Thursday, February 28, 2008

و صد البته واضح و مبرهن است كه علت اصلي اصرار شخصي اين‌جانب، بر راه رفتن، از روي قطر سنگ‌فرش‌هاي خيابان وليعصر دقيقا در راس ساعت لنگ‌ظهر، چيزي جز اين نيست كه در اين هنگام، سنگ‌فرش‌ها برق برق مي‌كنند و براي چند لحظه اين‌طوري به نظر مي‌رسد كه همه‌چيز خوب است.

پ.ن. وقتی از ولیعصر پیچیدی تو انقلاب، یا حافظ یا هرچی، و سنگ‌فرش مربوطه تبدیل به آسفالت شد، اونوقت حالت جا می‌یاد و یادت می‌افته هزارتا کار نکرده هست و یه یارویی (یعنی خودت) که روت نمی‌شه بپیچونیش.

Tuesday, February 19, 2008

فان مع العسر یسرا
ان مع العسر یسرا

انشراح 5 و 6

Friday, February 8, 2008

یه بابایی بود، تو تلویزیون، تو دهه‌ی فجر، یه تخته می‌ذاشت جلوش، قصه تعریف می‌کرد و بلافاصله با ماژیک مشکی، نقاشی‌ش رو می‌کشید و واسه ادامه‌ی قصه تخته رو پاک می‌کرد و نقاشی بعدی رو می‌کشید.
بدجوری دلم هواشُ کرده

Sunday, February 3, 2008

خبر بد خبر بد است، چه حق باشد، چه کار ِ دنیا، چه خواست خدا.
بدترش اینه که آدمی که روز شادی‌اش هزاروصدجور حرف و حدیث تو دست و بالش داشت، وقتی خبر بد می‌شنوه بهتش می‌زنه و دیگه صداش در نمی‌یاد.
فکر کنم کلمه‌ها رو واسه روز خوشی ساخته‌اند...
اگر غیر از اینه، فقط یه جمله به من بگین که من برم به دخترش بگم.
که فقط بدونه به یادشم و شریک غمش.
خدا به تو صبر بده زهرا.
کلمه‌ها رو واسه‌ی روز شادی ساخته‌ن،
برامون شعر بخون زهرا