Thursday, September 20, 2012

نشسته‌م تو آفیسم و خیلی مرتب و تمیز دارم هیچ‌کاری نمی‌کنم. مریض شده‌م باز. هی دلم می‌خواد یه شوخی نمکینی در مورد مریضی بکنم و وسطش هم بزنم بگم من همون زین‌العابدینم والا، بعد هی احساس شرم و خجالت می‌کنم و به عقوبت اخرویش فکر می‌کنم که بیا فرض کن سر پل صراط میان بهت می‌گن که آی به امام چهارم متلک انداختی. خاک بر سرت. برو جهنم. و من همینجوری الان دست و پام و موهام حتی درد می‌کنه. چه برسه به وقتی که عذاب جهنم رو هم بریزن رو سرمون. 

این پریروز که یه 24 ساعت وقت دادم به خودم برا نوشتن، چیزهای جالب‌مالبی در سر داشتم برا نوشتن. شکر خدا هیچکدومشون رو هم یادم نمیاد. الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که کی میتونم برگردم خونه و بخوابم. پریشب 4 صبح خوابیدم و 8 بیدار شدم. کلاس داشتم 8ونیم. می‌دونین من چقدر وقته به قصد کلاس رفتن 8ونیم بیدار نشده بودم؟ حدودا یک سال تحصیلی. می‌دونین چه نعمتیه بعد از 8 صبح بیدار شدن؟ خلاصه در حالی که داشتم خودم رو با خاک‌انداز جمع می‌کردم که یه چیزی بپوشم و برم بیرون دیدم چمن‌ها یخ زده. این لاله منصفانه یه پستی نوشته بود و توش اشاره کرده بود که اینجاها فصل‌ها دکمه دارند. یهو دکمه بهار رو میزنی از زیر یخ‌ و برف‌ها درختا جوونه می‌زنن. الانم دیگه تابستون تموم شده و پاق. دکمه زمستون رو زده‌اند. صبح چند درجه؟ 5-6.چمن‌ها یخ زده بودند. پنج درجه سرده‌ها... شما توی یخچالتون 4 درجه‌س. یعنی فرض کنید که در خونه رو باز می‌کنید و میرید تو یخچال.
دیروزش یک مدت طولانی‌ای بیرون خونه بودم با یه ژاکت و کلا هی سردم شد و هی سردم شد و بعد پاهام گیزگیز شد و در انتها کلا پاهام رو احساس نمی‌کردم. انگار رو دوتا بالشتک راه بری. بعد که برگشتم خونه هم دیگه چاییده بودم. همان‌طور که تصویر می‌بینید، مادرهای بیچاره راست می‌گن که "خودتو بپوشون سرما میخوری" و جواب زیرکانه شما در مورد اینکه سرماخوردگی ویروسه و ربطی به سرما نداره همچین صحیح نیست. مثل من که مریض شدی میفهمی که ویروس از رگ گردن و یقه لباس هم به شما نزدیک‌تر است و کافیه یکم زورت کم باشه تا دامن از دستت برود. 
چی داشتم میگفتم اصلا؟ آها. کلاس 8ونیم صبح. خلاصه سوار ماشین شدم و بریم سمت دانشگاه. الحمدلله از اولین چهارراه دم خونه ترافیک. ترافیک ناشی از دو ماجرای مختلف. ماجرای اول: [مکان: شهرداری- زمان تعطیلات تابستان] آقای شهردار ما این خیابون رو باید بِکَنیم و کلا قورمه‌قورمه‌ش کنیم. الان شروع به‌کار بکنیم؟ - نه آقو... چه کاریه. بذارین سال تحصیلی که شروع شد. کلا سال تحصیلی که شروع شد و وقتی همه دنیا عجله داشتند و اعصاب نداشتند ما یه کامیون چاق با از این جرثقیل‌ها که روش عکس گربه داره (bobcat) میذاریم و همه رو بدبخت می‌کنیم. یاح یاح یاح.
ماجرای دوم: در دل دارم امید، بر لب دارم پیام. همشاگردی سلام. همشاگردی سلام (ورژن فرانسه‌ش لابد). سال جدید و مهوع تحصیلی آغاز شده. بشتابید به سوی مدرسه. بشتابید به سوی کلاس‌های گنده و سرد و بعضا نمور. الان دارم به این فکر می‌کنم که من اصلا نمی‌دونم اینا واسه سال تحصیلیشون از این آهنگا دارن یا نه. احتمالا وجود داره و رادیو هم شاید گذاشته باشه. اما این تابستون اخیر ما هرچی تو رادیو شنیدیم یک صداهای گیزگیز و بوق‌بوق می‌داد و حالا یه آهنگای دیگه‌ای هم بود دیگه که من دوست نداشتم. براهمین یه ام‌پی‌تری پلیر خریدم. جاتون خالی. ام‌پی‌تری پلیره رو بچلونینش اعداد شش و هشته که میریزن پایین. واقعا وقتی آدم میتونه با "اسیر دلم واویلا"ی مرتضی خوشحال باشه، چه مرضی‌یه که بشینی آهنگ غمگین گوش بدی. این self induced sadness رو باید زیرش رو کم کرد. همیشه که داره اون بغل قُل می‌زنه. حالا یه دو روز هم کمتر بزنه. عرض می‌کردم. ترافیک و همچنان ترافیک. کلا مسیر ترافیک هم خیلی دقیق و ناز به سمت دانشگاه بود. یعنی شما هر طرف دیگه می خواستی بری احتمال فرود اومدنت تو ترافیک کمتر بود. حالا ترافیک تموم شده، بیا و دنبال جا پارک بگرد. کودوم حممالی تو پارکینگ ما پارک می‌کنه؟ ماها که تموم سال کار می‌کنیم و تابستون و زمستون سر کار اومدنمون مثل همه. یهو مثل قارچ از زمین ماشین دراومده انگار. احتمالا متعلق به دانشجوهای محترم مهندسی و گروه کشاورزی و بیولوژی و این حرفاست. اعصابم خرد شده بودا. البته ربط به اینکه روز چندم ماهه و جزر و مد چطور بوده و این حرفا هم داره اعصاب من. دانشجوهای جدید و ابله (چرا بهشون می‌گم ابله؟ من چه خصومتی دارم با این بدبختا؟ همین الان دارم نقشه می‌کشم واسه دو پاراگراف پایین‌تر که بگم چقدر دانشجو و دانش‌آموز بودن بده و چقدر بیچاره‌ن.) صف کشیده بودند و دستشون برگه‌های اطلاع‌رسانی و کلاسور و این حرفا بود. دانشکده کشاورزی هم یه باربکیو گذاشته بود براشون. بیا. گفتم باربکیو الان فکر می‌کنین که بهشته ماجرا. نخیر خانم. نخیر آقا. معادل فارسی فلان دانشکده به دانشجوهای تازه وارد سوسیس لای نون داد با یه بطری آبجو، میشه : در پایان از دانشجویان بسیجی با ساندیس پذیرایی شد. هاه. تصویرش عوض شد در ذهنتون؟ خدا رو شکر. تا آخر عمرتون دیگه نمی‌تونین از یه برنامه باربکیوی اداری لذت ببرین. همواره یاد ساندیس و پذیرایی خواهید افتاد. اینجا تو این دانشگاه یه حرکتی دارن تحت عنوان غسل تعمید دانشجوهای جدید‌الورود (برای لیسانس). مثلا برنامه اینه که دانشجوهای قدیمی و جدید با هم خیلی آشنا بشن و دانشجوهای جدید خیلی با هم رفیق‌تر بشن و این حرفا. به مدت 6 هفته، هفته‌ای دو سه شب شما در خدمت تیم غسل تعمید تحصیلی خواهی بود. کار کثافت و داغونی نیست در دنیا که شما تو این شش هفته نکنی. ماجرا اولش خیلی سافت و یواش شروع میشه و بعد هی میزان آبجوخوری می‌ره بالا و یهو میبینی یکی بالا آورد. بعد قرار میشه حالا هرکی میخواد بیاره بالا نشونه بگیره اون سطل بالاآوردن رو. بعد که بالا آوردی ماجرا تموم نمیشه. پشت‌سرش میخوردن همچنان. چون معتقدن که اگر یهو قطعش کنی بدتره و حالا بخور یه سری دیگه بالا بیاری. برنامه‌های طول روز هم تو این مایه‌هاس که امروز خارج از کلاس‌ها باید چهاردست‌وپا باشین. چهاردست‌وپا از این دانشکده میرین اونور. خلاصه تا شش هفته آینده راه که میری دانشجوهای جدیدی رو میبینی که دارن پشتک‌واروو میزنن و یکی دوتا سال بالایی هم باهاشونن که برنامه‌ریز ماجرا اونهان. این غسل‌تعمید انجامش اجباری نیست. خیلی‌ها انجامش نمیدن. اما انجام ندادنش یک‌مقدار باعث می‌شه که دوستهای زیادی نداشته باشی و سال بالایی‌ترها هم فکر کنن تو یه گوسفند سوسولی. معادل فارسیش این میشه که مثلا اردو باشه به سمت لواسوون و تو ماشین از اون بالا کفتر میایه گذاشته باشن و یکی ورداره تو ماشین کتاب خاطرات امیرعباس هویدا بخونه. تا مدتها چه بلایی سرش خواهد اومد؟ تو همون مایه‌ها.
ساعت 8و45 سر کلاس (طبعا یه ربع دیر رسیدم) و استاده داره در مورد DNA و این حرفا حرف می‌زنه. کلاس به فرانسه‌ست و طبعا یک عالمه کلمه رو من از دست خواهم داد. قسمت خنده‌دارش اینه که این مخفف‌ها به زبون فرانسه ترتیبش یه‌جور دیگه‌س (چون طبعا کلمه‌هه یه چیز دیگه‌س). به عنوان مثلا DNA میشه ADN. یه دو سه دقیقه‌ای ریپ می‌زدم تا فهمیدم ماجرا چیه. یارو ورداشته هونصدتا چیز نوشته و بعد با لبخند می‌گه به همین سادگی. دانشجوهای بدبخت؛ جلسه اول درس میزدن تو سرشون. بدبختها. همه اینا رو باید بخونن و امتحان هم باید بدن. ما دکتراها باید یه تعداد واحدی رو بریم سر کلاس و شرکت کنیم و پروژه‌ای اگه بود انجام بدیم. احتیاجی به امتحان دادن نیست. و همین نکته کوچک باعث میشه با لبخند برم سر درس‌هایی که دانشجوها ازش متنفرن. بعله. فقط به قصد کسب علم و حضور به هم رساندن می‌رم سر کلاس و به بیچارگی دانشجوها می‌نگرم. موافقین که مدرسه و دانشگاه واقعا مزخرف بود/هست؟ خیلی بی‌انصافیه. مدرسه که میرفتی باید 6ونیم-7 بیدار میشدی. کلاسا مثلا از 8 شروع می‌شد و 8 ساعت هم کلاس داشتیم. معادل یک آدم بزرگ که میره سر کارش مثلا. بعد که میومدی خونه هم مشق داشتی. دانشگاه که دیگه باحالتر. کلاس 4-6 و 5-7 هم بود تو مجموعه. بیاین با یه آدم بالغ مقایسه کنیم که صبح میره سرکار و شب برمیگرده. یا مثلا یه کار 9-5 داره. اولا که پامیشی واسه 9 صبح. نه واسه 8 صبح. میری سر کار. گپ و حرف زدن بین همکارا که به راهه. کسی قرار نیست خفه‌خون بگیره و سرجاش بشینه. دستشویی بخوای بری، پامیشی میری. احتیاج به اجازه گرفتن از یه عجوزه نداری (من آدم بدی هستم که معلم‌های مهربان رو عجوزه خطاب کردم. میدونم خوب نیست. اما احساس شخصیم موقع اجازه گرفتن وسط کلاس برا دستشویی رفتن همینه). تو محل کار زنگ تفریحی وجود نداره. براهمین یه صف طولانی جلوی توالت و یا مثلا دستگاه آب‌سردکن نیست. تو محل کارت می‌تونی خوراکیت (حالا نه دیس مرغ و پلو. یه مشت بادوم مثلا) رو بذاری جلوت و کارت رو بکنی. تا وقتی که کارت رو داری می‌کنی رئیست کار نداره که چی خوردی، کِی خوردی، با کی حرف زدی. برو تا آخر. تو مدرسه همه این مزخرفات مهم بود. تو مدرسه مدیر لعنتی هرروز میومد سر صف حرف میزد. چی فکر می‌کرد واقعا؟ آدم چی داره هر روز بگه سر صف؟ به جان خودم احساس تعلقی که یارو به صف دانش‌آموز‌ها داشت رو غلیظ‌ترش کنیم میشه کیم‌جونگ‌ایل و مملکتش. کلاسا رو بگو. یه مشت آدم چپیده بغل هم. هی حواست باشه معلمه چی گفت. چیکار کرد. یادداشت کن. شبش هم برو مشقش رو بنویس. چرا از یه دانش‌آموز توقع دارن که 8 ساعت مغزش کار کنه؟ چطور ممکنه آدمیزاد 8 ساعت مغزش کار کنه؟ از هر طرف ماجرا یهش نگاه می‌کنم غیرممکنه‌. تنها شغل‌هایی که بنظرم به اندازه مدرسه رفتن پدر آدم رو در میارن، جراح بودن و کار تو برج مراقبت و خلبانی و وکلالت (وکلات پرونده‌های سنگین داغون) و خلاصه این شغل‌هاییه که مهمه شما در فلان زمان خاص یه عالمه کار رو انجام بدی و مسئولیت و استرس بالا داری و مثلا نمیتونی دل و روده مریض رو بذاری بیرون و شب بری بخوابی و فرداش بیای. طرف میمیره. اما بیا فرض کنیم فلانی جناب مَهَندس‌ئه. واسه فلان پروژه‌ت ممکنه یک هفته شب نخوابی اما بعدش تموم میشه. روال شغلت شب نخوابیدن نیست. الان هی دارم فکر میکنم که بچه که بودم با خودم فکر می‌کردم که آدم‌های بزرگ خیلی زحمت می‌کشن و ما دانش‌آموزا، همونطوری که خانم مدیر می‌گه خیلی تنبل و بی‌انضباطیم. مدرسه رفتن که خیلی ساده‌ست و کاری نداره. آدم‌های بزرگ "مسئولیت دارن". حال آنکه الان دارم فکر می‌کنم چه کشکی. چه پشمی. گولت زدند بچه بدبخت. تا وقتی که شرکتی که توش کار می‌کنه رو به ورشکستگی نباشه زندگیت خیلی هم آروم و یکتواخت پیش می‌ره و خیلی هم باحاله. کسی هم سر صبح نمی‌بردت پای تخته. 
حالا انقدر حرف زدم، یه نیم ساعت دیگه باید برم سر کلاس ایمونولوژی. به هرکی می‌گم میرم ایمونولوژی بدبخت چشماش گرد میشه و میگه مگه مرض داری؟ بعد که توضیح میدم که امتحانی در کار نیست، ملت لبخند می‌زنن و میگن آهان. خب پس.
لپ‌تاپم رو هم آورده‌م که ببرم سر کلاس و ببینم حوصله‌م داره سر می‌ره یه عالمه کار دیگه برا انجام دادن هست. (بیا. اینم یه فرق دانشجوی واقعی بودن و دانشجو دکترا بودن. درسته که دکترا خوندن نکبته و بلانسبت حمال کار می‌کنی. اما حداقل مثل بقیه دانشجوها ماجرا روکار نیست. حمالی زیرپوستی انجام می‌شه و خودتم نمی‌فهمی که چه در پاچه‌ت رفت.)

ارائه بقیه آشی که در کله‌م قُل می‌زنه هم برا دفعه بعد.
باید معلومم می‌شد که الحمدلله خیلی خوب هم معلومم شد. تمبل هستم من

Tuesday, September 18, 2012

این‌جانب کتبا به خودش قول می‌دهد که در اینجا طی 24 ساعت آتی بنویسد. عمل نکردن به این قول نشان‌دهنده تمبل‌وبی‌عرضه بودن نویسنده خواهد بود. ‏

Tuesday, September 4, 2012

فکر کردین وقتی خونه عوض میکنین همین که خونه عوض میشه و وسایل میرن سرجاشون همه‌چیز تمومه؟ نخیر خانم. نخیر آقا. تموم نیست. 
بماند که وسط اتاق من کلا جعبه و مقوا و تیکه چوب و پیچهای ایکیاست و نه تنها حال ندارم بلکه جا ندارم که جایی بذارمشون و برای سومین شب متوالی هم رو کاناپه خوابیدم اما حتی وقتی این وسایل برن سر جاشون هم هنوز طول میکشه تا عادت کنی به خونه‌هه. چیزی که دیروز همچین شپلق با صورتم اصابت کرد این واقعیت بود که من الان برای برگشتن به خونه دیگه اون از اون بزرگراهه رد نمیشم. حالا اینکه رد میشم یا نمیشم خیلی مهم نیست. سر در ورودی بزرگراهه هم بهم باقلوا تعارف نمیکردن هر روز. تازه محل گذر حیوون‌های بیچاره از تو جنگل هم بود و هر هفته جنازه یه جانور طفلک و خنگ که هوس کرده بود از وسط بزرگراه رد بشه رو تو حاشیه میدیدی. یکی دو دفعه جوجه‌تیغی له شده بود. یک دفعه خرگوش. پرنده به کرات ولی چیزی که چندوقت پیشا دیدم و واقعا قلبم رو مچاله کرد یه بچه روباه بود. ما انسانهای خیلی عوضی‌ای هستیم که گاز میدیم و بچه روباه رو نمی‌بینیم. خیلی ادمهای بی‌شعوری هستیم که جوجه‌تیغی رو نمی‌بینیم و بدبخت‌ها رو له می‌کنیم. من هردفعه اینا رو میدیدم قلبم فشرده می‌شد. توقع دارم از خودم که یه گریه‌ای هم بکنم. اما خشکیده لامصب. علت اینکه دلم می‌خواد یه گریه‌ای هم براشون بکنم اینه که اون‌موقع احساس گناه کمتری می‌کنم در مورد اینکه من هم یه ماشین‌سوار عوضیم که مشابه یکی از اونهاییم که سهوا حیوون بدبخت رو له کردند. اَه. الان باز یاد سر گرد روباهه میفتم که گوشه بزرگراه بود و یه رد تیره‌ای که احتمالا همگلوبین اکسید شده‌ست کنارش خشکیده بود. البته بیا از اونور بهش نگاه کنیم. اونی که حیوون بدبخت رو زده هم مرض نداشته که. (مواردی هستند که مرض دارند. امیدوارم اونها به درک اسفل السافلین منتقل بشن.) اما بیا فرض کنیم طرف مرض نداشته. سوتی داده دیگه. شب بوده، روز بوده. گاز میداده و یهو دیده دو تا چشم جلوش برق میزنن. بگیری چپ، ممکنه بزنی به کسی. بگیری راست همینطور. ترمز کنی پشت‌سریت میزنه بهت و پلیس ازت بپرسه " احمق واسه چی ترمز کردی؟" نمی‌تونی بگی یه توله روباه جلوم بود که کله‌ش گرد بود و موهاش کف سرش حتی از پشت شیشه هم معلوم بود که کرکی و نرمن. اصلا مگه من سوتی نمیدم؟ همین امروز ماشین رو میخواستم بیارم از پارکینگ بیرون. بغلش گرفت به این تیرک چوبی که قراره دیوار پارکینگ باشه. تیرک شکست؟ نخیر. تیرک آخ هم نگفت. اون تیکه‌ای از سپر ماشین من که قبلا در اثر گرفته شدن به این قیف‌های سروته راه‌راه‌ نارنجی‌ سفید وسط خیابون شیکسته بود (چون من فکر میکردم که اینا هم مثل اونایی که تو میدون انقلابه پلاستیکیه و بی‌خیال و بعد خــخــخـــارت گوشه گلگیر جلو از جا دررفت) همون تیکه‌ی گلگیر یه هوا بیشتر شیکست. ببینم به اون تیکه جلو ماشین میگن سپر یا گلگیر؟ چی هست اصلا؟ (الان گوگل کردم. همون سپر درسته. دوبله فرانسه‌ش هم میشه شوک‌گیر.) حرف گلگیر و داغون شدن و خسارت و اینا شد. یاد اون یارو حمالی افتادم که زد بهم. مرتیکه الاغ... الان سه ماه گذشته و خبری ازش نیست. البته طبعا تقصیر خودمه که سیخ نزدم به یارو. ماجرا اینه که تو بروکسل پارک کرده بودم. (آه ای بروکسل که کلا هرچی مصیبت رانندگی من داشته‌م در شکم تو رخ داده). یارو هم جلوم پارک کرده بود. روشن کرد و قرار بود بره و واسه‌اینکه از پارک در بیاد دنده عقب میومد. من چیکار می‌کردم؟ من به جی‌پی‌اسم حالی می‌کردم که می‌خوام برم خونه و من رو هرچه سریع‌تر از بروکسل بنداز بیرون. یارو هی اومد و هی اومد و اینا. با خودم گفت نزنه این یهو و زارت. زد بهم. چرا وقتی فکر کردم داره زیادی میاد عقب بوق نزدم؟ چون فکر کردم می‌ترسه. اولا که گناه داره و دوما اومدیم و استرس زد بالا و یهو بیشتر گاز داد و زد بهم. بهرحال این‌همه فکر کردن لازم نبود. یارو زد بهم. پشت ماشینش دستکی داشت که الان ویکیپدیا بهم گفت به فارسی بهش میگن گیره بکسل. به انگلیسی هم میشه tow hitch. شنیده بودین اصلا؟ ولله آدم یه کلمه‌هایی رو تا مردم نزنن به ماشینش یاد نمی‌گیره. هیچی اون گیره لامصبش زد پلاک ماشین رو تا کرد. بعد یارو پیاده شد و عذرخواهی و آی ببخشید و بعد میگفت ببین حالا این قاب دور پلاکت رو من شیکوندم یا خودش شکسته بود؟ بعدا که تیکه پلاستیکی که قاب پلاک من روی سپر عقب ماشین خودش پیاده شد دم فرو بست و دیگه حرف نزد. من نمی‌دونستم در این مواقع باید چکار کرد. شماره پلاک و شماره تلفن گرفتیم از هم و خداحافظ شما. (بعدا همکارهام بهم گفتند که کلا هروقت اتفاق تصادف مانندی افتاد، ما به پلیس زنگ نمیزنیم. اما فرم تصادف رو که توی ماشینت داری [که بعدا گشتم ببینم اینی که میگن چی هست کلا] رو پر می‌کنیم هر دو و امضا می‌کنیم و بعدا میری تعمیرگاه و طرف قیمت میذاره رو تعمیر و بعد با همه این کاغذها میری پیش آقا/خانم بیمه‌ت و اونها پول رو از حلقوم اونی که زده بهت میکشن بیرون.) من اگه اینجوری زده بودم به یکی احتمالا همون فرداش با پول و عذر‌خواهی و گل و یادداشت ببخشید میرفتم در خونه طرف. ضمنا هر روز به خودم اعلام خاک‌برسری می‌کردم. این دوستمون کلا رفت که رفت. رفتم تعمیرگاه و یارو قیمت داد واسه پلاک تا شده و جاپلاکی شکسته و بعد گفت اهه! سپرت هم که شیکسته این گیره‌ش (و من فکر می‌کنم گیره اون سپر سر همون حادثه قیف راه‌راه نارنجی شکسته بوده.) فلان‌قدر میشه. بعد هم دست‌مزد درست کردن همه‌ش رو رو هم جمع زد و یه مالیاتی هم روش گذاشت و یهو شد 150 یورو. من باید همون موقع زنگ میزدم به طرف و میگفتم بیا 150 یورو بده بهم. اما فکر کردم که نامردیه و اگر من خودم زده بودم به یکی دیگه ناراحت میشدم که طرف خسارت دیگه‌ای که ماشینش داشته رو بندازه رو دوش من. به طرف زنگ زدم. رو پیغام‌گیر. اسمس زدم. گفتم ما باید در مورد هزینه تعمیر با هم صحبت کنیم. دو روز بعد جواب داد که آی ببخشید و من جدیدا تو فلان‌جا مشغول به کار شده‌م و نمیتونم در طول روز بیام و عصر چطوره و منم گفتم عصرم خوبه. بعد من رفتم کنفرانس. بعد که برگشتم یه اسمس دیگه زدم که ببین عصر هنوز خوبه‌ها. جوابی نیومد و بعد من یه کنفرانس دیگه رفتم و یه مشت کار دیگه داشتم و بعد باید خونه پیدا میکردم و بعد اسباب‌کشی میکردم و الان در خدمت شمام. دارم فکر می‌کنم همون بهتر تعمیر نکردم. چون اون‌وقت امروز یه سپر نو رو به فنا میدادم. البته شاید هم اگر سپر درست جا افتاده بود نمی‌گرفت به اون تیکه تیرک. چه می‌دونم. فعلا حال ندارم حال خودم رو بگیرم بابتش. ایشالا چندوقت آینده. مونیا توی ماشینم بود موقع حادثه. دو حالت داره. یا مونیا اصلا یادش رفته و بی‌هیچ طرفی حساب نمی‌کنه و من یه وحشت‌زده بدبختم. یا مونیا امروز میره ببینه واهاهای تیرک چیزیش شده یا نه. بعد به کتیا میگه، بعد به لودیوین میگن بعد همه دست‌جمعی میشینن میگن که این چقدر خنگ و خره و اینا. درسی که در کل میگیریم اینه که گل‌وگشاد پارک کردن بهتر از اینکه که مماس پارک کنی که بعدا وقتی داری میای بیرون بغل رو بمالی به دیوار (هه. الان یاد شهر قصه افتادم).

خرس رمال به فیل: نامه داری تو راهه. یک زن لاغر اندام دشمنته. دشمن رو سیاهه. همین روزا پولی به دستت میرسه. پولی که میشه حواله. از طرف عمه، عمو یا خاله
روباه: بفرمایید ببینم چطور است؟ حلال است؟ حرام است؟
سگ: خمس و زکاتش رو بده حلاله
خر خراط: بغل رو بپا نماله

دیگه عرض به خدمتتون اینکه شیر گرون شده. به مناسبت بازگشایی مدارس همه‌چیز یه حال ریز و ظریفی قیمتش داره میره بالا. حالا از کجا میگم گرون شده؟ از اونجا که بسته 8تایی شیر رو که قبلا میخریدی، این‌دفعه به همون قیمت داری می‌خری اما روش نوشته 7+1 مجانی. مجانی رو هم همچین گنده و بال‌بال نوشته‌ن که کیف کنی از خریدت. معنی زیرپوستی‌ش هم اینه که اون پولی که قبلا برا 8 تا میدادی رو الان باید برا 7تا بدی. چون بسته‌بندی‌ها رو تعداد زوج انجام میشه، پس طبعا باید یکی اضافه توش باشه. پیش‌بینی میکنم که تا چند وقت دیگه جعبه شیر‌ها از 8تا به 6تا تقلیل پیدا کنه. که در کنارش باید گفت خدا رو شکر. انقدری این‌ورا بوده‌ایم که بدونیم شیر چند بود و چند شد و کلک‌های ظریف قیمت‌گذاری هم یواش یواش آشکار میشه. از یه جایی به بعد باید دوستان تو فروشگاها یاد بگیرن که مشتری همچین گوساله هم نیست. درسته که هیچ‌وقت ضرب و تقسیم ذهنیم خوب نشد و نهایتا در جمع و تفریق ذهنی میتونم در خدمتتون باشم (که در اون به این علت پیشرفت کردم که مامانم هی بهم میگفت پلاک ماشین‌ها رو جمع بزنم. طفلک سعی می‌کرد روش‌های جالب و هیجان‌انگیز برای آموزش کودک/نوجوانش پیدا کنه. منم از اونور از کل ماجرا بدم میومد و به تیر چراغ‌برق هم تو دلم فحش میدادم و احتمالا یه غری به جون مامانم میزدم. مادر عزیز و طفلک من. بمیرم برات که هر زوری تونستی زدی و من اون چیزی نبودم که می‌خواستی و الان که اون چیزی هستم که میخوای می‌تونه دو علت داشته باشه. یا چون اونجا نیستم بهبود پیدا کرده‌‌ام یا اصلا بهبودی درکار نیست و من فقط جلو چشمت نیستم و تو کم‌کم داره یادت میره زندگی ماها در کنار هم چطوری بود. فقط قسمت‌های ناز و صورتی رنگش یادت مونده.) کجا بودم؟ ها. درسته که ضرب و تقسیم ناقصی دارم و گوشیم هم همیشه پشت کیفمه و هنوز بلد نیستم چطور آدمها اون گوشیهای لمسی چند اینچی‌شون رو ِ‌می‌کنن تو جیبشون و قیافه‌شون همچنان باکلاس میمونه و وقت خرید گوشی رو درمیارن و میزنن اَپ خرید میاد بالا و حساب می کنن که شیر دونه‌ای چنده. اما وقتی اون +1 رو جلوی 7 مینویسی و دورش کادر میکشی، باعث میشه که آدم ضعیف در ضرب و تقسیم ذهنی هم فکر کنه که یه نیم‌کره دیگه زیر اون نیم‌کره‌‌ایه که داری می‌بینی.

جمع کنم برم دیگه.
پ.ن. امیدوارم غلط تایپی داغونی نداشته باشم در متن. اینترنت در منزل وجود نداره و تا فردا که برگردم سرکار و بجای اینکه کار کنم، وبلاگ آپدیت کنم حداقل یه 12 ساعتی باید صبر کنید.

پ.ن. شعر شهرقصه جاافتادگی داشت. درستش رو بهم رسوندند:

خرس رمال به فیل: نامه داری تو راهه. یک زن لاغر اندام دشمنته. دشمن رو سیاهه. همین روزا پولی به دستت میرسه.
روباه: کدام پول؟
خرس: پول زیادی که میشه حواله. از طرف عمه، عمو یا خاله
روباه: بفرمایید که این پول چقدر است؟ حلال است؟ حرام است؟
سگ: بگم من؟ خمس و زکاتش رو بده، حلاله
خر خراط: بغل رو بپا نماله

Monday, September 3, 2012

رویای تنها چند واژه یه رفتار خوبی انجام میده، اینکه خودش رو مجبور میکنه هر چندوقت یه بار بصورت یه ماراتن 30 روزه، وبلاگ بنویسه. بنظرم اینجور کارا باعث میشه که در طول روز هی نگی "اِهی، یادم باشه اینو تعریف کنم بعدا." بعد هی یادت بره. بعد خودت رو مجبور کنی که یادت بیاد. که همانا مجبور کردن به بیاد آوردن یکی از کارهای سخت دنیاست. بهرحال کشک که نیست، از 2001 تا الان داره وبلاگ مینویسه و پست میذاره. خلاصه در جریان باشین که احتمال اینکه خودم رو مجبور کنم یه همچین کاری بکنم زیاده.

اسباب‌کشی کردم و از خونه مادام رفتم بیرون. یادمه نیلی ایستاده در رنگین کمان، مدتها خونه یه خانومه بود به اسم لی. اون موقعی که داشت از خونه طرف اسباب‌کشی میکرد یه پست خوشحالی نوشته بود در مورد اینکه آخیش از شر خانم لی خلاص شدم. خلاصه همچنان در جریان باشین که منم از شر مادام اَن خلاص شدم. الان یه خونه چهارخوابه شر میکنم با 3 تا همخونه‌ای فرانسوی. خوشحالم بابت جا و همه‌چیز اما یک ترس بسیار شدید هم از اون طرف دارم. هی میترسم که نکنه اون روزی بیاد که بگم "کاش اصلا خونه همون مادام با همه بدبختیاش مونده بودم." خدا بهم رحم کنه دیگه. این سه سال رو اینجا زندگی کنیم و تموم شه بره. چرا سه سال؟ عرض میکنم. چون در مملکت باحال بلژیک قرارداد‌های خانه 3-6-9 ساله‌ست. یعنی اینکه شما میری یه قراردادی میبندی که بای دیفالت تا 9 سال دیگه معتبره. در طی سه سال اول، هروقتی بخوای قرارداد رو فسخ کنی باید جریمه بدی. فسخ در سال اول = اجاره 2 ماه، فسخ در سال دوم= اجاره یک ماه و در پایان سال سوم میتونی قرارداد رو بی‌دردسر فسخ کنی و اصولا برنامه ملت همینه. اگر فسخ نکنی قرادادت خود به خود برای 3 سال بعدش و بعد اون سه سال هم واسه یه 3 سال دیگه معتبر میشه. ماجرای خونه دیدن‌ها خیلی طولانیه. از یه ور میخوام تعریف کنم که پند و عبرت بشه برا سایرین، از اونور فکر میکنم که ماجرا رو تعریف کنم تهش میشه از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. نزدیک 20 تا جا دیدم. از اتاق تو خونه مردم، تا استودیو و آپارتمان 2 اتاقه و خونه چند اتاقه. بصورت خلاصه ملت در این قسمت از بلژیک (چون دانشگاه اینجاست و طبعا همیشه دانشجوی بدبختی هست که دنبال جا بگرده) یه عادت نازی دارند که تو حیاطشون چهارتا دیوار میکشن و یه سقف هم میذارن روش. بعد به 5 قسمت تقسیمش میکنن و میشه 5 تا اتاق دانشجویی. خود صابخونه هم همون بغل کمین میشینه که تکون نخوری کلا. صابخونه‌ها هم که ماشالا. همه عادت‌ها و قوانین عجیب غریب دارن. من فکر میکردم این مادام خل و چله. این هم‌خونه‌ای‌های فعلیم یه خونه اجاره کرده بودند از خانم الیزابت. الیزابت خانم اصلا یه شهر دیگه زندگی میکنه. اما کلا هروقت حال میکرده میومده اونجا. یه صبح تا شبی هم میمونده. قوانین عجیب و غریب و نازی هم داشته برا خودش به عنوان مثال: روشن‌ کردن شمع در خانه ممنوع بوده. چرا و چطور و ایناش هم هیچوقت جواب داده نمیشده. ولش کن. حال ندارم توضیح بدم خونه‌ها رو. خودم رو هم ناراحت می‌کنه. کلا اطلاع داشته باشید که یافتن جای درست‌حسابی بسیار شانسیه و هیچ حسابی نداره واقعا. صابخونه‌ها هم اگر راه داشته باشه و بتونن، شما رو خواهند چاپید. چون یک مقدار احساس می‌کنن که تو یه آدم اضافی وسط خونه زندگیشون هستی. اگر تو خونه صابخونه‌هه باشی که بدتر. اگر یارو خونه‌ش اونجا نباشه هم احتمال حکایت داشتن همچنان وجود داره. کلا صابخونه‌ها یادشون میره که خب یارو، خودت آگهی دادی و گفتی اجاره میدم. من که نیومدم خیمه بزنم تو خونه تو.

هم‌خونه‌ای چینیم دوباره خبط کرد و رفت اتاق گرفت تو خونه یه زوج. آقاهه بلژیکی و خانومه نمی‌دونم مال کجا...یه جایی از آفریقا... سنگال؟ غنا؟ یادم نمیاد. ولش کن. این زوج محترم بشدت پول‌دار هستند و هم‌خونه‌ای ما هم فکر کرد که اینا که اینقدر پولدارن پس دیگه رفتارهای کِنِس مادام رو روش اجرا نمی‌کنن. هه. از قضا سرکنگبین صفرا فزود. شب رفته بوده حموم. موهاشم شسته بوده. (شماها میرین حموم جقدر طول میکشه؟ دوش همینجوری بگیرین (منهای مو شستن) چقدر طول می‌کشه؟ یه دفعه در مورد این حرف بزنیم من ببینم یه اسراف‌کننده داغونم یا مصرف آب رو میتونم به ملیتم ربط بدم و دیگه بابتش احساس گناه نکنم). حالا بماند. فرداش من اومده بودم خرت و پرت‌هایی که تو اتاق من گذاشته بود و بذارم خونه‌ش. براهمین من عملا مهمون محسوب میشدم تو اون خونه. آقای صابخونه اومده جلوی منِ مهمون به اون میگه: "تو دیشب چه غلطی میکردی تو حموم؟ خوابت برده بود زیر دوش؟ ببخشیدا، اما تو بلژیک آب مجانی نیست. اون شارژی که ما برای تو در نظر گرفتیم واسه انقدر آب‌بازی کردن نیست و رفتارت رو درست کن." دختره هنگ کرد. گفت من که حمومم 15 دقیقه بیشتر طول نکشید. یارو هم گفت خب همین! آب باید نهایتا 4-5 دقیقه باز باشه. میخوای سرت رو بشوری آب رو قطع کن. میدونم که باحاله آب همینجوری بره. اما تو داری زیادی مصرف میکنی. مو میخوای بشوری نهایتا 5 دقیقه، دوش عادی هم 1دقیقه و نیم. من دیشب تو رختخواب بودم و داشتم گوش میدادم صدای دوش آب رو وقت حموم کردن تو (موافقید که آدم یه حالت وحشتی بهش دست میده؟ که مرده بغل دست زنش تو تخت خواب باشه و گوش جان بسپره به صدای دوش گرفتن شما و کرنومتر آی‌فونش رو هم بزنه ببینه چقدر وقت میشه). هم‌خونه‌ایه گرخیده بود دیگه. حالا به من چه. خودم هزارتا کار و حکایت دارم و شرمنده اما دیگه عاطفه و اشکی برای دل‌سوزی دیگران در چنته ندارم. ناراحت شدما. بیشتر هم ترسیدم. اما کلا به من چه. آقاهه یه جوری بود کلا. خودش شرکت خودش رو داره و محل شرکت هم سالن پذیرایی خونه‌س. ورزش هفتگیش گلفه و یه مینی‌کوپه دارن ویژه سفرهای کوتاه درون‌شهری. آقا کشور سویس رو بسیار دوست دارند و برای تعطیلات هم یه جاهایی از سویس رو میره که این هم‌خونه‌ایه که 8 سال سویس بوده میگفت کلا بسیار پول‌دارها میرن اونورا.
بطور خلاصه کنسی و بدرفتاری با دانشجو حداقل در این قسمت از بلژیک بسیار چشمگیره. امیدوارم که من جسته باشم ازش. وگرنه تا سه سال آینده له خواهم شد.

حالا هم‌خونه‌ای های فعلی. اولی‌شون کتیاست که دانشجوی کترای کشاورزی سلولی-ملکولیه و از دیژون فرانسه میاد. دیژون همونجاییه که خردلش معروفه. اون یکی لودیْویْن‌ئه یه فرانسوی دیگه‌ست و دکترای فیزیک ذرات میخونه و فکر کنم یه جاهایی سمت غرب فرانسه میومد... تولوز اونورا. یکی دیگه مونیاست که پدر مراکشی و مادر فرانسوی داره و اهل لیل‌ئه (میشه شمال شرق- نزدیک مرز بلژیک). مونیا دانشجوی مستر کریمینولوژیه (جُرم‌شناسی). راستش همه‌چیز خوب پیش میرفت تا اون لحظه که من متوجه شدم که کتیا از این موجودات بسیار bio دوسته. اولش فکر کردم که آی چه خوب. اما عمق ماجرا کم‌کم بیشتر معلوم شد. مثلا میخواستیم بریم ایکیا. کلا بی‌میل بود. نه از این جهت که کیفیت چطوره و ایکیا شلوغه و بچه از سروکولت میره بالا و جونت درمیاد تا خرید کنی و همیشه اون رنگی که میخوای رو توی انبار ندارن و اینا. از این جهت که این چیزا رو تو چین میسازن. من دوست ندارم چیزایی که آدم‌های بیچاره تو چین میسازن (آخرش هم اومد و البته تقریبا هیچی نخرید). خوراکی، لوازم بهداشتی آرایشی، کاغذ کلا همه چی رو بایو میخره. اینا هم هنوز خوبه و من خوشحالم. ماجرا برای من اون لحظه شروع شد که گفت الان که فاصله خونه تا محل کارمون با دوچرخه نیم ساعت-40 دقیقه‌ بیشتر نیست (دقت کنید: بیشتر نیست)، تو واقعا هرروز میخوای با ماشین بری؟ من هم یه نگاه ابلهانه‌ای کردم و گفتم آره و بعد مونیا از اونور گفت خدا بهت رحم کنه. امیدوارم که هر چند روز یکبار یه لکچر در مورد اهمیت ورزش، انرژی پاک، مصرف دی‌اکسید کربن ماشین و بنزین این حرفا نشنوم. دیشب وقت خواب به ذهنم اومد که فعلا یه دروغ خوب برای اینکه از سرم باز بشه اینه که بگم فعلا پول ندارم دوچرخه بخرم. دوچرخه قبلیه رو هم که دزد برد. بعد هم وقت بگذره و سرد شه هوا و بگم خب الان که هوا سرده. البته کلا راست میگه. با دوچرخه اینور اونور رفتن خیلی بهتره. دیروز مسیر رو هم بهم نشون داد. گفت این خیابونه رو مستقیم میری یه کم. بعد مسیر دوچرخه رو طول جنگل معلومه. با ماشین امروز رفتم مسیر رو. اون "یه کم" تو خیابون احتمالا عبارت از نیم ساعت رکاب زدنه. تازه تا برسی به ورودی مسیر دوچرخه. بعد که رسیدی اون‌تو رکاب رو بزن یه بیست دقیقه دیگه. بعد میرسی وسط شهر که کل شهر رو باید دوچرخه رو کول کنی و اون سربالایی داغون رو بری بالا. داغون میشه آدم. اما فکر کنم با وجود کتیا توی خونه و فروشگاهی که واقعا در 10 دقیقه (پیاده) خونه‌س، اینکه ماشین روشن کنم واسه خرید نون و پنیر بسیار ضایع و ابلهانه باشه. کتیا جان مادرت گیر نده به من. مونیا با اینکه پس‌زمینه مراکشی داره، اما فکر کنم دوست نداشته‌تش هیچ‌وقت. گفت نه غذاهای اون‌جایی رو دوست داره نه درست میکنه. باباش با اینکه مسلمونه و معتقد این کار نداره بهشون اصلا. زبون عربی هم اصلا بلد نیست. در کل یه نسل دومی بسیار فاصله‌داره. بد نیست. با خیال راحت میشه چیزمیز نوشت اینور اونور و هیچکس هم هیچی نخواهد فهمید. یاه یاه.

تخت و تشک و میز و صندلی خریده‌م از ایکیا. اما بازشون نکرده‌م. فکر میکنم بخاطر تجربه سخت گرنوبله که یه اجتناب و غم درونی دارم نسبت به سرهم کردن چیزهای ایکیا. اصولا آدم‌های نرمال از این کار لذت هم میبرن. احتمالا باید یه چند نفر پیدا کنم که بیان کمک کنن با هم اینا رو وصل کنیم. یک مقدار روم نمی‌شه به کتیا و مونیا بگم بیان کمک.
یه مساله دیگه هم اینه که اینا 3 تا فرانسوی غلیظن. طبعا خیلی تند با هم حرف میزنن و اصطلاح و شوخی به‌کار می‌برن و من یه ابله تمام هستم اون وسط. زبونم رو یه کلمه‌هایی میگیره. خیلی موقع‌ها که یه چیزی میگن من نمی‌فهمم و باید بگم که دوباره تکرار کنن. فکر کنم باید دوباره درس فرانسه بردارم. نوشتن فرانسه‌م کج‌وکوله شده و میزان سوتی بر کلمه‌م زیاد شده.

بقیه‌شم برا بعد.