Monday, December 21, 2009

مامان هميشه مي‌گفت خبر فوت طالقاني رو كه شنيدم خيلي دلم سوخت. ايران نبودم و خبر رو كه شنيدم شوكه شدم و خيلي غصه خوردم. تو اين سالها هروقت سالگرد فوت طالقاني بود، مامان نگاه مي‌كرد و مي‌گفت: "آدم خيلي خوبي بود، يادمه چطور خبرش رو شنيدم. خيلي دلم سوخت." من از فرق طالقاني با بقيه اون موقع‌ها خبر داشتم. مي‌دونستم كه آدم خوبي بوده و حرف حق مي‌زده و چيزاي ديگه. اما مفهومم نمي‌شد غصه‌اي رو كه مامانم واسه طالقاني خورده و هميشه مي‌گه كاش تو تشييعش بودم.
حالا من خبر فوت آيت‌ الله منتظري رو شنيده‌م. برق از سرم پريده و مات و مبهوت دروديوار رو نگاه مي‌كنم. کاش تو تشييعشون بودم.
خيلي دلم سوخت.
خيلي.


سر حق ايستاد و آرام زندگي کرد و آرام هم رفت.
مرد راستگويي که ميون مردم جاودانه مي‌مونه.





Friday, December 4, 2009

سکوت دائم خانه‌ام گاهی برایم سخت می‌شود. من که برای درس خواندن همه‌چیز و همه‌کس باید ساکت می‌شدند، الان دائم از این سکوت فراریم. 
برای نشنیدن صدای ساکتی خونه آهنگ بی‌کلام و کلاسیک می‌گذاشتم و درس می‌خواندم. تقریبا کل ویدیوهای یوتیوب تحت عنوان baroque  رو گوش کرده‌ام. خوب بود، اما فایده نمی‌کرد. به گوش قشنگ می‌اومد، به دل می‌نشست و حواس رو پرت نمی‌کرد. اما موکد یادم می‌آورد که این خانه ساکت و خالی‌ست و تو برای نشنیدن سکوت مزمن خانه داری من را گوش می‌دهی. 
می‌خواستم آهنگ فارسی بگذارم، اما مطمئن بودم که اگر آهنگ را بشناسم حواسم پرت می‌شود و حتی اگر نشناسم هم ناخودآگاه شروع به حفظ کردن آهنگ و خواندن همزمان می‌کنم. 
آخرش کم آوردم و رفتم یکی از دوردست‌ترین آلبوم‌های شهرام ناظری ( که حدس می‌زدم هیچ کدوم از آهنگهاش رو بلد نباشم) رو گذاشتم. مشغول درس خواندن بودم و این‌دفعه حالم، حال بهتری بود. صدایی که می‌خواند برایم آسان بود و من صدا را می‌فهمیدم. نمی‌دانم تمرکزم را بهم می‌زد یا نه، اما حال بهتری داشتم. فقط یک لحظه، اول یکی از آهنگها دلم ریخت. آهنگه که شروع شد شبیه یک آهنگ دیگه‌ای بود که من رو به خاطره‌ی دوری می‌فرستاد و هرچقدر زور می‌زنم یادم نمی‌آد که مربوط به چیه. تنها چیزایی که یادم می‌آد یه پیکانه و یه پیرمرد خوش‌اخلاق توش و من سوار ماشین نیستم و احتمالا دم عیده. این آهنگ  دومیه که برام تداعی شده، خودش رو یادمه، اما بقیه‌ش رو یادم نیست و یکی از آهنگایی که واقعا دم عیدی زیاد پخش می‌شه. سالها پیش هم رادیو این آهنگه رو هرروز صبح می‌گذاشت و من اون رو هرروز از رادیو ماشین می‌شنیدم...
بعد یادم رفت به اون موقعی که وبلاگ بعضی‌ها که خارج از ایران بودند و از آهنگ گوش کردناشون می‌نوشتن رو می‌خوندم. مثلا می‌‌خوندم که طرف "پرستش به مستی‌ست در کیش مهر" گوش کرده و خودم با خودم می‌رفتم در زمان‌های قدیمتری که صدای این آواز توش وجود داره. بعد هم یک چایی می‌ریختم واسه خودم و ته تهش یادم می‌رفت به موقعی که مادر بزرگ خدابیامرز زنده بود و رادیو خونه‌ش همیشه به راه و اصلا ماجرای فلان مسافرت و بهمان سال تحصیلی که هرروز صبحش که مدرسه می‌رفتم فلان تصنیف تو ماشین پخش می‌شد. 

من شاید خوب نتونم بفهمم که چی می‌خوام، و وقتی تصمیم به کاری می‌گیرم اصولا قیافه‌م شبیه به کسی که 100٪ مطمئنه نیست، اما خوب می‌فهمم که چی نمی‌خوام و الان می‌دونم که من این جور ِ اینجوری رو دوست ندارم. 
این‌جوری رو دوست ندارم که تنها چیزی که باعث می‌شه من یک‌مقدار احساس آرامش کنم صدای ناظری باشه. دوست ندارم اون چیزی که من رو وصل می‌کنه به چیزهایی که یادم می‌آد یک آهنگ و صدا باشه. الان دارم درک می‌کنم همه اونهایی رو که ایران که بودند دست به ساز نمی‌بردند و از ایران که اومدند بیرون، دف و تنبک و ستور و تار و سه‌تاری می‌زدند که بیا و ببین.
تو همون یک مرتبه قراری که با چندتا ایرانی‌های اینجا داشتم، دعوت بودیم خونه یک آقایی که با یک خانم فرانسوی ازدواج کرده و الان دو تا بچه دارند. 4 تا سه‌تار و یک دف و یک پیانو تو خونه بود. تعجب کرده بودم از این‌همه ساز و اینکه همه‌شون هم مال آقاهه‌س.

تهران، شلوغ و خرتوخر و بی‌نظم و مردم چشم هم رو درمیارن و ماجراهای صف تاکسی و اتوبوس و مترو و خرید و فروشنده و اعصاب خوردی مزمن و این‌که دائم گارد داری واسه اینکه اگه کسی چیزی گفت یکی بذاری تو کاسه‌ش واینترنت خراب و دانشکده بی‌دروپیکر و ملت مفتخربه‌نفس و همه اینها قبول. تک‌تک‌شون رو به خاطر دارم و قطعا یادم نمی‌ره. 
اما من اینجا رو جا نمی‌افتم. من این‌جوری رو دوست ندارم که این‌جا دائم می‌رم و میام و هی دلم اونجاست. 
این‌جوری دوست ندارم که نه عید اینا عید منه، نه عید من عید ایناس، نه حرف اینا حرف منه، نه حرف من حرف ایناس. 
من درک می‌کنم که 14روز تعطیلی عید اصولا عذاب الیم بوده بر من (که دو هفته کریسمس هم واسه اینها تو همون مایه‌هاس) و من همواره غر زده‌ام برای دیدوبازدید‌های بی‌ربط و بیکاری ممتد در خانه و در نتیجه‌ش کلافه شدن دست‌جمعی همه. 
اما عید اینها هم واسه من عید بشو نیست. قشنگ هست، جالب هست، اما در دل من جا نمی‌شود. گلوله‌های قرمز و طلایی و اینها همه خوب وخوشگل. اما من دائم نسبت به‌شان احساس "قشنگه، ولی خوب که چی" دارم. 
من هم اینجا دلم برای خورشت کرفس و قرمه‌سبزی و خیلی غذاها تنگ می‌شود. امکان پختن بعض‌هاش رو دارم و بعضی‌ها رو نه. اما یک چیزی وجود داره، که باعث می‌شه حتی این پلو هم اون پلو نباشه. 
پلو رو می‌گذاری جلوت و یک شجریانی، ناظری‌ای چیزی می‌گذاری و سعی می‌کنی فکر کنی که همه‌چیز روبراهه... 
مساله نه عیده، نه پلو، نه قرمه‌سبزی و نه هیچ‌چیز دیگه. مساله اینه که حتی اگر عادت کرده باشم و دیگه چم‌و‌خم اوضاع هم دستم اومده باشه، من اینجا جاگیر نمی‌شم انگار.