سلام.
احوالتان قشنگ است؟ احوال من قشنگ نیست. چرا قشنگ نیست را نمیدانم. دیروز بعد از اینکه با مامان حرف زدم، بمدت 15 دقیقه حالم خوش بود و یکهو زارت. حالم افتاد پایین. دروغ میگم. حالم از همون موقعی بد شد که مامان ماجرای فلان رو تعریف کرد. اون جمله قبل رو هم الکی گفتم که سعی کنم چیزی که ذهنم حک شده رو عوض کنم. اینطور عرض کنم که چیزی که در حافظه من نگاشته شود، کم و گم نمیشود، حتی از جایی به جای دیگر منتقل و از شکلی به شکل دیگر تبدیل هم نمیشود. چیزی که اتفاق افتاده، مثل چیزی که اتفاق افتاده در ذهن من میماند. نقطه. من میدانم که مامان ماجرا رو که تعریف کرد من حالم خراب شد. اون بالا هم اون رو نوشتم که اگر احیانا دوست و آشنا دید (دوست و آشنای عزیز سر جدت به کسی نگو) و رفت گفت، بگوید رد بعدا حالش بد شد. مادر بیچاره من، کسی به جز من را برای حرف زدن ندارد. خیلی باید نامرد باشیم که یک کلاغ رو بین 20 آینه قرار بدهیم که 40 کلاغ ایجاد شود و یک کلاغ واقعی هم وسطش بماند، از قراری 41 کلاغ.
ماجرا چیه؟ حتی نمیدونم باید اینجا تعریف کنم یا نه. به درک. یاد بگیر محافظهکار نباشی. یادبگیر که همواره نباید یک زره آهنی تنت باشد،همین منصفانه و کسرای قزلالا و دانشمند وقایع روزانه و رودین آدامس دود شده رو ببین. مثل آدمیزاد میان مینویسن، تموم میشه میره. حالا تو هی درفت کن. بعد درفت رو پاک کن. چون ممکنه یکی از پسورد بسیار رقم و حروف بزرگ و کوچک همراه با عدد و علامت تو یکروزی بگذرد و فقط برود همون جهارتا درفتت که خدانکرده نباید خوانده شود را بخواند. خب امتحان میکنم. سعی میکنم آدم راحتی باشم. (دروغ میگویم. دارم دندانهایم را روی هم فشار میدهم و مثل وحشیها تایپ میکنم. این دکمهها رو یواش فشار بدهم هم تایپ انجام میشود. اما باید با مداد یه جوری مینوشتم که اونور کاغذ رو که دست میزدم مثل خط بریل میشد. اون از گذشتهمون این از حالمون. حال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ (میرم یه چای میریزم میام) چای ریخته شد. زیادی داغه فعلا.
ماجرا اینه که دارن بابای من رو تهدید میکنن. نخیر ربطی به رجیم محترم نداره. خیلی اتفاقها هیچ ربطی به اونها نداره. ربط به خود ملت محترم و صلحدوست و پرهنرمون داره. پدرم سالها پیش واحدی خریده بوده تو یک مجموعه اپارتمان ادرای تبدیلش کرده بود به دفتر کارش. این دفترکار نهایتا تا سال 85 توش برو و بیایی بود. بعدش کم شد و پدر من الان عملا 3 ساله که هیچ کاری نداره. تعارف نداریم که. پدر عزیز من،که قبلا بهش پروژه فرهنگسرا و سینما و موزه میدادند، الان 3 ساله که کار نداره. اینکه چرا نداره و یعنی واقعا اصلا کار نیست؟ پس چرا هرکی دوروبر ماست داری دوتا رو چهار میکنه و چهارتا رو شونزده رو من نمیدونم. نمود بیرونیش اینه که ما هی سعی میکنیم بروی خودمون نیاریم. خیال خودم راحته که خرج من حداقل رو دوش بابای طفلکم نیست. هر مرحله تحصیلی رو به یه بورس میگذرونم. حالا اینا رو ولش کن، یک حضرت آقایی چندین واحد خریدهاند از اون ساختمون. این چندین واحد تعداد زیادی است. آقای محترم برداشتند طبقه پایین ساختمون رو کلا کوبیدند کردند شیرینی فروشی. مبارکشان باشد. خیلی هم خوب. بعد دوستمون احساس کردند که ای بابا، اون حیاط و اون مسیر آدمرو و اینحرفا که افتاده اونگوشه. ملک مشاع هم که کشک است (اول نوشته بودم مال خر است، بعد خجالت کشیدم. من هرچقدر عصبانی باشم، نباید حرف بد بزنم. حرف بد زدن شما را بامزه نمیکند. فحش نمک متن نیست. فحش زشت است. اگر زشت نبود اسمش فحش نبود. اسمش بود لطیفه، متلک، هرچی) هیچی دوستمون برداشتند یک دیواری از ساختمان رو خراب کردند و یک دیوار دیگه کشیدند و جای شما خالی یک قسمتی از ملک مشاع الان در حوزه استحفاظی یاروئه. بعد هم یارو شروع کرد فشار آوردن به پدر ما که اون واحد رو بفروش. آنجا متری فلان تومن است. آقای محترمی که هستند میخوان بزخری کنند. 40٪ زیر قیمتی که باید باشد. بابا هم گفت من اصلا نمیفروشم. اونم گفته میفروشی، نذار یه موقعی بیاد که بگی کاش با همون قیمتی که حضرت فرموده بودند میفروختم. بابای ما میرود شهرداری. میگوید که فلانی دست برده در ملک مشاع. پرونده در شهرداری باز میشود (البته یکی دو روز بعدش بسته میشود. آقای شیرینیفروشی، چهارتا ناپلئونی گذاشتند واسه مسئولین محترم شهرداری و تموم شد رفت) اما بهشون برخورد که بابای من رفته شکایتی کرده. چیکار کرد؟ از اینجا داستان جالب میشود (جالب میشود چون خواننده صحنههای اکشن میبیند، اما من که این را مینویسم حرص میخورم و هروقت یادش میفتم دلم میخواهد جیغ بزنم. یا اصلا لگد بزنم. هرچی) هیچی برادرمون پول میدهند به یک آقای لاتی. و آقای لات را در واحد طبقه بالای دفتر بابای من سکنی میدهند. آقای لات، شبانه همه شیشههای محل کار پدر من را میشکند. پدر میرود کلانتری. پرونده باز نشده بسته میشود. بعد دوستمان یک فقره آتشسوزی راه میاندازند. توی راهرو. جلوی در محل کار بابا. الان جلوی در سوخته است. مجددا کلانتری. منطقه نمیدونم چند. واحد پونک و اشرفی اصفهانی و اونورا. نمیدونم چرا کلانتری یک آقای آخوند را پیشنهاد میکند. احتمالا جهت ریش سفیدی. آقای آخوند به بابای من میگوید آقا بفروش. کلا بفروش و برو. بابای من به آقای اخوند میگوید، توی سند این ملک فلانقدر فضای مشاع است که الان نیست. به هرکسی بفروشم تقلب در معامله است. از اینکه آقای آخوند بعدش به بابای من چی گفته سندی در دست نیست. شما فکر کن تو این مایههای که ..بفروش آقای فلانی. بفروش. [ممکن است آقای آخوند به بابا چیزی گفته باشه. اما تمام این چیزی که من میدونم بخاطر تلاش جانکاه (و البته بیهودهی) مامانم بوده واسه اینکه بفهمه جریان چیه. در حالت کلی پدر اینجانب در خانه حرف نمیزند. شوخی نمیکنم. اغراق نمیکنم. وقتی پستهایتان را میخوانم که پدرم فلان گفت تعجب میکنم. پدر من به ما چیزی نمیگوید. بپرسی هم ناراحت میشود. البته چند وقتیست که فهمیدهایم اقوام بابام خوب بلدند چطور بپرسند و آمارمان را دارند ریز به ریز- اینکه وسط این ماجرا خانواده بابا چکار میکنند، باید خیالتان را راحت کنم. هیچ کار نمیکنند. کولی بازیشان میماند برای ما. کمکی تا به حال به چیزی نکردهاند. خیلی ماجراها را هم بدتر کردهاند. من هیچوقت فکر نمیکردم یک خانواده کلاسیک سریال کانالیک باشیم. اما هستیم. ما خانواده کلاسیکی هستیم که پدرمان جلوی خواهر برادرهایش صدایش در نمیآید. هرچه دلشان میخواهد به مادر من میگویند. خیلی هم ناز و در زرورق پیچیده. مامان پاچه ورمالیدگی بلد نیست. من هم که بلدم چطور بیندازم که بعدا بفهمند و تا سالها جایش بسوزد جرات نمیکنم. اولا که خجالت میکشم، دوما هی میگویم بزرگتر هستند. بماند که احتمالا تا چند وقت آینده یک حالی به کله گندههایشان خواهم داد. حتی اگر مامان هزاربار بگوید درست نیست و بگوید من بچه بیتربیتی هستم. به جهنم که بیتربیت هستم مامان. یکی باید مراقب تو و بابا باشد، من بلد نیستم مثل یک خرس گندهی سیاه جنگ کنم، اما بلدم مثل جکی و جیل (اون توله خرسها تو کارتون بچههای کوه تاراک) جیغ بزنم). عرض میکردم. بابا وکیل گرفته. وکیل گفته ما دستمون به جایی بند نیست. کلانتری هم که تابلوئه کاری نمیکنه. فعلا درحال جمعآوری مدارک هستند. اما who are we kidding؟ معادل فارسیش میشه چی؟ از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ ما این ماجرا رو از همون اول به آقای شیرینیفروشی باختهایم. ماجرای جدیدتر اینه که آقای شیرینیفروشی به آقای لات فرموده دامنه رفتارهایش را گسترده کند. آقای لات زده آینه ماشین بابا رو شکونده. مامان میگوید آخه بابات چرا همون بغل پارک کرده، میرفت دو کوچه پایینتر. من به این فکر میکنم که آقای لات میتونه دنبال ماشین بابا بیاد. میتونه یه تصادف درست کنه. میتونه آدرس خونهمون رو یاد بگیره. آقای شیرینی فروشی و نوچهی لاتش، دوتا تاس دارند که رو هرکدوم از ششوجه اون تاسهای نوشته شیش. تاس میریزند و زرت زرت جفت شیش میارند. نیارند هم جفت شیش را میخرند. ما یک بابایی داریم که چند سال است کار ندارد. ما نمیدانیم که چقدر پول دارد. ما اصلا نمیدانیم چقدر داریم و چقدر نداریم. این یک معمای بزرگ در خانه ماست. این دفعه آخری که ایران بودم سعی کردم یک رد و نشانی از اموال پیدا کنم پسفردا یکی یه چیزیش شد فقط منم تو اون خونه. هیچی گیرم نیومد. بابا باید این دفتر رو سالها پیش میفروخت. همون موقع که کار تموم شد و دیگه کاری شروع نشد. اما هی نگه داشت. نفروخت. دلیلش را ما نمیدانیم. این هم یک معمای دیگر است شاید اصلا درستش این باشد که وقتی کار کم میشود نفروشی. استقامت بخرج دهی برای یک روزی که کار دوباره شروع شود...(دوست و آشنای عزیز، به ولای علی قسم، کافیست تار مویی احساس کنم که تو حرفی زدهای. به هرکسی که فکر میکنی بسیار امین و رازدار است و اصلا باید این چیزا رو بگیم به همدیگه. به خدا قسم احساس کنم که تو حرفی زدهای، مهم نیست که درست احساس میکنم یا نه- که عمدتا درست احساس میکنم- بلوایی درست میکنم که دومی ندارد. نکن این کار رو با خودت و با من. خب؟-- مرسی) من فکر میکنم آخرش باید واحد رو به آقای شیرینیفروش بفروشیم. اَه. نمیشد نکبت شیرینی فروشی نداشته باشه؟ از فردا شیرینی هم نمیتونم بخورم. هردفعه بخوام شیرینی بذارم دهنم یاد مردک چاق و عوضیی میفتم که نوچه لاتی دارد که شیشه ماشین مردم را میشکند و توی راهرو پدر پیر مردم را تهدید میکند. کاش شغل مزخرفی داشت. مثلا وسایل یدکی موبایل میفروخت. یه چیزی که بشه ازش دوری کرد و بتونی بشینی اونور نچنچ کنی. نخیر. مرتیکه کثافت شیرینی میفروشد و عین روز برایم روشن است که وقتی بابا قرارداد زیر 40٪ رو امضا کند، طرف جعبه شیرینی میگیرد طرف بابا و نیشش را باز میکند و با دندونهای نکبتش میگوید بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
من فکر میکنم خدا با ما سر لج دارد. خدا انقدر همهمان را بدبخت کرده که من توقعهای رویاییم از یادم رفته شاید هم نشانه گذر از عنفوان جوانیست. چیزی که برایم مهم است این است که میگرن مامان بهتر باشد (که هیچوقت بهتر نیست)، کمرش یکهو نگیرد جوری که خشک شود سرجاش. زانویش وقتی میایستد خارتی صدا نکند، ضعف نکند هی در طول روز، بابا بصورت تابع پیوسته سیگار نکشد و سالمتر باشد که حداقل بدونم بیشتر از اون رقمی که سایتها برایت تقریب میزنند با ما میماند. همین الان چراغ علاءالدین رو بدید کف دست من. غوله بگه چی میخوای عین بدبختها میگم سلامتی. معلوم نیست طرف خوشحاله یا نه. دلخوشی داره یا نه. چهارستون بدنش سالم باشه خوبه. چون اصولا هروقت اوضاع خوبه یک اتفاقی میفته. باور نمیکنید؟ مثال میزنم. خانوادهای هستند از دوستان ما. من از این خونواده بهتر و مهربونتر ندیدهم. کسی با کسی دعوای ناجور نمیکند. بچهها در آغوش خانواده بودند و غیره. چی شد؟ هیچی خدا تصمیم گرفت آزمون الهی اجرا کنه روشون. بچهی کوچیک خونواده که 10 سالش بود سرما خورد. همین. شب مهمونی اومدم بوسش کنم گفت بوسم نکن، سرما خوردم. دو هفته بعدش مرد. دکترها گفتند ویروس نشسته روی قلب. نیمی از قلب از کار افتاد. در اثرش کبدش بزرگ شد. چندین برابر. یکی از کلیهها از کار افتاد. رفتم دیدمش. تو آیسییو بچهها. فرداش هم رفت تو کما. پسفرداش هم تمام. بعله. این کاریه که خدا می کنه با اونهایی که مشکل مالی و طلاق و وحشیبازی و بدهی تو زندگیشون ندارن. اوضاعتون خوبه؟ مراقب باشید. تا چند وقت آینده یکی خواهد مرد. مادربزرگم سرطان خون گرفت و مرد. دو ماه بعدش هم این بچه مرد. برای من درست انگار همین دیروز مرده باشن. مراسم عزا رو بهتر بلدم بچرخونم تا مراسم عروسی. خواهر اون بچهای که مرده بود امسال عروسی کرد. تمام مدت عروسی انگار با کارد قلب من رو میقاچیدند (دروغ میگویم سر عقدش اینجوری بودم. بقیهش با دیگرون حرف میزدم و میرقصیدم و حالم بهتر بود). این است حکمت خداوندی. این است رحمت بینهایتش. هردفعه حرف این رو میزنم مامان ناراحت میشه. میگه من ناشکرم. اما بیاین نگاه کنیم ببینیم مامان من که از آسمون سنگ میاد هم شکر میکنه چقدر براش بهتر اومده؟ مامان معتقده که اگر این شکر رو نمیکردیم خیلی بدتر از اینها سرمون میومد. من حالم بهم میخوره از اینجور فکر کردن. از اینکه دائم باید مراقب باشم اتفاق بدتری نیفته. از اینکه آقای شیرینیفروش وحشیگری میکنه و آخرش که قرارداد رو مینویسی میگی دست شما درد نکنه. بنابه فرمایشات دین، من آدم ناشکری هستم. چون سالم هستم. بورسی دارم که خداوند زمینهی آن را فراهم کرده. چون همان روزی که من امتحان بورسم را داشتم میتونستم اسهال بگیرم. میتونستم یکهو خواب بمونم. همه اینها لطف خداست. دست خدا هم درد نکنه. من آدم ناشکری هستم چون تن پدر و مادرم و کودک سالم است اما من ارث بابایم را از خدا طلب دارم. متاسفانه گوشهای از وجود من تحت تعالیم مامان همچنان شکرگذار خداست. ممکن بود من پایم شکسته باشد. ممکن بود یکهو سرطان قلب بگیرم، اما من سالمم و یک موقعهایی هم علائم خوشحالی از خودم بروز میدهم. مثلا اصغر فرهادی اسکار میبرد و من خوشحال میشوم. طبق استاندارد اروپایی این میزان خوشحالی برای زندگی کافی نیست. طبق استاندارد وطنی از سرتم زیاده و تن رها کن تا نخواهی پیرهن. من غلط میکنم که پایم در مقابل خدا از گلیمم دراز است. آن بخش شکرگذار وجود پا را از شکرگذاری فراتر گذاشته مزخرفاتی میگوید به من مبنی بر اینکه شاید ما ندانسته یک موقعی حق یکی را خوردهایم (حق چه کسی رو خدا میدونه، چون تا جایی که من یادمه ما همیشه حقمون توسط بقیه جویده شده و بعدا تف شده جلویمان) شاید هم آزمون الهیست. بهتر است آزمون الهی مالی باشد تا جانی. خداوند گفته است که من شما را با جان و مال و فرزند میآزمایم. برو خدا و شکر کن واحد چیزی که از دست میدهیم پول است و آسیب فیزیکی نیست. یکی بیاید فیلم ماها را بسازد. ماهایی که چندین پارهست درونمون و هر تیکهایمون یه سازی میزنه و یه حرفی میزنه و احتیاج به دعوای بیرونی نداریم. خودمون توی خودمون دعوامون میشه. این چیز نادریست که بین اروپاییها، شرق آسیاییها، هندیها، اعراب شمال آفریقا و آمریکای لاتین و شمالی نمیتونی پیدا کنی. این همان هنریست که نزد ماست و بس. ما خودمون خودمون رو تیکه پاره میکنیم. لازم نیست آقای شیرینیفروش اون کثافتِ لات رو استخدام کنه.
احوالتان قشنگ است؟ احوال من قشنگ نیست. چرا قشنگ نیست را نمیدانم. دیروز بعد از اینکه با مامان حرف زدم، بمدت 15 دقیقه حالم خوش بود و یکهو زارت. حالم افتاد پایین. دروغ میگم. حالم از همون موقعی بد شد که مامان ماجرای فلان رو تعریف کرد. اون جمله قبل رو هم الکی گفتم که سعی کنم چیزی که ذهنم حک شده رو عوض کنم. اینطور عرض کنم که چیزی که در حافظه من نگاشته شود، کم و گم نمیشود، حتی از جایی به جای دیگر منتقل و از شکلی به شکل دیگر تبدیل هم نمیشود. چیزی که اتفاق افتاده، مثل چیزی که اتفاق افتاده در ذهن من میماند. نقطه. من میدانم که مامان ماجرا رو که تعریف کرد من حالم خراب شد. اون بالا هم اون رو نوشتم که اگر احیانا دوست و آشنا دید (دوست و آشنای عزیز سر جدت به کسی نگو) و رفت گفت، بگوید رد بعدا حالش بد شد. مادر بیچاره من، کسی به جز من را برای حرف زدن ندارد. خیلی باید نامرد باشیم که یک کلاغ رو بین 20 آینه قرار بدهیم که 40 کلاغ ایجاد شود و یک کلاغ واقعی هم وسطش بماند، از قراری 41 کلاغ.
ماجرا چیه؟ حتی نمیدونم باید اینجا تعریف کنم یا نه. به درک. یاد بگیر محافظهکار نباشی. یادبگیر که همواره نباید یک زره آهنی تنت باشد،همین منصفانه و کسرای قزلالا و دانشمند وقایع روزانه و رودین آدامس دود شده رو ببین. مثل آدمیزاد میان مینویسن، تموم میشه میره. حالا تو هی درفت کن. بعد درفت رو پاک کن. چون ممکنه یکی از پسورد بسیار رقم و حروف بزرگ و کوچک همراه با عدد و علامت تو یکروزی بگذرد و فقط برود همون جهارتا درفتت که خدانکرده نباید خوانده شود را بخواند. خب امتحان میکنم. سعی میکنم آدم راحتی باشم. (دروغ میگویم. دارم دندانهایم را روی هم فشار میدهم و مثل وحشیها تایپ میکنم. این دکمهها رو یواش فشار بدهم هم تایپ انجام میشود. اما باید با مداد یه جوری مینوشتم که اونور کاغذ رو که دست میزدم مثل خط بریل میشد. اون از گذشتهمون این از حالمون. حال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ (میرم یه چای میریزم میام) چای ریخته شد. زیادی داغه فعلا.
ماجرا اینه که دارن بابای من رو تهدید میکنن. نخیر ربطی به رجیم محترم نداره. خیلی اتفاقها هیچ ربطی به اونها نداره. ربط به خود ملت محترم و صلحدوست و پرهنرمون داره. پدرم سالها پیش واحدی خریده بوده تو یک مجموعه اپارتمان ادرای تبدیلش کرده بود به دفتر کارش. این دفترکار نهایتا تا سال 85 توش برو و بیایی بود. بعدش کم شد و پدر من الان عملا 3 ساله که هیچ کاری نداره. تعارف نداریم که. پدر عزیز من،که قبلا بهش پروژه فرهنگسرا و سینما و موزه میدادند، الان 3 ساله که کار نداره. اینکه چرا نداره و یعنی واقعا اصلا کار نیست؟ پس چرا هرکی دوروبر ماست داری دوتا رو چهار میکنه و چهارتا رو شونزده رو من نمیدونم. نمود بیرونیش اینه که ما هی سعی میکنیم بروی خودمون نیاریم. خیال خودم راحته که خرج من حداقل رو دوش بابای طفلکم نیست. هر مرحله تحصیلی رو به یه بورس میگذرونم. حالا اینا رو ولش کن، یک حضرت آقایی چندین واحد خریدهاند از اون ساختمون. این چندین واحد تعداد زیادی است. آقای محترم برداشتند طبقه پایین ساختمون رو کلا کوبیدند کردند شیرینی فروشی. مبارکشان باشد. خیلی هم خوب. بعد دوستمون احساس کردند که ای بابا، اون حیاط و اون مسیر آدمرو و اینحرفا که افتاده اونگوشه. ملک مشاع هم که کشک است (اول نوشته بودم مال خر است، بعد خجالت کشیدم. من هرچقدر عصبانی باشم، نباید حرف بد بزنم. حرف بد زدن شما را بامزه نمیکند. فحش نمک متن نیست. فحش زشت است. اگر زشت نبود اسمش فحش نبود. اسمش بود لطیفه، متلک، هرچی) هیچی دوستمون برداشتند یک دیواری از ساختمان رو خراب کردند و یک دیوار دیگه کشیدند و جای شما خالی یک قسمتی از ملک مشاع الان در حوزه استحفاظی یاروئه. بعد هم یارو شروع کرد فشار آوردن به پدر ما که اون واحد رو بفروش. آنجا متری فلان تومن است. آقای محترمی که هستند میخوان بزخری کنند. 40٪ زیر قیمتی که باید باشد. بابا هم گفت من اصلا نمیفروشم. اونم گفته میفروشی، نذار یه موقعی بیاد که بگی کاش با همون قیمتی که حضرت فرموده بودند میفروختم. بابای ما میرود شهرداری. میگوید که فلانی دست برده در ملک مشاع. پرونده در شهرداری باز میشود (البته یکی دو روز بعدش بسته میشود. آقای شیرینیفروشی، چهارتا ناپلئونی گذاشتند واسه مسئولین محترم شهرداری و تموم شد رفت) اما بهشون برخورد که بابای من رفته شکایتی کرده. چیکار کرد؟ از اینجا داستان جالب میشود (جالب میشود چون خواننده صحنههای اکشن میبیند، اما من که این را مینویسم حرص میخورم و هروقت یادش میفتم دلم میخواهد جیغ بزنم. یا اصلا لگد بزنم. هرچی) هیچی برادرمون پول میدهند به یک آقای لاتی. و آقای لات را در واحد طبقه بالای دفتر بابای من سکنی میدهند. آقای لات، شبانه همه شیشههای محل کار پدر من را میشکند. پدر میرود کلانتری. پرونده باز نشده بسته میشود. بعد دوستمان یک فقره آتشسوزی راه میاندازند. توی راهرو. جلوی در محل کار بابا. الان جلوی در سوخته است. مجددا کلانتری. منطقه نمیدونم چند. واحد پونک و اشرفی اصفهانی و اونورا. نمیدونم چرا کلانتری یک آقای آخوند را پیشنهاد میکند. احتمالا جهت ریش سفیدی. آقای آخوند به بابای من میگوید آقا بفروش. کلا بفروش و برو. بابای من به آقای اخوند میگوید، توی سند این ملک فلانقدر فضای مشاع است که الان نیست. به هرکسی بفروشم تقلب در معامله است. از اینکه آقای آخوند بعدش به بابای من چی گفته سندی در دست نیست. شما فکر کن تو این مایههای که ..بفروش آقای فلانی. بفروش. [ممکن است آقای آخوند به بابا چیزی گفته باشه. اما تمام این چیزی که من میدونم بخاطر تلاش جانکاه (و البته بیهودهی) مامانم بوده واسه اینکه بفهمه جریان چیه. در حالت کلی پدر اینجانب در خانه حرف نمیزند. شوخی نمیکنم. اغراق نمیکنم. وقتی پستهایتان را میخوانم که پدرم فلان گفت تعجب میکنم. پدر من به ما چیزی نمیگوید. بپرسی هم ناراحت میشود. البته چند وقتیست که فهمیدهایم اقوام بابام خوب بلدند چطور بپرسند و آمارمان را دارند ریز به ریز- اینکه وسط این ماجرا خانواده بابا چکار میکنند، باید خیالتان را راحت کنم. هیچ کار نمیکنند. کولی بازیشان میماند برای ما. کمکی تا به حال به چیزی نکردهاند. خیلی ماجراها را هم بدتر کردهاند. من هیچوقت فکر نمیکردم یک خانواده کلاسیک سریال کانالیک باشیم. اما هستیم. ما خانواده کلاسیکی هستیم که پدرمان جلوی خواهر برادرهایش صدایش در نمیآید. هرچه دلشان میخواهد به مادر من میگویند. خیلی هم ناز و در زرورق پیچیده. مامان پاچه ورمالیدگی بلد نیست. من هم که بلدم چطور بیندازم که بعدا بفهمند و تا سالها جایش بسوزد جرات نمیکنم. اولا که خجالت میکشم، دوما هی میگویم بزرگتر هستند. بماند که احتمالا تا چند وقت آینده یک حالی به کله گندههایشان خواهم داد. حتی اگر مامان هزاربار بگوید درست نیست و بگوید من بچه بیتربیتی هستم. به جهنم که بیتربیت هستم مامان. یکی باید مراقب تو و بابا باشد، من بلد نیستم مثل یک خرس گندهی سیاه جنگ کنم، اما بلدم مثل جکی و جیل (اون توله خرسها تو کارتون بچههای کوه تاراک) جیغ بزنم). عرض میکردم. بابا وکیل گرفته. وکیل گفته ما دستمون به جایی بند نیست. کلانتری هم که تابلوئه کاری نمیکنه. فعلا درحال جمعآوری مدارک هستند. اما who are we kidding؟ معادل فارسیش میشه چی؟ از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ ما این ماجرا رو از همون اول به آقای شیرینیفروشی باختهایم. ماجرای جدیدتر اینه که آقای شیرینیفروشی به آقای لات فرموده دامنه رفتارهایش را گسترده کند. آقای لات زده آینه ماشین بابا رو شکونده. مامان میگوید آخه بابات چرا همون بغل پارک کرده، میرفت دو کوچه پایینتر. من به این فکر میکنم که آقای لات میتونه دنبال ماشین بابا بیاد. میتونه یه تصادف درست کنه. میتونه آدرس خونهمون رو یاد بگیره. آقای شیرینی فروشی و نوچهی لاتش، دوتا تاس دارند که رو هرکدوم از ششوجه اون تاسهای نوشته شیش. تاس میریزند و زرت زرت جفت شیش میارند. نیارند هم جفت شیش را میخرند. ما یک بابایی داریم که چند سال است کار ندارد. ما نمیدانیم که چقدر پول دارد. ما اصلا نمیدانیم چقدر داریم و چقدر نداریم. این یک معمای بزرگ در خانه ماست. این دفعه آخری که ایران بودم سعی کردم یک رد و نشانی از اموال پیدا کنم پسفردا یکی یه چیزیش شد فقط منم تو اون خونه. هیچی گیرم نیومد. بابا باید این دفتر رو سالها پیش میفروخت. همون موقع که کار تموم شد و دیگه کاری شروع نشد. اما هی نگه داشت. نفروخت. دلیلش را ما نمیدانیم. این هم یک معمای دیگر است شاید اصلا درستش این باشد که وقتی کار کم میشود نفروشی. استقامت بخرج دهی برای یک روزی که کار دوباره شروع شود...(دوست و آشنای عزیز، به ولای علی قسم، کافیست تار مویی احساس کنم که تو حرفی زدهای. به هرکسی که فکر میکنی بسیار امین و رازدار است و اصلا باید این چیزا رو بگیم به همدیگه. به خدا قسم احساس کنم که تو حرفی زدهای، مهم نیست که درست احساس میکنم یا نه- که عمدتا درست احساس میکنم- بلوایی درست میکنم که دومی ندارد. نکن این کار رو با خودت و با من. خب؟-- مرسی) من فکر میکنم آخرش باید واحد رو به آقای شیرینیفروش بفروشیم. اَه. نمیشد نکبت شیرینی فروشی نداشته باشه؟ از فردا شیرینی هم نمیتونم بخورم. هردفعه بخوام شیرینی بذارم دهنم یاد مردک چاق و عوضیی میفتم که نوچه لاتی دارد که شیشه ماشین مردم را میشکند و توی راهرو پدر پیر مردم را تهدید میکند. کاش شغل مزخرفی داشت. مثلا وسایل یدکی موبایل میفروخت. یه چیزی که بشه ازش دوری کرد و بتونی بشینی اونور نچنچ کنی. نخیر. مرتیکه کثافت شیرینی میفروشد و عین روز برایم روشن است که وقتی بابا قرارداد زیر 40٪ رو امضا کند، طرف جعبه شیرینی میگیرد طرف بابا و نیشش را باز میکند و با دندونهای نکبتش میگوید بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
من فکر میکنم خدا با ما سر لج دارد. خدا انقدر همهمان را بدبخت کرده که من توقعهای رویاییم از یادم رفته شاید هم نشانه گذر از عنفوان جوانیست. چیزی که برایم مهم است این است که میگرن مامان بهتر باشد (که هیچوقت بهتر نیست)، کمرش یکهو نگیرد جوری که خشک شود سرجاش. زانویش وقتی میایستد خارتی صدا نکند، ضعف نکند هی در طول روز، بابا بصورت تابع پیوسته سیگار نکشد و سالمتر باشد که حداقل بدونم بیشتر از اون رقمی که سایتها برایت تقریب میزنند با ما میماند. همین الان چراغ علاءالدین رو بدید کف دست من. غوله بگه چی میخوای عین بدبختها میگم سلامتی. معلوم نیست طرف خوشحاله یا نه. دلخوشی داره یا نه. چهارستون بدنش سالم باشه خوبه. چون اصولا هروقت اوضاع خوبه یک اتفاقی میفته. باور نمیکنید؟ مثال میزنم. خانوادهای هستند از دوستان ما. من از این خونواده بهتر و مهربونتر ندیدهم. کسی با کسی دعوای ناجور نمیکند. بچهها در آغوش خانواده بودند و غیره. چی شد؟ هیچی خدا تصمیم گرفت آزمون الهی اجرا کنه روشون. بچهی کوچیک خونواده که 10 سالش بود سرما خورد. همین. شب مهمونی اومدم بوسش کنم گفت بوسم نکن، سرما خوردم. دو هفته بعدش مرد. دکترها گفتند ویروس نشسته روی قلب. نیمی از قلب از کار افتاد. در اثرش کبدش بزرگ شد. چندین برابر. یکی از کلیهها از کار افتاد. رفتم دیدمش. تو آیسییو بچهها. فرداش هم رفت تو کما. پسفرداش هم تمام. بعله. این کاریه که خدا می کنه با اونهایی که مشکل مالی و طلاق و وحشیبازی و بدهی تو زندگیشون ندارن. اوضاعتون خوبه؟ مراقب باشید. تا چند وقت آینده یکی خواهد مرد. مادربزرگم سرطان خون گرفت و مرد. دو ماه بعدش هم این بچه مرد. برای من درست انگار همین دیروز مرده باشن. مراسم عزا رو بهتر بلدم بچرخونم تا مراسم عروسی. خواهر اون بچهای که مرده بود امسال عروسی کرد. تمام مدت عروسی انگار با کارد قلب من رو میقاچیدند (دروغ میگویم سر عقدش اینجوری بودم. بقیهش با دیگرون حرف میزدم و میرقصیدم و حالم بهتر بود). این است حکمت خداوندی. این است رحمت بینهایتش. هردفعه حرف این رو میزنم مامان ناراحت میشه. میگه من ناشکرم. اما بیاین نگاه کنیم ببینیم مامان من که از آسمون سنگ میاد هم شکر میکنه چقدر براش بهتر اومده؟ مامان معتقده که اگر این شکر رو نمیکردیم خیلی بدتر از اینها سرمون میومد. من حالم بهم میخوره از اینجور فکر کردن. از اینکه دائم باید مراقب باشم اتفاق بدتری نیفته. از اینکه آقای شیرینیفروش وحشیگری میکنه و آخرش که قرارداد رو مینویسی میگی دست شما درد نکنه. بنابه فرمایشات دین، من آدم ناشکری هستم. چون سالم هستم. بورسی دارم که خداوند زمینهی آن را فراهم کرده. چون همان روزی که من امتحان بورسم را داشتم میتونستم اسهال بگیرم. میتونستم یکهو خواب بمونم. همه اینها لطف خداست. دست خدا هم درد نکنه. من آدم ناشکری هستم چون تن پدر و مادرم و کودک سالم است اما من ارث بابایم را از خدا طلب دارم. متاسفانه گوشهای از وجود من تحت تعالیم مامان همچنان شکرگذار خداست. ممکن بود من پایم شکسته باشد. ممکن بود یکهو سرطان قلب بگیرم، اما من سالمم و یک موقعهایی هم علائم خوشحالی از خودم بروز میدهم. مثلا اصغر فرهادی اسکار میبرد و من خوشحال میشوم. طبق استاندارد اروپایی این میزان خوشحالی برای زندگی کافی نیست. طبق استاندارد وطنی از سرتم زیاده و تن رها کن تا نخواهی پیرهن. من غلط میکنم که پایم در مقابل خدا از گلیمم دراز است. آن بخش شکرگذار وجود پا را از شکرگذاری فراتر گذاشته مزخرفاتی میگوید به من مبنی بر اینکه شاید ما ندانسته یک موقعی حق یکی را خوردهایم (حق چه کسی رو خدا میدونه، چون تا جایی که من یادمه ما همیشه حقمون توسط بقیه جویده شده و بعدا تف شده جلویمان) شاید هم آزمون الهیست. بهتر است آزمون الهی مالی باشد تا جانی. خداوند گفته است که من شما را با جان و مال و فرزند میآزمایم. برو خدا و شکر کن واحد چیزی که از دست میدهیم پول است و آسیب فیزیکی نیست. یکی بیاید فیلم ماها را بسازد. ماهایی که چندین پارهست درونمون و هر تیکهایمون یه سازی میزنه و یه حرفی میزنه و احتیاج به دعوای بیرونی نداریم. خودمون توی خودمون دعوامون میشه. این چیز نادریست که بین اروپاییها، شرق آسیاییها، هندیها، اعراب شمال آفریقا و آمریکای لاتین و شمالی نمیتونی پیدا کنی. این همان هنریست که نزد ماست و بس. ما خودمون خودمون رو تیکه پاره میکنیم. لازم نیست آقای شیرینیفروش اون کثافتِ لات رو استخدام کنه.