Monday, December 21, 2009

مامان هميشه مي‌گفت خبر فوت طالقاني رو كه شنيدم خيلي دلم سوخت. ايران نبودم و خبر رو كه شنيدم شوكه شدم و خيلي غصه خوردم. تو اين سالها هروقت سالگرد فوت طالقاني بود، مامان نگاه مي‌كرد و مي‌گفت: "آدم خيلي خوبي بود، يادمه چطور خبرش رو شنيدم. خيلي دلم سوخت." من از فرق طالقاني با بقيه اون موقع‌ها خبر داشتم. مي‌دونستم كه آدم خوبي بوده و حرف حق مي‌زده و چيزاي ديگه. اما مفهومم نمي‌شد غصه‌اي رو كه مامانم واسه طالقاني خورده و هميشه مي‌گه كاش تو تشييعش بودم.
حالا من خبر فوت آيت‌ الله منتظري رو شنيده‌م. برق از سرم پريده و مات و مبهوت دروديوار رو نگاه مي‌كنم. کاش تو تشييعشون بودم.
خيلي دلم سوخت.
خيلي.


سر حق ايستاد و آرام زندگي کرد و آرام هم رفت.
مرد راستگويي که ميون مردم جاودانه مي‌مونه.





Friday, December 4, 2009

سکوت دائم خانه‌ام گاهی برایم سخت می‌شود. من که برای درس خواندن همه‌چیز و همه‌کس باید ساکت می‌شدند، الان دائم از این سکوت فراریم. 
برای نشنیدن صدای ساکتی خونه آهنگ بی‌کلام و کلاسیک می‌گذاشتم و درس می‌خواندم. تقریبا کل ویدیوهای یوتیوب تحت عنوان baroque  رو گوش کرده‌ام. خوب بود، اما فایده نمی‌کرد. به گوش قشنگ می‌اومد، به دل می‌نشست و حواس رو پرت نمی‌کرد. اما موکد یادم می‌آورد که این خانه ساکت و خالی‌ست و تو برای نشنیدن سکوت مزمن خانه داری من را گوش می‌دهی. 
می‌خواستم آهنگ فارسی بگذارم، اما مطمئن بودم که اگر آهنگ را بشناسم حواسم پرت می‌شود و حتی اگر نشناسم هم ناخودآگاه شروع به حفظ کردن آهنگ و خواندن همزمان می‌کنم. 
آخرش کم آوردم و رفتم یکی از دوردست‌ترین آلبوم‌های شهرام ناظری ( که حدس می‌زدم هیچ کدوم از آهنگهاش رو بلد نباشم) رو گذاشتم. مشغول درس خواندن بودم و این‌دفعه حالم، حال بهتری بود. صدایی که می‌خواند برایم آسان بود و من صدا را می‌فهمیدم. نمی‌دانم تمرکزم را بهم می‌زد یا نه، اما حال بهتری داشتم. فقط یک لحظه، اول یکی از آهنگها دلم ریخت. آهنگه که شروع شد شبیه یک آهنگ دیگه‌ای بود که من رو به خاطره‌ی دوری می‌فرستاد و هرچقدر زور می‌زنم یادم نمی‌آد که مربوط به چیه. تنها چیزایی که یادم می‌آد یه پیکانه و یه پیرمرد خوش‌اخلاق توش و من سوار ماشین نیستم و احتمالا دم عیده. این آهنگ  دومیه که برام تداعی شده، خودش رو یادمه، اما بقیه‌ش رو یادم نیست و یکی از آهنگایی که واقعا دم عیدی زیاد پخش می‌شه. سالها پیش هم رادیو این آهنگه رو هرروز صبح می‌گذاشت و من اون رو هرروز از رادیو ماشین می‌شنیدم...
بعد یادم رفت به اون موقعی که وبلاگ بعضی‌ها که خارج از ایران بودند و از آهنگ گوش کردناشون می‌نوشتن رو می‌خوندم. مثلا می‌‌خوندم که طرف "پرستش به مستی‌ست در کیش مهر" گوش کرده و خودم با خودم می‌رفتم در زمان‌های قدیمتری که صدای این آواز توش وجود داره. بعد هم یک چایی می‌ریختم واسه خودم و ته تهش یادم می‌رفت به موقعی که مادر بزرگ خدابیامرز زنده بود و رادیو خونه‌ش همیشه به راه و اصلا ماجرای فلان مسافرت و بهمان سال تحصیلی که هرروز صبحش که مدرسه می‌رفتم فلان تصنیف تو ماشین پخش می‌شد. 

من شاید خوب نتونم بفهمم که چی می‌خوام، و وقتی تصمیم به کاری می‌گیرم اصولا قیافه‌م شبیه به کسی که 100٪ مطمئنه نیست، اما خوب می‌فهمم که چی نمی‌خوام و الان می‌دونم که من این جور ِ اینجوری رو دوست ندارم. 
این‌جوری رو دوست ندارم که تنها چیزی که باعث می‌شه من یک‌مقدار احساس آرامش کنم صدای ناظری باشه. دوست ندارم اون چیزی که من رو وصل می‌کنه به چیزهایی که یادم می‌آد یک آهنگ و صدا باشه. الان دارم درک می‌کنم همه اونهایی رو که ایران که بودند دست به ساز نمی‌بردند و از ایران که اومدند بیرون، دف و تنبک و ستور و تار و سه‌تاری می‌زدند که بیا و ببین.
تو همون یک مرتبه قراری که با چندتا ایرانی‌های اینجا داشتم، دعوت بودیم خونه یک آقایی که با یک خانم فرانسوی ازدواج کرده و الان دو تا بچه دارند. 4 تا سه‌تار و یک دف و یک پیانو تو خونه بود. تعجب کرده بودم از این‌همه ساز و اینکه همه‌شون هم مال آقاهه‌س.

تهران، شلوغ و خرتوخر و بی‌نظم و مردم چشم هم رو درمیارن و ماجراهای صف تاکسی و اتوبوس و مترو و خرید و فروشنده و اعصاب خوردی مزمن و این‌که دائم گارد داری واسه اینکه اگه کسی چیزی گفت یکی بذاری تو کاسه‌ش واینترنت خراب و دانشکده بی‌دروپیکر و ملت مفتخربه‌نفس و همه اینها قبول. تک‌تک‌شون رو به خاطر دارم و قطعا یادم نمی‌ره. 
اما من اینجا رو جا نمی‌افتم. من این‌جوری رو دوست ندارم که این‌جا دائم می‌رم و میام و هی دلم اونجاست. 
این‌جوری دوست ندارم که نه عید اینا عید منه، نه عید من عید ایناس، نه حرف اینا حرف منه، نه حرف من حرف ایناس. 
من درک می‌کنم که 14روز تعطیلی عید اصولا عذاب الیم بوده بر من (که دو هفته کریسمس هم واسه اینها تو همون مایه‌هاس) و من همواره غر زده‌ام برای دیدوبازدید‌های بی‌ربط و بیکاری ممتد در خانه و در نتیجه‌ش کلافه شدن دست‌جمعی همه. 
اما عید اینها هم واسه من عید بشو نیست. قشنگ هست، جالب هست، اما در دل من جا نمی‌شود. گلوله‌های قرمز و طلایی و اینها همه خوب وخوشگل. اما من دائم نسبت به‌شان احساس "قشنگه، ولی خوب که چی" دارم. 
من هم اینجا دلم برای خورشت کرفس و قرمه‌سبزی و خیلی غذاها تنگ می‌شود. امکان پختن بعض‌هاش رو دارم و بعضی‌ها رو نه. اما یک چیزی وجود داره، که باعث می‌شه حتی این پلو هم اون پلو نباشه. 
پلو رو می‌گذاری جلوت و یک شجریانی، ناظری‌ای چیزی می‌گذاری و سعی می‌کنی فکر کنی که همه‌چیز روبراهه... 
مساله نه عیده، نه پلو، نه قرمه‌سبزی و نه هیچ‌چیز دیگه. مساله اینه که حتی اگر عادت کرده باشم و دیگه چم‌و‌خم اوضاع هم دستم اومده باشه، من اینجا جاگیر نمی‌شم انگار. 






Tuesday, November 17, 2009

حافظه‌م بدجوری داره از دست می‌ره. قبلا یک بوی عطری، صابونی، غذایی حس می‌کردم بلافاصله ردش گرفته می‌شد و یادم می‌اومد که کجا بودم و کیا بودیم و حالم چطور بود اون موقع و دوران خوشی بود یا نه.
حالا اخیرا بوی عطر می‌شنوم، هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد مال کی بود و کجا بود. دز طی 2-3 هفته اخیر، فقط 2 تا بو رو یادم اومده. یکیش یک مجموعه صابون خفن و گرونی بود که نوشته بود اسانس گیاهی‌ش طبیعیه و هزارتا خاصیت داره، چون صابون رو دست‌ساز درست کردند و این حرفا. مُردم تا یادم اومد بوی کمد صابون خونه مادربزرگم رو می‌ده. یک دفعه هم یک خانمی تو تراموا بغل دستم نشسته بود و بعد از مدت طولانی یادم اومد عطرش یکی از عطرهای قدیمی مامانمه.
هرچندوقت یک‌بار سعی می‌کنم چیزای مختلف رو دوره کنم که یادم نره. بلند بلند تو خونه حرف می‌زنم، شعر می‌خونم که مطمئن شم درست دارم حرف می‌زنم و شعرها رو یادمه.

حالا یه چیز دیگه، چند سال پیش مهمونی جایی دعوت بودیم و یکی از اقوام اومده بود، پسرش و عروسش و دو تا بچه‌هاشون (یه دختر 17 ساله و یک پسره 14 ساله) یک سالی می‌شد که رفته بودند کانادا و این خانومه بهشون اخیرا سرزده‌ بود و برگشته بود ایران.
تعریف می‌کرد که دختر خانواده اونجا داره هنر می‌خونه و تو کاراش هی بته‌جقه می‌کشه، هی صورت‌های مینیاتوری با ابروی پیوسته و از اون خورشید خانوم‌های کلاسیک می‌کشه و این حرفها.
دقیقا در همون لحظه‌ای که داشت تعریف می‌کرد با خودم فکر کردم که یا خانومه داره اغراق می‌کنه و زیادی گنده‌کرده ماجرا رو یا ماجرا واقعیه. بعد دختره چه زور بی‌خودی داره می‌زنه. که چی حالا و حالا مثلا آبی فیروزه‌ای درآوردی و موهای چین‌چین‌شکن‌شکن کشیدی واسه نقاشی‌ها. بعد مثلا تو الان واو ایرانی هستی؟ یه همچین فکرهایی. الان که اینجام کم‌کم دارم متوجه می‌شم که شاید خانومه اونقدر هم اغراق نکرده باشه و احتمال انجام این‌کار توسط دختره هم چندان بعید نیست و اون‌قدر هم بی‌معنی نیست کارش. (حتی الان یادم نمیاد اون‌موقع دقیقا به چه دلیلی فکر می‌کردم دختره داره کار بیخودی می‌کنه.) من از کانادا و امریکا خبر ندارم. از شهرهای بزرگ مثل پاریس و لندن هم خبر ندارم. اما اینجا، توی شهر دانشجویی کوچیک، کسی نمی‌دونه ایران کجاست. خیلی بدونند یک تصوری تو مایه‌های افغانستان، پاکستان دارند. در این حد که یکی دو دفعه وقتی ازم پرسیدند ایران کجاست و من خواستم بر اساس همسایه‌های ایران آدرس بدم اسم ترکیه را آورده‌م (توقع ندارین بابت معرفی مملکت اسم همسایه‌های دیگه رو بگم که؟) و بلافاصله جواب بعدش این بوده که "نه ترکیه که تو اروپاس."
به هزار و یک دلیل ما ناشناخته هستیم. کسی در مورد پرسپولیس و معبد آناهیتا و زیگورات نمی‌دونه. تو لوور هم قسمت ایرانش کامل معلوم و مشخص نیست (بر خلاف مصر و یونان)، وسط قسمت پاسارگاد و چغازنبیل یکی دو اطاق از تمدن بابلی گذاشته‌اند و وارد بخش چغازنیبل که می‌شی جایی ننوشته این ادامه ایرانه. بماند که رو یکی دو تا نقشه ورودی اطاق‌ها هم خلیج‌فارس رو خلیج عربی نوشته بودند (و ملت کلمه عربی رو روی یکیش خط زده بودند). کسی آب گرم سرعین رو نمی‌شناسه و اصلا خبر ندارن که 2 تا دریا داریم و یک خلیج یا مثلا کشور چهار فصل هستیم و ادبیاتمون فلان بوده و دانشمند داشتیم و این حرفا. جابرابن‌حیان و ابن‌سینا و عمربن‌خیام هم بخاطر این قسمت "بن" در وهله اول ایرانی شناخته نمی‌شن. مولوی هم که رومی‌ئه و اونم ایرانی فرض نمی‌شه.
این‌جوری بگم که اون چیزایی که برای ما گذشته پرشکوه و افتخارآمیز مملکته، برای بقیه ناشناخته‌س.
من نمی‌گم همه همین‌طوری هستن‌ها... ولی آدمی که تو شیرینی فروشی می‌بیندت و می‌پرسه کجایی هستی؟، وقتی بهش می‌گی ایران اگه یک قدم نره عقب، یا ابروهاش یک‌مرتبه به سمت سقف نره، یه لبخندی می‌زنه و می‌گه: :اوه، ایران" (اینجوری که نفهمیده اصلا کجا رو گفتی،‌فقط کلمه‌ای که گفتی رو تکرار می‌کنه. اگر می‌گفتی اهل قانقاریا هستم هم فرقی براش نمی‌کرد.) الفبامون رو هم الفبای عربی می‌دونن و اگر می‌تونی توضیح بده که این فارسیه.
تو پاریس یک رستوران ایرانی‌ای منو غذاش رو دم در گذاشته بود (جاتون خالی، نیم‌لیتر دوغ 7 یورو، یعنی 10 تومن اینطورا) دو تا خانومه اومدن و گفتن که خب این که غذا عربیه و این‌ها. من گوشم شنید و ناخودآگاه گفتم نه غذاش، غذا عربی نیست. بعد خانومه برگشت با یک لحن و ادب خیلی منوری (که مختص مردم فرانسه‌س کلا) گفت ببین این حوف عربی هستند. من گفتم فارسیه، بهرحال اگر غذای ادویه‌دارو تند عربی می‌خواین اینجا جاش نیست.
گاهی فکر می‌کنم که شاید واقعا مخاطب ما نخواد دائما در مورد شگفتی‌های مملکت ما بدونه و شاید دوست نداشته باشه و چرا ما باید به‌زور هر حرفی که شد بگیم "اون رو ما هم داریم؛ ما لباسمون فلان‌طوره، ما مهمون‌نوازیم، شیراز قشنگه انگور داره، دیدی اون شرابه که اون روز خریدی روش نوشته بود great shiraz، شمال فلانه، نون‌برنجی داریم....."
خب مگه اون روسه هی می‌گه ما فلان و بهمان داریم؟ یا مگه برزیلیه اینقدر در مورد آب و هوای مملکتش و فستیوالش حرف می‌زنه؟
اما این رو هم می‌فهمم که ما دوست داریم چند کلمه‌ای بگیم از خودمون. انقدر ناشناخته هستیم که ناخودآگاه دلمون می‌خواد توضیح بدیم مملکت رو که بشناسنمون.
یه چیز دیگه هم هست. اصلا ما آدمهای این‌طوریی هستیم و خب باشیم. مگه اونها مراعات مخاطب رو در بعضی مسائل می‌کنند که ما مراعات کنیم؟ ما می‌خوایم آدم‌های توضیح‌بدهی باشیم اصلا. واللا


پ.ن. این نوشته همین‌جوری نوشته شده و والله حوصله بحث در مورد بعد فرهنگی ایران و ایرانیان و این ماجراها رو ندارم. اگر چیزی الان برام مهم باشه نگه داشتن حافظه‌مه که معلوم نیست از کجا نشتی داره.



Sunday, November 15, 2009

از کودکی هلاک ایکیا بودم و مجله‌هاش رو از هرجا پیدا می‌کردم جمع می‌کردم و این‌جور حرفا. حالا کم‌کم دارم با خود ماجرا آشنا می‌شم. مغازه‌ش که بیرون شهره. حالا می‌گیم جا تو شهر کمه و جا می‌خواد و اینا. رفته‌ بودم جعبه بگیرم، جعبه‌هه بود، درش نبود. (توضیح اینکه شما همه‌چیز رواز تو انبار ایکیا باید خودت پیدا کنی و اگر مشکل داشتی به مسئولین محترم بگی.) حالا اگه می‌تونی مسئولین محترم رو پیدا کن( این دفعه آخری که رفتم انقدر کفرم در اومده بود که شمردم ببینم واقعا چند نفرشون هستند سر کار. تو مجموعه انبار به اون گندگی (شامل 10-12 سالن که پشت سر هم طی می‌کنیشون) فقط 3 نفر بودن) رفته‌م یکی رو پیدا کرده‌ام می‌گم این جعبه‌هه (یک جعبه با ابعاد یک متر×70 سانت×20 سانت) درش نیست. میگه که خب 3 هفته دیگه بیا. من اون‌موقع خنگ بودم خوشحال بودم از ایکیا خرید می‌کنم رفتم و سه هفته بعد اون همه راه رو کوبیدم دوباره رفتم واسه در جعبه.
حالا ایندفعه ورداشته چراغ مطالعه فروخته لامپ هم رو بسته روش با طول عمر مثلا بسیار بالا. من1 ماه کمتره که این چراغه رو دارم. و احیانا شبا روشنش کردم فقط. چراغ عزیزمون سوخت دیروز پریروز. تو هرچی مغاره می‌گردم لامپ مشابهی که به چراغه می‌خوره رو پیدا نمی‌کنم. پا شدم ایکیا به این هوا که دیگه خودشون لامپ خودشون رو دارند دیگه.
شما بگو دریغ از یک لامپ مشابه. دنبال مسئول ماجرا می‌گردم طرف نیست. رفتم سالن پشتی باز هم نبود.... چندتا سالن رفتم عقب دیدم هیشکی نیست، گفتم برم سالن جلویی‌ها رو بگردم. آخرش از تو قسمت لوازم باغبونی یکی رو پیدا کردم (که صد البته انگلیسی یک کلمه هم نمی‌فهمه) بهش می‌گم آقا من دنبال لامپ فلان مدل می‌گردم. باهام اومد و گفتم اینجا اسمش رو زدین اما تموم کردین. تو انبار اصلی هست یا نه؟ طرف بدبخت رفته رو کامپیوتر گشته یپدا کرده که روز 2شنبه 3 تا دونه لامپ جدید میارن. و روزای دیگه هفته هم هیچی. بهش می‌گم یعنی دوشنبه بیام؟ می‌گه راستش رو بخوای 3 تا دونه واسه لامپ عدد معقولی نیست و اگر بیارن زود تموم میشه و می‌خوای 2 هفته دیگه بیا ببینیم اصلا لامپه تولید می‌شه یا نه. ما هم تشکر کردیم و رفتیم پی کارمون.
بعد رفتم همون قسمتی که چراغ مطالعه من رو گذاشتن، هزارتا کاغذ رنگی و قشنگ‌کاری و آی کریسمسه بیاین خرید و یه عالمه هم چراغ مطالعه مثل مال من و طبعا یک عالمه آدم که این رو می‌خرن (چون نه مثل اون 5 یورویی بنجل هاست نه مثل اون 25 یورویی خفن‌ها) و ضمنا یک سری چراغ دیگه که به همه اونها هم لامپ این مدلی می‌خوره و لابد مردم باید بجای لامپ سوخته کُره سبز و قرمز کریسمس وصل کنند.


خلاصه خواستم در جریان باشین اون موقع که کاتالوگ ایکیا رو ورق می‌زنین و می‌گین آی کاشکی بالش‌های ما مثل این بالش رنگیا بود و وای کاشکی یه لحاف چاق مثل این داشتم و آی چه چراغ مطالعه خوبی و واو چقدر باحال، همه‌چیز تو جعبه چه خوبه؛ تو ذهنتون باشه که جعبه‌هه درش نیست. چراغه لامپش سوخته. لحاف چاقه رو باید خود لحاف و روکشش رو جدا بخری و ضمنا امیدوار باشی روکش لحاف بعد از شستن آب نره و بالشه هم اون‌جوری که فکر می‌کنی نرم و خوشایند نیست.






Wednesday, October 21, 2009

من دوست دارم یک نکته ای رو به زبان آموزان عزیز گوشزد بکنم.
قدیما وقتی یکی کلاس زبان انگلیسی می رفت بعد یک مدتی می دیدی "س" و "ش" رو یک حالت نازی تلفظ می‌کنه، یا مثلا تصمیم می‌گیره که "ر" رو به خارجی‌ترین حالت ممکنه ادا کنه. بعد از یک مدت رایج شد هرکسی یک‌ذره وسط فارسی حرف زدن انگلیسی تلفظ می‌کرد، ملت کلی بهش می‌خندیدن و دستش می‌نداختن و خلاصه یک پروسه‌ای بود شامل مراتب مختلفی از مسخره‌بازی.

توی کلاس فرانسه خیلی سعی می‌کردیم که درست تلفظ کنیم. معلممون هم آدم خوبی بود. اما یک اشتباه رایجی هست که ملت می‌کنن و ما هم کردیم.
عزیزان من، فرانسه کشور عشق و عاشقی و شکلات وگل و بلبل. اما مردم تو فرانسه مثل خواننده‌های فرانسوی ظریف و لوند حرف نمی‌زنن. یا در طول روز کسی مثل هنرپیشه‌های فرانسوی در لحظات بسیار عاشقانه و دوست‌داشتنی فیلم‌ها صحبت نمی‌کنه. تو بلند‌گوهایی که تو ایستگاهای قطار و هواپیما هست هم کسی دلبری صوتی نمی‌کنه. 
این اشتباه رو فقط ایرانی‌ها نمی‌کنن‌ها. اون روزهای اول، هرکسی از کشور دیگه‌ای اومده بود و حرف می‌زد، چند دسیبل صداش رو نازک می‌کرد و خیالش راحت‌ بود که تلفظ فرانسه‌ش درسته. فکر می‌کنم که خود فرانسوی‌ها هم خیلی بدشون نمی‌آد ملت همچین تصور دلبری از فرانسه حرف زدن داشته باشن برای همین تو تبلیغ‌هاشون اون چیزی رو اجرا می‌کنند که تصور غلط ماست. برای این‌که دقیقا متوجه منظورم بشین، این تبلیغ 30 ثانیه‌ای رو ببینین: 
و بدونید که مردم عمرا این شکلی حرف نمی‌زنن. حتی می‌تونم بگم بطور کلی تُن صدای حرف زدن مردم "بم" ئه. (دقت کنین دارم می‌گم تن صدای حرف زدن مردم، نه تن صدای مردم.)
من پاریس‌نشین نیستم (اما همکلاسی پاریسی یکی دو مورد دارم و ولله این‌جوری حرف نمی‌زنن. اتفاقا از بقیه هم بَم‌تر هستن.) جنوب هم نیستم که بگم تلفظ جنوبی‌ها فرق داره.
خلاصه زبان‌آموزان عزیز، از من می‌شنوین اون تلفظ ظریف فرانسه رو بی‌خیال شین و سعی کنین به طبیعی‌ترین حالت ممکنه و بدون زور زدن و تغییر صدا حرف بزنین.


Saturday, October 10, 2009

اینجا همه‌چیز را باید پیدا کنی. کشف کنی کلا. کاتالوگ‌ها قشنگ و رنگارنگ است، بماند که کلا غیرانگلیسی‌ست و همه‌چیز را باید ترجمه کنی، اما به مرور می‌فهمی که کاتالوگ صرفا کاتالوگ است و قرار نیست اطلاعات به‌دردبخور بهت بدهد.
تا همین پریروز نمی‌دانستیم بالاخره ما بیمه هستیم یا نه. اصلا بیمه‌مان چطوری‌ست. کارت دارد یا ندارد. مریض شدیم کجا باید برویم.
مسئول آموزشیمون نمی‌دونست. دفتر امور دانشجویان بین‌الملل نمی‌دونست و پرستار و دکتر درمانگاهی که مخصوص انجام آزمایش‌های پزشکی دانشجوهای بین‌المللی برای گرفتن کارت اقامت هست هم نمی‌دونستند.
دکتره برگشته می‌گه شما حتما باید الان کارت بیمه داشته باشین، وقتی می‌پرسیم که پروسه گرفتن کارت بیمه برای افراد معمولی چقدر طول می کشه، بعد از 10 دقیقه صحبت درمیاد که حدودا 6 ماه طول می‌کشه تا همچین کارتی بدستت برسه.
تصادفا یکی از هم‌کلاسی‌ها یک ساختمونی رو دیده بود که لوگوش شبیه لوگوی یکی از هزارتا کاغذی بود که بهمون داده بودند و رفته بود از آنها سوال کرده بود و بالاخره کشف کردیم که باید بریم فرم پر کنیم و کپی مدارک فلان و بهمان بدهیم و بعد یک دکتری می‌شود پزشک ما و همیشه اول به او مراجعه می‌کنیم. یکی از همکلاسی‌ها که پارسال هم اینجا بوده 2 روز تب داشته و روز دوم رفته پیش دکتر خودش تو درمانگاه دانشگاه. پرستار چک کرده که آنفولانزا نوعA نداشته باشه و بعد گفته که خب دکترت وقتش پره فلان موقع (=3 روز بعد) بیا. به خرج خودش رفته یک دکتر دیگه و ادالت کلد دریافت کرده.
همسایه جدید دیگرم هم آمده. یک دختر لهستانی‌ست. در حال تمیز کردن بالکن دیدمش. گفت که اون هم فرانسه بلد نیست و قراره سه سالی اینجا واسه دکترا بمونه و از فردا میره کلاس زبان.
زندگی‌ام مزخرف ماشینی شده و یک حجمی از خستگی از یک روز به روز بعد منتقل می‌شه. هرروز 6:30 صبح بیدار می‌شوم. 8صبح سر کلاسم تا 4 یا 6 یا 8 شب. و بین کلاسها هم فقط یک ساعت برای ناهار خالی است. بعد کلاسها می‌آم خونه و به ترتیب می‌شورم، می‌پزم، آن چیزی که پخته‌م (یا قبلا پخته شده) را می‌خورم، می‌شورم، درس می‌خوانم، می‌خوابم تا فردا صبح ساعت 6:30.
برای ورزش کردن جایی را پیدا نکرده‌ام. یا باید در دانشگاه واحد ورزش برمیداشتم (که عبارت است از 30 یورو برای هفته‌ای یک بار به مدت یک ترم) که به‌خاطر برنامه درسیم امکان برداشتنش نبود. یا برم gymهایی که توی شهر هست، که اونها رو هم باید کارت آبمونمان بگیری و برای 3 ماه (دو یا سه روز در هفته در ساعت مشخص) و میشه 150-170 یورو. غیر از اینها تنها کار دیگه‌ای که می‌شه کرد اینه که برم کنار رودخونه بدوم. که با توجه به هوای فعلی و نسیم یخچالی که از کنار رودخونه می‌وزه و وضعیت سینوس‌هام بهتره به خودم رحم کنم و ساعت 5-6 بعدازظهر طرف رودخونه نرم.

همزمان با من 6نفر دیگر از دوستانم هم به 6 گوشه دنیا رفته‌اند. کلا خوشحالند و ایمیل می‌زنند و خبر می‌دهند و خبر می‌گیرند و زندگیشان هیجان و خوشحالی هر روزه است. 4تایشان بصورت زوج مرتب‌های دوتایی رفته اند و یکی‌شان جایی‌ست که دوست و آشنا و همکلاسی سابقش انجا هستند. نمی‌دونم علت ماجرا کجاس که همه از تغییر ایجاد شده خوشحالند و هرروز را یک فرصت و اتفاق جالب می‌بینند و من هر روز را خستگی شدید. احتمال اینکه من موجود سفت و چقری باشم زیاد است و هر روز در موردش مطمئن‌تر می‌شوم تلاش می‌کنم کاری کنم که از اوضاع راضی‌تر شوم و البته نتیجه‌ای ندارد و چقرتر می‌شوم.

تا چندوقت پیش فکر می‌کردم احتمالا مشکلم بخاطر نداشتن هم‌صحبت یا هم‌زبان یا یک همچین چیزهایی‌ست. اما الان بعید می‌دانم همچین چیزی باشد. تو اتوبوس وایساده بودم و صدای فارسی حرف زدن دو پسر را شنیدم و سلام‌علیک کردم. دو کلمه حرف در مورد رشته و درس‌ و اداره‌ی اقامت و قانون جدیدی که هیچکس نمی‌داند بالاخره ماجرا چیست و همین. بشدت بدم می‌آمد از ادامه دادن صحبت و حرفی هم برای گفتن نداشتم. سریع خداحافظی کردم و برای ناهار رفتم پیش بقیه انگلیسی زبان‌ها. انگار که بخواهم از چیزی خلاص شوم و فرار کنم.

خیلی دوست دارم بدانم واقعا کجای ماجرا من را انقدر گرفته و خسته و کلافه می‌کند. البته شاید کل ماجرا همین است و بقیه یاد گرفته‌اند در زندگیشان خوشحال باشند و من این یک قلم را هنوز یاد نگرفته‌ام.





Saturday, October 3, 2009

هفته دیگر در دانشگاهمان نمایشگاه بین‌المللی‌ست. هر روز یک برنامه‌ای دارند و قرار است طی دو سه روز، هرکس از هر دانشگاهی که آمده، دانشگاهش را معرفی کند، امکانات رشد و پیشرفت تحصیلی، امکان گرفتن کمک هزینه تحصیلی، نحوه سکونت در آن شهر، خدمات پزشکی و کمک‌یاری به دانشجو، نحوه زندگی، تفریحات، امکان انجام ورزشی بصورت حرفه‌ای، night life، امکان داشتن شغل در آینده و غیره را توضیح بدهد.
اساسا دانشجوها در این نمایشگاهها با دانشگاههای کشور‌های دیگر آشنا می‌شوند و اگر بخواهند دو ترمی را در دانشگاه یک کشور دیگر مهمان می‌شوند.

در مورد هیچ‌کدام از موارد بالا هیچ‌صحبتی در مورد دانشگاهم و شهرم نمی‌توانم بکنم.
دلم هم نمی‌خواهد بروم آنجا بایستم و بگم که "آره ما متاسفانه بیچاره هستیم."
بنظرم بهتره کلا شرکت نکنم و آرامش خودم رو حفظ کنم.

چیزی که نیست رو نمی‌شه بهش منگوله وصل کرد که قشنگ به چشم بیاد.

Monday, September 28, 2009

اینجا هنوز ایرانی‌ای برای رفت‌و‌آمد و معاشرت ندیده‌ام. سه دوست را همین اواخر برای اولین بار دیدم و خب قرار است که دوتایشان همین‌فردا پس‌فردا بروند یک شهر دیگر. سومی هم دردسرهایش یک مقدار بغرنج است و درستش این است که آدم وسط شلم‌شوربای زندگی دیگران عربی نرقصد.
روز دومی که اینجا آمده بودم، گیج و ویج با چندتا پرینت از گوگل‌مپ سعی می‌کردم جای کلاسهایم را یاد بگیرم و دم آخری که داشتم برمی‌گشتم خونه (خونه؟)  دیدم چهار خانم و آقا (دو زوج 40-45 ساله) باهم راه می‌روند و یکی گفت اونجا دور می‌زنیم.
صدای فارسی شنیدن کافی بود، برای اینکه من یک‌مرتبه برگردم و بگم سلام. شوکه شدند بیچاره‌ها. سلام کردند و پرسیدند که کاری دارم و من گفتم که من دیروز اینجا آمده‌ام و جایی رو نمی‌شناسم. 
عبارت "دیروز آمده‌ام" باعث شد یکمرتبه همه‌شتن نرم شوند. یکی‌شان آقای دکتر بود که با همسرش که مقیم اینجاست و دوتای دیگر هم برادر آقای دکتر و زن آمریکاییش بودند که برای تعطیلات و دیدن دکتر آمده بودند. (اسم هیچ‌کدامشان را نمی‌دانم. خانم آقای دکتر هم شوهرش را دکتر صدا می‌کند.) خانم آقای دکتر بلافاصله من را کشید کنار و توضیح نسبتا خوبی از اوضاع شهر و تا ساعت چند می‌شه با خیال راحت تو شهر گشت و مغازه‌ها از 8 صبح بازند تا 7 بعدازظهر و از 7 بعدازظهر به بعد همه‌جا تعطیل می‌شه و آدرس یک‌سری مغازه به من داد. (که واقعا برای رفع و رجوع نیازهای اون 8 روز اول قبل از 2 دفعه اسباب‌کشی به‌دردم خورد) برایم توضیح داد که کلا دمخور نمی‌شوند با ایرانی جماعتی که اینجا آمده. گفت که دیدی ما اولش چطور باهات برخورد کردیم؟ بعد که فهمیدیم تازه اومدی و نمی‌خوای سوءاستفاده کنی و آدم ساده‌ای هستی باهات حرف زدیم. موکدا من رو بر حذر داشت از معاشرت با عرب‌ها و ایرانی‌ها.
خیلی وقت است که دارم به این ماجرای دوری کردن از ایرانی‌ها فکر می‌کنم. دوستان دیگرم هرجا که رفته‌اند، یا چندتا ایرانی دیگر سر کلاسشان بوده، یا تو دانشگاهشان بوده، یا هم اطاقیشان بوده، یا اصلا یکی بوده که وقتی می‌خوای دو کلمه فارسی حرف بزنی، طرف وجود دارد و می‌تونی بروی باهاش گردش و این‌ور اون‌ور.
ولله آدم به زبان انگلیسی نه می‌تواند به چیز خنده‌داری مکفی بخندد، نه غر بزند، نه ناراحت شود، نه خوشحالی کند نه تفریح کند. کلا به این زبان فقط می‌شود مقاله نوشت. بابت قابلیت‌های زبان فرانسه هنوز مطمئن نیستم ولی بعید می‌دونم همچین پتانسیلی داتشه باشه، یا حداقل من توانایی استفاده ازش را در این زمینه‌ها را حالا حالاها داشته باشم.
خلاصه عرض کنم، ملتی که وقتی پایتان را گذاشتید خارج از ایران، یکی آمد دنبالتان، تحویلتان گرفت، احوال خانواده را پرسید... یا یکی از خود خانواده‌تان آمد دنبالتان، یا یک رفیقی وجود داشت که اون روزهای اول لازم نبود همه‌چیز را گوگل-گوگل ترنسلیت و سپس گوگل کنید، دو کلمه باهاش حرف می‌زدید و می‌فهمیدید چه خبر است در جریان باشید که یک فرآیند کرگدن‌شدن را با ملاحت تمام پشت سر گذاشته‌اید.
ناشکری نباشد، شهر من شهر دانشجویی‌ست و در حال حاضر از هر 10 نفر، 6 نفر دانشجو هستند (به آمار خود فرانسوی‌های اینجا)، تو مغازه‌ها وقتی می‌گی لطفا انگلیسی توضیح دهید طرف خودش را می‌کُشد و دو کلمه انگلیسی صحبت می‌‌کند. (البته یک حرکت فوق‌العاده‌ای که من بارها از اینها دیده‌ام این است که 2 جمله اول دیالوگ به انگلیسی شروع می‌شود و بلافاصله شروع به فرانسه حرف زدن می‌کنند و گه‌گاه وسطش می‌گن ?ok)
برخوردها هم کلا خوب است. همه حوصله دارند و در حال خوردن قهوه و شکلات هستند و آرام کارشان را می‌کنند. تراموا که می‌ایستد همه صبر می‌کنند که بقیه پیاده شوند. کسی هول نمی‌دهد، داد نمی‌زند. اگر اینقدر سیگار نمی‌کشیدند اینجا شهر سالم، شهروند سالم می‌شد. 
آدم‌های روی ویلچیر، نابیناها و معلولین ذهنی، همه زندگی‌شان را می‌کنند و من هم خوشم می‌آید از اینها، هم غصه‌ام می‌شه برای معلول ساده‌ای که کنج خانه‌اش افتاده، چون حتی توی خیابون هم نمی‌تونه راحت با چرخش بره و بیاد.
تو معاشرت با آدم‌ها و انجام کارهای اداری یک‌جا حالم گرفته شده که به دلم مونده هوز. رفته بودم برای مدیکال چک، بازه زمانی برای "فقط وقت گرفتن"، ساعت 9-12 ظهر بود و من فکر کنم 11:30-11:40 اینطورا رسیدم. خانم شروع کرد که نه و من الان بهت وقت نمی‌‌دم (وقتی که می‌دهند برای نوامبر به بعد است) و باید یک دفعه ساعت 9 بیای و تو صف بایستی. ازش پرسیدم انگلیسی می‌تونه صحبت کنه (چون واقعا در حیطه توانایی‌م نبود به فرانسه بگم "من تو بازه زمانی‌ای که نوشتین اومدم و این بی‌انصافیه و بقیه موقع‌ها کلاس دارم") با یک حالت شاکی‌ای گفت "اصلا و ابدا" ما هم سوت زدیم و سرمون رو انداختیم و اومدیم بیرون. (امروز 8:30 رفتم اونجا و یک آقای بسیار خوش‌اخلاق‌تری بهم وقت داد جلوتر از نوامبر حتی) با خودم فکر کردم که لامصب، تو مگه مال اداره امور اقامت خارجی‌ها  نیستی؟ پرستار نیستی خودت مگه؟ دو کلمه انگلیسی نخوندی تو عمرت یعنی؟ که یهو اون‌جوری حرف می‌زنی؟
تا الان یکی دو دفعه به سرم زده که اگر یک موقعی شاکی شدم، یا جایی بود که عکس‌العمل هیجانی لازم داشت یهو شروع کنم فارسی حرف زدن. طرف که هنگ کرد، شروع کنم انگلیسی حرف زدن و بعد هم یه هـِهْ بگم و برم. (در هر صورت من تو اون شرایط هیجانی شانس برد ندارم، یه‌کاری کنم دلم خنک باشه حداقل).  حالا این شرایط هیجانی ممکنه سالی یک‌بار هم اتفاق نیفته‌ها. ولی وقتی همه‌چیز برات ناآشناس، دائم احساس می‌کنی باید از خودت مراقبت کنی.

راستی همون روز که آقای دکتر و خانواده رو دیدم، برادر آقای دکتر گفت که نزدیک به 15-16 ساله که ایران نیومده. ازم پرسید که نظرم در مورد اتفاقات اخیر چیه؟ اومدم دهن باز کنم که گفت "فکر نمی‌کنی خود م‌و‌س-وی اینا نباید تند‌روی می‌کردن و نباید مردم رو راه می‌نداختن؟"
خوش‌بختانه بلافاصله خانوم آقای دکتر اومد و یک نونوایی نشونم داد.
من به ایرانی آمریکانشینی که سالهای ساله از ایران بی‌خبره و خبرها رو هم دنبال نمی‌کنه و هنوز نفهمیده که مردم به حرف فلانی نریختن تو خیابون و تحمل ملت تموم شده و با "خب اینم مثل سالهای قبل و قبل‌ترش و اینها همه‌شون مثل هم‌اند" کسی تسکین پیدا نمی‌کنه؛ نمی‌تونم چیزی توضیح بدم. 

پ.ن. خانم و آقای دکتر هم قرار است چند وقت دیگر از این شهر بروند. 





Sunday, September 20, 2009

با تقریب خوبی همه‌چیز عجیب‌غریب است. عادت مردم به عجله نداشتن را هزاربار شنیده‌ایم و اینجا بشدت تجربه می‌شود.
آدمها خوش حوصله‌اند. سر صبح نهایتا خواب‌آلوده‌اند و تو صورت مردم نمی‌شود غم دعوای دیشب، بدهی، قرض فلانی، یا جوابی که باید به رئیسم بدهم را دید.
شاید هم من هنوز ترجمه چهره‌ها را یاد نگرفته‌ام.
پریروز پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. یک کامیونت می‌خواست دور بزند و بقیه ماشین‌ها پشتش ایستاده بودند. دور زدنش خیلی طول کشید و گیر کرده بود وسط چهارراه. مردی که در ماشین پشتی بود خوشحال و خجسته احوال با من سلام علیک کرد و بعد که کامیونت رد شد خداحافظی.
و من هنوز چهار شاخ هستم از عادت مردم به سلام و احوال‌پرسی؛ به آهنگ گوش کردن به کتاب خواندن و چیزهای دیگه.

چیزی که خیلی بهش فکر می‌کنم این است که شانس انجام کاری که بعدا با خودت فکر کنی "کار بدی کردم" بشدت کاهش یافته.
می‌روی و میایی و ساده زندگی‌ات را می‌کنی. کسی نیست که پشت سرش حرف بزنی و کسی نیست که باهاش پشت‌سر بقیه حرف بزنی.
و خب بی‌احترامی یا بی‌توجهی به فلانی و بهمانی هم درکار نیست؛ چون آنها را وقتی میبینی که کار داشته باشی و توجه و احترام را داری. برای همین، شب موقع خواب وقتی به این فکر می‌کنی که "چه کارهای بدی امروز کردم؟" لیست دقیق و مشخصی از کارهای ناپسند به ذهنت نمی‌آید. جوابش می‌شود که "من امروز یک آدم معمولی بوده‌ام."

یک چیز که بابتش عذاب وجدان دارم؛ روزه نگرفتنم به‌طور کلی در این ماه است. 14 سال روزه گرفتن و یک دفعه نگرفتنش خودبه‌خود احساس بدی به آدم می‌دهد.
بقیه دانشجوها (که سنی‌ها را در خوابگاهشان دیده‌اند و اونها توضیح داده‌اند که ما روزه می‌گیریم و سفت و سخت توجیه‌شان کرده‌اند) وقتی می‌فهمند که من از ایران آمده‌ام و مسلمان هستم و نهار خوردنم را هم دیده‌اند شاخ در می‌آورند و حالا بیا و توضیح بده.
در مورد حجاب هم یکی دو دفعه‌ای سوال شده، که چون حجاب داشتن در محیط آموزشی اصلا متداول نیست (نمی‌دونم اینجا قدغن هست یا نه) جواب دادن اونقدرها سخت نبوده.

برنامه فعلی‌ام این است که تا حد امکان وارد بحث‌های مسلمان‌ها این‌طور هستند، در ایران بهمان‌طور است نشوم. توان بحث کردن را ندارم و و همه‌چیز را هم نمی‌دانم و نمی‌دانم چه اثری بر ذهن طرف مقابل می‌گذارد.
دیروز وقتی دوتا از همکلاسی‌ها قرار می‌گذاشتند که فردا، بعد از رفتن به کلیسای مربوط به خودشان (که کلیسایشان فرق دارد با هم انگار) همدیگر را ببینند، احساس کردم دین‌داری من رو توروخدا...



عادت به آهنگ گذاشتن و دائم آهنگ گوش کردن ندارم.
این روزها خودم با خودم آواز می‌خوانم و خانه‌ام این طوری سروصدادار می‌شود.

درواقع اوضاع اینطور است که وسط فیلم زبان اصلی ای زندگی میکنم که زیرنویس ندارد. و خب من هم زبان اصلی را خیلی بفهم نیستم. 

فایرفاکسم ممتد کرش میشود و هر ورژنی را دانلود میکنم فایده ندارد. مدتی سعی کردم با IE کار کنم و جدا غیرقابل تحمل بود. الان کروم دارم و کروم خوب است، اما چیزهای بسیار زیادی ندارد.
بوک مارک هام رو تو خونه با فایرفاکس اکسپورت کرده بودم و الان اجرا نمیشود. (در واقع یک بار اشتباهی اکسپورت کرده بودم و یک بار درست، و حدس میزنم اینجا اون درسته رو حواسم نبوده و از روی هارد اکسترنال پاک کرده ام- وقتی دستت به دیلیت خالی نمی رود و کلا شیفت-دلیت زندگی میکنی، همین میشود). 

امروز گوگل ریدر رو بعد از 35 روز باز کردم. هزاران آیتم نخونده، و فونت ناجور و آیا کروم استایلیش دارد؟

نامه از این طرف و آن طرف زیاد می آید. تقریبا هر روز در صندوق پست یک چیزی پیدا می شود. بعد از باز کردن نامه من هستم و گوگل ترنسلیتور.

ایرانی و فارسی زبانی که بشود باهاش بگویی و بخندی و کلا بری و بیای، در دسترس نیست. زندگی به زبان زیرنویس می گذرد.

پ.ن.1. کسی راه حلی برای فایرفاکس دارد؟
پ.ن.2: بعدازظهر یک شنبه ای، آدم حرف خوشحال برای زدن ندارد.... مثل همون بعدازظهر جمعه است. آدمی را دیده اید که بعدازظهر جمعه سرحال باشد؟


Thursday, August 13, 2009

بعضي موقع‌ها لازمه آدم تشکر کنه، از کسي که کارش رو درست‌حسابي و تروتميز انجام داده.
از چهارتا دندون عقلم، دوتاشون بصورت افقي دراومده بودند و چون بعيد بود فرصت ديگه‌اي دست بده، لازم شد برم درشون بيارم. دکتر خودمم دندون نمي‌کشه. معرفي‌م کرد به يه دکتر ديگه.
از بقيه پرسيده بودم راجع به اتفاقاتي که در حين کشيدن و بعدش مي‌افته. شامل ورم و کبودي و درد فک و خونريزي لثه و غيره.
کاملا آماده بودم که از خودم محافظت کنم.
اما خداوکيلي دکتره عاالي بود. تروتميز و سريع کار کرد. دندون عقل فک پايين جراحي لازم داشت و بعدش فک بالاييه بسرعت کشيده شد.
بهش گفتم که نسبت به داروهاي بيحس کننده نسبتا مقاومت دارم و بيشتر از بقيه آدما طول مي‌کشه تا بيحس بشه دندونم. مسخره نکرد و واقعا گوش داد به حرفم. دستيارش هم بشدت مراقب بود و در کل فرايند من اصلا مزه خون رو احساس نکردم. اگر تيغ قرمز شده رو تو دست کتر نمي‌ديدم کلا متوجه اتفاقي که داره مي‌افته نمي‌شدم.
بعد از جراحي هم شماره خونه خودش رو داد و گفت اگر هرموقع خونريزي لثه داشتم زنگ بزنم بهش. (نه اينکه زنگ بزنم به منشي و بعد منشي به دکتره خبر بده).
نسخه قبل و بعد جراحي رو تروتميز نوشت و  توضيح داد.
در نهايت هم نه ورم داشتم، نه درد نه خونريزي لثه و نه کبودي.
6 روز ديگه هم ميرم که بخيه‌ها رو بکشه. (اميدوارم اون مرحله هم به خوبي اينها باشه)
آقاي دکتر عزيز، بشدت ممنونتم که هم زود وقت دادي، هم خوش‌اخلاق بودي، هم منشي‌ت آدم حسابي بود، هم خودت تروتميز و سريع کار کردي، هم به من احترام گذاشتي، هم کارت رو خوب انجام دادي، هم توضيحاتت کامل بود، هم جواب سوالاي منو دادي، هم نسخه‌ت خوش‌خط بود و کلا آدم خوبي بودي.
خيلي مردي خداوکيلي.
دوستت دارم.







Saturday, August 1, 2009

خدايا، درد مي‌دهي صبرش را هم بده.
چه‌کار داري مي‌کني با ما؟

من نمي‌توانم. کم آوردم.
يا ماجرا را تمام کن، يا من را تمام کن.
بدون درد و دردسر لطفا.

الان صبر عطا کرده‌اي به من؟ الان که من هنوز دق نکرده‌م يعني من صبورم بر غم و غصه‌ي اخير و توشه آخرت مي‌اندوزم؟ الان چون همه غمگينند و چون خدا غمگين‌ها را دوست دارد، همه قرابت دارند به درگاه خدا؟
خداي عزيز
آدم‌ها را نکش. (تصحيح مي‌کنم، اجل مردم را بر مردن در اثر گلوله يا شکنجه قرار نده)
بعضي آدمها بچه دارند. اجل فرزند اين آدمها را بر مردن در اثر موارد بالا قرار نده.
آدم‌ها رو اين‌جوري رنج نده.
علو درجات بر اساس اين رنج‌ها را نخواستيم. هزار راه ديگه براي علو درجه هست.


توقع دارم به عنوان يک خداي نرمال، بعدا دخل من را نياوري که من مجبور به اعتراف بشم :"فلان پست وبلاگم ناشکري بود. اين يک پست عصباني، غمگين‌، بهت‌زده و احتمالا حاوي حرفهاي کفرآميز است."


پ.ن. من شما آدم‌هاي آرام را نمي‌توانم درک کنم. خوش‌بحالتان.
پ.ن.2. اميدوارم آنچه به‌جا مانده بود از مردم (مردمي که زنده مانده‌اند) دو شقه نشود.

Thursday, July 30, 2009

خبرها رو بالا پايين مي‌کنم. از تحملم خارجه. مي‌خونم و از تحملم خارجه.
به‌زور و با دردسر فيلم‌ها رو مي‌ببينم. مي‌بينم و از تحملم خارجه.
از يه لينکي رفتم وبلاگ آق بهمن. چندتا چندتا پست مي‌خوندم و رسيدم پست موسيقي سبز. آهنگ‌هاي جديد رو گوش دادم و هي بغض گلوم رو گرفت و فشار داد.
فکر کردم که بقيه چطور زنده‌ند؟ بقيه چطور کمي غصه مي‌خورند؟ اصلا من چرا هنوز دق نکرده‌ام؟ خجالت‌آور است که هنوز دق نکرده‌م که هنوز هرازگاهي يک چيزهايي بنظرم خنده‌دار است.
خجالت‌آور است که فقط نشسته‌ام و دارم مي‌خوانم.
از اونجا رفتم موسيقي انقلاب. زدم و هي لينک به لينک چرخيدم تا رفت و رسيد به پست مربوط به سالروز فوت ثمين باغچه‌بان و يادم افتاد اون صفحه‌اي که مي‌گذاشتيم تو دستگاه و روزها و روزها که گذشته. فکرم رفت به:
اين آدم برفي،
جلوي تنور،
بس که نون پخته آتيش گرفته
کي ديده که برف،
 آتيش بگيره،
بارون فروردين برفا رو شسته

بعد فکر کردم که نيمي از اون روزهام با "ترنم کوچولوس، توش پر از آلبالوس" گذشته، چرا اول اون آهنگه تو سرم نيومد. چي شده که فکر ناخودآگاه، رفته سروقت آهنگ پنج تا نقاشي، و هيچکدوم از نقاشي‌ها رو (مثلا اون عروسه که تو دستش جارو و شمشير بود و دومادي که با چتر سر کوه نشسته بود و بنظر من عجيب‌ترين‌ها بوده‌ن) انتخاب نکرده. زرتي رفته سروقت اين.
حتي آهنگ"روز برف بازبه" هم نه، يک‌راست "کي ديده که برف؛ آتيش بگيره" که من مي‌ترسيدم از اين مصرع.
خبر مي‌خوندم و آهنگ‌هاي سالهاي پيش رد مي‌شد و مي‌رفت. عکس‌ها رو نگاه مي‌کردم و خبرهاي بهشت زهرا. عکس مادرها و مردم.
صدا رسيده بود به "گربه‌اي که مادره". تعريف مي‌کرد ماجراي بچه گربه‌اي رو که از ترس سگ محل، رفته رو درخت و داره مي‌لرزه.
به اينجا* که رسيد ديگه تحملم نيومد.
زدم زير گريه.
کاش مي‌شد سالها با اين آهنگ‌ها گريه کرد.
گلوي من از بغض، دارد استخوان در مي‌آورد.


*.اين حرفو زنگوله کن
بزن به گوشِت :
« گربه اي که مادره ،
ماده پلنگه . »





. آهنگ گربه‌اي که مادره
.دانلود کل آلبوم رنگين کمون- باغچه‌بان (عکس هر صفحه+ ترانه)






Friday, July 24, 2009

سوار هواپيما نشو. مي‌دونم پرواز رفت امن و امان بوده. اما من از پرواز برگشت مي‌ترسم.
سوار هواپيما نشو تو هواپيما آدم‌ها مي‌ميرند. سوار ماشين هم نشو. جاده‌ها امن نيست. تو جاده ها آدم‌ها مي‌ميرند.
يک جوري از اونجا غيب شو و اينجا ظاهر شو.
من به هيچ ماشين و هواپيما و خيابوني اعتماد ندارم.



يک جور ديگه بيا. ظاهر شو و بيا خونه
از خونه تو هيچ خيابوني نرو.

از پيش من تکون نخور
من از همه‌چي مي‌ترسم

Friday, June 19, 2009

من غمگينم. به اندازه همه دنيا غمگينم.
خشمگينم. خيلي خيلي خشمگينم.
خل شده‌ام اين‌روزها. به مردم زل مي‌زنم و در دلم حدس مي‌زنم که طرف به چه کسي راي داده. و اگر حدس اين باشد که به آٰنهايي که اين‌روزها کشتار به راه انداخته‌اند راي داده‌است، نفرت بزرگي تمام جانم را مي‌گيرد. يک رتيل بزرگ تا دم گلوي من مي‌آيد.
شنبه هفته پيش، بهت‌زده بودم، خشمگين بودم. اما اين خشم فعلي کجا و آن خشم هفته پيش کجا.
هفته پيش اين موقع‌ها، يک‌هو راي‌گيري را قطع کردند و ظرف دو سه ساعت بعد آمار چقدر ميليوني تحويلمان دادند.
فقط يک هفته گذشته، اين يک هفته براي من يک عمر گذشته. هر دقيقه‌اش دلم هزار راه رفته‌است. دلم مي‌خواهد همه عزيزانم را کنار خودم جمع کنم. مطمئن باشم که همه کنار هم هستيم و بعد باهم برويم در خيابان‌ها. نمي‌دانم در خيابان چه‌کار کنيم. تا الان ساکت اعتراض کرده‌ايم و کشته داده‌ايم. از بس که آزادي در کشور ما بي‌انتهاست. و يادم مي‌آيد مقدمه فلان نويسنده را در ابتداي يک کتاب رياضي. که "اگر مبدا نداشته باشيم، همواره مي‌توانيم فرض کنيم در بينهايت هستيم".
نمي‌دانم چه اتفاقي برايمان مي‌افتد. تا چقدر وقت ديگر سرکوب مي‌شود و چطور سرکوب مي‌شود و چقدر هزينه مي‌دهيم براي اين اعتراض‌ها. يا چطور پيروز مي‌شويم و حالا اگر پيروز شديم بعدش چه مي‌شود؟
ميترسم از هر بلايي که قرار است سر اين مردم و اين کشور بيايد. خيلي ميترسم. اما ميروم. تا جايي که توانم باشد ميروم کنار مردم. اين ترس ِ مي‌زنند، مي‌کشند در خانه سراغ آدم مي‌آيد. بيرون، بين مردم، آرامش بيشتر است.
کاش با يک نخ وصل بوديم به همه آنهايي که در دوردست‌ها هستند. که خيالتان راحت. احساس نکنيد آنجا نمي‌توانيد کاري کنيد. خود ما هم اينجا همين‌طور هستيم.
 دلم مي‌خواهد همه عزيزانم را کنار خودم نگه دارم. همه همه‌شان را. که هر لحظه شک‌ کردم که فلاني کجاست، دم دستم باشد. بغلش کنم و بگويم چه خوب که تو اينجايي. چه خوب که همه‌مان هنوز هستيم.
طفلک آنهايي که از دست داده‌اند عزيزانشان را.


Friday, June 5, 2009

کارخانه‌ي انسان‌سازي‌ست.
گونه آدميزاد تحويل گرفته مي‌شود و موفق مريض تحويل داده مي‌شود

Thursday, May 28, 2009

گله مي‌کند که چرا کمکش نمي‌کنم. که از صبح تا الان مشغول کار بوده. که اين هفته‌ها راحتي و آسايش نداشته.
حرفي نمي‌زنم چهارتا ظرف جمع مي‌کنم و ناپديد مي‌شوم.
کاش مي‌دانستند که اتفاقا من هم مشغول کله‌معلق زدن از شادي و استفاده از هواي بهاري نيستم. که اين "کارهاي خودم" که هي انجامشان مي‌دهم و از بس انجامشان مي‌دهم که به کمک به ديگران و آن يکي کارهاي خودم (که وظايف ديگرم هستند) نمي‌ٍسم و آزرده‌شان مي‌کند، براي خودم لذت‌بخش نيست.
که اين "کارهاي خودم" من، يک چيزي شبيه همان "بدبختي‌هاي خودم" انهاست.
کاش مي‌دانستند که من خيلي خسته‌م. خيلي خيلي خسته‌م.
دلم آن طولاني‌ترين خواب کذايي دنيا را مي‌خواهد.


پ.ن.
مي‌دانم که حق با اوست. هزار بار مي‌دانم و يقين دارم که حق با اوست. اما در توانم نيست.
توان من کم است. توان من همينقدر است.

Saturday, May 23, 2009

بدجوري دلم مي‌خواد برم بچپم تو لونه‌م

Thursday, May 7, 2009

يک‌نفر براي من توضيح بدهد که شماها چطور مي‌رويد خريد؟
چطور نون مي‌خريد، ميوه مي‌خريد و از همه مهمتر چطور براي خودتان يا ديگران چيزي مي‌خريد؟
تا چندوقت پيش مطمئن بودم در خريد هرچيزي کج‌وکوله باشم، لوازم‌التحرير رو خوب مي‌خرم. اما اخيرا احساس مي‌کنم براي لوازم‌التحرير هم چندتا چيز مشخص براي خودم معلوم کردم و فقط همونا رو مي‌خرم. (عبارتند از: مداد نوکي، حتما استدلر سه ضلعي، پاک‌کن حتما فابرکسل dust-free سفيد، خودکار حتما Reynolds، کاغذ کلاسور حتما رزاقي. چيز ديگه هم نمي‌خرم) يه چندتا پوشه هم براي خودم خريده‌م، که خب اونجوري که من مي‌خوام نبودن.
چه در حين خريد و چه بعد از خريد، (اين خريد که مي‌گم مثلا هر سه ماه يکبار اتفاق مي‌افته) چيزي که خريده‌م را دوست ندارم. اين‌جوري نيستم که مثلا اشتياق داشته باشم به چيزي و وقتي خريدمش چون بدستش آوردم ديگه خوشم نياد.
در واقع اينطوريه که کلا خوشم نمياد. همه‌ش فکر مي‌کنم که شايد مي‌شد چيز بهتري خريد. شايد بايد بيشتر مي‌گشتم. اصلا اين چيزي که خريدم رو لازم دارم؟ واقعا لازم دارم؟ واقعا لازم دارم؟ (نمي‌دونم کسي هست که معني اين "واقعا لازم دارم" رو اونجوري که من مي‌گم درک مي‌کنه يا نه) خيلي مواقع احساس کلاه‌سر‌رفتگي مي‌کنم. يه موقع‌هايي هم براي خريد يه چيزي، اينقدر مي‌رم مي‌گردم و پرس‌و‌جو مي‌کنم که خودم حوصله‌م سر‌ميره و خب نمي‌خرمش در نهايت.
کودک که بودم با تمام پول‌هايي که داشتم يک کيف براي خودم خريدم که هم اون‌موقع دوستش داشتم، هم الان -که ديگر ندارمش- دوستش دارم. چيز ديگري يادم نمي‌آيد که با اين‌همه عشق خريده باشم.
چند وقت پيش، ديدم مدتهاست که براي خودم چيزي نخريدم و برم براي خودم يک چيزي بخرم که دوست داشته باشم. (اين ماجرا بدجوري به دل من مونده. هرکار مي‌کنم نمي‌تونم باهاش کنار بيام)
رفتم فيلم بخرم براي خودم، بلکه فيلم ببينم و خوشحال شوم.
گفتم DVD استراليا رو داري، گفت بله و گذاشت جلوم. من نادون هم گفتم چه فيلماي ديگه‌اي داري و يهو هونصد تا فيلم گذاشت جلوي من. داشتم فيلما رو نگاه مي‌کردم و گوشيم زنگ زد. آدم مهمي بود و نمي‌شد و درست نبود و خودم نمي‌خواستم تلفن رو قطع کنم.
وسط حرف زدن با تلفن 2 تا فيلم ديگه از بين اونها گذاشتم کنار. فروشنده محترم هم هي با من حرف مي‌زد. يه چيزي فهميدم تو اين مايه‌ها که 2 تا فيلم ديگه هم ببر که من يه فيلم هم اشانتيون بدم بهت. و هي به‌ زور مي‌گفت فيلم اشانتيونه خوبه.
من با تلفن حرف مي‌زدم. اين يارو هي دو تا فيلم مي‌ذاشت رو سه تا فيلماي من. من اون دو تا رو مي‌ذاشتم کنار. اين دوباره مي‌ذاشت رو اونا. فيلم اشانتيونه رو هم کنارشون. تلفنم تموم شد و اومدم ببينم اينايي که به زور مي‌خواد بده بهم چي هستن...اسم يکي‌شون آشنا بود و قبلا تعريف شنيده بودم که فيلم بنجليه ولي خنده‌داره. با خودم فکر کردم که شايد بد نباشه فيلم خنده‌دار ببينم. خوشحال شم يکم. در نهايت هم از طرف پرسيدم زيرنويس انگليسي دارن اينا ديگه؟ فارسي نباشه‌ها (من تا الان دارم فکر مي‌کنم در حال خريدن dvd هستم و حتي برنگردوندم بسته فيلم‌ها رو و ببينم که جريان چيه)
درنهايت، آقاي فروشنده موفق شد و همه‌شون رو خريدم و فيلما رو ريختم تو کيفم و رفتم. بعدا که درشون آوردم ديدم که نه تنها dvd نيستن بلکه طرف cd فروخته بهم و پول dvd گرفته. يکي از سي‌دي‌ها هم که اصلا روش فيلم نبود. سي‌دي خام سوخته خريد‌ه بود‌م من. يکي ديگه رو هم چک کردم. زيرنويس فارسي نصب شده اون زير و چون dvd نيست، نمي‌شه برش داشت حتي.
آقاي محترم فيلم‌فروش خيابان کارگر شمالي، نبش ميدان انقلاب، يادت باشد کاري که حضرت‌عالي کردي، بيشتر از انداختن چندتا فيلم و چاپيدن يه آدمي بود که اون‌روز حال و حوصله نداشت. آقاي محترم، من اون‌روز اومده بودم مثلا خودم رو خوشحال کنم و فکر کنم که بلدم چيزي بخرم.

حالا لطفا به من ياد بدهيد که چطور مي‌رويد خريد. چطور از اين پروسه انتخاب کردن لذت مي‌بريد. چطور مطمئن مي‌شويد که "من واقعا اين چيز رو لازم دارم؟".
چطور بعد از خريد چيزي که خريده‌ايد را دوست داريد؟
از همه عجيب‌تر، چطور همين‌جوري مي‌رويد بيرون، بدون اينکه براي خريد چيز خاصي رفته باشيد و بعد دست پُر برمي‌گرديد خانه؟

Sunday, May 3, 2009

دوستهاي زيادي دارم که الان در جاهاي مختلف دنيا پخش‌وپلا شده‌اند. از بيحوصلگي من، يا هرچيز ديگر، حتي شماره‌شان را ندارم که بهشان زنگ بزنم. اون چندتايي که دارم رو هم بهشون زنگ نمي‌زنم.
خلاصه دافعه عجيبي دارم نسبت به زنگ زدن به آدم‌ها يا پيدا کردن آدمها و حرف زدن با آنها در مورد چيزهاي مختلف. که مثلا فلاني دلم گرفته است بيا حرف بزنيم. يا دلم مي‌خواهد خوشحالي کنم بيا حرف بزنيم. يا بيا بگرديم اصلا. دوستها دوروبر آدم که هستند، حرفها زده مي‌شود. هميشه يکي پيدا مي‌شود چيزي که در فکرش هست را بگذارد وسط و بقيه حرف بزنند. البته اصولا من آن آدم نيستم. موضوع وسط نمي‌گذارم. من هميشه نظر داده‌ام. بارها شده دوستي کنارم بوده و با خودم گفته‌م فلان چيز را بهش بگويم. و البته موجودي درون من هست که به شدت جلوي اين‌کار را مي‌گيرد. هي فکر مي‌کنم که اگر بگويم چه اتفاقهايي مي‌تواند بيفتد... اگر نگويم چطور. و سعي مي‌کنم بسنجم ببينم کدامش بهتر است. اما چون اين فرايند سنجش طول مي‌کشد، هميشه نگفته‌ام. و بعدش خوشحال بوده‌م از اينکه دردسر اضافه‌ي فلاني به بهماني بگويد يا بنشيند با خودش فکر بکند که اِل‌‌وبل را ندارم.
همين‌طور حرفها مي‌ماند و بعد از مدتي ديگر نمي‌توانم با کسي حرف بزنم. چون براي توضيح ماجراي الف، بايد ماجراهاي "ب" تا "ط" را توضيح بدهم. اگر طرف اصرار کند هم توضيح چرت‌وپرتي مي‌دهم که خيلي وقت‌گير و حوصله سربر نباشد. طرف مقابل هم با همان داده‌ها نتيجه‌گيري مي‌کند و نظرش را مي‌گويد و من فکر مي‌کنم که "نظرش چرند است و ايراد از طرف نيست. من خودم ماجرا را درست توضيح ندادم و همان بهتر که حرفش را نمي‌زديم."
الان حرفها مانده‌اند و دوست‌ها رفته‌اند و همين نبودن دوستها دليل جديدتري‌ست که آن موجود درون من بگويد "بهشان حرف بزني چه‌کار؟ هزاروصدجور گرفتاري دارند و مشکلات تو برايشان آب‌نبات قيچي هم نيست. بيخود وقت خودت، وقت دوستت، حال خودت، حال دوستت را نگير."
بغل‌دستي دوره راهنمايي‌ام که هميشه دنبالش مي‌گشتم و پيدايش نمي‌کردم را بالاخره پيدايش کرده‌ام.  آخر تابستان از ايران مي‌رود. چه حرفي مي‌شود زد با دوستي که 9 سال است دنياهايتان جداست. احتمالا يکي از آنها بشود که بعدا عکسهايش را در فيس‌‌بوک نگاه کنم و با خودم بگويم :"حيف...الان که نمي‌شود باهاش حرف زد...اگر ايران بود شايد باهاش حرف مي‌زدم." و بعد فکر کنم که ايران هم که بود حرفي نزدم.

Wednesday, April 22, 2009

نگير
 جان مادرت اين يک ذره اعتماد به نفس مانده در ته کاسه‌م را از من نگير.
آنقدر گرفته‌اي که حالا، خودم به جاي تو مي‌گيرم. تازه خوشم هم مي‌آيد.
تمام آنچه به نظر ديگران "هيجان‌انگيز" و "پراز چيزهاي جالب براي ياد گرفتن" و "تجربه جديد" است، براي من "وحشت‌آور"، "ترسناک"، "خراب مي‌شود"، "مصلحت نيست" شده است.

Saturday, April 11, 2009

درستش اين است که وقتي کساني/ چيزهايي باعث خوشحاليت مي‌شوند، ازشان تشکر کني.
با تشکر از خانم‌ها/آقايان:
باران بي‌موقع که ما را برگرداند همانجا که بوديم
 استاد محترم که نامبرده را سريع ول کرد و تا نصفه شب نگهش نداشت
 آکاردئون
بليط قطار
و دوستاني که يکمرتبه پيدايشان مي‌شود و دنيا کنار آنها جاي خوبي‌ست. وقت خوشي و ناخوشي را مي‌شود گذاشت وسط، شـُتري بريد و بين همه تقسيم کرد.

من فقط "اين" را براي تشکر دارم.

Friday, April 10, 2009

دچار انجماد شده‌م کلا.
هر روز يک مشت کاغذ و جدول مي‌ذارم جلوم. صفحه ورد رو هم باز مي‌کنم و ساعتها فقط نگاهشون مي‌کنم.
جهت ترغيب بيشتر خودم به نوشتن دستها رو مي‌ذارم روي کيبرد...خبري نمي‌شه.
گفتم هرچي به ذهنم اومد مي‌نويسم و از هيچي بهتره؛ اتفاقا يک پاراگراف هم نوشتم. ديدم پرت‌وپلاس کلا زدم پاکش کردم.
قبلا هرچي به ددلاين‌ها و موقع تحويل‌ها نزديک‌تر مي‌شدم، راندمانم بهتر مي‌شد. حداقل يه‌جوري سروتهش رو مي‌چسبوندم بهم و تمومش مي‌کردم. نمي‌دونم الان ددلاين رو با تمام وجود لمس نمي کنم يا اون ويژگي رو از دست داده‌م.

جمع کرده مي‌خواد بره کربلا. خوشحاله که ايندفعه کاظمين هم مي‌برنشون. کاظمين رو چند وقت پيش بمب گذاشتن. معلوم نيس سفر زمينيه...هواييه...
من نمي‌فهمم چرا هرچي ارض مقدس خداس اينقدر بهم ريخته و درب‌داغون و ترسناکه.

دوست داره بره... همونقدر که هر آدمي دوست داره، کارايي که دوست داره رو.

 نمي‌شه بمب نذارن اونجا؟
نمي‌شه اون ملت کلا اين يک ماه اخير رو برن سيزده بدر؟ خوشحالي کنن و کار به کار هم‌ديگه و بقيه نداشته باشن؟

Tuesday, March 31, 2009

پزشک‌ها را دوست ندارم. امروز داشتم مي‌شمردم که از چندتايشان خاطره‌ي بد دارم.

همين چند ماه پيش مريض شده بودم. خاطرتان هست که چه بود و چه شد انشالله...
دکتر از تشخيص داده بود که ماجرا چيست، اما نمي‌گفت...مي‌خنديد و مي گفت: "چاييدي؛ چيزي نيست، آب جوش و عسل بخور." پزشک آزمايشگاه وقتي آزمايش خون عريض و طويل را ديد (چون آشنايمان بود و من شانس آوردم و يکهو سروکله‌اش پيدا شد )  گفت: "اِ؟ دکترت احتمالا شک کرده که فلان چيز را داري".
بله، ويروس بود. دکتر هرچه دارو مي‌داد هم فايده نداشت. بايد تحمل مي‌کردم تا بگذرد، اما دکتره مي‌مرد راستش را مي‌گفت؟ مي‌مرد چيزي غير از "يه سرماخوردگيه ديگه" (که نبود) تحويلمان بدهد که وقتي از درد به خودم مي‌پيچيدم انگ لوس و ننر بودن نخورم؟ مي‌مرد مي‌گفت ويروس است، و حدودا 3هفته طول مي‌کشد، تا اين که من 3 بار پيشش بروم و هربار بگويد "خب تا هفته ديگه اگه خوب نشدي بازم بيا." چرا وقتي بهش مي‌گفتم "آقاي دکتر من از درد خوابم نمي‌بره، وسط شب چندبار از خواب مي‌پرم از درد." لبخند مي‌زد و مي‌گفت "ادالت کلد بخور قبل از خواب. توش استامينوفن داره، راحت مي‌خوابي"

پيش دکتر پوست رفته بودم. وقت قبلي داشتم. يک ساعت و پنجاه دقيقه توي مطب نشسته بودم. بالاخره من و دو نفر ديگه رو همزمان فرستاد تو اتاق ِ دکتر.
ويزيت، تشخيص و نوشتن نسخه هر سه نفرمان 6-7 دقيقه هم نشد. بهم گفت بايد بياي براي جلسه لايه‌برداري. از منشي وقت گرفتم. هفته آينده‌ش‌، فلان روز...گفت خانم دکتر ساعت 1:30 مي‌آد. تو هرچه زودتر بياي به نفعته. از 12:50 توي مطب نشسته بودم. ساعت 1:30 کشف کردم که دکتر خودم رفته مسافرت خارج از کشور جهت شرکت در کنفرانس و اون يکي خانم دکتر جوونه (که نسخه رو مي‌نوشت و خوش‌خط بود) قرار است تشريف بيارند. خانم جوان ساعت يک ربع به چهار آمدند. نفر اول من را فرستاد تو. با يک چيزي شبيه يک تيغ ظريف خرت خرت روي صورتم مي‌کشيد. چند لحظه تيغ را گذاشت کنار و من فکر کردم ماجرا تمام شده است.
 يک دفعه رفت و يک چشم‌بند فلزي آورد و گفت بگذار روي چشمت و اصلا چشمت را باز نکن. (باز مي‌کردمم آهن جلو چشمم بود) با يک چيزي که هي جرقه مي‌زد به قسمت‌هاي مختلف صورتم مي‌زد. درد ناجور نداشت. مي‌خورد مي‌سوزوند و زود تمام مي‌شد. بعد از چند دقيقه چشم‌بند را برداشت و گفت "ببين من بجز لايه‌برداري، بعضي قسمتهاي صورتت رو ليزر کردم. هر شات هزار تومن مي‌شه. اگه مي‌خواي من ادامه بدم. واسه پوستت ضروريه... اِم راستي، من تا الان 21 شات زده‌م يعني بيست و يک هزار تومن ديگه...ادامه بدم؟" پول توي جيبم نبود. 40 تومن داشتم که 32 تومنش رفته بود براي لايه‌برداري. شوکه شدم و سعي کردم محترم و منطقي باشم.
 (چرا سعي مي‌کنم محترم و منطقي باشم؟ ايراد داشت اگر داد و بيداد مي‌کردم که "غلط کردي و من اصلا ليزر نمي‌خوام؟")
 گفتم ادامه ندهد و رفتم بيرون. منشي يک پرونده‌ي جديد برايم آورده بود. گفت شما الان پرونده‌ي ليزرداري و مفاد قرارداد رو بخونين و امضا کنين.
در قرارداد قشنگمان ذکر شده بود که هزينه هر جلسه بايد حتما همان جلسه پرداخت شود. از خانم محترم منشي اجازه گرفتم بروم از خودپرداز پول بردارم. تا نزديک‌ترين خودپرداز آن منطقه يه بيست دقيقه‌اي پياده راه بود. رفتم و پول گرفتم و پرداختم و وقت بعدي گرفتم.
پزشک عزيز از سفر آمدند و برايم فلان قرص را تجويز کردند که کلا آب روي آتش است و کسي نيست آن قرص را خورده باشد و دوباره جوش زده باشد و اينها.
اوايل قرصها رو مرتب مي‌خوردم. عوارض جانبي‌اش اذيت مي‌کرد. بايد در روز 8-12 ليوان آب مي‌خوردم (هه!).
هر کس از راه مي‌رسيد مي‌گفت "چه عجب، بالاخره خوب شدي، پيش کدوم دکتر رفتي؟ چي داد بهت؟" اسم قرص که مي‌آمد، لطف مي‌کردند به من روحيه مي‌دادند، مي‌گفتند: "ما فاميلمون از اينا خورد، کليه‌هاش داغون شد رفت."، "دکتر فلان فاميلمون تا فهميد دکتر قبليه بهش اين قرصه رو داده، بهش گفت تو مگه مي‌خواي خودتو به کشتن بدي؟" لطف مي‌کردند تجويز مي کردند که آلوورا بخور، شب آلو خيس کن بخور و خلاصه حرفهاي خوبي مي‌زدند هزارماشالله.
 اين دفعه آخري که پيش دکتره رفتم، تند تند يه نگاهي بهم انداخت و گفت: "خب دوباره قرصاتو بخور، اين‌دفعه دوز کمتر، ضمنا وقت لايه‌برداري و ليزر هم بگير."
 نمي‌دانم دکتر عزيز حواسش نبود يا چي، اما حداقل اين را مي‌دانستم که در دفترچه‌ي داخل جعبه دارو نوشته انجام هرگونه عمليات لايه‌برداري و ليزر و حتي استفاده از موم و غيره، کلا بايد تعطيل شه و بعد از اينکه 6ماه از پايان درمان گذشت، تازه اجازه داريد راجع بهش فکر کنيد. مي‌دانم خانم دکتر فلان دستشان طلاست. خيلي خوب و مهربان است و بعضي‌ها که از هيچ‌جا جواب نگرفته‌اند را درمان کرده.  هربار مطب مي‌رفتم يکي دو نمونه بيمار ناجور مي‌ديدم که بعد احساس مي‌کردم من چقدر خوشبختم که ناخن‌هايم تحليل نمي‌رود و پوستم يهو سوراخ نمي‌شود و غيره.
اما خداوکيلي چطور اعتماد کنم به ادامه‌ي ماجرا؟
نتيجه‌ش شده دو دوره خوردن قرصها. تجويز دوره سوم قرصها. هفتاد تا قرص، که توي کمد مانده و درمان نصفه نيمه ول شده و جوشهاي بيشتر و من که هرروز بايد به ديگراني که مي‌پرسند: "عزيزم، چند وقت پيش پوستت خوب بود که...چيکار کردي با خودت باز؟" توضيح بدهم.

بعد عيد بايد بروم دنبال دکتر پوست و دندان‌پزشک و چيزاي ديگه.

 از ديروز تو برزخشم...


Saturday, March 28, 2009

ميل به خوب انجام دادن همه كارها آدم را توي دردسر مي‌اندازد. كار الف را دوست نداري. خودت اشتباه کرده‌اي پذيرفته‌اي، يا زورکي بايد مي‌پذيرفتي، حالا هرچي. بعد مي‌گويي حالا که وجود دارد، بيا خوب انجامش بدهيم. يا اصلا نمي‌خواهي خوب انجامش بدهي، اما يک خانم/ آقايي درون شما هست، به شدت سخت‌گير، به شدت منضبط و به شدت زور زياد. هيچ‌وقت هم نشده از دست ايشان در برويد. هميشه مجبورت مي‌کند به بهترين نحو کار را انجام بدهي. صداي تحسين ديگران بيايد، نيشش باز مي‌شود که "ديدي گفتم بهتره آدم کارا رو خوب انجام بده؟" صداي تحسين نيايد هم هزارجور فلسفه و کارما ارائه مي‌دهد که "بالاخره آدميزاد بايد همه‌ي تلاشش را بکند و درست است که مي‌دانستي نبايد زحمت بکشي و بايد ولش ميکردي؛ اما تو انسان باوجداني بودي و به خوبي کارت را انجام دادي" و بعد که از ايشان بپرسي :"لطفا توضيح بده باوجدان بودن کجاي اين ماجراست؟ که من خون خودم رو کردم تو شيشه فقط جهت رضايت شما خانم/ آقاي منضبط" يک چيزهايي مي‌گويد تو مايه‌هاي احساس مسئوليت و وظيفه‌شناسي و آبرو و اين‌ها که خب همانطور که عرض کردم، ايشان زورشان زياد است و برنده‌ي مکالمات ذهني هستند عموما.
اين يه ور ماجراس...يک "ور" ديگه هم هست، که به گمانم گير از خود من باشد...کار "ب" را دوست دارم. با ناظم محترم همکاري مي‌کنم. اما نمي‌دانم چه اتفاي مي‌افتد که بعد از مدتي هي دوست ندارم و هي دوست ندارم.
به ديگران نق هم بزني که کارهاي "الف" و "ب" را دوست ندارم، لبخند مي‌زنند که پس چرا به بهترين نحو انجامش مي‌دي و حتي نتيجه‌ش از آنهايي که عاشق اين کارها هستند بهتر مي‌شود؟ لابد يک علاقه‌اي هست ديگر...
من چمي‌دانم علاقه هست يا نه...من زورم به آن ناظم نمي‌رسد. نتيجه انجام دادن کارها به بهترين نحو اين شده که دوست داشتني‌هايم را گم کرده‌ام. نق مي‌زنم که دوست ندارم درحالي که مطمئن نيستم که دوست دارم يا نه.
نق مي‌زنم به جان خودم و به حرف ناظم مربوطه گوش مي‌دهم. انجام مي‌دهم، به بهترين نحو...در نهايت هم رضايت ندارم از ماجرا

Tuesday, March 24, 2009

شرط اينکه آشپزي ياد بگيري اين است که خودت باشي و اونواع و اقسام مواد غذايي... بريزي قاطي هم و خراب کني و گند بزني و شور بشود و ترش بشود و روغنش هي کم و زياد شود تا يهو ببيني اي‌ول چي‌پختم. فيلم گلنار که يادتون هست؟ اون قسمتش که خاله قورباغه به خرسه ياد مي‌ده چطور غذا بپزه و هي مي‌گه بريز و نريز...آخرش خرسه يه چيز خوب سرهم مي‌کنه... بنظرتون خرسه آشپز شد؟ هيچم نشد آقا؛ هيچم نشد. وقتي تا مياي جم بخوري، يکي مي‌آد درگوشـِت مي‌گه گند زدي، يا کلا بلند مي‌گه گند زدي، آشپزي‌بلد نمي‌شي که نمي‌شي.
خياطي هم همينه. بايد کج و کوله کوک بزني، درز پارچه سورمه‌اي رو با نخ صورتي بگيري و بعد بفهمي که هرچقدر هم خوب بدوزي و نخ معلوم نشه، اون گره آخر رنگ نخ رو معلوم مي‌کنه. بعد بفهمي که فلان جاي فلان لباس رو که خودت رفو کردي و از ترس طعنه و تحقيرهاي بعدي دوباره شکافتي‌ش و گذاشتي‌ش کنار، خيلي بهتر از اون خياطه (که کلي تعريفش رو کرده بودن و بعدا لباس رو دادي بهش و قدّ خون باباش پول رفو گرفت و آخرش هم گند زد) رفوش کرده بودي.
بايد 8سال، بله دقيقا 8 سال بگذره، از اون روزي که جامدادي پارچه‌اي دوختي براي خودت و هزارتا ايراد گرفت ازش. از اينکه اين چيه دوختي و خراب کردي و اين چه رنگ نخه و اين جامدادي که قابل استفاده نيست و تو براي دلخوشي خودت فقط يه هفته ببريش مدرسه و بعد با خودت بگي، لابد بده ديگه...بندازيش ته يه کمد و ديگه يادش نيفتي.
عرض مي‌کردم...بايد 8سال بعد وسط يه خونه‌تکوني پيداش کني و بذاريش رو ميزت و يهو بياد بگه: "واااي، يادته اينو خودت دوختي؟" و تو مات و بي‌ربط نگاهش کني و بگي "آره يادمه"..بعد بگه "خب چرا استفاده نکردي ازش؟" و تو بگي "ايراد داشت...فلان‌جاش کوکش محکم نبود...پاک‌کن‌هام اون‌موقع گرد بودن و ميرفتن تهش و نمي‌شد در بيان" و يهو بگه: "تو هميشه ايرادگير بودي، بالاخره عادت مي‌کردي بهش ديگه"
و تو تلخ تلخ شوي و نداني تلخي را در نگاهت بريزي يا نه. آخرش هم نريزي و تلخي از آوندهاي فکرت هي برود و بيايد بشود درد روزانه و شبانه.
درد دوم هم اين بشود که چرا من از اين مساله دردم مي‌آيد و بعد اين‌همه وقت چرا هنوز عادت نکرده‌ام؟
و بعد ياد خانم رولينگ بيفتي در سخنراني فارغ‌التحصيلي يه ملتي، که مي‌گويد "مقصر دانستن آنها، هيچ دردي از شما درمان نمي‌کند و اگر مي‌خواهيد آدم شويد دست از مقصر دانستن آنها برداريد."
يادت مي‌افتد غذاهايي که بلدي و اتفاقا ديگران تعريفش را کرده‌اند، همه آنهايي هستند که در خانه ديگران پخته‌اي.
نيش‌خندت مي‌گردد وقتي يادت مي‌افتد که مدت‌ها با کامواها و ميل‌ها و قلاب‌ها زندگي کرده‌اي...آخرش هم بافتني با ميل به دستت نرفت و کلا هرچه مي‌بافي با قلاب است. علت ماجرا هم بسيار ساده است. طرف بافتني بافتن با ميل را بلد بود، اما قلاب را نه.

بعضي چيزاها را مي‌نويسي تا اميدوار شوي که ممکن است روزي دردش از تو جدا شود.



Friday, March 6, 2009

اوضاع هيچ‌‌وقت بهتر نخواهد شد. زمان چيزي را درست نمي‌کند. زمان چيزها را ماسمال مي‌کند.
پوست کرگدن داشتن هم اين‌روزها کفايت نمي‌کند.

Thursday, February 19, 2009

وقتي شير آب چکه مي‌کنه، يعني يا درست بسته نشده، يا خودش مشکل داره. مثلا واشرش خرابه يا لوله‌هه يه چيزيش شده. حالا فرق نمي‌کنه تو شير آب رو ببندي، يا فلاني ببنده. هرکي ببندتش، بازم چکه مي‌کنه.
چکه کردن شير آب خوب نيست. صداي چکه کردن شير آب اعصاب آدميزاد را خط‌خطي مي‌کند، باعث مي‌شود يادت بيفتد که اُه اُه، اين سه روزه داره چکه مي کنه من هيچ‌کاريش نکردم.
بعد مي‌گذرد و 7 روزه که هيچ‌کاريش نکردم.
دو هفته‌س هيچ‌کاريش نکردم.
يه ماهه هيچ کاريش نکردم.
اِ...الکي الکي اين سه ماهه داره چکه مي کنه‌ها.

هر دفعه هم که چکه کردنش رو مي‌بيني، يه هوا سفت‌تر مي‌بنديش که مثلا تعداد قطرات ريخته شده کمتر شه؛ سي ثانيه هم زل مي‌زني بهش و سعي مي‌کني پلک نزني که مطمئن شي ديگه چکه نمي‌کنه. علي‌الحساب خيالت راحت مي‌شه که "فعلا چکه نمي‌کنه...حالا تا برم يکي رو بيارم شير آب رو درست کنه."
 سفت‌تر بستن شير آب، وقتي "شير آب" خراب است، هيچ فايده‌اي ندارد و فقط واشر و بندوبساطش را خرابتر مي‌کند و منجر به چکه‌ي بيشتر در واحد زمان مي‌شود.
شما براي خودتان آهنگ مي‌گذاريد تا گوشتان چيزهاي خوب بشنود. شب صداي کاميون و تراکتور و کمباين از خيابان مي آيد و گوش شما آنها را مي‌شنود.
 گوش شما مشغول شنيدن است.

مي‌دانيد که شير آب هنوز چکه مي‌کند.





Wednesday, February 11, 2009

ديدين اين مجله تبليغاتي‌ها رو؟
که توش هي آدرس پيتزايي و آرايشگاه و دکتر و اين‌جور چيزاس...وسطشم چند صفحه مشاور محترم و پوست زيبا و لاغري چرا و چگونه داره؟
ديروز يکي‌ش رو نگاه مي‌کردم، يه مادر نامه نوشته بود به مشاور محترم، که بچه من وقتي مياد خونه مشقاشو مي‌نويسه، همه کاراشو ميکنه، بعد کاراش تموم شد هي مي‌گه چيکار کنم. من و پدرش بهش گفتيم کاراي مورد علاقه‌ش رو ليست کنه و اونا رو انجام بده، بچه‌م خميربازي مي‌کنه، نقاشي مي‌کشه بعد باز مي‌گه چيکار کنم. مشاور بدبخت هم کم آورده بود رسما. گفته بود ليست کودکتان را بازبيني کنيد و يه مشت زرت و پرت ديگه.
مطابق معمول حالا حکايت ماست. لطفا روش‌هاي مناسبي براي گذراندن وقت به من ارائه بدهيد.

پ.ن. لطفا در روش‌هايتان مواردي نظير :"تمرين‌هاي درس فلان را بنويس، اون پروژه لامصب رو انجام بده، اون‌يکي پروژه لامصب رو انجام بده، علم بياندوز" نباشه. خودم به اندازه کافي اينا رو در طول روز به خودم مي‌گم و طبعا انجامشون نمي‌دم.
پ.ن.2. اگر کسي پيشنهاد "برو بيرون" ارائه مي‌ده، لطفا جاي مناسب رو هم اعلام کنه.
پيشاپيش مچکرم.

امضا:
رد

Monday, February 9, 2009

يه روزهايي هست تو تقويم که من هيچ خوشم نمي‌آد ازشون. يکي‌ش همين فردا، يکي‌ش جشن نيکوکاري.
علتش هم اينه که بيرون که خبري نيست، تلويزيون هم هي جشن باشکوه نشون مي‌ده که توش دوتا مجري نشستن بغل دست هم، چلند و چار مي‌گن و هي مي‌خندن و از مردم تشکر مي‌کنن.
نامردا به برنامه کودک هم رحم نمي‌کنند، مجري‌هاي برنامه کودک رو هم مي‌آرن رو يه سن که کف‌ش فرش پهن شده. با کفش مي‌رن روي فرش (يکي از کارهاي بد بزرگ) و  فقط هرازگاهي داد مي‌زنن:" حالا همه با هم بگين ...". ملت هم درحالي‌که جلوي دوربين بپّر‌بپّر مي‌کنن داد مي‌زنن "...".
 فردا نه عمه هتي نشون مي‌ده، نه عمو قناد و سه‌تا عموها، نه چاق و لاغر. عوضش برنامه‌ي ويژه و جشن پرشکوه دارن و مجري‌هايي که هي لبخند مي‌زنن و از استوديو ميدون انقلاب مي‌رن استوديو ميدون امام حسين، بعد استوديو آزادي و هي چرخش و هي چرخش.


Thursday, February 5, 2009

من متوجه نمي‌شم اين عبارت "فلاني بايد خودش به خودش کمک کنه" رو.
در واقع اينطور فکر مي‌کنم که خب، مگه يارو مرض داره که خودش، خودش رو کمک نکنه. لابد يه ور ماجرا لنگه ديگه.
اون قصه‌هه يادتونه يه ترب گنده زير خاک گير کرده بود. مرد کشاورز نتونست درش بياره بعد زنش اومد کمک بعد بچه‌هاشون اومدن کمک بعد اهالي محل اومدن کمک. زور مي‌زدن ترب رو بکشن بيرون و مي‌خوندن :"بيا بيا، بيرون بيا، از دل خاک بيرون بيا، با يه تکون، با دو تکون، بيا بيا بيرون بيا" آخرش هم با هزار زحمت ترب از خاک بيرون مياد.
حالا اين "خودش به خودش کمک کنه" مثل اينه که کشاورزه بشينه رو زمين، با ترب صحبت کنه. بگه :"ببين ترب، تو خودت بايد از خاک بيرون بياي. در واقع فقط خودت مي‌توني به خودت کمک کني"


Friday, January 23, 2009

بنظرم بد نیست جمعه رو اینجوری نامگذاری کنند: "روز فکر کردن به چرت و پرت‌ها" نه اینکه چرت و پرت‌ها چیز جالبی باشد‌ها. از این چرت و پرت‌ها که با خودت فکر می‌کنی و هی درش فرومی‌روی. از مرداب هم بدترند.
یهو اتفاق ناخوش‌آیند الف به ذهنت خطور می‌کند. مغز هم که هزارماشالله، متخصص در پیدا کردن مواردی که می‌تواند منجر به اتفاق الف شود. بعد می‌بینی اتفاق الف چندان غیرممکن هم نیست. بعد مغز مجدد زحمت می‌کشد فکر می‌کند که :"خب حالا که غیرممکن نیست، بیا از الان درمورد چگونگی برخورد باهاش فکر کنیم که اون موقع دستمون باز باشه، خوبه؟"
از پیشنهاد مغز استقبال می‌کنی و بعد هی هی هی در مرداب فرو می‌روی، نیم ساعت بعد سرت را بالا می‌آوری و احساس می‌کنی که "عجب همه‌چیز گند است و من چقدر زورم به هیچی نمی‌رسد و اصلا زورم به چی‌چی برسد و خود من یکی از همان چی‌چی‌ها هستم و اصلا مگه من زورم به خودم می‌رسد؟ برای غلبه بر چیزی باید در موضع بالاتر باشی؛ مثال ناز کتاب معارف یادت هست؟ که می‌گفت ماهی نمی‌تواند بر دریا احاطه کند چون خودش در دریاست؟" و خب مجددا چرت‌و‌پرت‌های جدید پیش‌روی آدم قرار می‌گیرد و شما برو بگیر تا تهش.
بعد می‌بینی شب شده و همه‌ی پرده‌های پنجره‌ها هنوز بازن و حال نداشتی بری چراغ روشن کنی و تاریکی محیط اطراف هم یه حس بدی گذاشته روت.
بیخود نیست که قدیمی‌ها جمعه را در خانه نمی‌ماندند، مهم در خانه نبودن نیست‌ها، مهم این است که سرت را به چرت‌وپرت‌های عملی گرم کنی (مثال: چطور سفره بیاندازیم که سفره قشنگ شود یا در فوتبال دستی چطور بازی کنیم که برنده باشیم و غیره) تا چرت و پرت‌های فکری وقت بروز نداشته باشند.
جمعه‌ها باید آدم مراقب خودش باشد. (البته نمی‌دانم بر اساس کتاب معارف ماهی می‌تواند از ماهی مراقبت کند یا نه)
جمعه‌ها باید نور بیاید داخل خانه، تا دیدی یه نمه غروب شد چراغ‌ها را روشن کن. اصلا همه چراغ‌ها را روشن کن. یک‌ذره هم نگذار چشمت به غروب جمعه بیفتد.
جمعه‌ها باید سر تا ته خانه را شست، برق انداخت اصلا. کار نفرت‌انگیزی‌ست اما نتایج درخشان دارد. یکی‌ش همین که شب به اندازه‌ی کافی خسته هستی و زود خوابت می‌برد (نعمت است به امام)
روز تعطیل را همین‌جوری مفت توی تقویم نگذاشته‌اند که، اگر قرار بود روز خوشی باشد، قطعا در تقویم وجود نداشت.




Monday, January 12, 2009

ایراد تعطیلات طولانی اینست که خود را غرق در زمان بی‌پایان احساس می‌کنی. دریایی بی‌انتها که کاسه کاسه آب ازش بر می‌داری و می‌ریزی بیرون و خب، دریا هنوز دریاست.
کاسه اول دوم را که بیرون ریختی، وسواس‌گونه حجم آب دریا را اندازه مي‌گيري و مي‌بيني که همان قبلی‌ست؛ چندان تغییری نکرده.
کم‌کم عادت می‌کنی به کاسه کاسه بیرون ریختن. زمانی متوجه می‌شوی دریایت آب باریکه شده که می‌بینی بالاتنه‌ت خشک است و فقط پاهایت، آنهم تا قوزک در آب.

Wednesday, January 7, 2009

بشین و نگاه کن به استدلال‌های بزرگان و ریش‌سفیدان، همین‌هایی که دوروبرت هستند و ازشان مشورت طلبیده می‌شود. حالا سرت رو چندبار به چپ و راست تکان بده و برو. یادت باشد که ریش‌سفیدان تولید نظرات گهربارشان را از همین سن‌ها شروع کرده‌اند.
بنظرم نوعی هنر است؛ بنشینی به مکث کردن‌های خلال صحبتشان نگاه کنی و کَمَکی دلت بخندد به تلاش‌هایشان برای موجه و همه‌چیزدان جلوه کردن. برای همه‌چیز دلیل داشتن و راه‌حل داشتن و با همین مکث‌ها، آب‌دهن قورت‌دادن‌ها و حرکات دست در خلال بحث، مطرح کردنشان.
خدا رو چه دیدی، شاید ما رو فرستادند بهشت. تو این کاغذه هم که دست راستمون قراره بدن هم نوشتن: "این رو راه بدین بهشت، چون  قضاوت نمی‌کرد، خودش را عقل‌کل جلوه نمی‌داد، کار ‌به‌ کار کسی نداشت و زیاد شک می‌کرد، خیلی زیاد هم شک می‌کرد."