Monday, June 2, 2014

یه تاس یک و یه تاس دو و یه مهره هم بیرون زمین

خب چطورین عزیزان؟ بیاین یه کم با هم حرف بزنیم. 
الان طبق معمول سر کارم و چایی‌م بغل دستمه و وبلاگ‌هام رو خوندم و دارم خیال‌پردازی میکنم که کدوم آزمایش رو امروز انجام بدم شانس ضدحالش کمتره. 
آزمایش‌هام یکی بعد از اون یکی با شکست مواجه میشه. رو نمونه سنتزی اوضاع درسته. اما وقتی رو نمونه طبیعی کار میکنم همه چیز میریزه بهم. که البته به جهنم. یعنی هر روز بلند به خودم میگم به جهنم که یاد بگیرم که واقعا به جهنم و سعی نکنم شادی و غمم رو بسته به این کنم که نانوتیوب آلبومین فلورسنتی رو تو آب دیسپرس کرده‌م یا نه. فهمیدین چی شد؟ نه؟ هیه. 
من لاله منصفانه رو زیاد میخونم. یکی از آدمهاییه که نمیدونم اگر نزدیکم بود با هم چطور برخورد میکردیم. شاید دوست میشدیم. اما خیلی راحت و آسون و روانه نسیت به احساساتش. خوش به حالش البته. یک قلی خارجی هم داره که ور دلشه که البته ما نداریم. نه قلی خارجی. نه قلی ور دل نه اصلا اگر داشتیم اسمش رو قلی میذاشتیم. مثلا این یه فرق ماست. من عمرا کسی را گیگیلی‌طور قلی صدا نمیکنم. اینجا مدرسه نظامه. مردم اسم دارند. اسمش رو میگیم. شوشو و قلی و عدیدم هم نداریم. 
حالا اینا به کنار. یه روال جدیدی داره تو نوشته‌هاش که در مورد انتگره شدن تو جامعه خارجی‌ها حرف میزنه و من خوشم اومده از حرفاش. یعنی اتفاقات همونجوری میفتند که اون داره تعریف میکنه. منم دوست داشتم یه روزی تنبل و جاجمنتال (بسیار قضاوت‌کننده) نباشم و بشینم براتون تعریف کنم و البته بشینی بغل دستم احتمالا نیم ساعت اول حرفی نمیزنم و خیلی مودب خواهم بود و یخم که آب بشه و ازت نترسم و فکر نکنم که خنگی یا حالا من فلان چیز رو بگم تو فکر کنی بهمانٰ خلاصه احساس امنیت که کنم کنارت میتونم تعریف کنم که چقدر دهنم صاف شد واسه اینی که اینجا هستم و حالا بنظرم اینی که اینجا هستم خوبه. 
یه مسابقه‌هه بود که شرکت کردم. تزم رو باید تو 3 دقیقه به فرانسه توضیح میدادم. اگر به انگلیسی بود که میدونستم برنده بلامتنازعم. اعتماد به نفس زیاد دارم؟ بله دارم. بذار تو این یه مورد داشته باشمش مرامی. وقتی حرف به پرزنتیشن میرسه میدونم که زورم زیاده و با هر خری حاضرم مچ بندازم. حالا این یکی به فرانسه بود. شرکت کردم توش و بردم. یاه. بردم. جوون تیز ایرونی مسابقه فرانسه رو برد. البته 4 نفر دیگه هم بردند و همه‌مون رو فرستادند مرحله بعد و من واسه مرحله بعد اصلا نبودم که شرکت کنم. اما مهم اینه که من بردم. اون جوجه‌ی خیس و بدبختی که مفش میچکید زیر بارون زمستونی الان جون گرفته و میتونه واسه خودش وحشی باشه. میدونم که بخوام بهتر از این شم میتونم.
 مثل حالتی که وقتی ایران بودم تو رقص داشتم. میدونستم که خوب میرقصم و از رقابت رقصی وسط مهمونی لذت میبردم. چون همزمان یاد میگرفتم که آهاه. دستش رو اینجوری کرد. چه کار باحالی. منم میتونم بعدا بکنم. یادش بخیر با اون آهنگ روناک بیژن مرتضوی چنان رقص درونی‌ای میکردم که آدما اولش باهام میرقصیدند و بعد اون لحظه رو میدیدم که دونه دونه میرن کنار و یه دایره میشن دورم و من میچرخم و میدونم که دارم درست میچرخم و میتکونم و میرقصونم. روم زیاده؟ تو رو خدا بذار زیاد باشه تو این یه مورد. من از این موردهایی که بابت احساس امنیت در موفقیت بکنم زیاد ندارم. نذار اینا رو هم از دست بدم.
 حالا الان عوضش وقتی حرف رقص خارجی میشه من چیزی بلد نیستم. حرکت‌ها رو نمیفهمم. نمیفهمم جواب اینکه دستت رو میگیرن بالا اینه که ساعتگرد بچرخی یا پادساعتگرد و زارپ میخوری تو شیکم یارو. پاش رو هم له میکنی. بلد نیستم چون نرقصیده‌م و آقا جان ما قلی ندارم باهاش بریم کلاس سالسا با پسرهای دیگه هم از هر قدوقواره‌ای راحت نیستیم برقصیم. یعنی اون اولا کلاس رقص رفتم. دانشگاه کلاس میذاشت. مربیش هم لاتینو بود. اما حرکتا رو به اسپانیولی داد میزد. من همون فرانسه‌ش رو اون موقع تو همهمه نمیفهمیدم. فکر کن یکی به اسپانیولی بگه حالا دستای بندری. یه پا جلو یه پا عقب. حالا قر کمر با چرخوندن دست. تو اول باید بدونی دست بندری اصلا چیه که بعد بتونی پروسس کنی که چیکار باید بکنی و خب من دست بندری و پای جلوعقب تو سالسا رو بلد نیستم. اما میدونی چیه؟ یاد میگیرم. میدونم که میتونم یاد بگیرم. دهنم صاف میشه و رنج میکشم. اما بالاخره یاد میگیرم. مثل زبون‌های مختلف.
من این فرانسه‌ی عوضی نازنین رو با رنج یاد گرفتم. یاد تموم اون روزایی میفتم که تو تراموا تو گرنوبل میخواستم بزنم زیر گریه و یاد همه اون لحظه‌هایی که خرید تو بازارچه نمیرفتم چون نمیفهمیدم عددی که یارو میگه چنده و مثل کوزت از کنار چیزها رد میشدم. الان میدونم که دوباره احساس کوزتی خواهم کرد. اما آخرش جوجه اردک زشت و ایکبیری قو میشه. حداقل در دو مورد. یکی رقص. یکی زبان. توقع ماورایی هم ندارم از خودم. مثلا من هیچ وقت 180 نمیتونم بزنم. بابای ورزش‌نکنم میزنه. من ورزش‌کن نمیتونم بزنم. تو رقص هم پام رو نمیتونم بگیرم بالا. چیکار کنم. نمیتونم. من رو واسه اینکارا نساخته‌ند. 


شماها به این فکر میکنید که واسه چی ساخته‌ندتون؟ من خیلی فکر میکنم. آخه مثلا گاهی فکر میکنم که من رو برا زبان یا گرفتن ساخته‌ند. اما حمال 3 تا زبون فارسی انگلیسی و فرانسه که بیشتر بلد نیستی (همین لحظه یه متلک و جفتکی داشته باشیم به همه اون نفهم‌هایی که تو پروفایل linkedinشون نوشته‌ند عربی هم بلدند بخاطر چارکلمه عربی دبیرستان. آخه گوساله تو مثلا غیر از "انا ارید لاذهب الی القاره" چی میتونی بگی؟) بعد فکر میکنم که من رو برا رقص ساخته‌ند. بعد فکر میکنم که لامصب غیر از عربی و همون فارسی خودمون چی بلدی؟ ترکی و لری هم که بلد نیستی که. پس خب برا رقص هم خیلی درست نشده‌م. یا مثلا شاید ساخته شده‌م که یه قابلمه و کاسه بگیرم دستم و برا بقیه آواز بخونم. این یکی کار رو هم ازش لذت میبرم. حتی وقتی میبینم کسی توش بهتر از منه (که کم پیش میاد) یه کم جریحه‌دار میشم. اما بعدش بیشتر یاد میگیرم ازشون. اینا چیزایی هستند که اولش یه‌کم حسودیم میشه. اما بعدش یاد میگیرم و از فرایند یادگیری لذت میبرم. اما یه چیزایی هست که توش فقط حسودمسودم. مثال؟ علم.

قشنگ حسودیم میشه وقتی یکی بهتره که خیلی پیش میاد که خیلی‌ها بهتر باشند. یه پسره هست به عنوان مثال. آقای جاناتان گیلبرت. مرتیکه تو ام‌آی‌تی ئه و مثل بنز داره پیشرفت میکنه. من مانیتور میکنم یارو رو. پروژه‌ش شبیه منه و هر روز داره اکتشافات جدید میکنه. ای بترکی که لیسانست رو فلان دانشگاه بودی و ما نداشتیم از این چیزا و براهمین و کمتر باهوش بودن خودم و هزار دلیل دیگه تو الان جلوتری از من. 
این اخلاق من خیلی بده. یه متر جلو دستمه و هی آدما رو متر میکنم و خودم رو متر میکنم. فلان اقامت گرفت. جفت شیش. من؟ یه تاس یک و یه تاس سه. فلان مقاله‌ش فلان جا چاپ شد. جفت شیش. من؟ یه دو و یه چهار. یه مهره‌م هم خورده که بیرون زمینه و باید شیش بیارم تا دوباره بیاد تو زمین.

یه دوستهای خوبی برام یه کتاب خریده‌ند از آمازون. این:
راهنمای زندگی روی زمین از سوی یک فضانورد. 
توش حرفای خوبی میزنه. من خوشم اومده از کتابه و شب‌ها قبل خواب میخونمش. حرفی که میزنه اینه که میگه باید از training لذت ببری نه از برنده شدن. باید همیشه جهتت به سوی اون چیزی که میخوای باشه ولی توقع نداشته باشی که گیرش میاری. باید دائم تلاش کرد و زور زد. اما توقع بدست آوردنش رو نداشت و ضمنا ضدحال نباید خورد. چون تو خوشحالیت رو از trainingت باید کسب کنی. 
خب من خیلی خوشم اومد از بعضی حرفاش. خصوصا اینکه یه مقدار خلاف این کتاب راز و این حرفاس (یادتونه راز رو؟) که مثبت فکر کن و مثبت به سوی تو روان خواهد شد؟ آقا ما خیلی مواقع مثبت فکر میکردیم و آجر بود که از آسمون میومد. یا مثلا یه خوبی دیگه که داره اینه که در مورد شکست خوردن حرف میزنه. چرا تو هیچ کدوم از این کتابای بدوید موفق شوید در مورد شکست خوردن حرف نزده‌ند؟ انگار اصلا اتفاق نمیفته. مثبت بنگر و آبشار مثبت الهی تو را شستشو خواهد داد. غلط کردی. خداوند همین که game of thrones باهامون بازی نمیکنه باید شکرش کرد (توضیح: در بازی game of thrones اینجوریه که you win or you die). 

دارم سعی میکنم تو تزم از حرفای یارو استفاده کنم. یه چیز دیگه که یارو در موردش حرف زده و ایشالا پست‌های بعدی در موردش حرف میزنیم آماده بودنه. من خیلی فکر میکنم که الان یه اتفاق بدی میفته. یارو تو کتاب میگه که آقا اینجوری فکر کنین و بعد براش اماده باشین. آماده بودن باعث آرامش حیالتون میشه. اما من وقتی بهش فکر میکنم به این فکر میکنم که وای خداوندا باز یه آجر دیگه و من چطور با این کنار بیام و من خواهم مرد از غم/ از ناتوانی/ از تنهایی/ از شکست. یا مثلا میدونم که زنده میمونم اما بسیار رنج خواهم کشید و اصلا نخواستیم که "لقد خلقنا الانسان فی کبد". ما نخوایم تو کَــَبَد باشیم کی رو باید ببینیم؟ ما میخوایم مثل صاحبان اکانت‌های شاد اینستاگرم هپی و گوگولی مگولی باشیم. چشممون هم نکنند.
 خلاصه اینکه من خیلی میترسم از هر اتفاقی که نیفتاده و میتونم تصور کنم که بیفته. مثال بزنم: یکی از اعضای خانواده مریض زیاد شه. زلزله بیاد. یکی سرطان بگیره. خودم سرطان بگیرم. یه روز بیام ببینم خونه‌م سوخته. یه روز بگن شما دیگه نمیتونی درس بخونی برو بیرون. همه‌ی اینا من رو می‌ترسونه. و من نمیدونم چطور میتونم براش آماده باشم. یه بار دکترم میگفت که آقا جان تو از ترس همه‌ی اینا اصلا زندگی نمیکنی. انگار میخوای برقصی اما یه زره تنت است. حالا دارم کتابه رو میخونم ببینم چی میشه. 
شماها چی فکر میکنین؟ بیاین از این حرفا تو کامنت‌ها راه بندازیم که با هم حرف بزنیم مثال ایوم قدیم و بعدشم بشینیم و سحر پاشیم و بذار شبم رنگی بگیره و دوباره آهنگی بگیره و از این حرفا خلاصه. 

پ.ن. به علت در رفتن از زیر کار بسیار زیاد نویسنده در آزمایشگاه محل کارش این وبلاگ بیشتر به روز خواهد شد.