Friday, May 11, 2012

نامبرده آرزویی دارد

یه چیزایی هست، هر روز هی‌هی بهش فکر می‌کنم، هی فکر می‌کنم که برم بنویسمشون، که پسفردا یادم نره دلم چیا می‌خواست. بعد یکم بیشت به اینکه چیا می‌خوام فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که انقدر جای نداشتنشون واضح در من درد می‌کنه که لازم نیست یاد خودت بیاریش. همینجوری یادت هست همه‌ش. 
چی می‌خواد دلم؟ دلم می‌خواد یخچال داشته باشم. فریزر جدا هم داشته باشم. یخچالم جوری مال خودم باشه که طبقه پایینش رو میوه بذارم، طبقه بالای بالا رو پنیر و ماست، وسط رو هم غذایی که پخته‌م کرده‌م تو ظرف پلاستیکی. نه اینکه همه‌چیز رو روهم‌روهم بذارم روی کول هم چون 2 طبقه از یخچال مال منه. حالا در اثر این حرکت فلان چیز می‌گنده یا بهمان چیز یخ می‌زنه بماند. دلم می‌خواد فریزر داشته باشم. دلم میخواد برم گوشت و مرغ بخرم. دلم می‌خواد اصلا برم قصابی. نه اینکه هردفعه تو فروشگاهه گوشت بسته‌بندی ببینم و هی فکر کنم که الان انقدر بخرم بقیه‌ چقدر میمونه، میتونم تو فریزر جاش بدم که صابخونه شاکی نشه یا نه. حالا چرا صابخونه ممکنه شاکی شه؟ چون دوستمون گفته‌اند که استفاده از فریزر ممنوعه و فعلا همین که ما می‌تونیم یه چیزایی بذاریم داره حال می‌ده بهمون. هرچندوقت یه‌بار هم یهو امر برش مشتبه می‌شه، میاد میگه تو قراردادتون ننوشته فریزر. تا جمعه خالی کنید (میذاره روز چهارشنبه میاد بهت میگه اینو). ها، دیگه اینکه دلم می‌خواد برم مایع لباسشویی بخرم. لباسام رو خودم بریزم تو یه ماشینی که " فقط من و اعضای خانواده من" توش لباس میریزن. نه لباس‌شویی شهر که درش رو باز میکنی مایع رو بریزی دلت ریش میشه. چرا دلت ریش میشه؟ چون انواع شوینده‌های مایع و پودرهای جامد اون بالا دلمه بسته‌اند روهم روهم. اون که وضع گرنوبلمون بود. اینجا هم مجددا صابخونه میگه که لباس‌ها رو میذارید، فقط من ماشین رو میگردونم. والا چندوقته رنگ لباسهای ما داره میره. شلوار لی خریدم. نو. انداختم شسته شه که بپوشمش. تو شستن اول دم پاش ریش شد. میدونم شلواری که 30 یورو بوده و با تخفیف 16 یورو خریده‌ای تخم‌دوزرده نیست. اما خداوکیلی دیگه پاش نباید ریش شه با شستن اول. دلم می‌خواد خانواده داشته باشم. انقدر کسی دورم باشه که لباسای آبی و قرمز رو بتونم جدا کنم از هم. نه اینکه همه ملافه‌ها و روبالشی و لباس زیر و وردار بریز، سری بعدی هم شلوارها که احتمالا کلونی هزارجور چرکولکه با پیرهنها و غیره... کی گفته همین که رنگ لباس تاریک میشه یعنی این رو با اون بنداز؟... دلم می‌خواد بند رخت داشته باشم. و ضمنا چیزها روی بند رخت خونه‌م خشک بشن. دلم میخواد لباسا رو آبشون رو بگیرم و زود پهن کنم که چروک نشن. نه اینکه بندازی تو خشک کن شصتاددور بچرخه... حالا اصلا قسکت اصلی خشک‌ کردن، تو خشک‌کن انجام شه... یه آفتاب بخوره مرامی این لباسها. بماند که اینجا آفتاب واقعا چیز نادریه. دلم می‌خواد تو خونه‌م راه می‌رم آواز بخونم. تو گرنوبل تنها بودم. نمی‌کردم این‌کار رو. تا تنها زندگی نکنی نمی‌فهمی چی میگم. بطور خلاصه وقتی آدم تنها زندگی می‌کنه، با اینکه میتونه در حموم رو باز بذاره و "آی نسیم سحری" بخونه، اتفاقا هیچ صدا ازش در نمیاد. نهایتا یه خش‌خش کاغذه و زوزه یخچال. دلم می‌خواد تو خونه راه می‌رم یه چزی می‌خونم، یه نفر، دو نفر، چمدونم انسانهای دیگه‌ای هم بخونن باهام. یا مثلا یکی بگه " اینو نخون، یه چیز دیگه بخون... ویگن خوبه". بعد خب جداقل این بخش رویا تقریبا محال ممکنه. تو خونه اگه راه بری و راه‌به‌راه آهنگ بخونی نهایتا میگن "باز کی اینو زد به برق؟" 
تو آزمایشگاه یه روزایی باید ساعت‌های زیاد پشت یه دستگاههایی باشم. خوبه. در بسته‌س. سیستم خلا و چی‌چی دستگاه قارقار می‌کنه و صدای اصلیه که از اتاقه میره بیرون. من قشنگ می‌تونم بشینم با خودم چه‌چه بزنم. هیشکی هم نمی‌شنوه بگه چرا کج خوندی، چرا صاف خوندی. بعد این موقع‌ها فکر می‌کنم که "اَ...من چقدروقته تو خونه خودم چیزی نخونده‌م... چقدر وقته من آهنگ ایرانی گوش نداده‌م" حالا نه که ایرانی گوش ندیم خارجی گوش میدیم. نخیر. هیچی گوش نمی‌دم. ولله نمی‌دونم چطور صبح رو شب می‌کنم و شب رو صبح که هیچ‌گدوم از این کارا رو هم نمیکنم حتی. دیگه چی دلم می‌خواد؟ ... ها... تلویزیون. دلم می‌خواد تلویزیون داشته باشم. خبر گوش کنم باهاش. همینجوری تو خونه دارم می‌گردم اون هم خبرش رو بگه و من بشنوم. مجبور نباشم برم آنلاین سرچ کنم ببینم چه‌خبر. تازه کی میره انلاین سرچ کنه ببینه چه خبره. یعنی اگر آدم‌ها تو آزمایشگاه با هم حرف نمی‌زدند، من نمی‌دونستم انتخابات فرانسه کی هست حالا... در این حد. سر این بی‌خبر بودنم این دفعه‌ای یه چیزی شد، دلم سوخت خیلی. نه اینکه دلسوزی کنم. دلم سوزید واقعا. ولله گویا 5 ماه می، ماه در یک وضعیتی بوده که شب نگاه می‌کردی خیلی خیلی گنده بوده. من که خبر نداشتم. اون شب 5می هم که آدم همینجوری کله‌ش رو نمی‌کنه بیرون ببینه ماه کو... 6می نصف شبی داشتم میرم دستشویی دیدم اهه! ماه چه باحاله امشب. دو دیقه نگاه کردم بعد یهو ازش ترسم گرفت چراغ رو روشن کردم. پسفرداش یهو می‌بینی ملت خارت‌خارت عکس آپلود می‌کنن در شکل و اندازه‌های خوشگل. حالا نه که آخ من ماه رو ندیدم زندگیم پنچر شد. اما این‌موقع‌ها آدم یه جوری میشه دیگه. فکر می‌کنی که چه چیزای دیگه داره از کف من میره و من بی‌خبرم؟... بعد حالا یه سوالی، این کانال چهار ما بود، یه سری برنامه خوب داشت. من دلم واسه اون برنامه‌ها واقعا تنگ شده و طبغا باید اینجا خیلی بهتر بتونم پیدا کنم اینا رو انلاین. اما اصلا نمیدونم برنامه‌ها رو از کجا برمیداشتند دوبله میکردند که حالا ما برداریم. یه سریش که این برنامه حیات وحشی‌ها بود. طبعا میگید discovery channel. خب نه از اونجا نبود. چون من یادمه که نریشن اصلی فیلم فرانسه بود... بعد یه سری برنامه دیگه بود، هی طرز ساهت چیزای مختلف رو نشون میداد. کارخونه چیپس‌سازی کارخونه ماکارونی. این صفحه وینیل‌ها رو چه‌طروی میسازن... اسم برنامه‌ش هم تو همین مایه‌ها بود... اَه چقدر اون موقع که اینا رو می‌دیدم آدم با‌شعور و بامطلعی بودم... یه برنامه دیگه هم داشت، لامصبا نمیدونم این یه قلم رو از کجا دوبله کرده بودند. سبک به سبک هنر نقاشی رو توی دوره‌های مختلف بررسی می‌کرد و بابت همه‌ش مثال می‌زد از روی تابلوهای خفن. آس ماجرا یادمه واسه انقلاب فرانسه بود. یکی از این نقاشا خیلی انقلابی بوده، بعد که انقلاب میشه دیگه همه هلاکش بودند. بعد کم‌کم میشه از این انقلابی‌هایی که ماجرای گیوتین رو آورد و لیست درست می‌کردند آدم می‌کشتند. آخرش هم وقتی ناپلئون اومد زد انقلابشون رو پکوند، یارو رفت با ناپلئون... فکر کنم نقاشی تاج‌گذاری ناپلئون رو هم این کشید. و ملت خیلی ناراحت شدند از این کارش... بعد نقاشه یه مرضی داشت، باید همه‌ش تو وان جموم می‌موند... آخرشم یه جوری بدی از همین مریضیش مرد. بعد مثلا ماجرای این نقاشه تموم میشد، ادامه برنامه می‌رفت رو سایر نقاشهای اون دوره. لامصب خوب برنامه‌ای بود... کسی یادش نمیاد این چی بوده؟ .. بعد همین دیگه، داشتم میگفتم...اون تلویزیون ایران، با همون 7 تا کانالش، باز ممکن بود یه موقع یه چیزی گیرت بیاد. اینجا خب من تلویزیون ندارم (یعنی دارم، کابلش رو صابخونه یه روز گفت "یه لحظه به من میدی کابل رو" بعد دیگه پس نیاورد- براهمین تلویزیون به چیزی وصل نیست) حالا تلویزیون ندارم. اینترنت که دارم. خیلی هم زودتر از واحد ترجمه تلویزیون برنامه گیرم میاد. اما اصلا نمیدونم کجا رو ببینم. چی رو ببینم. اصلا بدونی کجا رو ببینی. کی آخه پامیشه هرروز بره چک کنه ببینه برنامه امروز چیه. دلم می‌خواست یکی آدمیزادی انسانی چیزی تو خونه اون دوروبر می‌بود، یهو می گفت ببین بیا اینو ببین. بعد میشستی پای تلویزیون. برنامه‌ت رو میدیدی. دلم می‌خواست زندگیم جعبه جعبه، چمدون چمدون نبود. دلم می‌خواست انقدر خیالم راحت باشه که برم " برا خونه‌م" پلدون بخرم،‌چمدونم، حالا نه اینکه برم خرید خونه. اما اگه یه چیزی خوشگل بود، اولین چیزی که به ذهنم میاد اسباب‌کشی و در نهایت دورریختن همه‌شون واسه روزی که جمع می‌کنم و میرم نباشه (-میدونم میشه بازارگاراژ گذاشت و رد کنی که بره. اما آخه کی میاد خرت‌وپرت‌های منو ببره آخه)

ویرم گرفته. یه‌جوری کلافه‌ و اذیتم. تعارف نداریم که. عصبانیم یک مقدا و بشدت باید رو خودم کار کنم که درون خشمناکم نزنه بیرون. باید از این خونه بریم. من و هم‌خونه‌ایه. من می‌خوام برم چون دارم از دست صابخونه دیوانه میشم. دارم 2 ماه زودتر از موعد قراردادم میرم. احتمالا تموم نقشه‌هایی که کشیده‌م واسه اینکه صابخونه پول ماهی که نیستم رو ازم نگیره به درد نخواهد خورد و تقریبا روشنه که اجاره یک ماهی که نیستم رو ازم خواهد گرفت. اما هم‌خونه‌ایه قراردادش همون موقع تموم میشه. اونم به اندازه کافی با صابخونه بساط داشته. به اندازه کافی یعنی تا الان چندین دفعه دعوای ریزریز کرده‌اند و یه دفعه هم یه دعوایی که گویا 45 دقیقه سر هم داد میزده‌اند. شکر خدا من خونه نبوده‌م. خلاصه‌ش اینکه صابخونه‌هه از اون هم‌خونه‌ایه آشاکرا بدش میاد و میخواد که اون بره. عوضش من رو دوست داره. چرا من رو دوست داره؟ چون من بی‌زبون و خاک‌برسر هستم. چون هردفعه که میاد یه چرتی می‌گه هی می‌گم ملاحظه سنش رو بکن. یکی نیست بگه خب چرا اون ملاحظه تو رو نکنه... اون دفعه‌ای از دست هم‌خونه‌ایه عصبانی بود صبحش اومده بود سر من داد میزد. حالا مهم نیست. خلاصه این زنه میخواد من رو نگه‌داره و هم‌خونه‌ای رو بندازه بیرون. خود هم خونه‌ای هم می‌خواد بره بیرون. اما دوستمون از این مدلهاست که از حرف تا عملش همچین اساسی طول می‌کشه. من تکاپوم واسه دررفتن از این خونه 10 برابره اونه به امام. هی بهش گفتم بیا آگهی ببینیم. گفت امروز کار دارم، فردا مشق باد تحویل بدم، فلان روز بهمانه، بهمان روز فلانه. من خرم هی می‌گم گناه داره. کار داره. حالا انگار ما گناه نداریم. ما کار نداریم. آگهی خونه‌ها رو پیدا کرده‌م. یه جدول درست کردم آنلاین. مشخصات خونه‌ها. آدرس و شماره تماس. هم‌خونه‌ای گفت تو بگرد، من زنگ میزنم. جدول رو فرستادم با 10 تا مورد... به هیچکدومشون زنگ نزده. هی هرروز مورد اضافه می‌کردم به جدول. میدیدم هی خبری نمی‌شه. جمعه که بود، میگفت دوشنبه عصر میام آفیست رنگ میزنیم. دوشنبه عصر یه درامایی پیش میومد می گفت پنجشنبه میام. پنجشنبه نمی‌دونم یه اتفاق دیگه میفتاد بعد میدونی خودم رو میذارم جای اون، میگم خب حل تمرینش طول کشیده. میخواسته با فلان استاد حرف بزنه. هفته دیگه تحویل فلان مشقشونه. عب نداره. روال فوق الان یه سه‌هفته‌ای هست که اتفاق افتاده. در آغاز هفته سوم رفتم از تموم آگهی‌های خونه‌ها پرینت گرفتم. عصر تو خونه همه پرینت ها رو داده‌م بهش. می‌گم ببین از اینا باید انتخاب کنیم. تو ببین انتخابت چیه. اولش گفته که آخ ببخشید و بعدشم وای چرا همه‌چیز انقدر گرونه. اما الان در پایان هفته چهارم هستیم و این هنوز جوابی به من نداده. دارم کم‌کم فکر می‌کنم که جا گرفتن با این رو بیخیال بشم و بگردم ببینم ملت دنبال همخونه‌ای میگردن یا نه. فقط تنهای چیزی که میدونم اینه که نباید اتاق اجاره کنم تو خونه یک نفر. وگرنه همه این مسخره‌بازیاش باز واسه ماس...
امروز بعد 3 روز کنفرانس اومده‌م خونه. سعی کردم نه صاب‌خونه من رو ببینه نه هم‌خونه‌ایه. نمی‌دونم دارم مردم‌گریز می‌شم یا دارم از این دونفر میگریزم. نمیدونم کلا عوض کردن هم‌خونه‌ای بهتره، یا درست‌تره که یاد بگیرم با آدمی که هی میگه باشه باشه و کارش رو نمی‌کنه در زندگیم چیکار کنم. در حال حاضر استراتژیم اینه که ولش کنم برم دنبال کار خودم