Friday, December 28, 2007

نسیم دعوتم می‌کنه، پس من هرچقدر از طرف مقامات بالا، دستور داشته باشم که صدام در نیاد، نمی‌تونم بهش بگم نه.

حضور انورتان عارضم که:
تقریبا در 80 درصد اوقات شبانه‌روز، در حال خواندن آواز و ترانه‌‌ایم (چه دُرُس درمون، چه چَرت وپَرت)، صدایمان هم خوب نیست و اهل منزل عموما در عذابند (نکته: تو حمام به هیچوجه آواز نمیخوانم)، بهمان گفته‌اند، هرچقدر صدایمان به درد آواز نمی‌خورد به درد دوبله می‌خورد و من هرگز خودم را نخواهم بخشید که در دوره راهنمایی تحصیلی، اون پیشنهاد گویندگی نمایشنامه رادیویی رو نپذیرفتم و نشستم خونه واسه امتحان ریاضی‌ای درس بخونم که آخرشم شدم 12.75

به نور طبیعی احتیاج شدید دارم و روزی که نور کافی نبینم، کج و کوله خواهم بود، در حالیکه در مجاورت نور طبیعی، بسیار خوش خلق هستم.

صبحانه‌ی اینجانب امری حتمی‌ست، با یک لیوان گنده شیر سرد شروع شده و با چای تمام می‌شود و هر عاملی که این نظم را بهم بریزد (و در بدترین حالت، اگر صبحانه نخورم)، باعث افت شدید راندمانم در طی روز خواهد شد.
نکته اینکه: بنده باید صبحانه رو حتما قبل از خروج از منزل/ محل سکونت بخورم وگرنه دوباره همون قضیه افت راندمان پیش می‌یاد.

درصددم آرشیو کاملی از ترانه‌های قدیمی و عامیانه درست کنم، تا مطمئن باشم، این‌چیزها به نسل بعدی منتقل می‌شه. (چیزی دم دستتون بود، خبرم کنین)

درست مثل پرپل، معتقدم که خواستن توانستن است.

مدعوین ما به شرح زیرند:
نوترینو (که قبلا نوشته)، مافوق عزیزم (که نوترینو از قول اون هم نوشته)، گتسون‌همید کبیر و ستی ‌عزیز

Thursday, December 27, 2007

تبلیغ و آگهی کوبیده‌اند، به در و دیوار محل تحصیلمان، که بیایید عقد اخوت ببندید.
لابد ملت می‌روند عقد اخوت می‌بندند و پس‌فردا همانطور که همیشه سرهمدیگر را برای هر پروژه‌ای/ کاری/ پولی/ دختر مختری زیر آب می‌کردند، کمر به قتل هم می‌بندند.
شکر خدا به روابط برادرانه و حرمت برادرها گند نخورده‌ بود، که بدین‌وسیله زمینه‌اش فراهم شد.

Thursday, December 20, 2007

- عینکم/ تسبیحم/ چادرم/ چفیه‌ام رو تو فلان مکان زیارتی جا گذاشتم
- عیب نداره، حتما دست یه نیازمند می‌افته و اصلا سبب خیر می‌شه و ثوابش برات نوشته می‌شه

رو این حساب، بنده امیدوارم کلیه‌ی پاک‌کن‌ها، مداد‌ها و خودکارهایی که در دوران تحصیلم گم کرده‌ام، دست نیازمندی افتاده باشه و من هم در پیشرفت علم و دانش و صنعت مملکتم، مفید فایده بوده‌باشم.

Friday, December 7, 2007

هر سال در 22 ماه مه، یک تخم هندوانه درزمین می‌کارم، آن را آبیاری می کنم. با آفت‌هایش مبارزه می‌کنم و دعا می‌کنم.
می‌بینم که هندوانه رشد می کند. سرانجام روزی می‌آید که میوه کاملا رسیده‌ است. آن را می‌چینم و جشن می گیرم.
البته بعضی از سالها اندوه‌بارند، مثل 1980 که تخم هندوانه‌ام را پرنده‌ای از دل خاک بیرون آورد و به همراه خود برد. اما شش تابستان مملو از شادی بوده‌است.


نقل مستقیم از کتاب: مهندسی واکنش‌های شیمیایی، مولف: اکتاو لونشپیل


Tuesday, December 4, 2007

مزخرف‌ترین بازی دوران کودکی‌ام، "مادام یس*" بود، که تو اون بازی بنابه میل شخصی یک نفر، بازیکن‌ها قدم‌های فیلی و مورچه‌ای و اردکی و غیره برمی‌داشتند.
و چرت‌ترین قانونش هم این بود که باید 2 دفعه از مادام مربوطه (که ورژن ایرانیش می‌شه اوستای بازی)، اجازه می گرفتی و طرف می‌تونست تایید کنه یا بگه نه اجازه نمی‌دم و
بقیه بازیکن‌ها رو به میل خودش جابه‌جا کنه و اون دم آخر دیگه بسته به هنر تو بود که چطور با ایما و اشاره و چشمک و غیره، بهش بگی که اگه من رو برنده کنی،
منم دور بعد برنده‌ت می کنم و ناهار فردام مال تو، مداد شمعی فلان رنگم رو بهت میدم و هرجور امتیازی که باعث می‌شد مادام دلش راضی شه و با هفت قدم فیلی تورو برنده کنه.
و این سیکل ادامه پیدا می‌کرد، همیشه افراد خاصی مادام می‌شدند و عده‌ی دیگر توی زمین در حال برداشتن 3 قدم کـِرمی به عقب و جلو بودند.
و ما به سادگی با مفهوم حلقه قدرت آشنا شدیم، تو آشنا شدن با این مفهوم هیچ ایرادی نمی بینم، اما به‌نظرم والدینمون در یک زمینه کوتاهی کردند.
اونم لحظه‌ای که در حال زارزار گریه کردن می‌یومدیم پبششون (که چرا فلانی به اون گفت 4 تا قدم اردکی به جلو، اما به من گفت 3تا قدم فیلی به عقب)، و والدینمون در پاسخ می‌گفتند:
"اینا همه‌ش بازیه و ..." و متاسفانه جسارتش رو نداشتند که بگند:" فرزندم، زندگی همینه که هست."
--------------
*= madam yes