Monday, February 27, 2012

سلام.
احوالتان قشنگ است؟ احوال من قشنگ نیست. چرا قشنگ نیست را نمی‌دانم. دیروز بعد از اینکه با مامان حرف زدم، بمدت 15 دقیقه حالم خوش بود و یک‌هو زارت. حالم افتاد پایین. دروغ میگم. حالم از همون موقعی بد شد که مامان ماجرای فلان رو تعریف کرد. اون جمله قبل رو هم الکی گفتم که سعی کنم چیزی که ذهنم حک شده رو عوض کنم. اینطور عرض کنم که چیزی که در حافظه من نگاشته شود، کم و گم نمی‌شود، حتی از جایی به جای دیگر منتقل و از شکلی به شکل دیگر تبدیل هم نمی‌شود. چیزی که اتفاق افتاده، مثل چیزی که اتفاق افتاده در ذهن من می‌ماند. نقطه. من می‌دانم که مامان ماجرا رو که تعریف کرد من حالم خراب شد. اون بالا هم اون رو نوشتم که اگر احیانا دوست و آشنا دید (دوست و آشنای عزیز سر جدت به کسی نگو) و رفت گفت، بگوید رد بعدا حالش بد شد. مادر بیچاره من، کسی به جز من را برای حرف زدن ندارد. خیلی باید نامرد باشیم که یک کلاغ رو بین 20 آینه قرار بدهیم که 40 کلاغ ایجاد شود و یک کلاغ واقعی هم وسطش بماند، از قراری 41 کلاغ.
ماجرا چیه؟ حتی نمی‌دونم باید اینجا تعریف کنم یا نه. به درک. یاد بگیر محافظه‌کار نباشی. یاد‌بگیر که همواره نباید یک زره آهنی تنت باشد،‌همین منصفانه و کسرای قزل‌الا و دانشمند وقایع روزانه و رودین آدامس دود شده رو ببین. مثل آدمیزاد میان مینویسن، تموم میشه میره. حالا تو هی درفت کن. بعد درفت رو پاک کن. چون ممکنه یکی از پسورد بسیار رقم و حروف بزرگ و کوچک همراه با عدد و علامت تو یکروزی بگذرد و فقط برود همون جهارتا درفتت که خدانکرده نباید خوانده شود را بخواند. خب امتحان می‌کنم. سعی می‌کنم آدم راحتی باشم. (دروغ می‌گویم. دارم دندانهایم را روی هم فشار می‌دهم و مثل وحشی‌ها تایپ می‌کنم. این دکمه‌ها رو یواش فشار بدهم هم تایپ انجام می‌شود. اما باید با مداد یه جوری می‌نوشتم که اونور کاغذ رو که دست می‌زدم مثل خط بریل می‌شد. اون از گذشته‌مون این از حالمون. حال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ (میرم یه چای میریزم میام) چای ریخته شد. زیادی داغه فعلا.
ماجرا اینه که دارن بابای من رو تهدید می‌کنن. نخیر ربطی به رجیم محترم نداره. خیلی اتفاق‌ها هیچ ربطی به اونها نداره. ربط به خود ملت محترم و صلح‌دوست و پرهنرمون داره.  پدرم سالها پیش واحدی خریده بوده تو یک مجموعه اپارتمان ادرای تبدیلش کرده بود به دفتر کارش. این دفترکار نهایتا تا سال 85 توش برو و بیایی بود. بعدش کم شد و پدر من الان عملا 3 ساله که هیچ کاری نداره. تعارف نداریم که. پدر عزیز من،‌که قبلا بهش پروژه فرهنگسرا و سینما و موزه می‌دادند، الان 3 ساله که کار نداره. اینکه چرا نداره و یعنی واقعا اصلا کار نیست؟ پس چرا هرکی دوروبر ماست داری دوتا رو چهار می‌کنه و چهارتا رو شونزده رو من نمی‌دونم. نمود بیرونیش اینه که ما هی سعی می‌کنیم بروی خودمون نیاریم. خیال خودم راحته که خرج من حداقل رو دوش بابای طفلکم نیست. هر مرحله تحصیلی رو به یه بورس میگذرونم. حالا اینا رو ولش کن، یک حضرت آقایی چندین واحد خریده‌اند از اون ساختمون. این چندین واحد تعداد زیادی است. آقای محترم برداشتند طبقه پایین ساختمون رو کلا کوبیدند کردند شیرینی فروشی. مبارکشان باشد. خیلی هم خوب. بعد دوستمون احساس کردند که ای بابا، اون حیاط و اون مسیر آدم‌رو و این‌حرفا که افتاده اون‌گوشه. ملک مشاع هم که کشک است (اول نوشته بودم مال خر است، بعد خجالت کشیدم. من هرچقدر عصبانی باشم، نباید حرف بد بزنم. حرف بد زدن شما را بامزه نمی‌کند. فحش نمک متن نیست. فحش زشت است. اگر زشت نبود اسمش فحش نبود. اسمش بود لطیفه، متلک، هرچی) هیچی دوستمون برداشتند یک دیواری از ساختمان رو خراب کردند و یک دیوار دیگه کشیدند و جای شما خالی یک قسمتی از ملک مشاع الان در حوزه استحفاظی یاروئه. بعد هم یارو شروع کرد فشار آوردن به پدر ما که اون واحد رو بفروش. آنجا متری فلان تومن است. آقای محترمی که هستند میخوان بزخری کنند. 40٪ زیر قیمتی که باید باشد. بابا هم گفت من اصلا نمی‌فروشم. اونم گفته می‌فروشی، نذار یه موقعی بیاد که بگی کاش با همون قیمتی که حضرت فرموده بودند میفروختم. بابای ما میرود شهرداری. می‌گوید که فلانی دست برده در ملک مشاع. پرونده در شهرداری باز می‌شود (البته یکی‌ دو روز بعدش بسته می‌شود. آقای شیرینی‌فروشی، چهارتا ناپلئونی گذاشتند واسه مسئولین محترم شهرداری و تموم شد رفت) اما بهشون برخورد که بابای من رفته شکایتی کرده. چیکار کرد؟ از اینجا داستان جالب می‌شود (جالب می‌شود چون خواننده صحنه‌های اکشن می‌بیند، اما من که این را می‌نویسم حرص می‌خورم و هروقت یادش میفتم دلم میخواهد جیغ بزنم. یا اصلا لگد بزنم. هرچی) هیچی برادرمون پول میدهند به یک آقای لاتی. و آقای لات را در واحد طبقه بالای دفتر بابای من سکنی می‌دهند. آقای لات، شبانه همه شیشه‌های محل کار پدر من را می‌شکند. پدر می‌رود کلانتری. پرونده باز نشده بسته می‌شود. بعد دوستمان یک فقره آتش‌سوزی راه می‌اندازند. توی راهرو. جلوی در محل کار بابا. الان جلوی در سوخته است. مجددا کلانتری. منطقه نمی‌دونم چند. واحد پونک و اشرفی‌ اصفهانی و اونورا. نمی‌دونم چرا کلانتری یک آقای آخوند را پیشنهاد می‌کند. احتمالا جهت ریش سفیدی. آقای آخوند به بابای من می‌گوید آقا بفروش. کلا بفروش و برو. بابای من به آقای اخوند می‌گوید، توی سند این ملک فلان‌قدر فضای مشاع است که الان نیست. به هرکسی بفروشم تقلب در معامله است. از اینکه آقای آخوند بعدش به بابای من چی گفته سندی در دست نیست. شما فکر کن تو این مایه‌های که ..بفروش آقای فلانی. بفروش. [ممکن است آقای آخوند به بابا چیزی گفته باشه. اما تمام این چیزی که من می‌دونم بخاطر تلاش جانکاه (و البته بیهوده‌ی) مامانم بوده واسه اینکه بفهمه جریان چیه. در حالت کلی پدر اینجانب در خانه حرف نمی‌زند. شوخی نمی‌کنم. اغراق نمی‌کنم. وقتی پست‌هایتان را می‌خوانم که پدرم فلان گفت تعجب می‌کنم. پدر من به ما چیزی نمی‌گوید. بپرسی هم ناراحت می‌شود. البته چند وقتی‌ست که فهمیده‌ایم اقوام بابام خوب بلدند چطور بپرسند و آمارمان را دارند ریز به ریز- اینکه وسط این ماجرا خانواده بابا چکار می‌کنند، باید خیالتان را راحت کنم. هیچ کار نمی‌کنند. کولی بازیشان می‌ماند برای ما. کمکی تا به حال به چیزی نکرده‌اند. خیلی ماجراها را هم بدتر کرده‌اند. من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک خانواده کلاسیک سریال کانال‌یک باشیم. اما هستیم. ما خانواده کلاسیکی هستیم که پدرمان جلوی خواهر برادرهایش صدایش در نمی‌آید. هرچه دلشان می‌خواهد به مادر من می‌گویند. خیلی هم ناز و در زرورق پیچیده. مامان پاچه ورمالیدگی بلد نیست. من هم که بلدم چطور بیندازم که بعدا بفهمند و تا سالها جایش بسوزد جرات نمی‌کنم. اولا که خجالت می‌کشم، دوما هی می‌گویم بزرگتر هستند. بماند که احتمالا تا چند وقت آینده یک حالی به کله گنده‌هایشان خواهم داد. حتی اگر مامان هزاربار بگوید درست نیست و بگوید من بچه بیتربیتی هستم. به جهنم که بی‌تربیت هستم مامان. یکی باید مراقب تو و بابا باشد، من بلد نیستم مثل یک خرس گنده‌ی سیاه جنگ کنم، اما بلدم مثل جکی و جیل (اون توله خرس‌ها تو کارتون بچه‌های کوه تاراک) جیغ بزنم). عرض می‌کردم. بابا وکیل گرفته. وکیل گفته ما دستمون به جایی بند نیست. کلانتری هم که تابلوئه کاری نمی‌کنه. فعلا درحال جمع‌آوری مدارک هستند. اما who are we kidding؟ معادل فارسی‌ش میشه چی؟ از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ ما این ماجرا رو از همون اول به آقای شیرینی‌فروشی باخته‌ایم. ماجرای جدیدتر اینه که آقای شیرینی‌فروشی به آقای لات فرموده دامنه رفتارهایش را گسترده کند. آقای لات زده آینه ماشین بابا رو شکونده. مامان می‌گوید آخه بابات چرا همون بغل پارک کرده، می‌رفت دو کوچه پایین‌تر. من به این فکر می‌کنم که آقای لات می‌تونه دنبال ماشین بابا بیاد. میتونه یه تصادف درست کنه. میتونه آدرس خونه‌مون رو یاد بگیره. آقای شیرینی فروشی و نوچه‌ی لاتش، دوتا تاس دارند که رو هرکدوم از شش‌وجه اون تاس‌های نوشته شیش. تاس می‌ریزند و زرت زرت جفت شیش میارند. نیارند هم جفت شیش را می‌خرند. ما یک بابایی داریم که چند سال است کار ندارد. ما نمی‌دانیم که چقدر پول دارد. ما اصلا نمی‌دانیم چقدر داریم و چقدر نداریم. این یک معمای بزرگ در خانه ماست. این دفعه آخری که ایران بودم سعی کردم یک رد و نشانی از اموال پیدا کنم پسفردا یکی یه چیزیش شد فقط منم تو اون خونه. هیچی گیرم نیومد. بابا باید این دفتر رو سالها پیش میفروخت. همون موقع که کار تموم شد و دیگه کاری شروع نشد. اما هی نگه داشت. نفروخت. دلیلش را ما نمی‌دانیم. این هم یک معمای دیگر است شاید اصلا درستش این باشد که وقتی کار کم می‌شود نفروشی. استقامت بخرج دهی برای یک روزی که کار دوباره شروع شود...(دوست و آشنای عزیز، به ولای علی قسم، کافی‌ست تار مویی احساس کنم که تو حرفی زده‌ای. به هرکسی که فکر می‌کنی بسیار امین و رازدار است و اصلا باید این چیزا رو بگیم به هم‌دیگه. به خدا قسم احساس کنم که تو حرفی زده‌ای، مهم نیست که درست احساس می‌کنم یا نه- که عمدتا درست احساس می‌کنم- بلوایی درست می‌کنم که دومی ندارد. نکن این کار رو با خودت و با من. خب؟-- مرسی) من فکر می‌کنم آخرش باید واحد رو به آقای شیرینی‌فروش بفروشیم. اَه. نمی‌شد نکبت شیرینی فروشی نداشته باشه؟ از فردا شیرینی هم نمی‌تونم بخورم. هردفعه بخوام شیرینی بذارم دهنم یاد مردک چاق و عوضیی میفتم که نوچه لاتی دارد که شیشه ماشین مردم را می‌شکند و توی راهرو پدر پیر مردم را تهدید می‌کند. کاش شغل مزخرفی داشت. مثلا وسایل یدکی موبایل می‌فروخت. یه چیزی که بشه ازش دوری کرد و بتونی بشینی اونور نچ‌نچ کنی. نخیر. مرتیکه کثافت شیرینی می‌فروشد و عین روز برایم روشن است که وقتی بابا قرارداد زیر 40٪ رو امضا کند، طرف جعبه شیرینی می‌گیرد طرف بابا و نیشش را باز می‌کند و با دندون‌های نکبتش می‌گوید بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
من فکر می‌کنم خدا با ما سر لج دارد. خدا انقدر همه‌مان را بدبخت کرده که من توقع‌های رویاییم از یادم رفته شاید هم نشانه گذر از عنفوان جوانی‌ست. چیزی که برایم مهم است این است که میگرن مامان بهتر باشد (که هیچ‌وقت بهتر نیست)، کمرش یک‌هو نگیرد جوری که خشک شود سرجاش. زانویش وقتی می‌ایستد خارتی صدا نکند، ضعف نکند هی در طول روز، بابا بصورت تابع پیوسته سیگار نکشد و سالم‌تر باشد که حداقل بدونم بیشتر از اون رقمی که سایتها برایت تقریب می‌زنند با ما می‌ماند. همین الان چراغ علاء‌الدین رو بدید کف دست من. غوله بگه چی می‌خوای عین بدبخت‌ها می‌گم سلامتی. معلوم نیست طرف خوشحاله یا نه. دلخوشی داره یا نه. چهارستون بدنش سالم باشه خوبه. چون اصولا هروقت اوضاع خوبه یک اتفاقی میفته. باور نمی‌کنید؟ مثال می‌زنم. خانواده‌ای هستند از دوستان ما. من از این خونواده بهتر و مهربونتر ندیده‌م. کسی با کسی دعوای ناجور نمی‌کند. بچه‌ها در آغوش خانواده بودند و غیره. چی شد؟ هیچی خدا تصمیم گرفت آزمون الهی اجرا کنه روشون. بچه‌ی کوچیک خونواده که 10 سالش بود سرما خورد. همین. شب مهمونی اومدم بوسش کنم گفت بوسم نکن، سرما خوردم. دو هفته بعدش مرد. دکترها گفتند ویروس نشسته روی قلب. نیمی از قلب از کار افتاد. در اثرش کبدش بزرگ شد. چندین برابر. یکی از کلیه‌ها از کار افتاد. رفتم دیدمش. تو آی‌سی‌یو بچه‌ها. فرداش هم رفت تو کما. پسفرداش هم تمام. بعله. این کاریه که خدا می کنه با اونهایی که مشکل مالی و طلاق و وحشی‌بازی و بدهی تو زندگیشون ندارن. اوضاعتون خوبه؟ مراقب باشید. تا چند وقت آینده یکی خواهد مرد. مادربزرگم سرطان خون گرفت و مرد. دو ماه بعدش هم این بچه مرد. برای من درست انگار همین دیروز مرده باشن. مراسم عزا رو بهتر بلدم بچرخونم تا مراسم عروسی. خواهر اون بچه‌ای که مرده بود امسال عروسی کرد. تمام مدت عروسی انگار با کارد قلب من رو می‌قاچیدند (دروغ می‌گویم سر عقدش اینجوری بودم. بقیه‌ش با دیگرون حرف میزدم و می‌رقصیدم و حالم بهتر بود). این است حکمت خداوندی. این است رحمت بی‌نهایتش. هردفعه حرف این رو می‌زنم مامان ناراحت می‌شه. می‌گه من ناشکرم. اما بیاین نگاه کنیم ببینیم مامان من که از آسمون سنگ میاد هم شکر می‌کنه چقدر براش بهتر اومده؟ مامان معتقده که اگر این شکر رو نمی‌کردیم خیلی بدتر از اینها سرمون میومد. من حالم بهم می‌خوره از این‌جور فکر کردن. از اینکه دائم باید مراقب باشم اتفاق بدتری نیفته. از اینکه آقای شیرینی‌فروش وحشی‌گری می‌کنه و آخرش که قرارداد رو می‌نویسی می‌گی دست شما درد نکنه. بنابه فرمایشات دین، من آدم ناشکری هستم. چون سالم هستم. بورسی دارم که خداوند زمینه‌ی آن را فراهم کرده. چون همان روزی که من امتحان بورسم را داشتم میتونستم اسهال بگیرم. می‌تونستم یک‌هو خواب بمونم. همه اینها لطف خداست. دست خدا هم درد نکنه. من آدم ناشکری هستم چون تن پدر و مادرم و کودک سالم است اما من ارث بابایم را از خدا طلب دارم. متاسفانه گوشه‌ای از وجود من تحت تعالیم مامان همچنان شکرگذار خداست. ممکن بود من پایم شکسته باشد. ممکن بود یکهو سرطان قلب بگیرم، اما من سالمم و یک موقع‌هایی هم علائم خوشحالی از خودم بروز می‌دهم. مثلا اصغر فرهادی اسکار می‌برد و من خوشحال می‌شوم. طبق استاندارد اروپایی این میزان خوشحالی برای زندگی کافی نیست. طبق استاندارد وطنی از سرتم زیاده و تن رها کن تا نخواهی پیرهن. من غلط می‌کنم که پایم در مقابل خدا از گلیمم دراز است. آن بخش شکرگذار وجود پا را از شکرگذاری فراتر گذاشته مزخرفاتی می‌گوید به من مبنی بر اینکه شاید ما ندانسته یک موقعی حق یکی را خورده‌ایم (حق چه کسی رو خدا می‌‌دونه، چون تا جایی که من یادمه ما همیشه حقمون توسط بقیه جویده شده و بعدا تف شده جلویمان) شاید هم آزمون الهی‌ست. بهتر است آزمون الهی مالی باشد تا جانی. خداوند گفته است که من شما را با جان و مال و فرزند می‌آزمایم. برو خدا و شکر کن واحد چیزی که از دست میدهیم پول است و آسیب فیزیکی نیست. یکی بیاید فیلم ماها را بسازد. ماهایی که چندین پاره‌ست درونمون و هر تیکه‌ایمون یه سازی می‌زنه و یه حرفی می‌زنه و احتیاج به دعوای بیرونی نداریم. خودمون توی خودمون دعوامون میشه. این چیز نادری‌ست که بین اروپایی‌ها، شرق آسیایی‌ها، هندی‌ها، اعراب شمال آفریقا و آمریکای لاتین و شمالی نمی‌تونی پیدا کنی. این همان هنریست که نزد ماست و بس. ما خودمون خودمون رو تیکه پاره می‌کنیم. لازم نیست آقای شیرینی‌فروش اون کثافتِ لات رو استخدام کنه.

Friday, February 24, 2012

ارباب داک

از شدت خستگی در حالت هایپراکتیو قرار دارم. نه قهوه خورده‌ام نه چیزی. در واقع امروز من حتی نرسیدم ناهار بخورم و ساعت 4 بعدازظهر یه نون خریدم و خوردمش همینجوری خالی خالی. شب هم اگر از ترس سردرد نبود احتمالا یادم نمی‌افتاد چیزی بخورم. عموما شبها ساعت 8 اینطورا شام (یا حالا یه چیزی) می‌خورم و چون تا نصف شب در حال بیل زدن هستم، یا یهو بشدت گشنه‌م میشه یا صبح که از خواب پامیشم همینجوری سرم و چشمم درد می‌کنه چون مدت زیادی تو خواب گشنه‌م بوده. دیشب بعد از یک نوبت خواب بسیار مزخرف، خواب دیدم که توی خواب سرم درد میکنه و دارم دنبال استامینوفن می‌گردم. خواب مزخرفی که دیدم چی بود؟ خواب دیدم که به یه دلیلی، رفته‌م خونه مادربزرگ مرحومم اهل فامیل هم اونجا بودند. با توجه به میزان پراکندگی فعلیمون تقریبا غیرممکنه که یک دفعه دیگه همه یک‌جا جمع بشیم. خلاصه، اونجا بودیم و یهو دیدیم از سقف داره دود میاد پایین و در خواب به این نتیجه رسیدیم که آتیش‌سوزی شده. توی خواب من سقف از چوب بود و نمیسوخت. مثل اینکه اسید ریخته باشن روش، بخار میکرد و پکی میترکید و می‌ریخت پایین. من توی خواب داشتم تند تند دور خونه میدویدم وسایل رو از برق می‌کشیدم بیرون. جالب بود که درست یادم بود به کدوم پریز‌های خونه مادربزرگ نازنین و مرحومم سه‌راهی وصله و به کدوما وصل نیست. احتمالا این ماجرای ترکیدن چوب بصورت اسید‌وار ناشی از اینه که مسئول هود پیرانا هستم و همین دوشنبه‌ای یک نادونی یک اسفنج کشیده بود (و گذاشته بود اسفتجه بمونه همونجا) و وقتی من رسیدم با یک مکعب مستطیل قهوه‌ای سوخته و سوراخ سوراخ که نصفش رسما حل شده و بقایای سوخته‌ش مونده رو سطح مواجه شدم. جزو موارد نادری بود که با صدای بلند تو آزمایشگاه یه فحشی چیزی دادم.
این دو سه هفته عملا با خرحمالی گذشته. حداقل تو این دو هفته اخیر روزی نبوده که من کمتر از 8 ساعت کار کرده باشم. یعنی عین آمار 9 ساعت، 10 ساعت سرکار بودم و دیروز در اثر خستگی مفرط و ترکیدگی کمابیش یهو پرسیدم از خودم واقعا من چرا دارم این همه کار می‌کنم؟ که چی خب؟ و خوشبختانه جواب داشتم برا خودم. می‌دونی، بعضی موقع‌ها آدما سعی می‌کنن هی بیشتر تلاش کنن واسه اینکه در مرحله اول احساس لوزر بودن نکنن و در مرحله دوم احساس وینر بودن کنن (کلمه موفق رو نمی‌خوام به عنوان جایگزین winner به کار ببرم. همه می‌دونیم که winner و loser هرکدوم یک پکیج از عزت و ذلتن و یک‌دونه کلمه‌ی موفق و ناموفق شدت ماجرا رو نمیرسونه). شما ببین مثلا این آقا بهرامتون که تو باشگاه بدن‌سازی هی وزنه و هارتل (چی هست اصلا؟) می‌زنه، خوش که بهش نمی‌گذره. دخلش هم میاد. شب هم فحش می‌ده به خودش بابت اون همه جون کندن و درد عضلات، اما این کار رو می‌کنه واسه اینکه خوشحال میشه ببینه از گلدونی که هست، گلدون‌تر شده. دختره می‌دونه با فلان کفش مهمونی رفتن یعنی فردا پاهات کلا از مچ به بعد مرخصن، اما میره مهمونی واسه اینکه وقتی اون کفشا رو میپوشه چیزی درونش میگه "winning"  (در همین لحظه اگر کسی این کلمه winning رو دید و یاد Charlie Sheen افتاد، خیلی باحاله و من حضور ذهنش رو تبریک میگم. خیلی باحالی. جدی). من میدونم که لازم نیست من مثل قاطر کار کنم، اما هی فکر می‌کنم که اگر بیشتر کار کنم بهتره (خوشحال‌تر میشم مثلا) اما الان ماجرا داره کم‌کم اینطوری می‌شه که من دیگه خوشحال‌تر نمی‌شم. کم‌کم باورم شده که اصلا باید انقدر کار کرد و اگه یه روز بخوام ساعت 5 برگردم خونه به خودم می‌گم خجالت بکش. نیم ساعت دیر اومدی. پس باید تا هفت کار کنی. شخم بزن حیوان دوپا. خوشبختانه فکر کنم دیروز به آستانه خستگیم رسیدم و قبل از اینکه از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیم شم یک‌مقدار دست نگه داشتم. حالا الان هی به خودم میگم باید بری استراحت کنی. نمی‌تونم ولی. خوابم نمی‌بره. الان اینو دارم مینویسم پام رو هم با سرعت بسیار بالا دارم تکون میدم. خب الان که این جمله رو نوشتم دیگه تکونش نمیدم. اما احساس خوبی ندارم، پس مجددا تکون میدم (چهار تکون در یک ثانیه- با ساعت کامپیوتر چک کردم الان). بماند که نامبرده همین الان که داره این رو مینویسه رفته منوال (دفترچه راهنما؟)‌ نرم‌افزار Igropro رو دانلود کرده، که یاد بگیره این لامصب رو. چرا باید این رو یاد بگیره؟ چون تو اون آزمایشگاه همه از این استفاده می‌کنن. پس تو هم از این استفاده می‌کنی. مساله‌ای نیستا. اما خداوکیلی هردفعه اسم نرم‌افزار رو می‌گن من یاد آقای ایگور تو قلعه هزار اردک میفتم. خوشبختانه این ماجرا رو خنده‌دارتر می‌کنه. ارباب داک. هه
عرض می‌کردم، من فکر می‌کنم چون کار دیگه، تفریح و سرگرمی دیگه‌‌ای دم دستم نیست که بخوام براش تلاش کنم تا توش winner باشم، براهمین سعی می‌کنم که تو همین کاره winner باشم، در حالی‌که بیاید همه‌مون با هم بپذیریم که وقتی پروژه دکترا داری، معنیش اینه که احتمالا حالا حالاها چیزی گیرت نمیاد.
هیچی دیگه، همین. باید برم یه چیز دیگه پیدا کنم، تفریح‌طور، که سعی کنم توی اون خوب باشم که خودم رو مجبور کنم که وقت بذارم براش و در نتیجه کمتر سر کارم باشم.
چمی‌دونم ورزشی چیزی. تکون بخوریم یه ذره. گردنم دو روزه یه جاییش گیر کرده. سرم رو بالا به سمت راست کج میکنم کامل کج نمی‌شه. غیر ورزشه، میتونم بشینم از این لکچر آنلاینا گوش بدم (که مجددا در مجموعه خرزدن قرار می‌گیره، براهمین مردود میشه) یا تنبلی رو بذارم کنار و شروع کنم به ادیت کردن داوطلبانه اسلایدهای ملت (قبلش باید لطف کنم به خودم و آگهی بسازم براش. از هوا که اسلاید نمیاد ارباب داک). ها راستی آخرش هم واسه اون رای گیریه واسه خودم آگهی درست نکردم و رای هم اوردم. در حال حاضر من نماینده دانشجوها هستم و باید یه ایمیل بزنم بهشون بگم بیاین بگین از چی شاکی هستین و چی باید بهتر بشه. باید یه نظرسنجی انلاین درست کنم بفرستم براشون و احتمالا التماسشون کنم که پرش کنن که من بدونم با مسئولین مربوطه حرف میزنم چی بگم و در نهایت به خودم گفته‌م باید واسه هر دانشگاه یه مجموعه چگونه زنده بمانیم (survival guide؟) درست کنم و واسه این لازمه که ایمیل بزنم به دانشجوهای هرکدوم از اون دانشگاها و کَنِه رو الگوی خودم قرار بدم و انقدر سیخ بزنم تا یکم اطلاعات نشت کنه و من بتونم یه چیزی درست کنم. همه این کارا رو واسه این می‌خوام بکنم که خودم بسیار آسفالت شدم در اثر ندونستن اینجور چیزا و بیا یه باقیات صالحاتی از خودمون گذاشته باشیم. پسفردا یه خدا بیامرزی میگن واسه‌مون خوبه. (پام یادتونه تکون میدادم؟ هیچی هنوز دارم تکون میدم. الان دوباره متوجهش شدم)
خب. فعلا جمله‌ای برای تموم کردن این پسته به ذهنم نمیاد. شبت بخیر ارباب داک.

پ.ن. دلم می‌خواست تیتر این پست رو بذارم "خرمالی که به اینجایش رسیده" اما فکر کردم خیلی تیتر محترم و خوبی نیست. براهمین اگه تا این پایین خوندین خب این تیتر مبارکتون باشه. اونایی هم که نخوندن هم بهتر. آبروی ما حفظ میشه. 

Monday, February 13, 2012

خب، اون پست پایینی رو نوشتم که خودم رو مجبور کنم این یکی رو بنویسم. والا حرف خاصی نیست. خبر خاصی هم نیست. فقط فکر می‌کنم خیلی وقته از زیر نوشتن درمیرم. نه نوشتن وبلاگ‌ها. کلا نوشتن. نوشتن ایمیل. نوشتن جواب پیغام. نوشتن شونصدتا چیز دیگه که میخوام بنویسم.
با خودم قرار گذاشته بودم هر دو سه ماه یکبار یک ریپورت چند صفحه‌ای از کارایی که کرده‌م بنویسم که اولا بفرستم واسه کمیته داورهای تزم دوما نگه‌شون دارم واسه روز مبادا. نخیر لازم نیست برا داورا چیزی بفرستم. این کمیته دو دفعه در زندگی‌شان من را داوری خواهند کرد و اگر قراره من رو داوری کنن، بیان و یه ذره هم به من کمک کنن، سر اون گلیم رو بگیرن، ببینیم میتونیم یه کاریش کنیم یا نه. جای شما خالی، ایده و جملات زیبا و صفحه‌بندی و پاراگرافه که در ذهن من قدم‌رو میره، اما من نمی‌نویسمش. یا حال ندارم بنویسم، یا خودم رو به یه کار چرندی چیزی مشغول می‌کنم. مثلا تتریس بازی می‌کنم. مثلا به سایت پینترست رفته و زینگول بینگول نگاه میکنم، وقتهایی که بخوام کلا کار رو تعطیل کنم هم میشینم سریال میبینم. دلیلم هم واسه کار نکردن توی خونه اینه که من به انداره کافی تو آزمایشگاه جون کنده‌م و دلم می‌خواد اصلا هیچکار نکنم. تو دانشگاه هم که ملت شلوغ می‌کنن یا خودم کار دارم، میگم باشه برم خونه سر فرصت و حوصله. باشه تعطیلی آخر هفته. باشه بعدا کلا.
خوشم نمیاد از این روال. ایده یه کاری به ذهنم میاد، به جای اینکه انجامش بدم، در مغزم انجامش میدم، خیلی هم تر و تمیز. بعد که میام شروع کنم به انجام دادن، اونقدر خوشگل، تمیز و مرتبی که در مغزم بود نیست و یهو می‌گم ولش کن.
خودم رو کاندیدا کرده‌م واسه نمایندگی رشته‌مون در اروپا. رای هم آورده‌م بی هیچ حرف و دردسری. اما هی به خودم میگم باید واسه خودت یه بروشور درست کنی، معرفی کنی خودت رو، بگی میخوای چیکار کنی، بفرستی واسه کل دانشجوهای فلان رشته (لیست ایمیل‌هاشون رو هم به صورت کانفیدنشال دارم یاح). چون اولا که خوبه که بهت بیشتر رای بدن، دوما اینکه تمرین کنی با لاتک اینجور چیزها رو هم درست کنی. یکی نیست بگه آخه کلم‌برگ، الان انگیزه‌‌ت چیه؟ (کلم‌برگ درون می‌گه انگیزه اینه که یاد بگیری).
علاوه بر اون،‌این یکی ایده‌هه الان دو ماه و نیمه داره در سرم خاک می‌خوره. مرگ بر تمبلی. مرگ بر آی کار دارم. هیچی ایده از اینجا اومد که دیدم که واسه بورسه که اول شدم، آدما هم که پرزنتیشن دارن میان سراغ من و میگن بیا با هم نگاه کنیم ادیت کنیم. یه یاروهه‌ای هم هست که در این زمینه‌ کارش درسته که والا هرچی سمینار تو این حوالی گذاشته من رفته‌م و کتابش رو هم با 40٪ تخفیف خریده‌م از قراری 50 یورو. برم یه سایتی، وبلاگی چیزی بزنم، بصورت خیریه و در راه رضای خدا ملت چیزی که درست کرده‌اند رو بفرستن برای من و من ادیت کنم و خلاصه تا نتیجه نهایی بدست بیاد. بعد یه پست بزنم که قبل از عمل و بعد از عملش چی بود. (هرکس ایده من را بدزدد خر است). هنوز این کار رو نکرده‌م. چرا؟ چون نمی‌شه جایی که همچین چیزی رو میخوای بذاری توش و در مورد اهمیت تروتمیزی حرف بزنی تمپلیت کلنگی داشته باشه. من هم که تمپلیت خوب درست کردن بلد نیستم. هروقت به این ایده‌هه فکر می‌کنم میرم بجاش چرت و پرت می‌خونم. vector graphics چیه و اینا. حالا تو هر صدهزار مورد ممکنه یکی پیدا شه که همچین چیزی لازم کارش باشه (که با همین مثلث مربع‌های پاورپینت مرحوم راه میفته کار) من همچنان شروع نمی‌کنم چون به اندازه کافی موتورم گرم نیست.
کار دیگه که باید بکنم اینه که بشینم یه دور کل آیین‌نامه رانندگی رو به زبان فرانسه بخونم. چرا؟ واسه اینکه دارم روانی می‌شم از تعداد ماجراهایی که پیش میاد و احساس عدم امنیت می‌کنم هروقت تو ماشینم. دلم می خواد حداقل قانون ماجرا رو بدونم به زبون خودشون که اگر با یک حیوان‌گوش‌دراز دیگه مجددا حکایتی پیش اومد بدونم چی باید بگم. آیا من آیین‌نامه رو می‌خونم؟ نخیر. عوضش یه فولدر دارم آینه، یه فولدر دارم ماه. فصل به فصل آیین‌نامه 2002، 2007 و 2010 با فرمت پی‌دی‌اف توش ذخیره شده. یه نرم‌افزارمجانی هم دانلود کرده‌م ازم امتحان آیین‌نامه می‌گیره. آیا هنوز شروع کرده‌م بخونم آیین‌نامه رو؟ بله. زحمت کشیده‌م صفحه 40 هستم (از فایل 170 صفحه‌ای). غیر از این دفترچه ماشین رو قبلا یه جور تند‌تندی خونده بودم. الان هیچی یادم نمیاد. دفترچه ماشین رو هم باید یکبار دیگه خوند. نکات مهمش رو هم باید های‌لایت کرد کنارش یادداشت هم برداشت(بله، بخند شما، اما وقتی منم و خودم و ماشینه، باید بدونم چیکارش کنم). دیگه چی؟ کف ماشین از این کف‌ِماشینی‌ها نداره. از این پلاستیک‌‌ها که وقتی از گل و شُل اومدی تو ماشینت، برگ و گل مالیده نشه به موکت کف ماشین. هر روز این وضعیت رو می‌بینم و به خودم می‌گم "اینو باید یه کاریش کرد". آیا می‌دانید واسه‌ش چیکار می‌کنم؟ برای بار چندین و چندم آدرس فلان مغازه‌ای که تنها جاییه که تو این حوالی همچین چیزایی میفروشه رو چک میکنم. با گوگل مپ نقشه رو چک می‌کنم. ساعت کاریش رو چک می‌کنم و به این نتیجه می‌رسم که وقتی من از آزمایشگاه میام بیرون نمیرسم برم اونجا. بره تا خر هفته. آخر هفته یا برف اومده، یا من حال ندارم، یا کار دارم، حالا در طول هفته یه کاریش می‌کنم. علاوه بر اون، دلم میخواد کفش روجارو بکشم و ضمنا سوراخ ریزی روی صندلی ایجاد شده که هر روز به خودم میگم این رو باید دوخت تا گنده‌تر نشده.

دیگه اینکه باید بشینم خودم با خودم فرانسه بخونم. رفتم سر کلاس که به هوای کلاس درس بخونم. معلمه گفت تو سطح‌ت از بقیه بالاتره. یا برو آخرین لولی که ارائه میدیم رو بردار، یا خودت با خودت فیلم ببین و کتاب بخون و خواستی هر چندوقت یکبار یه متن بنویس، واسه من ایمیل کن من ایراد‌هات رو بگیرم. اما سر کلاس فایده نداره بیای. خلاصه الان رفته‌م دو تا کتاب گرفته‌م که قیمتشون قلبم رو واقعا جریحه‌دار کرد. امیدوارم بشینم بخونمشون. چون داره کم‌کم کفرم در میاد از دست خودم از بس نمی‌کنم این کارا رو.

ماجرای دیگه ورزش کردنه. بجای اینکه خودم رو جمع‌آوری کنم و بندازم تو بقچه برم یه‌جا ثبت‌نام کنم، همین‌جا پیش پاتون یه کاغذ آ-چهار جلومه با لیست کلاس ورزش‌های موجود در منطقه. ساعت‌ کار و قسمت و مسافت تا محل کار و خونه. می‌دونم باید بهشون زنگ بزنم. اما هنوز از تلفن زدن می‌ترسم. این کاغذه هر ماه اپدیت می‌شود لاکن کلاس ورزش رفته نمی‌شود.

پروژه‌م چطوره؟ جای شما خالی. کلا تلاش می‌کنیم و نمی‌شود. خوشبختانه موضوع و ماجرا رو دوست دارم. وگرنه هر روز عصبانی می‌شدم. الان چون موضوع رو دوست دارم هر روز غمگین می‌شوم. دلم می خواد که بلد باشم یه کاری بکنم. اما بلد نیستم. امتحان می‌کنیم و زارتی خراب می‌شود. هر یه بار امتحان کردن هم مساوی دو روز حداقل 12 ساعت کار کردن توی هفته‌س. بعد یهو فلان میکروسکوپ خراب شده. بهمان سیستم فعلا در دسترس نیست نمدونم از این حرفا. این هفته یه میکروسکوپ جدید اورده‌ند تو آزمایشگاه. رفیقمون (میکروسکوپه) یک هفته اونجا خواهد بود و بعدش جمعش می‌کنن میره (توضیح بهتر: براتون دوچرخه میخرن، بهتون میگن یه هفته وقت داری دوچرخه‌سواری کنی. بعدش دوچرخه‌ت میره). به مناسبت حضور ناز میکروسکوپه باید یه مجموعه نمونه بسازم ببینم چیزی ازش در میاد یا نه. امروز کارگاه اموزشیش بود. چند سری نمونه داشتیم. چند سری نمونه هم اونایی که با سلول زنده و غیرزنده کار میکردند آورده بودند. واسه نمونه‌های ما با تکنولوژی فرامدرن Olympus و برادران (بجز مَمَدَسَن) نشد یه عکس درست حسابی بگیریم. عوضش اینایی که با سلول‌ها اومده بودن عکس می‌گرفتن مجلسی. اصلا عکسه رو می‌دیدی دلت برا علم تنگ می‌شد. (واسه عکسهای ما به علم و همه اقوامش حرف‌های نامربوط می‌زدی) اینا رو که داشتم میدیدم با خودم فکر کردم، من چرا نرفتم از اول از این چیزا بخونم؟ بعد یادم افتاد که "از اول از این چیزا خوندن"، دقیقا یعنی چی و به این نتیجه رسیدم که انتخاب بهتری داشته‌م. مهم رشته نیست. من عکس خوشگل میخواهم و ندارم و این طبقه پایینی‌ها دارند و من از اون عکسا میخوام. 

خب دیگه ساعت شد اون وقتی که مامان تد موزبی می‌گه فقط باید رفت خوابید.
شب شما بخیر. 
ساعت پنج و چهل و دو دقیقه. از گشنگی دارم میمیرم. نمیدونم جدیدا چرا انقدر گشنمه. شب قبل خواب گشنمه. ظهر ناهار میخورم، ساعت پنج گشنمه. میزان فعالیت فیزیکی؟ ناچیز و در نتیجه قابل اغماض می‌باشد. یه موز خورده‌م ببینم تا کی دووم میارم.

الان دارم این رو می‌نویسم اینجا، واسه اینکه برای بار هشتم به خودم قول ندم که وبلاگ می‌نویسم و بعد ننویسمش. بشینم آنلاین چرند نگاه کنم. یا هیچکار نکنم یا حالا هرچی.
علی‌الحساب این پست رو داشته باشین از من. تا برم یک خاکی به سر نمونه‌هایی که باید بسازمشون بریزم. شب برگردم خونه ببینم چیکار میشه کرد.
شام هم ندارم... گوشت تو فریزره و من تا برسم خونه و گوشته رو دربیارم یخش آب شه، شده ساعت 11. تازه بیا و بپزش. شام تخم مرغ آبپز داشته باشم احتمالا، با سیب‌زمینی...
برم این نمونه‌ها رو درست کنمف یکم وقت بخرم برای زندگی خودم.