دیگه. حال ندارم ناراحت شم. در سال جدید حالت جدیدی رو تجربه می‌کنم که اسمش هست "حال ندارم ناراحت شم". یا ناراحت میشم. حال ندارم بیشتر ناراحت شم. الان واسه عید خب طبعا همچین حالم خوش نیست. کسی نیست دوروبر که خوشحالی کنی. بله. ایرانی‌هایی هستند این اطراف. اما سرجدتون. خودتون پامیشدین برین با کسایی که خیلی نمی‌شناسینشون و کلا همه با هم رودرواسی دارین و ترجیح میدین فاصله به حد خوبی حفظ بشه جشن سال نو بگیرین؟ من ترجیح نمیدم. ممکن بود تو تهران واسه عید دیدنی بری سر بزنی به آدمهایی که حالا همچین صنمی هم ندارین با هم. اما بعدش وقتی برمیگشتی خونه، خونه‌ی خودت بود حالت مال خودت بود. خب من الان فرقم اینه که برنمی‌گردم خونه خودم که حالم برا خودم باشه. نهایت فعالیت عیدطوری که انجام داده‌م این بوده که رفتم رو تقویم آزمایشگاهمون نوشتم فلان روز سال نوی ایرانیه. بغلش هم یه سبزه کشیدم. بیشتر هم خیلی دلم نمیخواد توضیح بدم. همخونه‌ایم گفت میخوای سه‌شنبه بری جایی جشن؟ گفتم نه. در کل فکر می‌کنم اگه خیلی خودم رو تو ماجرا قرار ندم راحتتر باهاش کنار میام. براهمین دارم بشدت سعی می‌کنم تو فیس‌بوک واسه خودم آی جو نوروز و اینا ایجاد نکنم. می‌دونم بشینم دوتا ممدنوری و ویگن گوش بدم بهار نفوذ میکنه بهم و باید بسیار اجتناب کرد ازش. همین دیشب با هزار مکافات خوابیدم. دو سال پیش تو گرنوبل دچار احساس آی بهار شدم یه شب تا صبح نخوابیدم. باید بسیار مراقب بود. بیاین در مورد یک سری واقعیت‌ها حرف بزنیم. من ایران نیستم. خیلی چیزها خوبه، چون که ایران نیستم. و یه چیزهایی هم خوب نیست. چون که ایران نیستم. این چیزها میتونست بهتر باشه. اما خب نیست دیگه. چیکار کنم. من زور خودم رو زده‌م. واقعیت ماجرا این چیزیه که دارم توش زندگی می‌کنم. اگر بنظرم خوب نیست میتونم چمدونم رو جمع کنم و برگردم. خب نمیخوام برگردم. پس سعی می‌کنیم که راضی باشیم از هرچیزی که هست. مامان اینا لحظه سال نو رو تهران نیستند. امکان تماس گرفتن هم نیست. بهتره اینجوری. برای هر دو سمت معادله. من راضی‌ترم. بخشی در قلب من هست که هی میگه کاش حال و حوصله و وقت داشتم و سبزه سبز میکردم و سفره میچیدم و اینا لاکن بخش بزرگتری در مغز من هست که میگه: get your facts straight و وقتی که مغز حرف میزنه شما به حرفش گوش میدی. مثلا مغز از مامان تد موزبی یاد گرفته که هر تصمیمی از ساعت 2 شب به بعد میگیری اشتباهه و نباید بهش عمل کنی. شما ساعت 4 صبح به حرف مغز گوش میدی و فردا صبح با خودت فکر میکنی خدا عمرت بده مامان تد موزبی. مغز خوبه. مغز تصمیم درست میگیره. وقتی مغز میگه باید یاد بگیری که با همینی که هست خوشحال باشی چون حداقل چهارسال در این شرایط هستی و نمیشه چهارسال آینده رو اینجوری که الان هستی ادامه بدی، باید به حرفش گوش کنی. هرجوری که میشه. معتقد شده‌م که باید عمر رو گذروند. برنامه‌م واس سال آینده اینه که همینجوری بگذرونم بره. صبح آفتاب دربیاد و شب بره پایین. چیزی قرار نیست عوض شه. پس بهتره رویاهایی که باعث پرواز پروانه در شکم میشه رو گذاشت واسه یه موقعی که فکر کردن بهشون اساسا محلی از اعراب داشته باشه.
این پسته قرار بود پست خوشحالی باشه. اما نمیدونم چرا انگار یه‌جوری رقت باره. الانم یه حالت بغض‌طوری هستم. برم خودم رو جمع کنم. یه چای اماده بخورم بشینم مقاله بخونم.