Thursday, July 31, 2008

اکنون در مسجد‌النبی نشسته‌ام و مشغول عکاسی از آدمها هستم. در اینجا آدم به احساس‌هایی در مورد مردم می‌رسد و تا حدی به تفاوت آدمهای مسلمان در سراسر جهان و مسلمانی‌شان پی می‌برد. یکی از احساسهایی که امروز صبح یک لحظه به من هجوم آورد، احساسی بود که در هنگام خواندن زیارتنامه در آدمها دیدم و آن اینکه مردم مختلفی که از جلوی حرم می‌گذشتند یا زیارتنامه می‌خواندند یا مشغول به نماز بودند، چه عرب سعودی، چه پاکستانی‌ها و هندی‌ها و بنگلادشی‌ها، چه افغان و یمنی‌ها و عرب‌های روستایی که به نظر بادیه‌نشین می‌آمدند، چه آنها که به‌نظر تاجیک یا ازبک می‌آمدند همه چهره‌ای پر از احترام و در حال خشوع -بهترین واژه‌ای که می‌توانم بگویم- داشتند. چهره‌ای که به راحتی می‌شد اثر حضور در مدینه و مسجدالنبی را دید. این در همه بود بجز ایرانی‌ها، ایرانی‌هایی که انگار به تماشا آمده بودند، یا به خرید یا به مدرسه یا جایی دیگر. فکر کردم چرا اینگونه‌؟ چرا آن احساس دینی و نه خود را به گریه زدن و یقه جردادن و خود را به حرم آویختن، بلکه آن احساس ایمانی در ما نیست؟ و بعد احساس کردم مصرف بسیار بالای مذهب در ایران ما را در مقابل خداوند واکسینه کرده‌ است. شاید به همین دلیل تحت تاثیر قرار نمی‌گیریم و حضور ا را نمی‌یابیم، در ما نشست نمی‌کند. اینقدر که به اسم دین دروغ شنیده‌ایم دیگر حضور در اینجا هم به راحتی در ما اثر نمی‌کند...
..البته در میان ایرانی‌ها هم این احساس را متفاوت یافته‌ام. بعضی از ماها سریعا گریه می‌کنیم تا خیالمان راحت شود؛ کلک خدا را می‌کنیم تا خیالمان راحت شود که تعهدمان را انجام داده‌ایم و بعد، هیچ.


سفر به خانه آزاد شده، سید ابراهیم نبوی، انتشارات جامعه ایرانیان

پ.ن.: کار ندارم که واقعا ایرانی‌ها چطورین و این تصویر چقدر واقعیه، اما این واکسینه شدنه جدا به‌نظرم اتفاق افتاده

Monday, July 28, 2008

بله، بله، بنده الساعه شیرینی‌ش رو می‌ریزم به حسابتون

به جان خودم یارو شماره حساب رو هم یادداشت کرد



Thursday, July 24, 2008

خلاصه یه روزی می‌آد که با خودمون فکر می‌کنیم "اصلا من چرا باید احتیاج به آب و برق داشته باشم و اصلا مسکن برای چه؟ و مگر پدرانمان که این چیزها را نداشتند در زندگیشان کم و کسری داشته‌اند؟
لابد نداشته‌اند، هم زن داشته‌اند هم بچه (تازه از ما هم بیشتر بچه داشته‌اند) خیلی هم خوشبخت بوده‌اند و اصلا هرچه بدبختی‌ست ناشی از همین رفاه‌زدگی و مصرف‌گرایی و همه‌چیز‌خواهیمان است، برای زندگی راحت و آسوده نه برق لازم است،‌نه آب، نه بنزین،‌نه روغن، نه چای، نه برنج، لابد فقط باید دل پاک داشته باشی و هیچ نخواهی و ایثار و عشق را سرلوحه‌ی زندگیت قرار‌دهی."
به جان خودم، می‌ترسم از اون روزی که یکی بیاد و بگه:" اصلا مگه اون دوره‌ای که برق می‌رفت -با فرض این‌که این دوره‌ی برق‌برو تموم شه- کسی مشکلی داشت؟ کم و کسری‌ای وجود داشت؟ مگر اعتراضی شد؟ لابد مردم احتیاج نداشته‌اند دیگر، همین‌قدر برق و آب و گاز و بنزین و فلان و بهمان بس‌شان است. اگر بس نبود، حتما مسائل و مشکلاتی گریبان‌گیرمان می‌شد که بحمدلله نشده‌است، پس نتیجه می‌گیریم که همه‌چیز روبه‌راه بوده و هست."
این فکرا از وقتی این رو خوندم به سرم زده و دیدم که خودم هم اخیرا همچین رفتارهایی بروز می‌دم، قبل از این ماجراها همیشه تا حد امکان صرفه‌جویی می‌کردم و تقریبا 2/3 چراغ‌های خونه هم کم‌مصرفه، اما الان بطرز وسواس گونه‌ای با خودم فکر می‌کنم نکنه فلان کار اسراف باشه، نکنه پرده رو که باز می‌کنم نور بیاد تو، بعد خونه گرم شه، بعد برای مقابله با گرما لازم باشه کولر روشن کنم، بعد استفاده از کولر اسراف باشه و بگیر برو تا آخرش.
از طرفی هرازچندگاهی یک میل انتقام‌جویی ظریف، درونم می گه اصلا می‌خوام همه‌شون رو روشن بذارم ببینم می‌خوان چی‌کار کنن، بالاخره که برق ما دو ساعت (چه بسا بیشتر) می‌ره، بذار حداقل بقیه روز رو راحت و خنک بگذرونیم، گهگاه هم فکر می‌کنم که اصلا از کجا معلوم بقیه خونه‌ها صرفه‌جویی کنن؟ بیخود و بی‌جهت داریم خودمون رو هلاک می‌کنیم که چی؟ (مطمئنا دیگرانی هم راجع به بقیه -که من شامل اون بقیه می‌شم- همین فکرو می‌کنن و بطور نازی همه ته دلمون داریم به بقیه فـُش می‌دیم) تا میام برم سراغ مصرف بی‌رویه، دوباره عذاب وجدان دنیا و آخرت می‌آد سراغم و مانعم می‌شه.
کاری به بحران و مشکلات و مسائل بعدی‌ش ندارم، اما امیدوارم نیاد اون‌روزی که احساسمون این بشه که اصلا احتیاجی نداشتیم و اینها همه زیاده‌طلبی بوده و هست...
دلم می‌خواد یه مبلغ گنده‌ای از آسمون بیفته زمین، منم برم باهاش تا می‌تونم گردو تازه بخرم و بخورم.

Monday, July 14, 2008

قبل‌ترها، اشک‌ها سریعتر می‌آمدند و گذراتر، وقتی از گوشه‌ی چشم می‌چکید، سرد ِ سرد بود،‌گاهی گونه یخ می‌زد از سردی اشک.
این‌روزها، اشکی نمی آید، لابد لزومی ندارد بیاید، پوست و گردنمان همزمان کلفت شده‌است، اما این حکایت داغی عجیب اشک‌ها چیست؟  چشم را از داغی می‌سوزانند و گونه‌ها را سوراخ می‌کنند  

Friday, July 11, 2008

سوال مهم:
چرا در سریال روزگار قریب (که از کلیه‌ی سریال‌های موجود قابل تحمل‌تره و من تیتراژش رو دوست دارم)
فرزند دکتر قریب، در سال هزار و سیصد و چند، نسخه‌ی بیماران را با خودکار Reynolds می‌نویسد؟