Saturday, September 18, 2010

بالاخره مستقر شده ام و بالاخره جایی هستم که اسمش هست خونه ی من.

وقتی سارای برای خاطر کتابها میگه فرانسه حرف زدن و زندگی کردن یک مرتبه براش یک تغییر بزرگ بوده و اون رو غمگین میکرده، دلم شاد شد. دلم میخواست خودم رو بابت تموم اون موقع هایی که تو بانک، تو پست، تو فروشگاه، تو اتوبوس، تو خیابون، تو مغازه، با مسئول دانشجوهای اینترنشنال؛ یک مرتبه شکسته ام بغل کنم و بگم عیب نداره، عیب نداره، بیین، سارای برای خاطر کتاب ها که اینهمه بلده هم اینجوری شده.
من فرانسه بلد نبودنم رو پذیرفته ام. با 3 ترم فرانسه خوندن نهایتا در مورد حال ساده و گذشته ساده میشه حرف زد درحالی که همه ماجرا ها در ماضی استمراری اتفاق می افتند با مثلا ماضی نقلی. خاطره ها هم در ماضی بعید. جمله شرطی و غیر شرطی رو هم فراموش کن کلا. تهران که اومدم خیلی نمیگفتم نه من فرانسه بلد نیستم،‌چون با مقیاس اونها بلدم زیادم بلدم. اما با مقیاس زندگی؟ هه. واهمه دارم از یک دونه تلفن. نتیجه ش این میشه که همه کارهام رو میرفتم در محل انجام میدادم. نامه میخواستم بنویسم تو گوگل ترسلیت تایپ میکردم بعد از روش می نوشتم. همه چیز تاخیر داشت بابت زبان.
من عمیقا فکر میکنم که محیط گرنوبل، آدم غیر فرانسه زبان رو تحقیر میکرد. یا اگر نمیکرد آقا ما تحقیر شدیم.
زور داره که تو تهران راحت با یارو (یارو = مسئول هر کاری) یه گپی میزنی و کارت و راه میندازی و آخرش هم تو خوشحالی هم اون طرف. عوضش اینجا، تو یک خارجی زبون نفهم هستی. که داری وقت طرف رو تلف میکنی. آشپز دانشگاه هم شوخی میکرد من کله م رو تکون میدادم. حالا معلوم نبود چی گفته.
سخته من که تا یک چیزی خراب میشه به سرعت میخوام درستش کنم و مثل اسفند رو آتیش در حال جلزولز هستم هی به خودم بگم خب مجبورم صبر کنم تا آخر هفته که وقت کنم برم آفیس فلان چیز.
خلاصه یک بغل به خودم بدهکارم. یک الهی بمیرم برات.
من تو گرنوبل ایرانی شناختم، نمیگم نشناختم. آدمای خوب. خیلی هم خوب. اما نه دانشکده مون یکی بود، نه خونه مون یه جا، نه معاشرتی شکل گرفت. نتیجه این شد که من اگر با خونواده و دوستی با تلفن فارسی حرف زدم، زدم. غیر از اون فرانسه بود و انگلیسی.
آدم خوار میشه وقتی سر امتحان فکر میکنه "مرامی اینی که الان نوشتم رو به فارسی سر امتحان مینوشتم فحشمم نمیداد استاد" یا مثلا " اه، اگه فارسی بود یک جوری میپیچوندمش، الان به انگلیسی چه جوری سمبل کنم اینو؟". دست خطت به انگلیسی تند نیست، هردفعه که رو کاغذ سوراخ دار مینویسی یادت می افته که باید اونوری مینوشتی برو تا آخرش.

حالا اینا رو واسه چی گفتم؟ هیچی. همین جوری. واسه اینکه به خودم حق بدم که آقا من زندگی خوب و باحالی نداشتم تو گرنوبل. بله، من میدونم مردم همینشم ندارن، اما آقا ما لوس، ما ننر، ما بی جنبه، یا اصلا من آدمیزاد، من بشری محتاج به معاشرت وضعم این بوده و احساسم اینه و احساس رو داریش. نمیشه modifyش کرد.

پیش پای شما همین دوشنبه من بودم و جای بخیه و 3 تا چمدون در سایزهای گنده، متوسط، کوچیک و البته کوله پشتی بسیار چاق. خانواده دائم از پای تلفن اصرار که کمک بگیر از مردم. فشار نیار به خودت. بدزخمی. جراحی قبلیه جوش نخورد جاش. مراقبت کن. حق داشتن.منم حق داشتم کمک بگیرم. چی کارکنم. یه جاهایی کمک میکردن مردم، یه جاهاییم کمک نمیکردن.

حقیقت موجود این بود که تویی و 3 تا چمدون. با خودم حرف میزدم که وسایلت رو باید جا بدی چون همینه که هست. جا نمیشه؟ باید جا شه، چون همینه که هست. ناراحتی چیزی رو بریز دور. نمیریزی؟ پس همینه که هست. میخوای برو یه چمدون دیگه بگیر. وای نه 4 تا چمدون؟ پس نق نزن همینه که هست. گریه داره؟ میخوای بشین گریه کن، اما بالاخره باید یک موقع بشینی و ببندی چمدونه رو، چون شرمندتم ولی همینه که هست. تو ایستگاه قطار اول دو تا چمدون رو 10 متر می کشیدی، بعد بر میگشتی سومی رو می کشیدی، بعد دوباره بر میگشتی اون دوتا رو میکشیدی؟ همینه که هست.
حقیقت موجود اینه که لابد سال دیگه میام میگم که آقا شرایط من با بخیه ها و اون چمدونا و اون وضع کمرم خوب نبوده و آی یه بغل بدهکارم و ادامه چمن کاری.
اما میدونین اصل ماجرا چیه؟ اینکه همین بوده که هست. مثلا میخواستی چیکار کنی؟ مثلا باید چی میشده؟ چمدونا تله پورت میشدن؟ نمیشدن دیگه.

قسمتای خوب رفتنه چیا بودن؟ اینا:

تو قطار گرنوبل یک خانم اهل واشنگتن پیدا شد. پسرش آرنولدی بود واسه خودش و اونجا میموند و اومده بود مامانش رو راهی کنه. از آرنولد خواهش کردم چمدون من رو بذاره تو جاچمدونی. با خانم واشنگتن دوست شدم و کمی حرف زدیم و من رو دو تا صندلی دراز شدم و خوابیدم.
تو ایستگاه لیل، یه خانومه که بیکار بود و منتظر دوستش بود کمکم کرد چمدونا رو بردم تا آسانسور.
تو ایستگاه لیل، یه آقاهه داشت کتاب انگلیسی میخوند و من بسیار محتاج به دَشویی. به فرانسه گفتم شما انگلیسی صحبت میکنید؟ با لهجه سنگین گفت من بریتیشم. وسایل رو سپردم و شتابان به سوی دستشویی دویدم.
یک مرتبه قطارم از TGV تبدیل شد به eurostar. eurostar خط آهنیه که از لندن میاد لیل تو فرانسه، میره بروکسل، بعد میره آمستردام. نتیجه‌؟ من قربون مجله انگلیسی توی قطار برم. تازه توش در مورد یه رستوران ایرانی تو لندن به اسم انار نوشته بود. خوشحالتر شدم. ضمنا دم تمامی انگلیسی های توی قطار گرم هی با هم حرف میزدن، من هی خوشحال میشدم که میفهمم چه خبره.
تو ایستگاه بروکسل فرشته نجات اومد. خانم بسیار به قاعده و محترمی که مال شرکت یوروستار بود اومد و باهام انگلیسی حرف زد و یکی از چمدونام رو کشید برام تا پلتفورمی که میخواستم برم آخرشم گفت دفعه بعد اگر با eurostar میومدین، این تلفنم، این ایمیلم این شماره شرکت، زنگ بزنین بگین که واسه تون چرخ دستی بذارن.
تو لوون لَ نوْ هم یک عدد همکلاسی اومد دنبالم و اون یه آسانسور پشت پله ها کشف کرده بود. وگرنه مجبور بودیم مثل بقیه بی خبرها چمدون رو از هونصدتا پله بکشیم.

قسمتی بدشم حال ندارم بگم. چه کاریه من که الان یادم نمیاد، بشینم فکر کنم و بعد تایپشون کنم.
خونه گرفتن و بعد خونه عوض کردن و اینها هم یک ماجرای دیگه‌س. بعدا عرض میکنمش.

به عنوان اشانتیون بدونین که من اول تو یه استودیو تو شهر خودمون تنها بودم و الان عوض کردم و با همکلاسی برزیلی 2 تا اطاق داریم تو خونه یک خانم پیر هایپراکتیو خارج از شهر.