Tuesday, March 31, 2009

پزشک‌ها را دوست ندارم. امروز داشتم مي‌شمردم که از چندتايشان خاطره‌ي بد دارم.

همين چند ماه پيش مريض شده بودم. خاطرتان هست که چه بود و چه شد انشالله...
دکتر از تشخيص داده بود که ماجرا چيست، اما نمي‌گفت...مي‌خنديد و مي گفت: "چاييدي؛ چيزي نيست، آب جوش و عسل بخور." پزشک آزمايشگاه وقتي آزمايش خون عريض و طويل را ديد (چون آشنايمان بود و من شانس آوردم و يکهو سروکله‌اش پيدا شد )  گفت: "اِ؟ دکترت احتمالا شک کرده که فلان چيز را داري".
بله، ويروس بود. دکتر هرچه دارو مي‌داد هم فايده نداشت. بايد تحمل مي‌کردم تا بگذرد، اما دکتره مي‌مرد راستش را مي‌گفت؟ مي‌مرد چيزي غير از "يه سرماخوردگيه ديگه" (که نبود) تحويلمان بدهد که وقتي از درد به خودم مي‌پيچيدم انگ لوس و ننر بودن نخورم؟ مي‌مرد مي‌گفت ويروس است، و حدودا 3هفته طول مي‌کشد، تا اين که من 3 بار پيشش بروم و هربار بگويد "خب تا هفته ديگه اگه خوب نشدي بازم بيا." چرا وقتي بهش مي‌گفتم "آقاي دکتر من از درد خوابم نمي‌بره، وسط شب چندبار از خواب مي‌پرم از درد." لبخند مي‌زد و مي‌گفت "ادالت کلد بخور قبل از خواب. توش استامينوفن داره، راحت مي‌خوابي"

پيش دکتر پوست رفته بودم. وقت قبلي داشتم. يک ساعت و پنجاه دقيقه توي مطب نشسته بودم. بالاخره من و دو نفر ديگه رو همزمان فرستاد تو اتاق ِ دکتر.
ويزيت، تشخيص و نوشتن نسخه هر سه نفرمان 6-7 دقيقه هم نشد. بهم گفت بايد بياي براي جلسه لايه‌برداري. از منشي وقت گرفتم. هفته آينده‌ش‌، فلان روز...گفت خانم دکتر ساعت 1:30 مي‌آد. تو هرچه زودتر بياي به نفعته. از 12:50 توي مطب نشسته بودم. ساعت 1:30 کشف کردم که دکتر خودم رفته مسافرت خارج از کشور جهت شرکت در کنفرانس و اون يکي خانم دکتر جوونه (که نسخه رو مي‌نوشت و خوش‌خط بود) قرار است تشريف بيارند. خانم جوان ساعت يک ربع به چهار آمدند. نفر اول من را فرستاد تو. با يک چيزي شبيه يک تيغ ظريف خرت خرت روي صورتم مي‌کشيد. چند لحظه تيغ را گذاشت کنار و من فکر کردم ماجرا تمام شده است.
 يک دفعه رفت و يک چشم‌بند فلزي آورد و گفت بگذار روي چشمت و اصلا چشمت را باز نکن. (باز مي‌کردمم آهن جلو چشمم بود) با يک چيزي که هي جرقه مي‌زد به قسمت‌هاي مختلف صورتم مي‌زد. درد ناجور نداشت. مي‌خورد مي‌سوزوند و زود تمام مي‌شد. بعد از چند دقيقه چشم‌بند را برداشت و گفت "ببين من بجز لايه‌برداري، بعضي قسمتهاي صورتت رو ليزر کردم. هر شات هزار تومن مي‌شه. اگه مي‌خواي من ادامه بدم. واسه پوستت ضروريه... اِم راستي، من تا الان 21 شات زده‌م يعني بيست و يک هزار تومن ديگه...ادامه بدم؟" پول توي جيبم نبود. 40 تومن داشتم که 32 تومنش رفته بود براي لايه‌برداري. شوکه شدم و سعي کردم محترم و منطقي باشم.
 (چرا سعي مي‌کنم محترم و منطقي باشم؟ ايراد داشت اگر داد و بيداد مي‌کردم که "غلط کردي و من اصلا ليزر نمي‌خوام؟")
 گفتم ادامه ندهد و رفتم بيرون. منشي يک پرونده‌ي جديد برايم آورده بود. گفت شما الان پرونده‌ي ليزرداري و مفاد قرارداد رو بخونين و امضا کنين.
در قرارداد قشنگمان ذکر شده بود که هزينه هر جلسه بايد حتما همان جلسه پرداخت شود. از خانم محترم منشي اجازه گرفتم بروم از خودپرداز پول بردارم. تا نزديک‌ترين خودپرداز آن منطقه يه بيست دقيقه‌اي پياده راه بود. رفتم و پول گرفتم و پرداختم و وقت بعدي گرفتم.
پزشک عزيز از سفر آمدند و برايم فلان قرص را تجويز کردند که کلا آب روي آتش است و کسي نيست آن قرص را خورده باشد و دوباره جوش زده باشد و اينها.
اوايل قرصها رو مرتب مي‌خوردم. عوارض جانبي‌اش اذيت مي‌کرد. بايد در روز 8-12 ليوان آب مي‌خوردم (هه!).
هر کس از راه مي‌رسيد مي‌گفت "چه عجب، بالاخره خوب شدي، پيش کدوم دکتر رفتي؟ چي داد بهت؟" اسم قرص که مي‌آمد، لطف مي‌کردند به من روحيه مي‌دادند، مي‌گفتند: "ما فاميلمون از اينا خورد، کليه‌هاش داغون شد رفت."، "دکتر فلان فاميلمون تا فهميد دکتر قبليه بهش اين قرصه رو داده، بهش گفت تو مگه مي‌خواي خودتو به کشتن بدي؟" لطف مي‌کردند تجويز مي کردند که آلوورا بخور، شب آلو خيس کن بخور و خلاصه حرفهاي خوبي مي‌زدند هزارماشالله.
 اين دفعه آخري که پيش دکتره رفتم، تند تند يه نگاهي بهم انداخت و گفت: "خب دوباره قرصاتو بخور، اين‌دفعه دوز کمتر، ضمنا وقت لايه‌برداري و ليزر هم بگير."
 نمي‌دانم دکتر عزيز حواسش نبود يا چي، اما حداقل اين را مي‌دانستم که در دفترچه‌ي داخل جعبه دارو نوشته انجام هرگونه عمليات لايه‌برداري و ليزر و حتي استفاده از موم و غيره، کلا بايد تعطيل شه و بعد از اينکه 6ماه از پايان درمان گذشت، تازه اجازه داريد راجع بهش فکر کنيد. مي‌دانم خانم دکتر فلان دستشان طلاست. خيلي خوب و مهربان است و بعضي‌ها که از هيچ‌جا جواب نگرفته‌اند را درمان کرده.  هربار مطب مي‌رفتم يکي دو نمونه بيمار ناجور مي‌ديدم که بعد احساس مي‌کردم من چقدر خوشبختم که ناخن‌هايم تحليل نمي‌رود و پوستم يهو سوراخ نمي‌شود و غيره.
اما خداوکيلي چطور اعتماد کنم به ادامه‌ي ماجرا؟
نتيجه‌ش شده دو دوره خوردن قرصها. تجويز دوره سوم قرصها. هفتاد تا قرص، که توي کمد مانده و درمان نصفه نيمه ول شده و جوشهاي بيشتر و من که هرروز بايد به ديگراني که مي‌پرسند: "عزيزم، چند وقت پيش پوستت خوب بود که...چيکار کردي با خودت باز؟" توضيح بدهم.

بعد عيد بايد بروم دنبال دکتر پوست و دندان‌پزشک و چيزاي ديگه.

 از ديروز تو برزخشم...


Saturday, March 28, 2009

ميل به خوب انجام دادن همه كارها آدم را توي دردسر مي‌اندازد. كار الف را دوست نداري. خودت اشتباه کرده‌اي پذيرفته‌اي، يا زورکي بايد مي‌پذيرفتي، حالا هرچي. بعد مي‌گويي حالا که وجود دارد، بيا خوب انجامش بدهيم. يا اصلا نمي‌خواهي خوب انجامش بدهي، اما يک خانم/ آقايي درون شما هست، به شدت سخت‌گير، به شدت منضبط و به شدت زور زياد. هيچ‌وقت هم نشده از دست ايشان در برويد. هميشه مجبورت مي‌کند به بهترين نحو کار را انجام بدهي. صداي تحسين ديگران بيايد، نيشش باز مي‌شود که "ديدي گفتم بهتره آدم کارا رو خوب انجام بده؟" صداي تحسين نيايد هم هزارجور فلسفه و کارما ارائه مي‌دهد که "بالاخره آدميزاد بايد همه‌ي تلاشش را بکند و درست است که مي‌دانستي نبايد زحمت بکشي و بايد ولش ميکردي؛ اما تو انسان باوجداني بودي و به خوبي کارت را انجام دادي" و بعد که از ايشان بپرسي :"لطفا توضيح بده باوجدان بودن کجاي اين ماجراست؟ که من خون خودم رو کردم تو شيشه فقط جهت رضايت شما خانم/ آقاي منضبط" يک چيزهايي مي‌گويد تو مايه‌هاي احساس مسئوليت و وظيفه‌شناسي و آبرو و اين‌ها که خب همانطور که عرض کردم، ايشان زورشان زياد است و برنده‌ي مکالمات ذهني هستند عموما.
اين يه ور ماجراس...يک "ور" ديگه هم هست، که به گمانم گير از خود من باشد...کار "ب" را دوست دارم. با ناظم محترم همکاري مي‌کنم. اما نمي‌دانم چه اتفاي مي‌افتد که بعد از مدتي هي دوست ندارم و هي دوست ندارم.
به ديگران نق هم بزني که کارهاي "الف" و "ب" را دوست ندارم، لبخند مي‌زنند که پس چرا به بهترين نحو انجامش مي‌دي و حتي نتيجه‌ش از آنهايي که عاشق اين کارها هستند بهتر مي‌شود؟ لابد يک علاقه‌اي هست ديگر...
من چمي‌دانم علاقه هست يا نه...من زورم به آن ناظم نمي‌رسد. نتيجه انجام دادن کارها به بهترين نحو اين شده که دوست داشتني‌هايم را گم کرده‌ام. نق مي‌زنم که دوست ندارم درحالي که مطمئن نيستم که دوست دارم يا نه.
نق مي‌زنم به جان خودم و به حرف ناظم مربوطه گوش مي‌دهم. انجام مي‌دهم، به بهترين نحو...در نهايت هم رضايت ندارم از ماجرا

Tuesday, March 24, 2009

شرط اينکه آشپزي ياد بگيري اين است که خودت باشي و اونواع و اقسام مواد غذايي... بريزي قاطي هم و خراب کني و گند بزني و شور بشود و ترش بشود و روغنش هي کم و زياد شود تا يهو ببيني اي‌ول چي‌پختم. فيلم گلنار که يادتون هست؟ اون قسمتش که خاله قورباغه به خرسه ياد مي‌ده چطور غذا بپزه و هي مي‌گه بريز و نريز...آخرش خرسه يه چيز خوب سرهم مي‌کنه... بنظرتون خرسه آشپز شد؟ هيچم نشد آقا؛ هيچم نشد. وقتي تا مياي جم بخوري، يکي مي‌آد درگوشـِت مي‌گه گند زدي، يا کلا بلند مي‌گه گند زدي، آشپزي‌بلد نمي‌شي که نمي‌شي.
خياطي هم همينه. بايد کج و کوله کوک بزني، درز پارچه سورمه‌اي رو با نخ صورتي بگيري و بعد بفهمي که هرچقدر هم خوب بدوزي و نخ معلوم نشه، اون گره آخر رنگ نخ رو معلوم مي‌کنه. بعد بفهمي که فلان جاي فلان لباس رو که خودت رفو کردي و از ترس طعنه و تحقيرهاي بعدي دوباره شکافتي‌ش و گذاشتي‌ش کنار، خيلي بهتر از اون خياطه (که کلي تعريفش رو کرده بودن و بعدا لباس رو دادي بهش و قدّ خون باباش پول رفو گرفت و آخرش هم گند زد) رفوش کرده بودي.
بايد 8سال، بله دقيقا 8 سال بگذره، از اون روزي که جامدادي پارچه‌اي دوختي براي خودت و هزارتا ايراد گرفت ازش. از اينکه اين چيه دوختي و خراب کردي و اين چه رنگ نخه و اين جامدادي که قابل استفاده نيست و تو براي دلخوشي خودت فقط يه هفته ببريش مدرسه و بعد با خودت بگي، لابد بده ديگه...بندازيش ته يه کمد و ديگه يادش نيفتي.
عرض مي‌کردم...بايد 8سال بعد وسط يه خونه‌تکوني پيداش کني و بذاريش رو ميزت و يهو بياد بگه: "واااي، يادته اينو خودت دوختي؟" و تو مات و بي‌ربط نگاهش کني و بگي "آره يادمه"..بعد بگه "خب چرا استفاده نکردي ازش؟" و تو بگي "ايراد داشت...فلان‌جاش کوکش محکم نبود...پاک‌کن‌هام اون‌موقع گرد بودن و ميرفتن تهش و نمي‌شد در بيان" و يهو بگه: "تو هميشه ايرادگير بودي، بالاخره عادت مي‌کردي بهش ديگه"
و تو تلخ تلخ شوي و نداني تلخي را در نگاهت بريزي يا نه. آخرش هم نريزي و تلخي از آوندهاي فکرت هي برود و بيايد بشود درد روزانه و شبانه.
درد دوم هم اين بشود که چرا من از اين مساله دردم مي‌آيد و بعد اين‌همه وقت چرا هنوز عادت نکرده‌ام؟
و بعد ياد خانم رولينگ بيفتي در سخنراني فارغ‌التحصيلي يه ملتي، که مي‌گويد "مقصر دانستن آنها، هيچ دردي از شما درمان نمي‌کند و اگر مي‌خواهيد آدم شويد دست از مقصر دانستن آنها برداريد."
يادت مي‌افتد غذاهايي که بلدي و اتفاقا ديگران تعريفش را کرده‌اند، همه آنهايي هستند که در خانه ديگران پخته‌اي.
نيش‌خندت مي‌گردد وقتي يادت مي‌افتد که مدت‌ها با کامواها و ميل‌ها و قلاب‌ها زندگي کرده‌اي...آخرش هم بافتني با ميل به دستت نرفت و کلا هرچه مي‌بافي با قلاب است. علت ماجرا هم بسيار ساده است. طرف بافتني بافتن با ميل را بلد بود، اما قلاب را نه.

بعضي چيزاها را مي‌نويسي تا اميدوار شوي که ممکن است روزي دردش از تو جدا شود.



Friday, March 6, 2009

اوضاع هيچ‌‌وقت بهتر نخواهد شد. زمان چيزي را درست نمي‌کند. زمان چيزها را ماسمال مي‌کند.
پوست کرگدن داشتن هم اين‌روزها کفايت نمي‌کند.