Thursday, October 30, 2008

من امروز صبح فهميدم ايراد قضيه از کجاس. دقيقا امروز صبح درحاليکه اصلا حوصله شروع روز رو نداشتم فهميدم قضيه اين احساس غم عجيب و غريب، اين خشم و کلافگي و ناراحتي از اوضاع -درحالي‌که همه‌چيز در بهترين حالت ممکنه است- که من رو داشت واقعا از پا درمي‌آورد چيه.
خيلي ساده بود، ايراد اين بود که همه‌چيز در بهترين حالت خودش بود و من دائما منتظر يک اتفاق بد و وحشتناک بودم. چون اوضاع چند وقت اخيرم طبق قانون هميشگي زندگي، که الزاما نبايد چند لحظه آروم و خوشحال باشي و هميشه يا يه آشنايي بايد از دنيا بره، يا يکي بايد مريض باشه، يا خودت بدهي داشته باشه، يا با يکي دعوات شده باشه، يا کارت لنگ اين و اون باشه و يا يه قضيه‌اي دائما آزارت بده؛ نبوده.
دقيقا چون چند وقته که برنامه داري، زندگي داري، کار داري، فکر داري و بدبختي‌هاي فلج کننده نداري، همه‌ش منتظري که "اون" اتفاق بد بيفته. دائما به همه‌کس و همه‌چيز شک داري و همه‌جا رو مي‌پايي که ببيني ضربه‌ي بزرگ از طرف چه کسي/ماجرايي بهت وارد مي‌شه.
کل قضيه همين بود. من دائم منتظر بدترين بلاهاي که مي‌شه سر يک نفر و عزيزانش بياد بودم و ناخودآگاه خدا رو بابت اتفاقي که "خواهد افتاد" مقصر مي‌دونستم و دائما زير چشمي و چپ‌چپ نگاهش مي‌کردم و گارد گرفته بودم ببينم چه بلايي سرم مي آره.
دوروبر رو که نگاه مي‌کنم اتفاق‌هاي عجيب مي‌بينم، آد‌هاي مريض و عصبي و بداخلاق و کلا ديوونه زندگي‌شون مستدامه و خودشون تو خشمشون دارن له مي‌شن؛ از اون‌ور هم آدم خوبا يهو بچه‌شون معلول ذهني/ جسمي مي‌شه، يه آدم نزديکشون مي‌ميره، يهو سنگ از آسمون مي‌افته رو سرشون و خلاصه اونا هم يه‌جوري بيچاره مي‌شن.
يکي به من بگه اين چه بساطيه که اون بدبختي که مقرب‌تر است، جام بلا بيشترش مي‌دهند، اوني که آدم مزخرفيه داره مکافات عملش رو مي‌بينه و من هم که تکليفم معلوم نيست تو برزخيم که دومي نداره. نکنه قضيه همون "لقد خلقنا الانسان في کبد" ِ . از ترس خشم و غضب خدا و ابتلا و امتحان، چنان اسير و فلج شده‌م که موقع رحمان و رحيم بودنش هم نمي‌تونم از جام تکون بخورم. وقتي هم برايم حديث قدسي مي‌آورند که خدا فلان و بهمان گفته و گفته که همه انسان‌ها را دوست دارد، بي‌جهت روبرو رو نگاه مي‌کنم که فکرم مجبور به سبک سنگين کردن آن چيزهايي که ديده‌ با آن چيزهايي که مي‌شنود نشود.

Wednesday, October 29, 2008

اصولا پدر و ‌مادر‌هاي مهربان و متوجه و مدرن و غيره فرزنداني لوس و ننر و غير قابل تحمل دارند و برعکس  

Monday, October 27, 2008

بسمه‌تعالي


متخصصين محترم، نخبگان، دانشمندان ايران اسلامي
با سلام
   
      احتراما؛ ضمن عرض خسته نباشيد خدمت شما و همکاران محترمتان؛ خواهشمند است يک دستگاه قفل کودک ويژه گوگل‌ريدر براي اين‌جانب طراحي و تهيه نماييد. تا بدين‌ترتيب بنده اوقات کمتري را در آن مکان به غازچراني مشغول باشم.

پيشاپيش از شما بابت همکاري صميمانه‌تان تشکر مي‌کنم.


امضا:
رد

Friday, October 24, 2008

تو يه جايي خوندم كه ما بايد حداقل 20 روش شاد‌كننده و آرامش‌بخش كه بدردمون بخوره رو بلد باشيم و مواقعي كه دچار كسلي، حال‌گرفتگي، بي‌حصولگي و رخوت مي‌شيم از اين روشهاي از پيش تعيين شده استفاده كنيم. تاکييد شده بود که اين روشها بايد قبلا تعيين شده باشند و موقع کسلي و بيحوصلگي و آشفتگي، وقت مناسبي براي فکر کردن به "چيکار کنم از اين وضع درآم؟" نيست.

خودم بشخصه بلد نيستم؛ نهايتا 3يا 4 روش براي خوشحال کردن خودم بلدم، که از بين اونا 2تاشون نياز به يه سري چيزايي داره که ممکنه خيلي از مواقع فراهم نباشن و به‌همين‌دليل اون 2 تا روش حذف شن، پس من مي‌مونم با 1 يا 2 روش باقي‌مونده، که وقتي حالم خوش نيست هي انجامش مي‌دم و بعد هم تعجب مي‌کنم که چرا من حالم خوب نمي‌شه و من که صدبار حرکت خوشحال‌کننده‌ي‌1 رو انجام دادم و پس لابد من يه‌درديمه اصلا و بروبگير تا آخرش.
درحالي‌که من اگه بجاي اين 3-4روش، مثلا 10تا کار-حرکت-فن-متد خوشحال‌کننده بلد بودم، اگه مي‌ديدم اولي جواب نداده، دومي رو امتحان مي‌کردم، نشد سومي رو، نشد بعدي و ...حداقل اگه در پايان هنوز حالم گرفته بود، مي‌تونستم با قاطعيت بيشتر بگم حتما يه‌درديمه.
الان يه مثال رو باهم بررسي کنيم:
همين جمعه رو نگاه کن، از همين الان بعدازظهر جمعه شروع شده و نکبتش مثل موريانه داره سرتاپاي منو مي‌جوه، انتخاباي من واسه خوشحال کردنم و درآوردنم از اين اوضاع چيه؟
1-فيلم ببينم (بد نيست)
2- بگيرم بخوابم (خواب جمعه هيچ‌وقت نتيجه مطلوبي برام نداشته)
3- برم بيرون (چطور؟ کجا و کي؟---گاهي همين سوالا دقيقا باعث مي‌شه پامو از خونه نذارم بيرون)
4- همين‌جور بشينم جلوي کامپيوتر زل بزنم ببينم کسي چيزي تو گودر شر مي‌کنه بخونمش يا نه.
5-کتاب بخونم (انتخاب خوبيه، فقط چون احوالاتم بسرعت تحت تاثير کتابه قرار مي‌گيره؛ مي‌بايست تا حد امکان از کتابايي که شرح بدبختي‌ها و بيچارگي‌ها هستن دوري کنم)
 و خب راه ديگه‌اي به ذهنم نمي‌رسه. براهمين روش خلاص شدنم از جمعه محدود مي‌شه به همين‌کارا و نتيجه‌شم مي‌شه هموني که توضيح دادم.
بنظرم بد نيست، اگه هرکي هرکاري که تاحالا کرده و براش موثر بوده يا برعکس نتيجه نامطلوب داشته رو اعلام کنه که حداقل جمعه بعد، انتخاباي بيشتري داشته باشيم.

پ.ن.:
يه سري توصيه کلي که براي خودم موثر بوده (ويژه روزهاي جمعه)
1- کلا روز جمعه غذاي چرب نخورين، اثر چرندش رو خيلي بيشتر از بقيه روزا مي‌ذاره، تا حد امکان صبح کره نخورين.
2- اگه عادت به خوردن پياز و سبزي با غذا دارين، جمعه‌ها سبزي بخورين (نمي‌دونم چرا پياز "در روز جمعه" باعث تخمير آدم مي‌شه)
3- روز جمعه، بصورت درازکشيده کف زمين تلويزيون تماشا نکنين.
4- روز جمعه کسي حوصله پست شاد و خوشحال نوشتن و چيزهاي جالب‌مالب شر کردن نداره، بي‌جهت وقت خودتون رو پاي گودر تلف نکنين.




Thursday, October 23, 2008

اَنجَزَ اَنجَزَ اَنجَزَ وعده

نَصَرَ نَصَرَ نَصَرَ عبده


قربون دستت
ببينم چيکار مي‌کنيا

Tuesday, October 21, 2008

بنظرم بايد واسه لحاف و پتو يه ضخامت اشباع در نظر گرفت.
بذارين يه مثال ساده و رايج بزنم: فرض کنين يه ليوان چاي دارين و مي‌خواين با شکر شيرينش کنين، شکر مي‌ريزين و هم مي‌زنين تا شکر حل بشه، اما از جايي به بعد (مثلا از قاشق 4ام شکر)، ديگه هرچي هم بزني شکر حل نمي‌شه، فقط در ته استکان ته نشين مي‌شه، چون مقدار شکر در چاي به يه تعادلي رسيده. درواقع در اون لحظه، هرچقدر شکر در چاي حل بشه، همون ميزان شکر ِ حل شده از چاي خارج مي‌شه. خلاصه که اضافه کردن شکر ديگه تاثيري بر شيريني چاي شما نداره و فقط يه کپه شکر ته استکانتون باقي مي‌مونه. به غلظت شکر موجود در چاي، تو اون لحظه‌ي تعادل، مي‌گن غلظت اشباع (يعني در اين شرايط از دما و فشار، نهايتا اين مقدار شکر تو چاي حل مي‌شه)

حالا حکايت ماست که وقتي از شدت لرز، هي به تعداد لحاف‌هاي روي خودت اضافه مي کني و مي‌بيني از يه جايي به بعد (از لحاف 4ام به بعد) اضافه کردن لحاف‌ها هيچ تاثيري بر گرم شدن و کاهش لرز نداره و فقط باعث مي‌شه وزن بيشتري روت قرار بگيره و له شي. به اين ضخامت لحاف، ضخامت اشباع مي‌گويند.

Monday, October 20, 2008

اين چه بساطيه؟ مظفر‌الدين شاه هم، قد ِ من مريض نمي‌شده به امام

Friday, October 17, 2008

حقي ازم ضايع شد.
اول باور نکردم و يه‌مقدار غرغر کردم و بعد غرغرها بزرگ و بزرگتر شد و هي به فکرهايم شاخ و برگ دادم، يکمرتبه چشم باز کردم ديدم تمام تخيلاتم (حتي مسخره‌هاي غيرممکن‌ش) به وقوع پيوسته و حتي اوضاع خيلي بدتر از توهماتم شده. بعد تصميم گرفتم تمامي کارهايي که بايد را انجام بدهم. در اين لحظه هيچ احساسي نداشتم، خالي بودم و ماشين‌وار عمل مي‌کردم...بعد عکس‌العمل آدمها را ديدم، تمامي آنهايي که حق را جويده بودند، يا جويده شدنش را ديدند و به روي خودشان نياوردند، از من طلبکار بودند، بعد يکمرتبه خسته شدم، خيلي خسته شدم و تصميم گرفتم اصلا همه‌چيز را رها کنم. مي دانستم تصميم سرتاپا مسخره‌ايست و غيرممکن است اين‌کار را بکنم اما در آن لحظه دوست داشتم آن‌طور فکر کنم (احتمالا چون هيچ‌کس دوست نداشت خودش را وارد بازي‌اي کند که من ناخواسته داخلش افتاده بودم و هيچ‌ربطي به طرفين نداشتم، اما چون آن وسط بودم مشت و لگدها به من اصابت مي‌کرد، احساس بيچارگي مي‌کردم و دلم مي‌خواست حداقل خودم براي خودم دلسوزي کنم). بعد از اين مرحله، وارد فاز خشم شدم.
خشم از تمامي آنهايي که باعث شده‌بودند اين اتفاق بيفتد، و بعد تمامي آنهايي که سعي مي‌کردند خودشان را کنار بکشند تا مسئوليتي برايشان ايجاد نشود. در اين مرحله در حال ترکيدن بودم. مدتي از اين حالتم گذشت و بعد يکدفعه ساکن ساکن شدم. نه بابت دلسوزي براي خودم، نه خسته شدن از جنگيدن و بحث و جدل با آدمهاي مرتبط و نه هيچ چيز ديگه. چون فکر کردم بيشتر از اين کاري از من بر نمي‌آد. يک لحظه خواستم تموم بشه و تموم شد.

حالا از اون موقع دارم به 2تا چيز فکر مي کنم:

1. مکانيزم رنجيدگي چيه؟ يعني هر آدمي به ترتيب چه احساسايي رو تجربه مي‌کنه و چطور فکر و عمل مي‌کنه؟
2.ميزان تلاش مناسب براي رنجيدگي‌ها چيه؟ چون از طرفي اگه پافشاري بکني، ممکنه خيلي چيزهاي ديگه رو از دست بدي يا حتي ممکنه از دست ندي، اما از ترس از دست دادن کوتاه مي‌آي. از طرفي زياد شنيده‌ايم که مي‌گن ايرانيا اعتراض کردن بلد نيستن و هرکس حقشون رو بخوره، مي‌گن فداسرم و ارزشش رو نداره و يا هرچي، در حالي‌که ممکنه واقعا چيز با ارزشي باشه. (در مورد ايراني‌هاي عزيز، باکلاس و محترمي که هرچي مي‌شه عصاي ماشين رو برمي‌دارن و زنجير چرخ دور سرشون مي‌چرخونن صحبت نمي‌کنم.)


دوست دارم بدونم اگه مورد مشابهي داشته‌ايد، روند تغيير فکرتون چه‌جوري بوده.

Thursday, October 16, 2008

همين‌جا، در همين لحظه به خودم قول مي‌دم هرچي آهنگ،تصنيف، آواز، ترانه، بحر طويل، روحوضي، شيش و هشت، با مفهوم، محلي، درپيت، کوچه بازاري شنيدم رو ياد بگيرم و سعي کنم هرچي هست رو پيدا کنم، فقط و فقط واسه وقتي که من بودم و چارتا ديوار، اون خونه سرد و ساکت نمونه، وقتي بعد عمري چند نفري رسيديم بهم، به‌جاي اينکه از مصيبت‌هايي که بهمون گذشته و بدبختي‌هاي بعديمون بگيم، بشينيم آواز بخونيم، که وسطاش ياد چيزاي دوست‌داشتني بيفتيم، اگه يکي بعد عمري گفت قديم‌ترها اوضات چطور مي‌گذشت، همينا رو تحويلش بدم که نه اون بفهمه واقعا چه‌خبر بود و نه خودم يادم بياد.

علي‌الحساب:

جومه نارنجي
اين (خصوصا از دقيقه 1 به بعد)
مقدمه در فکر تو بودم (که اخيرا ناديده گرفته شده)
ز من نگارم (کلا براي هر موقعيتي جواب مي‌ده)


پ.ن.: در دوران کودکي از سيما بينا خوشم نمي‌آومد، بنظرم خيلي جيغ مي‌زد، رو همين حساب هيچ‌وقت سراغش نمي‌رفتم، امروز تصادفا رفتم سراغش و ديدم بَهَ، هزارماشالله پديده‌ايه واسه خودش، آهنگاي مخصوص کوچه‌ش رو اکيدا توصيه مي‌کنم

Monday, October 13, 2008

در دانشگاه و محيط‌هاي آموزشي به چه چيز سيستم مي‌گويند؟
سيستم (در اينجا) عبارت است از يک ‌وب‌سايت که قرار است در آن اطلاعات دانشجوها، دروس و ساير موارد درج شود، اما در واقع اين سيستم يک اختاپوس زيگيل‌دار است که وقتي داده‌اي وارد آن مي‌شود، چون "وارد سيستم شده" قابل تغيير، حذف و پردازش نيست؛ سيستم موجودي هوشمند است که سرخود کارهاي جالب مي‌کند و دانشجوي حيرت‌زده وقتي به مسئولين محترم امور، مراجعه مي‌کند همه لب ورمي‌چينند که "خب ما نبوده‌ايم که، سيستم بوده"، اين سيستم از زير بته روييده و لابد دکمه‌هاي accept و confirmاش را خودش کليک مي‌کند.


پ.ن.: کارتون Turtles (لاک‌پشت‌هاي نينجا) رو يادتونه؟ يه مغز رئيس همه موجودات بد و دشمن‌ها بود که در يک حباب شيشه‌اي زندگي مي‌کرد و به بقيه دستور مي‌داد چطور ملت رو بيچاره کنن، تصوري که عزيزان کارمند اداره آموزش، در طي 2 روز اخير از سيستم براي من ايجاد کرده‌اند، يه چيزي تو مايه‌هاي همان مغز خبيث لاک پشت هاي نينجاست.

Saturday, October 11, 2008

بحمدلله، معضل فرهنگي اجتماعي بسيار بسيار مهم "در Red Carpet چه بپوشيم؟"، همچون ساير معضلات نظير پشم، پنبه، ويسکوز، رايون، ابريشم مصنوعي، تترون، ژورژت و پوپلين در وبلاگستان فارسي بررسي شده و نتايج جامع و کاربردي حاصله، به آيندگان تقديم شد.

Friday, October 10, 2008

وحشت بزرگ اين است: نکند درد بي‌دردي گرفته باشم

Thursday, October 9, 2008

وقتي دائم در منزل مي‌ماني و فقط مواقعي که لازم است از منزل بيرون مي‌روي، تبديل مي‌شوي به همين چيزي که من هستم.
موجود خموده‌اي که انگار در تار عنکبوت گير کرده و عنکبوته چندين دور وي را در تارهايش پيچانده و خلاصه نه دستش تکان مي‌خورد نه پايش و مثل اين مُخَدَه لوزي لوزي زرشکي‌ها يه گوشه افتاده و به هيچ دردي نمي‌خورد. هرکار هم براي خروج از خمودگي انجام مي‌دهم (باز کردن پنجره جهت هواخوري، خوردن يک عدد  سيب [که ميوه‌خواري جدا از من  بعيد است]، خوردن چاي، آب سرد) هيچ تاثيري بر احوالات من نداشته و من همچنان بصورت مچاله سعي مي کنم بر کرخي غلبه کنم و آن‌کاري که بايد را انجام بدهم.
سوال ايجاد شده اين است: واقعا چون توي خونه مي‌مونم اين‌طوري شدم يا کساني که بيرون هم مي‌رن اين‌طوري هستند؟
مچکرم.

Monday, October 6, 2008

فک پايين سمت راست يکي
فک بالا سمت چپ يکي
اين دو تا دندون اوضاعشون خرابه و آب سرد و هر چيز شيريني که مي‌خورم منفجر مي‌شم تا قورتش بدم بره...
چيزي که الان فکرم رو مشغول کرده اينه که خوراکي‌ها رو به کدوم سمت دهانم ارسال کنم که کمترين شوک رو به چشم و گوش و مغز و غيره‌م وارد کنه...چون ظاهرا يه سيم از دندون به همه‌جاهاي ديگه‌ي بدن کشيده شده...لامصصب يه تيک که مي‌زنه تموم اعضاي ديگه‌ي بدن به عسر و حرج و ضجه مي‌افتن.
دغدغه دوم هم اينه: اون لحظه‌اي که روي صندلي ترسناک دندون‌پزشکي نشسته‌م و يارو با اون سيخه داره دندونا رو چک مي‌کنه، وقتي سيخه مي‌خوره به دندونم چه بلايي سرم مي‌آد...

Saturday, October 4, 2008

آدميزاد هرچقدر هم آرنولد باشد، گاهي دلش مي‌خواهد بگردد واسه اتفاقات مختلف، مقصرهاي مختلف پيدا کند و بعد برود توي کمدي، زير لحافي جايي قايم شود؛ تا آبها از آسياب دلش بيافتد.

Thursday, October 2, 2008

رفتم اين تسته رو که ايشان هم انجامش داده بودند رو دادم، مي‌فرمان بنده به شرح ذيل‌ام... راس مي‌گه لامصب.. از بس که من نابغه ‌(هنه؟) مي‌باشم.


نابغه

(تاثیر پذیر، درون گرا، آرمان گرا، متفکر)

تو یک تیپ "نابغه" هستی. تو می توانی ساکت و کم حرف باشی اما پشت ماسک خاموش و کم حرف تو، یک ذهن فعّال وجود دارد که به تو اجازه می دهد که همه موقعیّتها را تجزیه و تحلیل کنی و در پایان، راه حل های خلّاقانه و دور از ذهنی را انتخاب کنی! مردم عادی این تحلیلهای ذهنی تو را نمی فهمند و فکر می کنند که پنهانی مشغول دوز و کلک چیدن هستی!

به هر حال، سلیقه و اصالت، نقاط قوّت تو هستند و مردم وقتی که تو را بشناسند، به قضاوتها و تصمیماتت احترام می گذارند. و اگر یاد بگیری که فقط یک کم خوش برخورد تر باشی، می توانی رهبر بسیار خوبی باشی. تو مطمئنّاً چنین تصوّری را در همه ایجاد می کنی. فقط مطمئن شو که همه نقشه ها و دسیسه هایی که پشت پرده مشغول کار کردن روی آنها هستی، بی خطر باشند!

اضافه: اون تستي که منگول تو کامنت‌ها گفت رو رفتم انجام دادم. اين تسته يه چيز اصل و نسب دار و درست درمونه که پايه‌گذارش کارل يونگ بوده گويا. ضمنا انگار سعي شده تست ايرانيه ترجمه‌اي از اون باشه، ولي من هم اون‌يکي رو توصيه مي‌کنم، چون هم توضيحاتش بيشتره، هم درصدها توش گنجونده شده و هم دليل‌هاش منطقي‌تره. و پذيرفتني‌تر.

جهت مطالعه بيشتر: اينجا

بنابراين تسته اين‌جانب يک ENFJ مي‌باشم.

امضا:

رد