tag:blogger.com,1999:blog-21720083123562062662024-02-18T19:54:29.918-08:00redwayUnknownnoreply@blogger.comBlogger202125tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-88335521581466496082015-07-07T00:41:00.001-07:002015-07-07T00:41:37.931-07:00چون كه گل رفت وگلستان شد خراب<div dir="ltr"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><span style="font-size:12.8000001907349px">حالا فعلا که حال ندارم طولانی بنویسم، علیالحساب من را در توییتر بجویید. اونجا خرده خرده و جویدهتر حرف میزنم. <br></span>Ruby Varoujian</div></div> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-79079604215124265882015-04-13T05:46:00.001-07:002015-04-13T05:46:05.464-07:00قفط سوت بزن بازرس<div dir="ltr"><div dir="rtl">دوست<div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif;display:inline"> عزیز من خوبم. زندهم. تلاش میکنم. روزهایی هست که بسیار تنبلم. روزهایی هست که مثل خرمنکوب کار میکنم و در هر صورت میگذره انشالله. </div></div><div dir="rtl"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif;display:inline">آخرشم یه چیزی میشه دیگه. زنده میمونیم. </div><span style="font-family:tahoma,sans-serif">برنامه<div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif;display:inline"> مقاومته. <br><br><br></div></span></div><div dir="rtl"><span style="font-family:tahoma,sans-serif"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif;display:inline"><br></div></span></div></div> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-64635822929113792392015-01-05T13:24:00.001-08:002015-01-05T13:28:14.743-08:00پودر شد ریخت زمین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma,sans-serif;">
<div class="" style="font-family: arial,sans-serif; font-size: medium;">
</div>
<div class="" style="font-family: arial,sans-serif; font-size: medium;">
</div>
<div class="" style="font-family: arial,sans-serif; font-size: medium;">
</div>
<div id=":1mn" style="font-family: arial,sans-serif; font-size: medium;" tabindex="-1">
</div>
<div class="" id=":1mz" style="font-family: arial, sans-serif; margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; padding-bottom: 5px;">
<div class="" id=":1n0" style="overflow: hidden;">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
من مینویسم. من مینویسم. من مینویسم. (متن طولانیست. با این وجود اگر بخونیدش من خوشحال میشم:) اونهایی که اینجا رو برای داستانهای تجربهی مهاجرت و دکترا دنبال میکنن لطفا این پست اخمو رو ببخشند)<br />
<br />
دفعه قبلی که نوشتم کی بود؟ حوالی اکتبر. ماجرا هنوز مقالههه بود (جهت اطلاع: مقالههه هنوز سابمیت (ارسال برا ژورنال) نشده و داره بین یه مشت فایل دیگه تبدیل به ترشی میشه). بعد اون یه عالمه اتفاق افتاد. یعنی از اون ۱۰ اکتبر به بعد هر هفته یه کاری داشتم. شب دانشگاه/ آزمایشگاه موندنهای طولانی. ریپورت نوشتن و پروپوزال نوشتن و مطلب نوشتن و رزومه نوشتن و کلا نوشتنهای بیانتها. بعد شد نوبت تستهای بیولوژیک نمونههام. جاتون خالی. نمونهها همچون خاک اره در آب بودند و بیاین در مورد شدت فضاحت ماجرا حرفی نزنم. خرابه بابا. کلا باید ماسمالش کرد تموم شه بره. دیگه این اوضاع رفت و رفت تا رسید ۱۴ دسامبر. از ۱۴ دسامبر تا الان من خاموشم.<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
وقتی به کار/ تز/ دفاع فکر میکنم یه حالت تهوع همراه با نفرت و ترس درونم به وجود میاد. اینکه واقعا چطور ممکنه تا پایان سپتامبر تموم کنم یک معماست که حال ندارم بهش فکر کنم. حالا بعدا حرف میزنیم در موردش.<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
در طول روز یا بیحوصلهم یا خشمگینم. این همه خشم و حرص خوردن رو نمیدونم از کجا میارم اما این رو متوجه شدهم که تمومی نداره. این دو هفته ۱۰ روز نوئل که طی یک بدشانسی هیچجا نتونستم برم و مونده بودم تو خونه به خوابیدن تا بعدازظهر (حدودای ۲-۳) گذشت و بعدش یه نونپنیری چیزی و بعد هم فیلم و سریال و دوباره خواب.<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
واسه خوابم قرص میخورم. چون در حالت عادی وقتی دارم از خستگی میمیرم هم مغزم خاموش نمیشه و خوابم نمیبره. چشمها رو میبندم و میگم «الان بخواب». بعد مغزم شروع به واکاوی همهی شکستها + نقاط تاریک + زمانهایی که خراب کردهم یا اصلا کلا چیزهای بیربط میکنه. مثلا اونشب داشتم فکر میکردم که بابهای عربی چیا بودند. ۷ تا رو میشمردم هشتمی جا میموند. دوباره از اول. «افعال- تفعیل- مفاعله- افتعال- انفعال- تفعل- تفاعل- استفعال» همهش تفاعل جا میموند. اون یکی دفعه یاد امتحان جغرافی افتادم که ۱۸ونیم شدم و معلمه (که عطر organza میزد) اومد دم میزم. آستینهاش با انگشتاش که انگشترهای قلمبهی ترسناک داشت یکی یکی زد بالا و با عمیقترین صدایی که ماشد شنید گفت «بد. خیلی بد. این بدترین برگهی امتحانی بود که دیده بودم. این افتضاح رو چطور میخوای ببری خونهت؟ چطور روت میشه پات رو بذاری خونه امروز؟» (میون کلامتون: خانم مجیدیان محترم. زنیکهی عوضی- امیدوارم الان سلامت باشی و خانوادهت کنارت باشن و غمگین نباشی. اما زنیکهی عوضی دیوانه منظورت از این کارا چی بود؟ ۱۸/۵ تو تاریخ دوم دبیرستان که دیگه تهش این بود که شاههای قاجار رو به ترتیب بگی و جای احمدشاه و محمدعلیشاه رو جابهجا نکنی واقعا ارزش این رو داشت که یه بچهی بدبخت رو انقدر زجر بدی؟ زنیکهی بیشعور واقعا فکر میکردی بچههه چون نتونسته سوال «دو مورد از دستآوردهای نهضت ۱۵ خرداد را نام ببرید» رو جواب بده باید گل گرفت بهش؟ مرض داشتی زنیکهی خر؟)<br />
برای خوابم گلگاوزبون و درمانهای خانگی/سنتی جوابگو نیستند. این قرص خوردن عملا تنها روشیه که میشه خودم رو از برق بکشم. متاسفانه مجبورم قطعش کنم چون طولانی ادامه دادنش عاقبت خوبی نداره. </div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
ورزش رو به کل کنار گذاشتهم. یعنی حداقل از سپتامبر به اینور اصلا پام رو توی اون سالن ورزش نذاشتم. اون همه هم پول اشتراکش رو دادم. بچه که بودم تو مهمونیها یکی یهو گیر میداد به بابام که اصلا ورزش نمیکرد و بشدت سیگار میکشید. طرف میگفت آقا فلانی بیاین بریم ثبتنام کنیم فلان جا ورزش. نمیدونم بابام دوست داشت، اون لحظه علاقمند میشد، یا تماما تو رودرواسی یارو بود. خلاصه میرفت یه پول گنده میداد و ثبتنام میکرد. یه پول گنده رو مامانم میگفت. وقتی با بابام دعوا میکرد که چرا یه پول گنده داده فلانجا و نمیره ورزش کنه. وسط دعوایی که مامان میکرد معلوم نمیشد مشکل یه پول گندهههس یا اینکه چرا ورزش نمیکنه. مامان دعوا رو یه جوری مدیریت میکرد که هردو مشکل اصلی باشند. </div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
مامان تلاش میکرد من هوشمندانهتر درس بخونم (هوشمندان سیارهی اوراک - آخی :) ). برام چندین و چندتا کتاب هوش برای کودکان و نوجوانان- ریاضیات برای گروه سنی جیم و دال، هندسهی فضایی برای کودکان میخرید. همهشون هم ترجمهی عادل ارشقی. من بیشتر از اینکه محتوای اون کتابا برام جالب باشه میخواستم بدونم این ارشقی رو arashghi میخونن یا arshaghi. </div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
یه دفعه نمیدونم چی شد دعوا شد و مامان گقت من این همه پول کتاب دادهم برا تو. تو حتی پولشون رو هم نمیتونی جبران کنی و من رفتم قیمت پشت کتابها رو جمع زدم و پولهایی که داشتم رو جمع زدم و ورداشتم گذاشتم روی اون طاقچه دم اتاق مامان اینا. طبعا پول به اندازه نداشتم. رو یه کاغذ نوشتم پول توجیبیم تا فلان سالگیم رو نمیخوام که پول کتابها جمع شه. نه کتابا رو میخواستم نه پولا رو. متوجه نبودم. باید رو کاغذ مینوشتم «من خنگم. ولم کن.» البته روش خوبی نبود. منجر به دعوای بیشتر شد و یادم نمیاد آخرش چی شد. </div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
ورزشه رو میگفتم. آره دیگه. یه ساله ثبتنام میکنن حمالا و نمیشه بگی اصلا بیشتر پول میدم اما ۳ ماه ۳ ماه قرارداد رو تمدید میکنم. نمیشه. لبخند میزنه و میگه اوه من نمیتونم. این آپشن توی منوی نامنویسیمون نیست. خلاصه بدنم خشک و پیزوری شده. میشینم یه جام درد میگیره. پامیشم یه جا دیگهم درد میگیره. به جهنم بابا اه. </div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
خشم رو میگفتم. آقا عصبانیمها. عادت هم کردهم زبونم رو میذارم لای دندونام که این عادت تکون دادن فکم حداقل دندونها رو نابود نکنه الان این دوتا کنار زبونم گازگاز له شدهست. آدمها جلوم میان و میرن و حرف میزنن و نظر میدن (واویلا که همه نظر دارن- واویلا که هرکی یه چیزی باید بگه- واویلا که اگر چیزی نگن لال از دنیا میرن) من زبونم رو لای دندونهای آسیام پرس میکنم. اگر یک لحظه و فقط یک لحظه عنانم از دستم در بره بسیاری از رابطههای مبنی بر احترامم رو از دست میدم. آدم بدی شدهم. گوشت تلخطور. میدونین شبیه چی؟ شبیه این ادویهی میخک که میریزن تو غذا. یه ذرهش ممکنه برات جالب باشه و بگی واهای چه مزهی باحالی. یکیش که رفت زیر دندونت و مزهی تند نفرتآنگیزش پخش شد تو دهنت فحش جدوآباد میدی. من اون میخک غذام. میترسم زشت هم بشم. دیدین این آدمهایی رو که از بس آدمهای بدی هستند کمکم زشت و نکبتریخت میشن؟ میترسم تلخیم به ریخت و قیافهم هم اثر کنه. </div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
ملت دارن حرف میزنن و مجددا با نظرات گرانسنگشون و اطلاعات عمومی نازشون خفهمون میکنن و من دائم دارم این فکرا رو میکنم «این که مزخرف میگه - اون یکی هم چرند میگفت - این فلانی اصلا کلا آدم داغونیه بابا- اون یکی هم سواد نداره- اه این چرا خفه نمیشه؟ - - بعد فکر میکنم که چقدر بیادبی تو، یعنی چی چرا فلانی خفه نمیشه؟ - - بعد فکر میکنم که فلانی الهی یا تو لال شی یا ما کر - - بعد فکر میکنم که بیتربیت از حرف یکی خوشت نمیاد چرا بد میخوای براش؟ بعد جواب میدم که چون چرند میگه. مزمن هم چرند میگه. ادامه هم میده. دست از چرند گفتن هم برنمیداره.»<br />
حالا همهی این فکرا رو فحشها رو بپیچین تو روزنامه بذارین اونور. اون لحظه که بقیهی جمع سر تکون میدند و میگن «بعله بعله»، اون لحظه که پسره یه چیزی میگه و دوستدخترش پلکپلک میزنه و یه لبخند نخودی هم میزنه که «بعله دیگه. دوستپسرم با معلومات و بهرهمند از قوهی استدلاله» اون لحظه که زن و شوهره به چرندی که اون یکی میگه لبخند میزنن که «عزیزم من از اولش هم عاشق همین نوع نگاه انتقادی و سازندهت شدم» اون لحظههاس که با خودم فکر میکنم «خداوندا چرا همه خر و نفهمن؟ پروردگارا نیرویی به من بده که وقتی دوستپسرم مزخرف میگفت برگردم تو روش بگم عزیزم با کمال احترام داری مزخرف میگی. نه اینکه لپهام هم گل بندازه که موشالا موشالا» بعدش فکر میکنم که اوهو... خودتم نفهمی. بعد فکر میکنم که آره موافقم که منم نفهمم. اما من حداقل یک نفهم لالم تو مغزم صدام بلنده. اما بیرونم صدا نداره. مقوا لوله نکردهم ازش بوق بسازم و دائم حرف بزنم. بعد فکر میکنم که اینا هم بوق دستشون نگرفتند که. یه جمع کوچیک دوستانه/ خانوادگیه. دارن با هم حرف میزنن. بعد هم فکر میکنم که تو که انقدر نکبت و گوشتتلخی و فکر میکنی همه خرن خودت بیا دو کلمه برامون حرف بزن ببینم. </div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" style="font-family: tahoma, sans-serif;">
این ناتور دشت بود پسره همهش غر میزد؟ اون کتاب رو متاسفانه من تو نوجوانی نخوندم. سعادت همراهی با روح عصیانگر و کلافهی پسره رو نداشتم. وقتی خوندمش که قلبم آن چنان لطیف و روحم رئوف نبود. خلاصه به وسطای داستان که رسید گفتم «اه این چقدر غر میزنه. لال شو بابا خفه کردی ما رو.» هیچی خلاصه الان فکر میکنم دارم شبیه پسره میشم. هیچ هم خوشم نمیاد. </div>
</div>
</div>
</div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-45199410901708412882014-09-28T14:11:00.001-07:002014-09-28T14:11:23.325-07:00زرد و سرخ و ارغوانی<div dir="ltr"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">دیشب تا ۳ بیدار بودم. داشتم برا خودم آهنگ دستچین میکردم. مدتها بود همچین حرکتی انجام نداده بودم و بجز اون مجموعهی طلایی ۱۵۰ آهنگهی قری ویژهی رقص و مهمونیم اصلا آهنگ دیگهای کنار هم نگذاشته بودم. خلاصه دیشب فکر میکردم که الان ۱۱ و نیمه و نگاه کردم دیدم اوه اوه... ۲:۴۵ شد. مجموعههه پاییزیه. ویژهی اینکه یاد چک برگشتی و تز مونده و اقامت جور نشدهتون بیفتین و کلهتون رو بکوبین به دیوار. تهش یه دوتا شادتر هم گذاشتم که آخر گوش کردن مجموعه شنونده خودش رو حلقآویز نکنه. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br>دلم میخواد تو ماشین بتونم گوش کنم اینا رو. البته نمیدونم پیشنهاد خوبیه یا نه. شاید بهتر باشه آدم صبحش رو با همین آهنگ الکترونیکیهای رادیو شروع کنه که بیدار شه. نه اینکه آهنگ نرم و نولوک گوش کنه. واسه اینکه تو ماشین گوش کنم باید کابل دوسر جک ۳ میلیمتری بگیرم. رسما هر ۶ ماه یکبار دارم یه دونه از اینا میخرم. به دلیل نامعلومی سیم داخلش قطع میشه. از آمازون بخرم زیر ۵ یورو میشه پیدا کرد. اما باید پول پست بدم. اگر بخوام از مغازه بخرم هم باز یه چیز ۱۲ یورویی میکنن تو پاچهم که عین آمار ۶ ماه دیگه باز باید با دست بپیچونیش که قطع و وصلیش درست شه. سیستم صوتی ماشین رو هم دست نخواهم زد. یه سال دیگه باید همه زندگیم رو بفروشم. انگیزه ندارم کرم بریزم به سیستم صوتی ماشین فقط واسه یکسال. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">امروز آفتابی بود. کتیا رفت یه برنامهی پیادهروی در جنگل که از یک ماه پیش ثبتنام کرده بود. مونیا پیداش نبود و آندره هم رختچرکهاش رو جمع کرده بود برده بود خونه مامانش که مامان مهربانش بشوره و اتو کنه. من جمع کردم رفتم جلوی در خونه زیر آفتاب نشستم و همهش گوش دادم و همهش گوش دادم و از همهی زندگیم بکآپ گرفتم و فایلها رو مرتب کردم و همهچیز رو تگ و لیبل زدم و خلاصه لپتاپم از لونهموشی در اومد و یه مقدار مرتب شده. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">یه ماشین لباس تیرهها رو شستم و الانم لباس روشنها داره میچرخه. مرغ پختم و یه بسته خورش قیمه بادمجان محصول هانی هم از مغازه ایرانی خریده بودم و مایهی خورش رو خالی کردم تو مرغها. آره آقا جون. حال و حوصلهی آشپزی ندارم. همزمان همهی غذاهای سریع آماده شونده بنظرم بدمزهن و دلم پلوخورش ایرانی میخواد. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">فردا دوباره زندگی واقعی شروع میشه. اَه اَه اَه. فکر کنم دوتا ساعت بذارم زنگ بزنن و واقعا خودم رو مجبور کنم بیدار شم. باید یه فکری به حال اون نیمساعتی که هیچی نمیتونم بخورم تا قرصه بره پایین بکنم. عملا اگر به موقع بیدار شم تو اون نیمساعت دوباره خوابم میبره. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">شبها قبل خواب رویاپردازی میکنم که فردا تو آزمایشگاه چیکارا خواهم کرد. و عملا فرداش هیچکدوم از اون کارا رو نمیکنم. حالا باید واقعا خودم رو جمع کنم و کار کنم. واسه مقالهم ددلاین دارم و اخیرا کارم شده اینکه کار کردن بقیه رو نگاه میکنم و پاهام رو تو خودم جمع میکنم و فکر میکنم من که نمیتونم. خب زهرمار بچه. تو پاچهته دیگه. مگه نمیخوای از این کشور زودتر بساطت رو جمع کنی و یه جا دیگه پهن کنی؟ خب کارات رو بکن دیگه. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">باید زنگ بزنم دکترم وقت بگیرم. هم دکتر عمومیم هم روانپزشکم. کمخونیم و کمبود آهنم داره کمکم همهچیز رو میریزه به هم و موهام میریزه و خودم نا ندارم و همهش خستهم. ضمنا باید یه فکری به حال تنبلی معدهم کنم. روانپزشکم هم حقیقتش هفتهی پیش وقت داشتم و رسما یادم رفت. یادداشت هم کرده بودم. اما اشتباهی یه هفته اونورتر. دقیقا صبحش (ظهرش) که داشتم میرفتم سرکار با خودم فکر کردم من چند وقته این یارو رو ندیدهمها... وقت ندارم باهاش؟ بعد فکر کردم که اگر وقت داشتم حتما رو تقویمم میدیدم دیگه. که خب اشتباه کرده بودم. <br>یارو روانپزشکه خیلی موجود خجسته احوالیه. دیدگاهاش زیادی اروپاییه و از سر سیری حرف میزنه. اون دفعه میگفت خب از کارت بدت میاد یه مدت ولش کن. بورست هم فلان موقع قطع میشه به جهنم. اقدام میکنی واسه حقوق بیکاری. بعد من نشستم توجیهش کردم که آقای محترم من مقیم بلژیک و یا اتحادیه اروپا نیستم و عملا حقوق بیکاری شامل حالم نمیشه. بعد گفت مگه از رو حقوقت یه درصد رو برنمیدارن واسه social؟ گفتم چرا برمیدارن. اما من کلا نمیتونم ازش استفاده کنم. بعد بهش میگم آقا جان من دیر میرم سرکار و اعصاب ندارم و اونجا یه زور خودم رو مجبور میکنم با آدما حرف بزنم. میگه خب نزن. خب نرو. بهش گفتم میفهمی من دیر میرم سرکار یعنی چی؟ گفت «وای وای وای دیر میری سرکار. مگه چیه خب؟ آدم نکشتی که»</div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">بعد میگفت تو باید ببینی از چهکاری خوشت میاد و همون کار رو بکنی. وقتی اوضاع زندگی شخصی و خانوادهت اینطوریه و یه نقطه نداری که اسمش رو بذاری قلعهی من (منظورش مثل بازی بچههاس. اینکه یه جایی رو داری که میگی قلعه و توش میری و وقتی توی قلعه هستی اتفاق بدی نمیفته) خب باید برا خودت یه راه زنده موندن جور کنی. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">دروغ چرا، بعضی موقعها اصلا نمیگیرم چی میگه. یعنی مفهمم چی میگه. اما نمیفهمم الان اینی که داری میگی برا چیه... از اونور روانشناسم که فارسی زبان هست رو کلا میفهمم. یا حداقل اون به فهم من حرف میزنه. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">هردوشون میگن خانم جان هر موجود دیگهای رو هم میذاشتیم جای شما و آنچه شما داری تحمل میکنی رو بهش میگفتیم لطفا تحمل کن طرف همین کارایی که تو میکنی رو میکرد شاید هم خیلی بدتر میکرد. همین که صاف وایسادی خودش یعنی زورت زیاده. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">من حرفشون رو باور نمیکنم. یعنی فکر میکنم این همه آدم دیگه هستند که اتفاقای بد براشون میفته. یا مثلا این همه آدم هستند که یه جای زندگیشون خرابه. طولانی مدت هم خرابه. خب اینا دارن زندگیشون رو میچرخونن دیگه. من چرا نمیتونم؟ </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">راستی اون روز تو feedly نگاه کردم. اینجا ۱۵۹ تا خواننده داره. واقعا ۱۵۹ نفر صدای من رو میشنون؟ احساس میکنم ته یه چاهی وایسادهم و واسه آدمهایی که بالای چاه هستند و دارند نگاهم میکنن دست تکون میدم. واقعا صدای من رو میشنوین؟ </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">خیلی حال دارین که میخونین بابا. دستتون درد نکنه. خیلی باحالین. مرسی. <br><br>راستی این مجموعهی پاییزی که فعلا دارم گوش میدم اینجاس. <br>(لینک دانلود: <a rel="nofollow" target="_blank" href="http://www.4shared.com/folder/G773qc2m/Radio_Red.html" class="" style="font-size:12.8000001907349px;color:rgb(66,127,237);font-family:Roboto,arial,sans-serif;line-height:14.5600004196167px">http://www.4shared.com/folder/G773qc2m/Radio_Red.html</a> ) </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div></div> Unknownnoreply@blogger.com15tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-55439033810915614692014-09-26T03:33:00.001-07:002014-09-26T03:35:10.966-07:00خواب قطع نشدنی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
قرار بود ماجرای مرگ سوم رو بنویسم. اما اون رو میذارم برای یه پست دیگه.<br />
<br />
بذارین در مورد حرکت جدیدم براتون صحبت کنم: خواب. خواب قطع نشدنی و مزمن. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
درد جدید چیه؟ اینکه صبحها اگر ساعت هم نگذارم حدود 7 و 8 چشمام رو باز میکنم. اما یه چیزی در مغزم (که یادم نمیمونه که چیه) باعث میشه از بیرون اومدن از تختم بترسم. مثلا یهو به این نتیجه میرسم که امروز روز بدیه و اتفاق بدی میفته. یا مثلا تو که گند زدهای به دکترات اینم روش. خلاصه فکرهای ترسناک و عمدتا خلاقانهای به ذهنم میرسه که منجر به این میشن که چشمم رو ببندم و بعد کات میشه به صحنهی بعدی. چشم رو باز میکنی میبینی ساعت 10 و یازدهست. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
امروز ساعت 11:40 دقیقه اومدهم سرکار. دیروز اصلا نیومدم سرکار. دیروز عملا تمام مدت در رختخواب بودم. دوبار برای خودن یه چیزی رفتم طبقهی پایین و از یخچال یه چیزی برداشتم خوردم و دوباره کوچ کردم به اتاقم. یادم میاد یه دورهای حتما باید پشت میز میشستم برای استفاده از لپتاپم. نمیدونم اون دوره کجا رفته. الان کلا در لپتاپ رو باز میکنم درازکش میشم. انگار نشستن با زاویهی 90 درجه کمرم رو از وسط نصف میکنه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br />
دروغ چرا اگر خود بسیار قضاوتکنندهم وبلاگ یکی رو میخوندم که توضیح داده بود دیروز نرفته سرکار و امروز هم ساعت 11:40 اومده سرکار تو دلم میگفتم خوش به حال خودت و کارت که انقدر علافی و انقدر کارت بی سروصاحابه که هروقت میخوای میری سرکار. ضمنا خاک بر سرت که دوزار نظم نمیتونی داشته باشی در زندگیت و این ننربازیها رو جمع کن یا حداقل نق نزن. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
بله من بسیار قضاوتکنندهم و وبلاگ همهتون رو با همین شدت قضاوت میکنم. اصلا همه رو قضاوت میکنم. خودم هم روش. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
من اگر میتونستم از خودم بیام بیرون اول از همه یه کشیده میخوابوندم تو گوش خودم و بعد اصلا وقت و حرف تلف خودم نمیکردم. یه دونه از اون نگاههای ترسناکم میکردم و به خودم میگفتم "خودت میدونی." "خودت رو جمع کن تا جمعت نکردهند".<br />
<br />
من با این عبارت "خودت میدونی" و "دم خودت بساز" بزرگ شدهم. این جملهها مدتها روی من جواب میداد. خودم رو با خاکانداز جمع میکردم و بیل میزدم و میشدم موفق اشتماع. الان؟ فکر کنم کودک درونم وارد مرحله نوجوانی شده. نه از هیچی خوشش میاد. نه حرف گوش میده. از این نوجوون یبسها هم شده. مچاله میشه تو خودش و با هیشکی حرف نمیزنه. بحران هویت گرفته خاک بر سر. اونم الان که یک سال مونده به پایان تز و باید جمع کنه خودش رو. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
مقالهم چی شد؟ هه. بذارین تعریف کنم. درفت اول رو بردم برا استادام. گفتند که فلان جا رو چیز کن و بهمان جا رو فلان کن و بعد استاده گفت که من فکر میکنم تو رو باید هلت بدیم و واسهت ددلاین بذاریم. وگرنه دور خودت میچرخی. براهمین 3 هفته وقت داری که کلک این مقاله رو بکنی و بدی به ما واسهی تصحیح. من بعد از 3 هفتهی دیگه هیچچیز نمیخوام بشنوم در مورد این مقاله. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
خب این عبارت خودش یه "خودت میدونی" بزرگه. اما من هنوز دارم دور خودم معلق میزنم و عملا هیچ شکری نمیخورم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
دیشب خواب دیدم دایی بزرگهم داره راه میره. از تعجب داشتم سکته میکردم. از آدما میپرسیدم دایی خوب شد؟ دیگه درازکش نیست؟ یعنی الان میتونه راه بره؟ بعد آدمها خیلی بیتفاوت بهم میگفتند که وا! داییت که همیشه میدویید. راه رفتنش چرا برات غیرعادیه؟ و من دلم میخواست برم از داییم بپرسم دایی چی شد که تونستی راه بری و الان نخاعت درست شد؟ الان اون مهرههه L1 درسته دیگه؟ بعد میترسیدم ناراحتش کنم و یاد روزهایی بیفته که نمیتونست راه بره.<br />
چشمام رو باز کردم. ساعت 6. چشمام رو بستم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
نمیدونم خواب چی دیدم. اما ماجرا دعوا بود. یکی داشت سر من داد میزد و نمیدونم چی شد که منم شروع کردم داد زدن و یا ابولفضل چه دادی میزدم من!!! من کلا از سروصدای بلند میترسم و از هرگونه اخلاف صداداری سعی میکنم دوری کنم. اینکه جلو چشم خودم در خواب داد میزدم واقعا چیز ترسناکی بود و خداوند نیاره اون روزی رو که من صدام رو بلند کنم. هیولام برای خودم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
چشمام رو باز کردم. ساعت 8. آندره و کتیا تو آشپزخونه سروصدا میکردند و رادیو روشن کرده بودند. به خودم گفتم پاشو برو دوش بگیر برو سرکار. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
به دلیل نامعلومی چشمم رو بستم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
ساعت 11 چشمم رو باز کردم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
شت شت شت شت شت. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
اومدم سرکار. </div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-34254648206316552752014-09-24T03:49:00.001-07:002014-09-24T03:57:08.514-07:00خبر فوت دوم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
یه روز یکشنبه بود و کسل و ولو تو تختم دراز شده بودم و فکر میکردم که آیا باید دانشجوی منضبط و مرتبی باشم و برم آزمایشگاه کارهای عقبموندهم رو انجام بدم یا ایرونی تیز باشم و بگم ویکنده و تعطیلی آخر هفتهس و من میمونم خونه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
مسج اومد از یکی از دوستهام که با خانمش بروکسل هستند و خانمش هم 7 ماهه بارداره. همین یک ماه پیش ایران بودند و تازه برگشتهند. محتوای مسج؟ "سلام فلانی. پدر همسرم فوت کرده و من هنوز بهش خبر ندادهم. میترسم خبر بدم بهش بدحال شه و میخوام مطمئن باشم که اگر چیزی شد میتونیم برسونیمش بیمارستان. میشه با ماشین بیای پیش ما؟"</div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
من یه مقدار گرخیدم و دیدم باید اولا برم حموم و بعد هم باید یه چیزی بخورم و حداقل یه ذره هم کار کنم و ضمنا باید برم خرید نون و میوه و یه یک ساعتی هم راه دارم تا بروکسل و گفتم آقا من حدود 6 میام. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
6ونیم رسیدم خونهشون (مرامی سعی کرده بودم به موقع برم). دخترک شاد و خندون بود و با گربهش بازی میکرد و عکس سونوی 3بعدی رنگی بچهش رو نشونم داد. میدونستین الان سونوی سه بعدی و رنگی میگیرن؟ قیافهی بچه توش معلومه. یهکم ترسناکه که انقدر میشه بچه رو دید. اما از یه طرف بانمک هم هست. بچههه دهنش رو باز کرده بود و کلا بامزه بود. احوالپرسیها انجام شد و بعد قرار به خودن شام شد. فکر کنم همسرش ترجیح میداد که خانمش غذا خورده باشه که یهو فشارش نیفته. شام رو هم خوردیم. این وسط یکی دوتا پیغام وایبری به همسرش رسید و آقاهه زود جوابشون رو داد و جمعش کرد. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
شام تموم شد و داشت دیر میشد و من نمیدونستم بالاخره کی قراره روح دوستمون رو قیچی کنیم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
شوهرش بهش گفت میشینی لطفا؟ دوست ما هم سرخوش میگفت آره میام الان. شوهرش دوباره گفت نه ببین بیا بشین. خلاصه زنش رو کنار خودش نشوند و بهش گفت ببین من الان یه چیزی بهت میگم که تو باید قوی باشی و صبور باشی و دوستمون بلافاصله گفت "بابام مرده؟"<br />
روح گاهی مواقع باهوش میشه. شایدم حالا همینجوری حدس زده بود. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
سوال بعدی "بابام مرده؟ چه جوری مرده؟ از کوه افتاده؟" (باباش کوهنورد حرفهای بود و جوونهای زیادی رو هم با خودش کوه میبرده و خلاصه آدم کوه بوده)<br />
روح واقعا باهوش شده بود و ماجرا رو عملا حدس زده بود.<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
شوهرش گفت که نمیدونه دقیقا چی شده اما خبر از تهران رسیده که اوضاع خوب نیست. روح قیچی شد. یه آدمی که تا دو دیقه پیش شاد و سرخوش بود یهو زد زیر گریه و بعد تماس با تهران و خبر بیمارستان.</div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
من نمیدونستم چقدر باید بمونم. شاید دلش بخواد شوهرش رو سفتتر بغل کنه و من با یه لیوان چای نشستهم گربهشون رو ناز میکنم و بربر نگاهش میکنم. شاید دلش میخواست فحش بده به دنیا و ملاحظهی یه آدم اضافه تو خونهش رو میکرد. دوستم باباش رو از دست داده بود و ضمنا بخاطر بارداریش نمیتونست بره ایران که تو مراسم شرکت کنه. عملا خداحافظی با باباش همون موقع بوده که بوسش کرده و گفته بابا جان ما دیگه رفتیم. یه نیم ساعت اینطورا موندم و بعد جمع کردم رفتم. یعنی اولش تو ماشینم نشستم و یه مقدار گریه کردم و یه مقدار ترسیدم که اگر سر خودم بیاد چیکار میکنم و بعد رفتم خونه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
دوستم یکی دو روز بعد یه نوشته برای باباش گذاشت تو فیسبوک. بله آقا جان. فیسبوک هرچقدر هم ضایع و بد و جای بیخود. اما حداقل یه جاییه که آدم میتونه ببینه فلانی حالش خوبه یا نه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
نمیدونم اشاره به متنی که نوشته چقدر کار خوبیه یا نه و نمیدونم ناراحت میشه یا نه اگر من اون رو اینجا بنویسم. اما متنه برای من یه چیزی شبیه ترکه آلبالوی ناظمها تو کتاب قصهها بود. صاف وسط متن میاد و رو فکرت میشینه و بعد از اون دیگه یه آدم ترکه خوردهای. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
تو متن نوشته بود که بابا جان کاش بهت گفته بودم مواظب خودت باش. و بعد توضیح داده بود که چه اتفاقی افتاده. باباش از یه جای مسیر کوهنوردی. تصمیم میگیره که بیشتر نمیتونه بره جلو و عزم برگشتن میکنه و تیم همراهها میرن بالا. باباش در حال برگشتن میره روی یه یخچالی و ظاهرا مسافت قابل توجهی رو سقوط میکنه. دندهها میشکنن و ششها سوراخ میشن. حدود 8 ساعت ته اون جایی که سقوط کرده باقی میمونه. (فکرهای من: آیا اون هشت ساعت رو رنج کشیده؟ کاش رنج نکشیده باشه. کاش یه ضربه به سر خورده باشه و تموم مدتی که ششها در حال خونریزی بودهند بیهوش بوده باشه. باباش تو عکسها خیلی مهربون بود. از این آقا مهربونها که سبیل سفید دارن و تو کوه به جوونها میگن خدا قوت و یهو باعث میشن آدم خوشحال بشه) تیم امداد هم 18 ساعت طول میکشه تا برسه و پیداش کنند. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
ظاهرا طبیعت با آدمهای ورزشکار خشنتر تا میکنه. اون از داییم و این هم از بابای دوستم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
بله میشه روضه خوند که خب تنهایی نباید برمیگشت و چرا بیسیم نداشت و چرا اینجور چرا اونجور. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
ولی عملا دنیا اینجوریه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
دنیا چیز عوضیایه که وقتی یه بچه تو راه داری و مامان بابات دو ماه دیگه میبیننش و قراره همه خوشحال شن میزنه روحت رو قیچی میکنه.</div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-19366148641627145462014-09-24T03:20:00.001-07:002014-09-24T03:26:02.881-07:00خبر فوت اول طی این چند وقت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
دیشب خواب دیدم بابام مرده. در واقع نمیدونستم که بابام خودکشی کرده یا مرده. در به در به همهجا میزدم و از آدمها میپرسیدم که چی شد و همه چیز رو میذاشتم کنار هم و سعی میکردم کشف کنم که بالاخره بابا مرد یا بابا خودش رو کشت. مستاصل بودم و تو خواب داد میزدم که من نمیخوام بابام بمیره. چرا بابام مرده. من میخوام بابام زنده باشه. فکر کنم اثر مستقیم مرگهای این چندوقت اخیره. <br />
<br />
طی چندتا پست اخیر خبرهای فوتی که این چندوقت بهم رسیده رو احتمالا شرح خواهم داد. آدمهایی که فوت کردهند هیچ کدوم آدمهای نزدیک من نبودهند. اما هرکدومشون یه خراشی به روح سوسول من انداختهند و من هنوز دارم سعی میکنم با ماجراها کنار بیام.<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
بهتون گفته بودم که یکی از دانشجوهای دکترای ایرانی اینجا رفت ایران و مرد؟ یعنی اولش خبر رسید که مرد و بعد خبر رسید که گویا کشتهنش. بله. همینقدر سینمایی و یکمرتبه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
دو هفته قبلش باهم رفته بودیم اینجا کایاک سواری و من و این پسره تو یه کایاک بودیم. پسر گلی بود. مودب و محترم و بامزه. تو ایران دکترای فیزیوتراپی گرفته بود و اینجا kinesiotherapy میخوند. این کینهزیوتراپی یه چیز جدیدیه که خود بلژیکیها هم زیاد میخونن و از فرانسه هم میان اینجا میخوننش. چون اگر تو فرانسه باشی باید کنکور بدی براش ولی تو بلژیک ورود به دانشگاه (غیر پرشکی) بیآزمون و انتخابه. صاف ثبتنام میکنی و میای سرکلاس. بعد از مقطع دکترا هم میتونی مطب خودت رو بزنی.<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
خلاصه پسره درسش رو خوب خونده بود و بورسش رو گرفته بود و سال آخر دکترا بود و این اخیر تو فیسبوک یه شعر گذاشته بود به زبان مادری گیلکیش و نوشته بود که دلش برا خونه تنگ شده. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
آقا دور روز بعد من دیدم مردم دارن رو دیوار فیسبوکش پیغام میذارن که فلانی روحت شاد. من ترسیده و وامونده مسج زدم به دوست مشترک که آقا جریان چیه. یه چندین ساعتی طول کشید تا جوابم رو داد و بعد پیغام داد که جنازهی فلانی رو لخت و بیلباس از خزر از آب گرفتهند و سردخونه تو شمال خراب بوده و منتقل کردهند تهران. خلاصه پیش خودمون فکر کردیم که کار خدا رو نگاه. بچهی شمال که با دریا بزرگ شده زندگیش رو تو دریا از دست میده.<br />
تو دانشگاه براش مراسم گرفتند و خداوکیلی مراسم خیلی مرتبی بود. هرکس میومد یه خاطرهای میگفت و استاداش هم اومدند حرف زدند و از بامزگی پسره گفتند و اینکه آبجوی duvel دوست داشت (خیلی آبجوی تلخ و سنگینیه) و اینکه دست به دانلودش خوب بوده و هر نرمافزار و کتاب و مقالهای میخواستند این ظرف سه سوت پیدا میکرده و اینها این توانمدنی رو iranian super power اسم گذاشته بودند. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
تو مراسم که بودیم خانوادهش یکی دوتا تماس از ایران گرفتند و تو حرف و صحبتا معلوم شد طرف اصلا فوبیای آب و دریا داشته و بچه بوده یکی جلوش غرق شده و اصلا پا تو دریا نمیذاشته و اتفاقا از خزر هم میترسیده. حرکت بعدی این بود که یک دفعه بچهها دیدند طرف تو وایبر آنلاین شده و delivery پیغامها داره میره. بعدا معلوممون شد که پلیس موبایل طرف رو پیدا کرده و الان گوشی رو روشن کردهند. حالا موبایل از کجا پیدا شده؟ لباسهای طرف و موبایلش تو یه گونی یه گوشهی شهر پیدا شده. انگار که یکی لختش کرده باشه و بعد انداخته باشنش تو آب. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br />
خاکسپاری تو شمال خیلی زود انجام شده. چون اولا بدن رو تو سردخونه نمیشه نگهداشت و ضمنا خانوادهی عزادار میخواستند سریعتر خاکسپاری آبرومند انجام بشه. قسمت بعدیش هم این بوده که جنازه بشدت آسیبدیده و ورم کرده بوده در اثر شناور بودن طولانی مدت تو آب و خلاصه اصلا چیزی ازش معلوم نبوده که حالا بیای تست بگیری که ضربه به سر خورده یا با حلالی چیزی بیهوش شده و این حرفا. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
همینقدر ساده یه نفر مرد. دوستها باورشون نمیشد و یکی میگفت نکنه خودکشی کرده (که البته من فکر میکنم اینکه لباسات رو بکنی تو گونی و شوت کنی به جا و لخت راه بری تا برسی تو دریا و بعد صبر کنی تا غرق شی تو آب خیلی روش آسون و قابل انجامی تو ایران واسه خودکشی نباشه). یکی دیگه میگفت نکنه چندتا زورگیر دیدهند یه جوون از اروپا اومده و فکر کردهند که لابد خیلی پول داره و بریم بزنیمش پولاش رو بگیریم. یکی دیگه میگفت نکنه برنامه عشق و عاشقی بوده و یه لات و لوتی دیده رقیبش از خارج اومده و بریم حالش رو جا بیاریم و یهو وسط درگیری دیدهند که طرف مرد و یه جوری از شر جنازه راحت شدهند. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
آره خلاصه. تئوریها و فکرها و خیالها همینقدر سینماییه. باورتون میشه یکی همچین بلایی سرش بیاد؟ همینقدر ساده؟ من باورم نمیشه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
میدونین از چی بیشتر لجم میگیره؟ از اونایی که بلافاصله میگن "لابد یه چیزی بوده". بقیهی ایرانیهایی که تو این شهر من هستند اصلا طرف رو نمینشاختند و از اینکه من رفته بودم مراسم خبر شدند که چیزی شده. ازم پرسیدند که جریان چیه و من گفتم طرف مرده. یهو همه هارهارهار خنده. خنده داره؟ نه واقعا خندهداره؟ چرا واکنش اولیهی آدمها به مردن هرهر خندهس؟ گفتم آره کسی نمیدونه که چه بلایی سرش اومده و یکی تئوری داد که "تقصیر پسرهس. گه خورده شب از خونهش رفته بیرون." من و میگی.. واقعا برام باورنکردنی بود. یکی مرده. اونم نه تروتمیز و راحت. معلوم نیست راحت مرده یا درد کشیده یا چقدر ترسیده. اونوقت یه عده نشستهند میگن خب گه خورد رفت بیرون. گفتم بابا پشتسر مرده حرف نزنین. ما نمیدونیم چی شده. همون یارو گفت اگر من مردم هرچقدر دلتون میخواد پشت سرم حرف بزنین. دوباره هارهار خندهی جمع.<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
شاید اینجوریه چون اتفاق خیلی سینمایی و باورنکردنیه و عکسالعملها هم همینقدر کاریکاتورگونهس. اگر میگفتم آره پسره سکته کرده شاید برخورد بهتری میکردند. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
جدیدا دارم یه چیزایی رو حالی خودم میکنم. یه چیزایی مثل اینکه الزاما اتفاق بد برای آدمهای بد نمیفته. مثلا وقتی یه بیخانمان میبینم مستقیم فکر نمیکنم که چشمت کور. اون موقع که من درس میخوندم تو با دوستات داشتی شات شات الکل میزدی بالا و پارتی میکردی و درس نمیخوندی، حالا بچش دور روزگار رو. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
اینکه یکی اینقدر مفت و مسلم فوت کرده و غمانگیزترین قسمتش اینه که به جای اینکه فکر کنیم ای بابا فلانی دیگه پیشمون نیست مستقیم فکرمون میره به پلیسبازی که فلانی چطوری مرد؟<br />
<br />
ضمنا هنوز هم درک نمیکنم که چرا واکنش اولیه به مرگ و آسیب هرهر خندهس. </div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-54917304335687897082014-09-21T06:44:00.001-07:002014-09-21T06:59:48.524-07:00من ذاتا فروشنده نیستم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
آندره همخونهای ابلهم رفته مودم رو عوض کرده. دیده مودم جدید اومده تو بازار و هوس کرده مودم جدید رو مجانی بگیره که به تلویزیون فلان اینچ تو اطاقش سیگنال بیشتری برسه این حرفا. چهجوری مودم رو عوض کرده؟ زنگ زده شرکت خدمات دهندهی اینترنت. از تو ماشین. به یارو گفته مودممون خرابه. طرف گفته اینکار رو بکن. اون کار رو بکن. این الکی در حالیکه برفپاککنش رو میزده که بارونها بره میگفته که کردم ولی هنوز خرابه. نمیشه. آخرش طرف گفته که جناب مودم قدیمتون رو برای ما بفرستید و مودم جدید رو تحویل بگیرید. مودم جدید یه روز جمعه اومد. خونهی ما ۳ طبقهس. مودم طبقهی همکفه چون نمیدونم چرا باید به خط تلفن وصل شه و فقط اونجا پریز تلفن داریم. وگرنه عاقلانهش این بود که بذاریم طبقه اول. خلاصه به بالاترین طبقه هیچوقت سیگنال نمیرسید. کتیا و مونیا همیشه میومدند پایین واسه کاراشون. من و آندره طبقه اول هستیم و من تو اتاقم میموندم. تماسهای طولانی وسط روز و نصف شب به تهران و استرالیا و کانادا و امریکا و غیره باعث میشه که ترجیح بدم تو اتاقم باشم موقع حرف زدن. حالا الان که مودم عوض شده سیگنال اتاق من به فنا رفته. یه صفحهی الکی یوتیوب صدسال طول میکشه تا باز شه. هرکار میکنم ویکیپدیا باز کنم نمیشه. بعضی موقعها هم سیگنال به راهه و میشینم سریال میبینم. اما عمده مواقع سیگنال به خاک سیه نشسته. <br />
حالا یکی دوبار به آندره گفتهم که آقا سیگنال تو اتاق من جواب نیست. هردفعه خیلی راحت و بیتفاوت میگه من تعجب میکنم که سیگنال نداری. چون تو اتاق من تلویزیونم که به اینترنت وایفای وصل نمیشد الان کاملا وصله و ضمنا مونیا میگه که اون روز سیگنال داشته (حالا مونیا یه روز سیگنال داشته بدبخت. بقیه موقعها میاد پایین و اصلا بالا رو امتحان نمیکنه) . خلاصه داشتم فکر میکردم که اگر موقعیت مشابه بود و من مودم رو عوض کرده بودم فقط سر اینکه حال کرده بودم مودم تازه بگیرم و یکی بهم میگفت آقا من سیگنالم کمه شب خوابم نمیبرد. واقعا شب خوابم نمیبرد و فکر میکردم من چه آدم خودخواهیم که مودم رو عوض کردهم فقط برای دل خودم و بقیه در رنج هستند. دقیقا احساس عذاب وجدان میکردم. الان هرچی سیخ به آندره میزنم خیلی راحت میگه برو تو network settingت بقیه نتورکها رو پاک کن. دوباره وصل کن. نمیشه تو سیگنال نداشته باشی. حتما درست میشه. اصلا به هیچ وریش نیست. <br />
<br />
این نوع نگرش و برخورد تو دکترا گرفتنم هم مشهوده. آندره داره دکترای حقوق میگیره. هرکاری رو با فک زدن راه میندازه. میگه همهچیز قابل negotiate (چی بگیم؟ چانهزنی؟ بحث؟) کردنه. به عنوان مثال اگر عضو مجموعهی علمی دانشگاه باشی (جزو دانشجوهای دکترا یا پاست داک باشی یا استاد و تکنیسین باشی) میتونی بری فلان بیمارستان که مال دانشکده پزشکی دانشگاهه و درمانت تخفیف خواهد داشت. اما این به شرطیه که دانشگاه بهت حقوق بده. این شرط رو هیچجا ننوشتهند و قانون خیلی ناواضحه. اما عملا زنگ که میزنی اینور اونور میگن که ما نمیدونم و حالا شاید شد شاید نشد و میره تو پاچهت. حالا آندره چیکار کرده؟ رفته فلان بیمارستان. گفته زانوم درد میکنه. بهش گفتهند کارت دانشگاه رو بده. آندره هم مثل من بورس وزارت علوم بلژیک رو میگیره پس حقوقش از دانشگاه نمیاد. گفته کارتم همراهم نیست. طرف گفته که ای بابا نمیشه و آندره یه یکربع سخنرانی کرده و میگه که ego ش رو pat کردم و بهش گفتم که شما هرکار بخوای میتونی بکنی و من براتون لینک پیج شخصیم رو در دانشگاه براتون میرستم که شما ببینید من عضو دانشگاهم. طرف هم گفته که خب باشه. به این ترتیب الان آندره ۴ ماهه که هر ماه یه تزریق تو مفصل زانوش میکنه و هزینهها هم فرستاده میشه برا دانشگاه. من اومدم برا معدهم حرکت مشابه رو بزنم. طرف گفت از طرف دانشگاه باید نامه بیاری که تو عضو بخش علمی دانشگاه هستی. زنگ زدم دانشگاه و طرف گفت ببین میدونم عضو هستیها. اما نمیتونم همچین نامهای بهت بدم.<br />
بعضی موقعها فکر میکنم تو زمینهی چونه زدن و خلاصه فروختن یه علم یا یه چیزی ناتوانم. خودم رو میذارم جای طرف مقابل و حق میدم که طرف بگه این آشغال چیه داری میندازی به من به جای پروژه. بعد خودم از طرف بابت اینکه وقتش رو گرفتم عذرخواهی میکنم. آقا ببخشید اینقدر چرند بافتیم براتون. این پروژه نشدنیه. ما همینجوری نوشتهایم که بودجه بگیریم. اما اگر شما این بودجه رو خرج خرید مدادتراش کنید شاید اثربخشتر باشه. موفق باشید و خداحافظتون.<br />
<br />
حالا همه این قصهها به کنار. هنوز مقالهم رو ننوشتم. یه چیزی تو مایههای ۳ صفحه نوشتهم و باید نزدیک به ۲۰ صفحه دیگه بنویسم که یه چیز قابلی از آب دربیاد. هرچی مینویسم احساس میکنم چرند و بیربطه و در نتیجه ساعتهای زیادی رو تو رختخوابم میگذرونم. در حالی که از همهچیز در دنیای بیرون میترسم. قبلا که ایران بودم ترسم کمتر بود. جا پام سفت بود. احساس میکردم شاگرد خوبی هستم. هرکار بخوام میتونم بکنم. حتی در بدترین روزهای بدهی و امتحانم فکر میکردم که من از این لجن خودم رو میکشم بیرون. خراب کردهم؟ درستش میکنم. اشتباه کردهم؟ درستش میکنم. باید پول دربیارم؟ درستش میکنم. نباید شاگرد اولیم رو از دست بدم؟ درستش میکنم. ۳ تا گزارش ۱۲ صفحهای رو باید تو یک شب بنویسم؟ باشه. شب نمیخوابم مینویسم. ۳ تا امتحان دارم تو دو روز؟ باشه شب نمیخوابم میخونم و میرم امتحان میدم. اما الان فقط دلم میخواد زیر یه کپه لحاف جمع بشم و داد بزنم ولم کنین. من هیچکار نمیتونم بکنم. از من هیچ توقعی نداشته باشین. من یک شکستخوردهی بزرگم و تمام.<br />
<br />
بیاین من رو دلداری بدین. جزو مواقعیه که احساس تنهایی در دنیای بزرگ و ترسناک میکنم و ضمنا همین فردا ساعت ۱۴ با استادام قرار دارم و رسما هیچکاری نکردهم و میترسم استادام بهم بگن برو گمشو و دیگه پیدات نشه. </div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-10608701310547008282014-08-17T07:54:00.001-07:002014-08-17T08:11:25.173-07:00همچنان دکترا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
پلو داره دم میکشه. ۱۶۰ گرم برنج گذاشتهم بپزه که تو ۳ وعده بخورمش. اگر بتونم بکشونمش به ۴ وعده آدم موفق و رژیمبگیری هستم. کف قابلمه هم کنجد ریختم که مثلا تهدیگ سالمی داشته باشم و نمیدونم اصلا تهدیگ میبنده یا نه. این آخر هفته استکلهم بودم و جاتون خالی بسیار جای زندگیست. اونایی به فکر اپلای مپلای هستند و میخوان تو اروپا برای طولانی مدت موندگار بشن واقعا به سوئد و نروژ فکر کنند. از سرمای زمستونش هم ظاهرا نباید ترسید. والا دما همچین فرقی با اینجا نداشت طی دو سال گذشته. با دوستم که نروژ بود وقتی حرف میزدم همیشه ۶ درجه از ما کمتر بودند. بله من میفهمم تو سیاه زمستون خیلی فرقه بین -۶ و ۰ . اما آخرش که چی؟ حداقل وقتی برف میاد کسی اونجا غافلگیر نمیشه. خیابونا رو زود میان تمیز میکنن. مترو مختل نمیشه. ایستگاهای مترو به خوبی ایزوله زده از سرما و خلاصه آمادهند برای سرما. بلژیک چی؟ کلا غافلگیری. گرم میشه میگن وااای چقدر گرمه همه غافلگیر. آمار گرمازدهها بالا. سرد که میشه میگن غافلگیر شدیم برف اومد قطار تعطیل. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
خلاصه اونجا که بودم با خودم فکر میکردم که عجب خریتی کردم و پیاچدی رو تو سوئد نگرفتم. البته این که قرار شد من پیاچدی بخونم هم اینجوری بود که مسترم تازه تموم شده بود. کارت اقامتم داشت به انقضاش نزدیک میشد و اگر چیزی همون موقعها پیدا نمیکردم باید برمیگشتم ایران. استادام گفتند میخوای دکترا بخونی؟ منم دیدم خب اینجوری دستم یه جا بنده. الکی الکی گفتم بخونیم. بله بهترین انتخاب در زمان خودش بود. اما اگر یه ذره میدونستم چقدر بعدا احساس خواری میکنم بابت اینکه پروژههه هیچ پیشرفتی نکرد و بعد ۳ سال هنوز یه دیتای درست حسابی ندارم دمم رو میذاشتم رو کولم و یه جوری فکر دکترا خوندن تو یه جای دیگه رو میکردم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
دروغ چرا، خجالت میکشم به جون شماها خوانندههای محترم غر بزنم بابت پروژهم. آدم چقدر غر بزنه و ناله کنه. بالاخره پروژههه تو دامن منه و باید یه کاریش بکنم دیگه. اما واقعا خدا نصیبتون نکنه اون احساس درموندگی رو که من در مورد پروژهم میکنم. عملا از سال دوم داریم سعی و خطا میکنیم. ذرهای علم پشت کاری که میکنیم نیست. استادا میگن برو اینو امتحان کن. میرم امتحان میکنم. جواب داد؟ نه. چرا؟ نمیدونیم. بعد میگن خب اینجاش رو عوض کن. امتحان کن. جواب داد؟ نه. خب پس یه چیز دیگه رو امتحان کن. اونوقت بعد از ۴-۵ بار عوض کردن پارامترهای مختلف که خود استادا بهم گفتهند انجامش بده یهو استاد اقاهه برمیگرده میگه که تو نمیتونی همینجوری پارامترا رو عوض کنی. باید پلن داشته باشی. خب مرتیکه خودت گفتی عوض کن. اگر نمیکردم هم دور هم میشستیم اسلایدها و کاغذها رو نگاه میکردیم و میگفتی i don't know that's strange. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br />
واقعا احساسات دوگانه دارم در مورد پروژهم. دوستم میگفت بعضی موقعها رفتارت شبیه تیم فوتبالی میشه که دقیقه ۱۰ گل میخورن و خودشون رو میبازن و کاتورهای و بینظم بازی میکنند. بیراه نمیگه. عملا ارزش شخصیتی و ارزش کاریم رو در این میبینم که این پروژه رو به یه سرانجامی برسونم. و خدا میدونه که این اصلا ممکنه یا نه. گاهی فکر میکنم خدا از اون بالا نگاه میکنه و من مثل یه مورچهم که میخوام یه قالب بتن آرمه رو تکون بدم. حال آنکه اصلا اون تیکه بتن رو نباید تکون داد و باید از کنارش رد شد و رفت یه جا دیگه. یادمه یک سال و خردهای پیش به استادام گفتم که آقا این به جایی نمیرسه و اونا گفتند نه. پروتئین رو که نگه میداریم چون کل collaborationمون با فلان دانشگاه (که هنوز هیچ کاری این دوتا دانشگاه با هم نکردهند) بر اساس این پروتئینه. گفتم سیستم رو از لوله بکنیم کپسول. و گفتند نه و ما هنرمون اینه که لوله درست کنیم (که البته واقعیتش اینه که شرکت spin off آزمایشگاه ما تولید کنندهی tepmlate پایهی اون لولههاست و طبعا اگر خودمون محصولات خودمون رو نخریم پس کی بخره و این حرفا) بعد من گفتم که آقا من یه چیزی میخوام که چهارتا عدد از توش در بیاد و این پروژه همهش شده کیفی و عکس فلورسنت و گفتند خب بیا بهمان کار رو بکن. و من ساده فکر میکردم که واهاهای نعمت به سرم ریخته. ۶ماه تست گرفتن نشون داد که سیستممون واسه آنالیز همچین چیزی خیلی نازک و باریکه و دستگاها قابلیت اندازهگیری رو ندارند و من عملا noise آنالیز میکردم. فکر میکنم که دیگه چه زوری بود که باید میزدم که نزدم و چه کاری باید میکردم که نکردم که اینجوری شد؟</div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
نتیجه اینکه از اولای تابستون امسال کار رو شل گرفتم. صبح ساعت نمیذاشتم. هروقت بیدار میشدم تازه قرص تیروئیدم رو میخوردم و باید نیم ساعت ناشتا سر میکردم که میشد نیم ساعت چرت اضافه. بعد تا جمع کنم و برم میشد ساعت چند؟ ۱۰و نیم. یعنی رفیقتون هر روز ساعت ۱۱ تشریف میبرد سرکار. همکار چینیم که هر روز از ۸ونیم اونجاس هم اولا بهم میگفت حالت خوبه؟ و این آخرا دیگه پسره توجیه شده بود که من دیر میام و سلام میکرد و میرفت دنبال کارش. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
سهشنبه میتینگ دارم با استادام و ۳ تا دانشجوی دیگه واسه مقاله. باید تا اون موقع تموم عکسهایی که میخوام تو مقاله بذارم رو معلوم کنم. شمای کلی مقاله رو بکشم. بگم که تو هر قسمت چی میخوام بگم و نتایج آقای دامین رو چطور میخوام به خانم اورلی ربط بدم و چطور نتایج دانشجو چینیه مثل معجزهست حال آنکه نتایج من مثل شیربرنج وارفتهست. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
همین الان متوجه شدم که در حال نوشتن اینا انقدر دندونام رو به هم فشار دادم که فکم درد گرفته. امروز دوبار احساس کردم که از استرس هرچی تو معدهم هست رو بالا میارم. حالا چی تو معدهم بود؟ هیچی. آب. دوباره آب بالا آوردم و دوباره برگشتم سر کارم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
باید شروع کنم به مقالههه فکر کنم. اما انقدر ازش میترسم و انقدر فکر میکنم که از پسش برنمیام که ترجیح میدم فرار کنم و برم یه گوشه قایم شم. بله الان خوانندهی باهوش میاد و میگه تو که ۱۰ تا پست قبل گفته بودی وای وای من مقاله میخوام. چی شد پس؟<br />
خب حقیقتش اینه که من واقعا مقاله میخوام. اما چیزی که مجبور نشی توش دروغ بگی. یا ماست سفید رو بگی صورتیه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
حالا همه اینا به کنار. یه چیز دیگه بگم؟ خیلی تنهام. توی لب کسی باهام حرف نمیزنه. یعنی هم آفیسیهام که پسر چینیهس و دختر اوکراینیه. پسر چینیهه واقعا انگلیسی بلد نیست و کسی جز سلام و خدافظ حرفی باهاش نمیزنه. خودش هم فقط با بقیهی چینیهای لب حرف میزنه. دختر اوکراینیه هم یه جوری همهش عصبانیه. اونم یه پروژهی بد به پستش خورده و به اندازهی من ناراحته اما ناراحتیش رو نشون میده. یهو دفترش رو میکوبه رو میز. یهو در رو میزنه به هم. کامپیوترش کار نمیکنه یهو بلند داد میزنه و میگه اه. با استادا هم حرف میزنه کلا در حال attack کردنه. هیچ کس برخورد خوبی باهاش نداره و اونم گاهی میاد که چمیدونم فلان فرم شهرداری رو کی باید بدیم و من میگم فلان موقع و اون میگه اوکی. یا مثلا حرف علمی میشه یهو میاد یه چیزی میپرسه. من یه جوابی میدم. میگه نه اینطوری نیست. باید یهطور دیگه باشه. من با عقل خودم فکر میکنم و بنظرم میاد که نهها... همونیه که خودم گفتم. اما چون حال ندارم باهاش بحث کنم و میترسم باهام دعوا کنه میگم آره همونه ببخشید. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
شدهم احمق لب. حالا ممکنه اصلا اینطور نباشه. اما احساس خودم اینه. گذشت اون دوران دانشجوی محترم شاگرد اول/دوم. الان دقیقا یه گیجی هستم که از بس فر خوردهم دور خودم به هیچ چیزی که به فکرم میرسه دیگه اطمینان ندارم. هر خری هرچی میگه با خودم فکر میکنم که شاید درست بگه. تو از کجا میدونی.<br />
اون روز توی راهرو با چندتا پستداک حرف زدم و پرسیدند اوضاعت چطوره گفتم خوبم. یکی گفت قیافهت که خوب نیست. راستش رو بگو و گفتم آره وضع اینه. بعد هرکدومشون گفتند که آره ما هم خیلی سختی کشیدیم و سال اولمون هیچ دیتایی نداشتیم. بعد گفتم بابا من سال سومم. بعد همهشون یهو آه بلندی کشیدند و یکی گفت ببین یه مقدار هم مسئولیت استاده که یه پروژهای تعریف کنه که بشه انجامش داد. ولی بعضی استادا نمیکنند اینکار رو ظاهرا. خب من چی میگفتم تو این شرایط؟ یه اوهوم کردم و همین. مات. ساکت.<br />
<br />
چیز دیگهای که نگرانم میکنه اینه که ماها عملا اولین خارجیهای این لب هستیم. تا قبل ما همه فرانسوی بودند و بلژیکی. خبری از مکزیکی و ایرانی و چینی و اتیوپیایی نبود. اولین دانشجوی اینترنشنالمون که فارغالتحصیل شده اوضاع خوبی داشت و پروژهش خوب پیش رفت. از یه جایی اومدند باهاشون مصاحبه که تو اخبار پخش شد و این حرفا. اما اونم تو یه لب دیگهای وابسته به لب خودمون کار پیدا کرد. اصلا جای دیگه براش کاری پیدا نشد و اونم گفت همین هست و من دیگه زنم اومده پیشم و میرم همونجا. نفر بعدی دیاناست که مکزیکیه و هنوز دفاع عمومی رو نکرده (ما یه جلسه دفاع خصوصی داریم و اگر تایید بشه میری دفاع عمومی) دیانا هنوز هیچ کاری پیدا نکرده و میگه لابد باید برگردم مکزیک. نفر بعدی هم منم و اوکراینیه و بعد ما چینیه. هیچ عاقبت واضح و روشنی درکار نیست که با خودت بگی مثل فلانی میشم.<br />
<br />
از تنهایی میگفتم. بین ایرانیهای تو شهرمون که سرجمع میشیم ۷ نفر هم هرکی منو میبینه میگه خب پروژهت از گل دراومد؟ و من لبخند میزنم و یا میگم ای بدک نیست (که طرف زبونش رو دراز نکنه و قصه بگه برام) یا میگم نه همون وضعه. دیگه به یه جایی رسیدهم که دانشجوی دانشگاه آزاد واحد فلان شرستان که لطف کرده ادمیشن گرفته و اومده اینجا واسه من روضه میخونه که تو باید مطالعه کنی. تو باید با استادات مبارزه کنی. پسفردا موقع دفاع استادا پشتت رو خالی میکنن و تو بدبخت میشی. با هیچکدومشون حرفی ندارم. بهشون سر میزنم چون اگر سر نزنی و پیغام نزنی و احوال نپرسی ناراحت میشن و بهشون برمیخوره. گاهی میرم بچهی این و اون رو نگه میدارم و اونا هم شام میدند بهم. در وضعیت فعلی حتی حال بچههاشون رو هم ندارم. من اصلا نمیفهمم چطور تو این هاگیر واگیر بچه بزرگ میکنند. زبان فرانسوی بلد نیستند. همهی برنامههای مهد و مدرسهی بچهها به فرانسهست. بچه میاد تو خونه شعر فرانسوی میخونه مامان و باباهه هیچی نمیفهمن. بچه با وسایلش بازی میکنه و اینا اصلا نمیدونن بچه چی میگه. مدرسه نامه میفرسته و باید من رو خبر کنن که بیام نامه رو بخونم. وقت دکتر میخوای؟ فلانی جون زنگ بزن واسه من وقت بگیر. مدرسه نامه داده. فلانی جان بیا برامون نامه رو بخون. جریمهی سرعت غیرمجاز اومده فلانی جان ما زدیم تو گوگل ترنسلیت این چیز رو نفهمیدیم. من درک میکنم یکی دو سال اول زبون رو نفهمی و نگیری و گیج بزنی. اما آخه بعد ۵ سال هنوز همین وضع؟ بعد گله میکنند که آره آقای فلانکی اون روزی به ما گفت شماها دیگه زشته بعد این همه وقت زبان رو بلد نیستین و ما بهمون برخورد. خب ما بچه داریم وقت زبان خوندن نداریم. خب زهرمار. بچه نداشته باشین وقتی نمیتونین بچه رو تو محیط مناسب بزرگ کنین و مراقبتش کنین. البته من احتمالا الان چرت میگم. هرکی حق داره هروقت میخواد بچهدار شه و بچهش رو هرجوری دوست داره بزرگ کنه. یه آدم نرمال در این شرایط میگه به من چه. کمکی ازش براومد کمک میکنه و نشد کاری نمیکنه. اما من حرص میخورم. از اینکه تکلیفت معلوم نیست و میری میزایی و نمیدونی باید چیکارش بکنی. خیلی قضاوتگر عوضیای هستم نه؟ شرمندهم. ببخشید. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
این چند وقت همهش انگار روی یه لبه از عصبانیت و رنجیدگی و در کنارش درموندگی راه میرم. اون روز یه زنه تو فروشگاه چرخ دستیش رو زد به شونهم و واقعا دردم گرفت. برگشتم با لبخند ببینم عذرخواهی میکنه یا نه. دیدم اصلا روش اونوره و داره میره. احتمالا خودش هم نفهمیده بود که زده. بعد فکر کردم که یعنی چی؟ چطور ما لبهی سبدمون میگیره به دامن یکی عذرخواهی میکنیم؟ یهو با صدای بلند گفتم HEY و اصلا کسی نگاهم نکرد و هیشکی تحویل نگرفت و یارو زنه هم رفت. اونورتر دوروبر قفسهی نون سه تا بچهی همسن و سال داشتند شلوغ میکردند و یکی موی اونیکی رو میکشید و اون یکی هم میخواست اتیکت یه میوه رو بچسبونه به پیشونی اون یکی. جیغ جیغ جیغ. به خدا یه لحظه میخواستم چش غره برم به بچهها یا بلند بگم مادر این بچهها کیه؟ (هومم... چرا مادر بیچاره؟ چرا مثلا فکر نکردم که داد بزنم پدر این بچهها کیه؟)<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
نمیدونم چرا حالم سرجاش نیست. من که بچه میبینم بهش لبخند میزنم که فسقلی جون حالت چطوره و پیرها رو میبینم بهشون لبخند میزنم و وامیستم تا رد شن و این حرفا الان دلم میخواد همهشون رو رنده کنم. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
سیتالوپرام رو خودم از ۱.۵ تا کردم دوتا در روز ببینم بهتر میشم یا نه. فلوآنکسول رو هم که هر روز یکی میخورم و دکتره گفته بود میخوای نصف کن که بعید میدونم توانایی نصف کردنش رو داشته باشم. اما هنوز خشمگین و وحشی و افسرده و بیانگیزهم. انگار یکی حقم رو از زندگی درست درمون کاری و عاطفی و رابطهی سالم در خانواده گرفته و من باید برم بجنگم باهاش و پسش بگیرم. انگار از دنیا طلب دارم و انقدر کوچیکم در برابر دنیا که میدونم حقم بهم پس داده نخواهد شد. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<a href="http://standing-in-rainbow.blogfa.com/post-649.aspx">رویای ایستاده در رنگینکمان نوشته</a> که اونم داره دکتراش تموم میشه و به کار کردن فکر میکنه و بیرون رفتن از محیط آکادمیا و امید زیاد داره که کار خوب گیرش بیاد. کاش منم همینقدر که بقیه نگرش و انگیزهی مثبت به کارشون دارند رو داشتم. کاش میتونستم و زورم میرسید خودم رو از این حال وارفتهای که توش هستم در بیارم و جون بکنم این یک سال و نیم مونده رو که بعدش امیدوار باشم که دنیا بهتر خواهد شد. کاش هنوز آن شرلی درونم فعال بود که با خودش فکر کنه «فردا یک روز تازه بدون اشتباه است». </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
خدا عاقبتم رو بخیر کنه. </div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-87671442882608712402014-08-08T04:12:00.001-07:002014-08-08T04:12:57.676-07:00رایانایر<div dir="ltr"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">امروز ساعت 6 عصر پرواز دارم. از روی سایت قطارها چک کردهم. باید ساعت 15:24 دقیقه سوار قطار بشم که میشه به عبارتی ساعت 15:10 باید از خونه بیام بیرون. حالا چرا قطار انقدر طول میکشه؟ چون پروازم با رایانایره و از یه فرودگاهی بلند میشه که رسما اون سر دنیاست. خاصیت این پروازهای ارزون همینه. فرودگاه اون سر دنیا. بار؟ فقط یک عدد چمدون ماکزیمم 10 کیلویی. حتی اگر کیف دستی و کیف لپتاپ و هرچی داری باید بذاری تو همون چمدون و از گیت رد کنی. چمدون اضافه داشتن یعنی باید هم تو صف check-in وایسی هم پول بار اضافه بدی. البته صف چک-این رو من هم باید وایسم. چون پاسپورتم اروپایی نیست باید تو صف وایسم تا طرف کارت اقامت و پاسپورتم رو چک کنه و اجازه بده تو محدوده شنگن پرواز کنم. نحوهی اجازه دادن هم اینه که بلیط و کارت اقامت و پاسپورت رو چک میکنه و یه مهر قرمز میزنه روی بلیط. بعد که میری از گیت رد میشی یکی ته بلیطت رو با دست میبره. ته بلیط هم پرفراژ (از این دوندون خطچینها که کاغذ از اونجا بریده میشه) نداره. خود بلیط یه تیکه کاغذ آ4 است که خودت پرینت گرفتی و طرف تهش رو با دست میبره. نهایتا خیلی جال داشته باشه یه خطکش میذاره و از اونجا میبره. اون روز داشتم سایت رو چک میکردم. نوشته بود اگر آنلاین چکاین نکنین مبلغ 70 یورو یا 70 پوند میگیریم تو فرودگاه. اگر چکاین کرده باشی اما پرینت نگرفته باشی یه چیزی تو مایههای 15 یورو میگیریم. یعنی یه بدبختی که دسترسی به پرینتر نداشته باشه دم کانتر 15 یورو پیاده میشه. واسه پرینت یه دونه بلیط. اینه خاصیت پروازهای ارزون. تازه این پرواز رو همچین ارزون هم نگرفتم. بلیط رو دم آخر گرفتم و حسابی تو پاچهم رفت. اما خب اگر با پروازهای معمولی میخواستم بگیرم دو سه برابر این مقدار میشد. مسخرهترین قسمت بلیط گرفتنش این بود که آخرش میگه میخواین با کارت اعتباری پول بدین؟ انگار اصلا روش دیگهای واسه پول دادن وجود داره. بعد تو کلیک میکنی که بلی. بعد میگه با ویزا کارت یا مستر کارت؟ بعد تو یکیشون رو انتخاب میکنی. هیچ فرقی نمیکنه. بابت پول دادن از هرکدوم از این کارتا مبلغ 5 یورو میذاره روش. خب لامصب من اگه اینجوری پول ندم بهت چه جور دیگهای پول رو بپردازم؟ تو راه دیگه واسه من گذاشتهای که حالا 5 یورو هم میذاری روش؟ </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">مسخرهبازی بعدی بیمهست. من قبلا عادت داشتم رو همهچیز بیمه میگرفتم. بابام یادم داده بود. همیشه خودت رو بیمه کن که بعدا کسی حرف رو حرفت نیاره. بعدا با دوستهای اروپایی حرف زدم و معلومم شد که این بیمهها همیشه یه اما و اگر تهش هست که در نهایت اگر پروازت کنسل شد یا کمپانی پولبرگردونه که به همه برمیگردونه یا پول برگردون نیست که تو هرجور بیمه هم داشته باشی چیزی دستت رو نمیگیره. براهمین عادت بیمه گرفتن کمکم از سرم افتاد. حالا این دفعه تو مشخصات پرواز نوشته مبدا پرواز؟ میزنی بلژیک. یهو نوشته 15 یورو هزینهی اجباری بیمه. اگر بیمهی اضافی میخواین 5.99 یورو میاد روش. (یادم باشه یه روزی تو یه پستی یه فحشی به این .99 سنت بدم). خلاصه این مبلغ بیمه رو زورکی ازت میگیرن که لطف کنن مراقب خودت و مراقب بارت باشن که اگر مثل پرواز فلان سقوط کردیم یا گم شدیم مثلا کسی جوابگو باشه. چون ما 15 یورو هزینه بیمه دادیم. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">بعد مشخصات بار رو بهت میگه و میگه که اگر بارت یه ذره از این مقدار بیشتر شد یا ابعاد چمدونت از این مقدارها بیشتر بود چمدونت رو میفرستیم تو بار و هزینهی بار ازت میگیریم. آیا میخوای الان یه هزینهی جزئی برای بار بدی؟ که میشه 30 یورو اینطورا؟ اگر ندی بعدا یهو 50-60 یورو ازت میگیریما. که آدم اصولا سعی میکنه بارش رو تنظیم کنه که دچار دردسر نشه. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">بعد میگه میخواس صندلی انتخاب کنی؟ اگر انتخاب کنی بابت هر صندلی 20 یورو باید بپردازی. وگرنه ما رندوم برات صندلی انتخاب میکنیم. که آدم عاقل هم میگه اوکی. رندوم انتخاب کن. همینجوری 15 یورو 15 یورو یهو میبینی صدتا چاپید ازت. کمپانی حمال. <br> راستی ازت میپرسه که خوراکی تو پرواز میخوای یا نه و اگر قبل از حرکتت خوراکی رو سفارش بدی ارزونتره و اگر تو پرواز خوراکی بخوای گرونتر میشه و البته آدمی که با این پروازای ارزون میخواد جایی بره فکر این رو میکنه که خوراکیش رو قبلا بخوره چون تو پرواز یه لیوان آب هم دستت نمیدند. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">قسمت باحال ماجرا که بنظر من مصداق بارز کلاهبرداریه و نمیدونم چرا هیشکی به فکرش نیست پارکینگه. تو سایت رایانایر میزنه که میخواین پارکینگ رزرو کنین که ماشینتون رو در این مدت در خود پارکینگ فرودگاه بذارین و هر روز هونصدتا شاتل از فرودگاه به مقصد پارکینگ میره و اگر الان پارکینگ رو رزرو کنی 30 درصد تخفیف داره. اون دفعه میخواستم خبط کنم و با قطار نرم و ماشین رو بذارم تو فرودگاه (که بعدا فهمیدم شدیدا کار اشتباهیه- حالا بماند). بعد میری تو سایت فرودگاه. میبینی یه علامت قرمز گنده زده که پارکینگ فرودگاه هیچ ربطی به پارکینگی که رایانایر پیشنهاد میکنه نداره و ما هیچ مسئولیتی بابت ماشینهایی که اونجا پارک شدهند نمیپذیریم و اصلا اون پارکینگ ربطی به فرودگاه نداره و ضمنا شاتلها هم توسط فرودگاه مدیریت نمیشن. خب خود فرودگاه نمیتونه به جای همچین کاری برگرده به رایانایر بگه تو غلط میکنی اطلاعات بیربط میدی به مردم؟ چمدونم لابد نمیخوان نون همدیگه رو آجر کنن. بقای اون فرودگاه فسقلی دورافتاده به پروازهای ارزون توشه و بقای رایانایر هم به اون فرودگاه. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">اون سری پرواز به لندن داشتم. دیدم رو بلیطم شماره صندلی ننوشته. پرس و جو و سوال و جواب و فهمیدم که ماجرا اتوبوس شمسالعمارهس. هرکی هرجای هواپیما که تونست میشینه. اصلا شماره صندلی وجود نداره. مثل سینماهاشون. نه تو فرانسه نه تو بلژیک تو سینما بهت شماره صندلی نمیدن. بلیط رو میگیری و بعد تلاشت رو میکنی که زود بپری توی سالن که جای خوب گیرت بیاد. اون سری به کتیا گفتم بابا تو ایران شماره صندلی میدن. گفت آره تو یه سینما تو ایرلند هم بهم شماره صندلی دادند و من خیلی تعجب کردم. ما تو فرانسه عادت به شماره صندلی نداریم. بعد گفت که فرقی نمیکنه. شماها میدویین که نفر اول تو صف باشین که جای خوب گیرتون بیاد. ما میدوییم که نفر اول تو سالن باشیم که جای خوب گیرمون بیاد. در هر صورت میدوییم. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">اون مدتی که تو گرنوبل بودم و فرودگاه لیون نزدیک بود (چقدر من اون فرودگاه سنت اگزوپهری رو دوست داشتم. هروقت میخواستم از گرنوبل فرار کنم آغوش اون فرودگاه برام باز بود و اسمش هم آدم رو یاد شازده کوچولو مینداخت) با easyjet پرواز کرده بودم. اونم مثل این ryan air پرواز ارزون داره. اما یه مقدار متمدنانهتره شرایط پروازش. حداقل پشتی صندلی به میزان 2 سانت میتونست بره عقب که یه چرتی بزنی. تو پروازم به لندن متوجه شدم که صندلیهای هواپیمای رایانایر میخ شده به هم و اصلا پشتیش تکون نمیخوره. کل پرواز باید مثل ترکه انار بشینی سر جات و کش و قوس هم نمیتونی به کمرت بدی. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">همینا دیگه. خبر جدیدتر هم عرض کنم به خدمتتون که کتیا جدیدا از تلفن حرف زدن من "سلام. خوبی؟" رو یاد گرفته و راه میره تو خونه بلند بلند هی میگه "سلام. خوبی؟ خوبی خوبم. خوبم خوبی. خوبی خوبی" معنقده که خیلی کیوته. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">برم یه خوراکی بخورم تو پرواز غش نکنم. خداحافظتون باشه. </div> </div> Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-103258857071865862014-08-06T04:05:00.001-07:002014-08-07T14:38:18.213-07:00تق و لق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
ساعت چنده؟ 12 و هفت دقیقه. من کی اومدم سر کار؟ چهل دقیقه پیش. کی از خواب بیدار شدم؟ 9. چرا دوباره خوابیدم؟ چون قرص تیروئیدم رو خوردم و باید نیمساعت ناشتا بمونم و من از هر فرصتی برای دراز شدن و چرت استفاده میکنم. امروز صبح که پاشدم قرصه رو بخورم یه نگاه به خودم تو آینه انداختم و واقعا خوفم گرفت. جوشهای ترسناکی زدهم و طبعا یکی دوتاشم دستکاری کردهم و قیافهم از اون چیزی که هست هم ترسناکتر شده. آخر هفته هم باید یه پرواز برم و یه بخشی از اقوام رو که تا حالا در زندگیم ندیدم ببینم و فکر کنم تصویری که از من در ذهنشون میمونه اون دختر جوشجوشیهس. در دورانی به سر میبرم که گوشه چشم باید کرم ضد چروک بزنم و روی صورت باید کرم جوش غرور جوانی و از این حرفا بزنم. البته الان مدتهاست که کرم مرم رو بیخیال شدهم و کافیه یکی از اون روزهایی که قاطی میکنم از دست وسایل فرا برسه که هرچی کرم استفاده شده و نشده دارم بریزم بیرون که دیگه چشمم بهشون نیفته. <br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
خاطرتون که هست؟ من یه جور وحشت از وسایل دارم که از فکر اسبابکشی و تجربهی اسبابکشی از کشور به کشور و از شهر به شهر ناشی میشه. حاضرم هرکار بکنم که وسایل اطرافم زیاد نشه و تا الان یکی دوبار شده که یه مشت وسیله رو یهو جمع کردهم و گذاشتم کنار که بدم خیریه فقط واسه اینکه جلو چشمم نباشن. یک کیلو چای خوب هم از ایران آورده بودم که همهش رو بین دانشجوهای ایرانی مقیم اینجا تقسیم کردم که اونم جلو چشمم نباشه. یک کیلو گردوی خوب هم عموم از باغش داده بود که اون رو هم در اولین فرصت تقسیمش کردم بین بقیه که نبینمش. اون دفعه که رفته بودم ایران با مامان رفتیم انباری دوم. انباری دوم در واقع یه تیکه از پارکینگه که چون انباری اول داشت از خرتوپرت بالا میاورد سری جدید وسایل رو به انباری دوم منتقل کردیم. از دیدن اون همه وسیله تقریبا داشتم سکته میکردم. حالا شما میگید یارو سوسوله. اما من با مامانم رفته بودم اونجا و ضربان قلبم رفته بود بالا و عرق سرد میکردم و نفسم بالا نمیومد و سرم گیج میرفت و فقط دلم میخواست یه جوری از شر همهچیز خلاص شم. بعد مامان شاکی شده بود که چرا بابات نظم انباری رو به هم ریخته و اینجوری دسترسی به هیچی نداریم و باید یه راه از اون گوشه تا این گوشه باقی میذاشت و بابات همهچیز رو چپونده گِل هم و من میگفتم اوهوم اوهوم و به خودم میگفتم صاف وایسا غش نکن غش نکن غش نکن. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
بدبختی اینه که خانوادگی هیچ کدوممون اهل وسیله دور انداختن نیستیم. سررسیدهای تاریخ گذشتهی بابام تبدیل میشد به دفتر چرکنویس من و دفتر دستورغذا برای مامان. شلوارهای بلند کوتاه میشد و تبدیل به شلوارک میشد. زیرپوشهای لک شده یه مدت پشتورو پوشیده میشدند و بعد تبدیل به کهنه تمیزکاری میشدند. یکی از چیزهایی که صدساله تو انباری اول مونده یه سری روزنامههای قدیمیه. همینایی که کلا همهشون توقیف شدند. البته احتمالا الان تبدیل به کاه شدهند دیگه. بهجز اون یه مشت مجلهی ایران جوان هست و یه مشت مجلهی دیگه مال اون ماجرای شاهرخ و سمیه و اون بچههه که اسمش آرین بود و این حرفا. ماها خانوادگی ستون حوادثخوان نیستیم. اما نمیدونم اونا رو واسه چی میخوندیم اون دوران. ضمنا یه سری روزنامهی شلمچه هم هست که چون خانوادگی مازوخیسم داشتهایم همزمان با اون جامعه و طوس و این حرفا میخریدیمش که ببینیم اونا چی میگن و خلاصه یه چندتا شلمچه هم اون پایینه. بجز اینا میشه یه مجموعه مجله ماشین که کودک وقتی بچه بود میخوند و یه مجموعه طنزوکاریکاتور که هنوز که هنوزه فکر میکنم بهترین مجلهی دوران بود. رفته بودیم انبار و چند دقیقهای روضه خوندم که مامان جان بیا و جان عزیزت این انبار رو خالی کن و تو از پس اینجا برمیای و من باشم هیچکار نمیتونم با ایجا بکنم که یهو چشمم افتاد به یه طنزوکاریکاتور و یهو گفتم اِاِاِ ایـــــــن... بچه که بودم برای بامزهبازی وقتی میخواستم به مامان اینا بگم که طنزوکاریکاتور یادتون نره میگفتم بنز و کاربوراتور یادتون نره. واویلا چقدر احساس بامزگی میکردم بابتش. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
الان رفتم گوگل کردم ببینم فوبیا از اشیا چی میشه که خیالم راحت شه که واسه این خلبازی من یک اسمی در دنیا هست و یه چیز طبقهبندی شدهست که البته چیزی پیدا نکردم. وقتی سرچ میکنه phobia of stuff لیست انواع فوبیاها رو برات میاره که خب اون چیزی نیست که من میخوام. فکر کنم میلم به مرتب کردن وسایل و ضمنا وسواسم به دور نریختن و اسراف نکردن باعث میشه که وقتی یه عالمه شیء یه جا میبینم سکته کنم. همین الان رو این میز محل کارم چندتا تیکه کاغذ چسبونکی ریخته. رو هرکدومش یه چیزیه. هی میخوام بندازمشون دور. هی فکر میکنم که نه. یه روزی به دردم میخوره.<br />
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
این چند روز اتاقمم شلوغه. یه چمدون افتاده اون گوشه. دوتا روتشکی کشدار هم روی کمده که چون هرکار کردم نمیتونم صاف تاش کنم و اعصابم خرد میشه اونجا مونده. یه سری پشهی مرده هم حوالی پنجره افتادهند کف زمین که لابد همونایین که شب میان من رو نیش میزنن و میرن. بقیهش هم که موئه که میریزه. یعنی هر روز باید این اتاق رو جارو کرد با این وضعیت ریزش مو. اتاقم انقدر شلوغه که اصلا رغبت نمیکنم برم توش. این چند روز تا دیروقت تو اتاق پذیرایی خونه موندهم که پام رو نذارم تو اتاقم. این مسافرته رو برم و برگردم و خودم رو جمعوجور کنم. هم از لحاظ انضباط اتاق و تمیزی و هم از لحاظ کار. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
14 ژوئیه روز ملی فرانسویهاست و 15 اوت هم روز assomptionئه و هر دوش تعطیل رسمیه (assomption رو تو ویکیپدیا نگاه کردم. معادل فارسی نداشت براش. عربیش میشه انتقال عذرا که به عبارتی میشه روزی که مریم عذرا از دنیا میره و بدنش به بهشت انتقال داده میشه) عملا بین 14 ژوئیه تا 15 اوت همهجا تق و لقه و ملت همه مسافرت میرن و تو آزمایشگاه ما هم بجز چینیها و ایرانیها و حالا یکی دوتا بلژیکی کس دیگهای نیست. این بلژیکیهایی که موندن هم که دائم تو کافهتریا هستند یا تو اتاق کارشون دارن با هم گپ میزنن. تنها کسی که کار میکنه و باعث حسادت من میشه این پسر چینیهی میز روبرویی منه. استادای منم رفتهند مسافرت و منم که گندش رو درآوردهم به قرآن. لنگ ظهر میام سرکار ساعت 6 نشده هم میرم. این چند وقت آزمایشهام رو تعطیل کردهم چون اصلا حال و حوصلهی 9-10 ساعت سرپا وایسادن ندارم و ضمنا باید یه گزارشی مینوشتم و باید به نوشتن مقالهی کذا هم فکر میکردم. نمیدونم من کم کار میکنم یا بقیه تو آزمایشگاه ما غر میزنن. یارو دو ساعت ناله میکرد که آخ نمودار باید بکشم و فلان باید بکنم و بهمان باید بکنم و من ظرف 2-3 ساعت همهش رو کشیدم و دوتا پاراگراف هم انداختم زیرش و تموم شد رفت. گزارشه هم ظرف 3 روز کلکش کنده شد و امروز تصحیحش میکنم و میفرستمش بره. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
حالا الان به ریشم میخندین. اما واقعا حسودیم میشه به اونایی که 9 صبح میان سرکار و واقعا کار برای انجام دادن دارند. رویام شده هدفمند زندگی کنم. از این حالت شل و ول بدم میاد به خدا. هر چندوقت یکبار به خودم میگم جمع کن بدو جمع کن. خودت رو جمع کن برو ایدههای قشنگت رو به کار بنداز و بعد میرم و چندتا آزمایش راه میندازم و run میکنم و طبق معمول همهش میخوره تو دیوار. این موضوع بود آخه استادای من دادند بهم؟ اون روز تو صحبتای خالهزنکی آزمایشگاه یکی داشت میگفت که آره تو این آزمایشگاه بعضیا کارشونه تعریف کردن پروژههایی که به جایی نمیرسه و اینکه دانشجو به هیچجا نمیرسه مسئولیت استاده. من یکم دلم خنک شد و احساس کردم که الهی بمیرم برا خودم که گیر یه پروژهی نتیجهنگیر افتادهم. اما خب آخرش که چی؟ اونی که باید دفاع کنه منم. اصلا تصوری ندارم که بتونم یه تز بنویسم از این آزمایشهای سعیوخطاطور. الان برای من روضه نخونین که بعله میشه نوشت که فلانچیز به نتیجه نرسید. اینو خودم میدونم. مهم اینه که بفهمی که چرا به نتیجه نرسید و اون رو ما نمیدونیم. هر دفعه که با استادا میشینیم و حرف میزنیم تهش درمیاد که </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
It' s strange. We don't know why this happens. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
اه اصلا ولش کن. این همه خرو گوسفند دکترا میگیرن و منم میگیرم دیگه. سال دیگه تابستون این موقع رو حتما تعطیلی میگیرم. آدم یا باید مثل حیوان بارکش کار کنه یا تعطیل باشه. این شل و ول اومدن و رفتن بیشتر موجب لجنروح میشه. </div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-48109283421483566182014-07-17T07:29:00.001-07:002014-07-17T07:29:43.382-07:00حال خراب خراب<div dir="ltr"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">دیروز حالم خوب بود. </div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">الان؟ خرابم. خرابم. خرابم خراب. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"> از دیروز تا حالا چندتا اتفاق پشت سر هم افتاده. اول همه حرف زدم با ایران. و چقدر حرف زدن سخته با ایران. اونم تو شرایط فعلی که خانوادهمون هستند (در ادامهی پست توضیح میدم). واقعا یه موقعیتیه که هیچکس هیچکار نمیتونه بکنه و فقط مثل شهاب حسینی تو درباره الی میتونی بگی "ای وای، ای وای، ای وای". </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">بعد دیگه اینکه نفر سومی که تو این دهات زندگی میکرد هم کلید خونهش رو داد به من و گفت که داره میره ایران. واسه ده روز. دیده خبری که تو آزمایشگاه نیست و کسی هم که نیست و خب جمع کنیم بریم ایران. تا الان دو تا خانوادهی دیگه (زن و شوهر با بچه و بیبچه) جمع کردهند رفتهند ایران و چیزای ته یخچالشون رو دادند ما تموم کنیم و کلید هم دستمونه که نامه و قبض اومد بریم بپردازیم. عملا من و یه پسره موندهایم تو این شهر. که اون پسره که داره کد میزنه و اولای پیاچدیشه و هنوز انگیزه داره و میمونه من. منم که رسوای زمانهم با موضوع مزخرف پروژهای که دارم. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">باید یه گزارش بنویسم واسه سازمان بورسم تا 15 اوت. ضمنا مقالهم رو شروع کنم نوشتن. اما نکته چیه؟ اینکه من نمیخوام اون مقاله رو بنویسم. اون مقاله یه چیز چرت بهدردنخوره (به نظر من) و استادا هم هرچقدر بهشون میگی آقا اوضاع خرابه چشمشون میفته به ریزالتهای پسر چینیه و گول میخورن و میگن نه دیگه. Shouwei (پسر چینیه) نتایجش خوبه. مال تو هم میشه. بنویسیم. من چندبار تکرار کردهم آزمایشم رو؟ بیشتر از 10 بار. نتایج همه خراب. امروز دیگه ورداشتم یه پرزنتیشن درست کردم. همهی عکسها رو چیدم کنار هم. ایمیل کردم به هردوتا استادام که الان در تعطیلات به سر میبرن. که آقا اوضاع اینه. و هی با خودم فکر میکردم که در بهترین حالت راندمان داریم در حد 15-20 درصد. نمونه تمیز نیست. همچین آشغالی رو نمیشه فرستاد واسه تست بیولوژیک. خودمون رو مسخره کردهایم با این پروژه. ریدم به این دکترا. نخواستم بابا. من میخوام ول کنم. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">با دوستام حرف میزنم میگن همهی دکتراها همینه. یکی میگه عدد بساز. بدبختی پروژهی من یه دونه عدد هم توش نیست. همهش بر اساس عکس میکروسکوپ پیش میره. فلان چیز رو در میکروسکوپ دیدی؟ آره یا نه. تا وقتی که درست حسابی ندیدی نمیتونی بگی یه هوا دیدمش... عکسا رو هم که نمیشه فوتوشاپ کرد. حتی واسه ادیت کردن عکسه باید از اول کوبید و از نو ساخت. حالا اینا به کنار یه گیری که همیشه موقع دفاع پروژههای تیپ ما میدند اینه که زرتی تو روت میگن شماها مهندسین. چرا چهارتا عدد ندارین. و اون موقع باید برگردی استادت رو نگاه کنی که این پروژه رو گذاشته تو دامنت. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">اتفاق بعدی اینه که کاغذ زدهند که جمعه اینترنت آزمایشگاه وصل نیست. از ساعت 9 صبح تا 1 بعدازظهر که احتمالا میشه 3. یعنی جمعه کلا رو هواست. از اونور دوشنبه هم روز ملی بلژیکه و تعطیله. میشه 4 روز تعطیلی پشت سر هم. من چه خاکی بریزم به سرم این چهار روز تعطیلی رو؟ </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">همخونهایهام هم نیستند. مونیا که الان 3 هفتهای میشه که رفته فرانسه. کتیا هم این هفته میره فرانسه خونه مامان باباش و آندره هم میره لهستان. من میمونم و یه خونه. نه کسی تو شهر مونده که باهاش رفت و آمد کنی نه چیزی تو پروژه وجود داره که بگی روز تعطیلم رو میام کار میکنم نه هیچی. همهش باید بیفتم یه گوشه. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">دیروز داشتم فکر میکردم به جهنم بلیط بگیرم برم ایران. بعد دیدم میشه ایام شبهای قدر و روزهای آخر رمضان و از آسمون هم که داره آتیش میباره و ضمنا اگر برم ایران هم خونه میشم اسباب دردسر خانواده. هرکدومشون هزارتا کار دارند. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">وقت دکتر مشاورم رو هم یادم رفته بوده. این ماه بر خلاف روال همیشگی که چهارشنبه بود افتاده بود دوشنبه و من جلسهم رو از دست دادهم. از تصور اینکه طرف بیچاره علاف من نشسته و من نرفتهم واقعا شرمم میگیره. ای خاک بر سر من. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">اتفاقی که تو ایران افتاده هم از این قراره. من یک دایی بزرگ دارم که الان 61-62 سالشه. ورزشکار. پرانرژی. عضو فدراسیون ورزشهای هوایی بود و فکر کنم مربی بوده چون شاگرد داشته. خلاصه یه 50 روز پیش دایی من میره برای پرواز و یک باد پیشبینی نشده میاد و دایی من اول کوبیده میشه به یه تیکه کوه و بعد سقوط میکنه. آدمهای دیگه که قبل و بعد از دایی من پریده بودند فرود موفقیتآمیز داشتهند اما دایی من بعد این همه سال تجربه اینجوری میشه. مهرهی L1 کمر به کلی پودر میشه و نزدیک به 3 تا عمل جراحی روش انجام میدند. در حال حاضر داییم از کمر به پایین هیچ حسی نداره (کمر هم حس نداره). تا همین هفته پیش غذا نمیتونست بخوره. قضای حاجتش دست خودش نیست. تازه الان جدیدا تونستهند یه کاری بکنند که بتونه بشینه. مامانم و بابام و خالهم یه روز درمیون میرن پیش دایی و زنداییم کمک. دخترهای داییم هم بندههای خدا یکیشون ایران نیست و قراره برگرده اون یکی هم اونجاست و سعی میکنه کمک کنه. خلاصه این اتفاق کلا خانواده رو بهم ریخته. مامان که همینجوری افسرده و ناراحت بود الان افسردهتر و غمگینتر شده. از حال بابام اصلا خبر ندارم. زن داییم طفلک بسیار بسیار خستهست و داییم هم باید با شرایط جدیدش کنار بیاد که مثل یه بچه به دیگرون احتیاج داره و اگر کسی نباشه سادهترین کارهای روزمره رو هم نمیتونه انجام بده. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">و من قلبم درد میگیره وقتی همهی این ماجراها رو مامان پای تلفن تعریف میکنه و آخرش میگه ناراحت شدی؟ ببخشید مامان جان. یه خانواده همه افسرده همه خسته. بچهها همه بیرون از ایران. بعد میگی به فلانی بگیم با دایی حرف بزنه میگن ای بابا فلانی هم سرطان گرفته الان بیمارستانه. بهمانی ناراحتی قلبی داره. اون یکی کمرش گرفته. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">این جاهاست که من دلم میخواد بالا بیارم از همهی اتفاقایی که داره میفته. دلم میخواد همهچیز رو ول کنم و برم تو لونهی خودم زندگی کنم. ای گل بگیرن کل ماجرا رو. مثلا من شاگرد اول یه دانشکده بودم. کنکور رتبهی فلان. فوق لیسانس بدون کنکور. برو اروپا دکترا بگیر خوشبخت شو. کو؟ با کدوم پروژه؟ یه چیز نیست درست باشه که بگی این یکی رو حداقل خوب انجام میدم. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">مامانم میگه همین که تنت سالمه خدا رو شکر کن. ای گند بزنن این زندگی رو که همهش از ترس اینکه خدا یه بلایی سرت نیاره و از ترس بیماری باید شکر کنی. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">من خوشحال نیستم آقا. افسردهم. روزی 3 و نیم عدد قرص میخورم. بازم یه روز حالم خوبه یه روز حالم بده. به محض اینکه خبر بد از ایران میاد من به هم میریزم تا دو روز بعدش. کاری که دوست دارم رو انجام نمیدم. پروژهم به جایی نمیرسه. دکترا رو فقط دارم میخونم که خونده باشم و مدرکش رو بگیرم. خانواده هم که حتی اگر اونجا باشی به حرفت گوش نمیدن. یه دایی بزرگه بود که بسیار بسیار دوستش داشتی و اونم اینجوری شده. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">چطور بقیه drama درست میکنند و داد بیداد میکنند و میگن نمیخوام و میزنن زیر همهچی؟ چرا من باید آدم منطقیه باشم؟ خب این چه وضعیه؟ من چرا اصلا باید تحمل کنم همچین چیزی رو؟ من اصلا ظرفیت این چیزا رو ندارم. صبح تا شب دارم فکر میکنم اتفاق مشابه سر مامان وبابام بیاد کی میتونه کمک کنه؟ من همیشه حسابم رو داییم باز بود و رسما جلو چشمم یه آدم مهمم رو از دست دادهم. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">اون از خاله وسطی که اونجور فوت کرد. این از دایی بزرگه. خانواده پدری رو هم که حرفش رو نزن. شب کابوس میبینم که عمهم دعوا راه انداخته تو خانواده و من باید برم چونه بزنم باهاشون. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">صبحها ساعت 7 پا میشم قرص تیروئیدم رو میخورم و دیوار رو نگاه میکنم و فکر میکنم که جمع کنم برم سر کار؟ بعد به خودم میگم بری سرکار چیکار کنی؟ چه آزمایشی هست که بکنی؟ میبینم هیچی. استادام که گذاشتهند رفتهند. منم کارایی که قرار بود بکنم رو کردهم. به خدا حسودیم میشه به دوستام تو آلمان که هر روز یه کار مفیدی دارن بکنن. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">مسج زدم به دو تا از دوستام تو پاریس بهشون گفتهم جان عزیزتون این اخر هفته رو بیاین پیش من. من واقعا تنهام و از تنهایی دق میکنم. کاش بیان. وگرنه این از اون آخر هفتههای خطرناکه که شمارهی sos باید تو جیبم باشه. </div> <div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"><br></div><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl"> <br></div></div> Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-74414873859265735342014-07-16T06:01:00.001-07:002014-07-16T06:06:28.020-07:00آندوسکوپی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">سلاملکم. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">(این پست حاوی کلماتی مثل تف و دل و روده و اوغ و این حرفاست. اگر ایش میشین طبعا نخونینش.)</span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span>
<span style="font-family: inherit;">امروز صبح زود رفتم اندوسکوپی. یه چند وقتی بود که گلاب به روتون هرچی میخوردم ترش میکردم. یعنی چیز میشد. اهم. میومد بالا اما اسیدی نبود. براهمین نمیشه گفت ترش میکردم. میاوردم بالا هی. بعد اینکه چی میومد بالا هم ربطی به چیزی که میخوردم نداشت. یه دفعه میگفتم غذا چربه. دفعهی بعد میوه میومد بالا. یه دفعه میگفتم آب زیاد خوردم یهو نون خشک میومد بالا. وضعی بود برا خودش. احتمال اینکه به میزان استرسم مربوط باشه بالاست. شما اگر بغل دست من بشینی از دست من خل میشی. از بس که پام رو تکون میدم. یعنی انگار یه فنر گذاشتهند زیر پام که انرژی رو damp نمیکنه (دمپ به فارسی چی میشه؟ بگیم خنثی کردن؟) بعد مثلا یهو میبینی که دارم نفس نفس میزنم. همینجوری الکی. یا پام رو عوض کردم و دارم اون یکی پام رو تکون میدم. تازه الان از نظر میزان استرس در یواشترین و ملوترین حالت خودم قرار دارم. خیلی کم با ایران حرف میزنم. میدونم که علیرغم همهی اتفاقای بدی که تو ایران افتاده (این چندوقت برای خانوادهی ما روزهای خیلی بدی بوده - دعا کنین، انرژی بفرستین، هرچی... بعدا توضیح میدم که چی شده) برگردیم به جمله: میدونم که علیرغم همه اتفاقای بدی که افتاده من هیچ کار نمیتونم بکنم و حتی ایران رفتن هم انتخاب خوبی نیست. مقاله باید بنویسم. پروژهم به فناست. اما فکر کنم باید بپذیرم که مقالهم یک دروغ بزرگ علمی خواهد بود و خلاصه همهچیز رو رواله. اونوقت من رو میگی انگار اسفند ریختی رو آتیش. جلز و ولز. </span><br />
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">خب اندوسکوپی رو میگفتم. لامصب از دیشب ساعت 8ونیم9 دیگه ناشتا بودم تا امروز ساعت 8 و نیم. میشه 12 ساعت. اصولا معده باید هر 4-6 ساعت خودش رو تخلیه کنه (گوگل کردم فهمیدم). اولا که مُردم از بس آب نخوردم تا امروز. مَردم چطور روزه میگیرن؟ جدی من تحسین میکنم هرآدمی رو که تو این هوا و طی این مدت شبانهروز روزهش رو میگیره. خدا توانت رو برات نگه داره ایشالا. آندوسکوپی رو میگفتم. میری بیمارستان. کل فرایند 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه. یه چیزی میذارن تو دهنت بین دندونات که دهنت باز باشه و سیم دستگاه رو گاز نگیری. بعد سیخ رو که تهش یه دوربینه میکنن تو دهنت. آها. قبلش هم یه پیسپیس اسپری بیحس کننده ته حلقت میزنن. آقا این سیم رو میکرد تو حلق ما و یه جاش گفت اینجا از همه سختتره و اگر قرار باشه دردت بیاد اینجاست. سعی کن قورتش بدی. اما آیا انسان میتواند وقتی دهنش باز است چیزی را قورت بدهد؟ نخیر نمیتواند. همین الان بیاین امتحان کنیم. یه تف تو دهنتون نگه دارین. حالا دهنا باز. زبونت رو هم پایین نگهدار. آ آ آ آ آ. حالا قورتش بده. اگه تونستی. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">خلاصه منم هرچقدر سعی میکردم همکاری کنم واقعا نمیشد. نکتهی مهم اینه که وحشت نکنی و نفس عمیق بکشی و بذاری لوله رو با آرامش بفرستند پایین. لولههه رفت پایین. تو تلویزیون اون کنار هم میتونی مری خودت رو نگاه کنی. حالا نکتهی بعدی، مگه مری تموم میشد... هی این لوله میرفت پایین و نمیرسیدیم به شکم. من موندهم غذا چطوری برمیگرده تو حلق من. یعنی کل این مسیر رو میره پایین و میاد بالا؟ جلالخالق.</span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"> بعد یه جایی رسیدیم به معده و من رو شیکمم احساس کردم لولههه رو. خیلی باحال بود. من فکر میکردم معده بالاتر از این حرفا باشه. یه جایی پشت قفسه سینه سمت چپ. در حالی که این یه جایی بود زیر قفسه سینه و سمت چپ. خیلی پایینتر از چیزی بود که فکر میکردم. خلاصه رسیدیم به معده. چی دیدیم؟ هه. دیدیم که غذا هنوز تو معدهست. بعد از 12 ساعت ناشتایی معدهی من هنوز حال نکرده بوده کل غذا رو رد کنه بره. اینجا بود که دکتره گفت احتمالا گستروپارسیس Gastroparesis است یعنی تنبلی معده. بعد یه سیم فلزی کردند توی لوله و دوباره درش آوردند. فکر کنم واسه نمونهگیری بود. اما نمیدونم آخرش نمونه گرفتند یا نه. تا جایی که میدونم وقتی معده پره عملیات متوقف میشه. نمیدونم چون معدهم پر بود بیخیال شدند و ادامه ندادند یا کلش همین بود. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">ها یه نکتهی مهم اینه که برای عکس برداری بهتر و اینکه بتونن اون تو رو ببینن یه گازی میفرستند همزمان توی بدن شما. یعنی گازه کلا در جریانه. حالا همهتون فکر کنین که وقتی یه عالمه گاز تو معدهی آدمه و دهنت هم همینجوری بازه و نمیتونی کنترلش کنی چی میشه؟ بله گلاب به روی همهتون تبدیل به صداهای نامتناسب میشه. دکتره احتمالا عادت داره اما من که کلی خجالت کشیدم. البته به من چه. مگه من هوا کردم تو معدهم... خب یارو هوا میفرستی همین میشه دیگه. یا معده میترکه یا میزنه از دهن بیرون دیگه. واللا. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">هیچی دیگه بندوبساط تموم شد و لوله رو از حلق کشیدند بیرون و اون جادندونی که تو دهن بود رو هم درآوردند و آدم یه عالمه تف میکنه بعدش و تموم میشه همهچی. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">دکتره بهم گفت که زخم و اولسر ندیده اما احتمالا هرچی میاد بالا همین چیزاییه که معده فرایند نکرده (من هنوز باورم نمیشه که غذا کل اون مسیر رو بیاد بالا خیلی زیاده) بعد گفت که احتمالا تنبلی معدهست و درمان هم نداره و واسه اطمینان ازش یه آزمایشی هست که اول معدهت رو میشورن و خالی میکنن. بعد یه تخممرغ رادیواکتیو میدن بهت میخوری و بعد 15 دقیقه یکبار ازت تصویر میگیرن ببینن کجای معدهس. (الان که نوشتم بنظرم چرت و پرت اومد. رفتم گوگل کردم دیدم <a href="http://www.medicinenet.com/gastric_emptying_study/article.htm">واقعا وجود داره</a>)</span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">هیچی دیگه ساعت 8 از خونه رفتم بیرون. 8:45 برگشتم خونه و کاملا سالم بودم که برم سرکار. اما یارو بهم گفته بود تا یک ساعت دیگه هیچی نخور و منم اون یک ساعت روگرفتم خوابیدم. بعد جمع کردم اومدم دانشگاه و وقت ناهار رو به جای ناهار خوردن رفتم پای میکروسکوپ کار کردم (چون تنها موقعی بود که میکروسکوپ خالی بود) و نتایج چرند و مزخرفی بدست آوردم و الان یه گزارش درست میکنم برای استادام که بگم آقا همهچی خرابه و ما چطور میخوایم این چرتوپرتا رو بکنیم مقاله. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">پ.ن. خدا هیشکی رو مریض نکنه. واقعا تا وقتی سالمین خدا رو شکر کنین حتی اگر بدترین پروژهی دکترای روی زمین رو دارین. </span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-26591302422295421902014-07-14T05:25:00.001-07:002014-07-14T13:42:21.865-07:00فستیوال<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">توضیح: این یک نوشتهی طولانی است. اما توش هیچ مسالهی مهمی نیست. تند تند بخوانید و دلتون خواست برید آهنگایی که لینک کردم رو گوش بدین و ایشالا خوشتون بیاد. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">نشستهم چای نعنام دم بکشه که بخورمش و یه تکونی به خودم بدم و برم سر کارم. امروز ساعت 11 لطف کردهم اومدهم سر کار. گندش رو درآوردهم خداوکیلی. عوض این دودر کردنهام بعدا باید آخر هفته رو بیام سرکار و این سزای کسیه که صبحها ساعت نمیذاره که پاشه و میگه خودم هروقت بدنم خواست بیدار میشم. (بماند که ساعت هم میذاشتم احتمالا میزدم تو سرش و دوباره میخوابیدم). الان تو دفتر کارم نشستهم و در رو هم بستهم و پنجه رو باز گذاشتهم چون یه بوی گاز عجیب غریب تو کل آزمایشگاه پیچیده که معلوم نیست گوگرده، متانه، چیه. هرچی که هست یه بوی فاضلابطور ناجوری میده و خوف این هست که هرآینه منفجر شیم بریم هوا. اما خب همه دارن کمکم از ناهار بر میگردند سرکار و نهایت برخورد اینه که میگن ای بابا این بوی چیه. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">دیروز رفتم فستیوال. اولین فستیوال موسیقی بود که میرفتم. چندتا کنسرت تو هوای باز و کنارش هم یه عالمه بازی واسه بچهها و بزرگترا و کلا یه محیط خوش و خندون واسه همه. البته فستیوالی که رفتیم مال موسیقیهای فولک بود و خبری از راک سنگین و متال و این حرفا نبود. محیط خیلی خانوادگی بود در کل. منم تونستم تحمل کنم و بهم خوش گذشت. اول از همه اینکه هوا افتضاح بود. یعنی دو سه بار وسط روز با بارون غافلگیر شدیم و خوشبختانه همخونهایم یه شنل پلاستیکی بهم داده بود. وگرنه همهی جونم خیس میشد. بماند که شلوارم خیس خالی شده بود و افتاده بودم به فینفین. فرض کن خوانندههه داد میزنه آمادهاین؟؟ همه میگن ههههههههه و بعد شترق. رعد و برق میزنه و بعد همه جیغ میزنن و میگردند دنبال یه سرپناه و خوانندههه هم همونجا میگه که شما بلژیکیها با این هواتون. این تابستونه دارین؟</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">نکتهی اول تو فستیوال رفتن اینه که باید لباس داغونهاتون رو بپوشین. من این نکته رو نمیدونستم. شلوار تمیزه رو درآوردم پوشیدم که بعدش پشیمون شدم. ضمنا کفش پارچهای پوشیدن تو فستیوال یک اشتباه بزرگه. چون احتمال گل و شل زیر پای جمعیت بالاست و میزنین کفشتون رو داغون میکنین. من یه چکمه تا مچ پای چرمی پوشیده بودم (بله وسط تابستون. اینه هوای زیبای بلژیک) اما بقیه چکمه لاستیکی باغبونی پوشیده بودند و عملا کار بهتری کرده بودند. هرچی لباستون پاره پورهتر و کروکثیفتر بهتر. چون یه جاهایی از خستگی میخوای بشینی رو چمنهای گلی و هردیقه نمیتونی یه چیزی بندازی زیرت. همیشه یه عده خلچل و هیپی تو فستیوالها ظاهرا دیده میشن که یهو میبینی یارو زیر بارون با مایو داره میپره بالا پایین و کفش هم نداره و وسط اون همه گل و شل پابرهنهس و باهاش که حرف میزنی میگه اینطوری به زمین احساس نزدیکی بیشتری میکنی. خداوکیلی آدمای عجیبغریب زیاد دیدم. یه سریهاشون رو که میدیدی با خودت فکر میکردی این از کجا نون میخوره؟ (که بعد جواب معلوم شد که حقوق بیکاری میگیرن). موها پارافینمال شبیه موهای بابمارلی (این پارافینمالی کردن مو رو بهش میگن dreadlocks) خیلی رایجه بین خجستهدلهای اروپا. هم تو فرانسه از اینا من زیاد میدیدم هم اینجا. یا مثلا یه سریها که عضو جنبش NoPoo هستند (که یعنی شامپو نمیزنن به موهاشون چون کف و شامپو باعث آلودگی آبهای زیرزمینی میشه و ضمنا بشر سالهای سال شامپو نمیکرده موهاش رو) بعد مثلا یه سری دیگه بودند از اینا که یه عالمه تتوی ترسناک از ساق پا داشتند تا آرنج دست. یکی بود پیرن تنش نبود. از دور فکر میکردی بلوز توری سیاه تنشه. نگو تتو بوده همهش. خلاصه این شاداحوالها رو که میبینی با خودت فکر میکنی که من دارم با پیاچدیم چیکار میکنم تو دنیا؟؟ </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">برام جالب بود که خانوادهها بچههاشون رو آورده بودند. از بچهی یه ماهه دیدیم تا یه عالمه بچهی 4-5 ساله. دم در ورودی هم بهشون یه گوشیهای گنده میدادند که بذارن رو گوششون که صدای زیاد گوششون رو اذیت نکنه. یه خود ما هم یه سری صداگیر گوش دادند (از این گردالیها که میذاری تو گوش که صدا رو کم میکنه) و من عملا یکی از کنسرتها رو با اون تحمل کردم. وگرنه اون همه صدای درامز و کیبورد و گیتاربرقی گوشم رو منفجر میکرد. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">یه کار باحالی که تو فستیوال کرده بودند این بود که کنار آدمایی که کنسرت رو ایجاد میکردند یه خانومی بود به اسم سیندی که تپلی و بانمک بود و همه شعرها رو به زبون اشاره همزمان ترجمه میکرد. عملا یه کنسرت موسیقی برای ناشنواها هم ممکن شده بود و ناشنوا هم فکر کنم بود بین جمعیت. واسه ویلچردارها هم جایگاه جدا گذاشته بودند و با ویلچرشون میتونستند برن اون بالا و کنسرت رو ببینند و خیلی برام جالب بود که به فکر همه بودند در حین کنسرت. </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">خود فستیواله یه شعار داشت که ما ecofriendly و equitable (اهل فن بگن اینو چی ترجمه کنیم؟ تعادلدوست؟) هستیم و به کرهی زمین آسیب نمیزنیم و این حرفا. یکی از مسایل آسیبزننده به کرهی زمین لیوانهای یکبار مصرفه که اینجا مشکل رو یه جوری حل کرده بودند. ژتون میگرفتی و با ژتون اولت بهت یه لیوان میدادند. با ژتونهای بعدی میتونستی نوشیدنی بگیری و در آخر میتونستی لیوان رونگهداری یا لیوان رو پس بدی و پولت رو بگیری. اینجوری دیگه لیوان ولو کف زمین نمیدیدی. نکتهی بعدی هم دستشوییها بود. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">جونم براتون بگه که توالتها عبارت بود از چادرهای پلاستیکی که درش با یه زیپ بسته میشد و توش یه سطلآشغال گنده بود و روی سطل آشغال هم یه نشیمنگاه توالت گذاشته بودند. شما کارت رو داخل اون سیستم انجام میدادی و از دستمال استفاده میکردی و بعد یه کپه خاک خرگوش بود با یه کفه که بتونی خاک خرگوش رو برداری بریزی تو اون سطل آشغاله و بعد بیای بیرون. آقایون هم میتونستند از آبریزگاه خودشون استفاده کنن (که من هنوز با این آبریزگاهها کنار نیومدهم و فکر میکنم منبع بو و کثیفی باشه.) میومدی بیرون و دستت رو میشتی و میرفتی. اون سطل آشغالها هم بعدا منتقل میشه به این جاهایی که کود طبیعی و کمپوست درست میکنند و خلاصه همهچیز کرهیزمیندوستانه. </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">گروههایی که اهنگاشون رو گوش کردیم اول از همه <a href="http://youtu.be/kKDlRsyDHFU">aldebert</a> بود که مدل اهنگایی که میخونی کودکانهست اما موضوعای بامزهداره. مثلا یکیش در مورد این بود که نمیخواد بره مدرسه و همهی <a href="http://youtu.be/xCvIMeSCO28">کلکهایی که سوار میکنه واسه اینکه مدرسه نره</a>. </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">گروه بعدی که گروه کمتر معروفی بود و رو یه سن کوچیک بودند اسمشون بود <a href="http://youtu.be/TeRNzTIUATM">Big noise</a>. آدم اصلیه یه چیزی از خانواده تروپمت داشت که خیلی بانمک بود و اهنگای خیلی باحالی باهاش میزد و آهنگ مدل فولک میخوند باهاش. ملت هم همزمان باهاش میپریدند بالا پایین و پاهاشون رو مثل رقص کردیهای خودمون تکون میدادند و خلاصه گروه باحالی بودند. وسط اجرای این گروه بود که یک دفعه سیل اومد و همه له شدند زیر بارون. یه عده فرار میکردند زیر چادر غذافروشیها. یه سری دیگه لباسهاشون رو درآوردند و با لباسزیر (مایو تنشون بود) وایسادند بقیهی اجرا رو گوش کردند (این تکنیک لخت شدن زیر بارون حرکت خوبیه چون بعدا زود خشک میشی. اما احتمال سرما خوردن خیلی بالاست) یکی هم مثل من بدو بدو شنل پلاستیکی رو از کیفش درمیاورد و میکشید کلهش. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">بعد یه آقایی اومد که آموزش رقص لاتین میداد و بهمون یهکم چاچا یاد داد و یه کم رومبا. ما که آخرش نفهمیدیم چی شد. من کلا در حال عربی و بندری رقصیدن بودم اون وسط و همخونهایم کتیا هم که باهام اومده بود هم کلا بالا پایین میپرید یا درجا میزد. مجبور بودیم بلند بلند بشمریم که قدمها رو اشتباه برنداریم و پای همدیگه رو له نکنیم. </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">گروه بعدی که من تو خونه وقتی بقیه اهنگاشون رو میذارن خیلی دوست نداشتم اما کنسرت خیلی باحالی اجرا کردند <a href="http://youtu.be/het55IuOu8U">boulevard des airs</a> بود. (این آهنگی که لینک دادم خیلی ملو و یواشه) یکی از خوانندهاشون اومد جلو سن و پرید رو جمعیت و مردم با دست بردنش اینور اونور و کلا خیلی باحال بود. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">گروه بعدی که من اصلا پول فستیوال رو دادم که برم اینا رو گوش کنم <a href="http://www.oldelaf.com/">Oldelaf</a> بود. برای من گروه oldelaf نماد اینه که چقدر فرانسه بلدم. یادمه واسه درس فرانسهم تو بلژیک هرکس باید یه آهنگ میاورد و میذاشت که کلاس گوش کنه و بعد در موردش حرف بزنیم. من خیلی دنبال اهنگ گشتم و همهش چیزهای غمگین پیدا میکردم تا اینکه یکروز این جواهر پیدا شد: </span><br />
<a href="http://youtu.be/pjmiap-uXug"><span style="font-family: Verdana, sans-serif;">Oldelaf- Le café</span></a></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">همین الان بذارینش و گوش بدین. (پایین همین پست گذاشتمش) بیشوخی همین الان این متن رو ول کنین و برین 3 دقیقه آهنگ خندهدار گوش کنین (زیرنویس انگلیسی داره). داستانش اینه که یارو در طول روز یه عالمه قهوه میخوره و یهو رد میکنه و قاطی میکنه و عصبی میشه و در نهایت 14 روز خودش رو تو آشپزخونه حبس میکنه و فقط قهوه میخوره. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">دفعه اولی که این آهنگ رو شنیدم خیلی چیزهاش رو نمیفهمیدم. اما تصمیم گرفتم مثل همهی آهنگای فارسی که حفظم این یکی رو حفظ کنم و خلاصه انقدر گوشش کردم که الان میتونم تندتند بخونمش از حفظ. بقیهی آهنگای oldelaf هم بامزهس و چرتوپرته. واسه من که هنوز گاهی متن آهنگها غافلگیرم میکنه متن اهنگای این گروه جالب و خندهداره و خوشم میاد از لای تندتند خوندنش یهو میفهمم که هه گفت فلان و بعد قارقار میخندم. مثلا این رو ببینید:</span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /><span style="color: black;">Ce n'est pas très intelligent</span></span><br />
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">Que de se brosser les dents</span><br />
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">Avec un couteau à pain</span><br />
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">Quand on est un petit lapin</span><br />
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">Il vaut mieux, il vaut mieux</span><br />
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">Courir dans le bois près des sources</span><br />
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">Pendant que, pendant que</span><br />
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">Sommeille le Gros Ours</span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;"><br /> </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">میگه خیلی کار عاقلانهای نیست که وقتی یه خرگوشی با یه چاقوی نون دندونات رو مسواک کنی بهتره بری تو جنگل کنار چشمهها بدویی تا خرس گنده بیدار نشده. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: black; font-family: Verdana, sans-serif;">(به عقل من شک نکنید. من دکتر میشم یه روزی)</span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">کنسرت بعدی <a href="http://youtu.be/gHCgp-jA8SY">Alice Francis </a> بود که من اصلا نمیدونستم کیه. اما اجراش بامزه بود و یه لهجهی غیرفرانسوی باحالی داشت و آدم لذت میبرد که یه غیر فرانسه زبان با خیال راحت با لهجهی زاغارت حرف میزنه و همه هم براش هورا میکشن. </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">دیگه یه ربع از اجرای این دختره که گذشت به کتیا گفتم بیا برگردیم خونه. درجا رو پام پریده بودم و پام درد میکرد و یک ساعت هم رانندگی باید میکردم و نمیدونم بذارمش به پای پیری و بیحوصلگی یا فکر اینکه دوشنبه باید برم سرکار یا بارونی که اومد و همه زندگیمون خیس بود که گفتم جمع کنیم بریم. اونم گفت دوتا اهنگ دیگه گوش کنیم لطفا و خلاصه دوتا اهنگ هم برای رضای کودک درون کتیا و خودم گوش کردیم و بعد تو گل و شل جمع کردیم و 20 دقیقه راه رفتیم تا برسیم به ماشین و بعد یک ساعت رانندگی تا خونه. توی ماشین هم فوتبال آلمان- آرژانتین رو گوش کردیم نزدیک خونه که بودیم آلمان گل زد و خلاصه جام جهانی هم تموم شد. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">الانم دیگه من چایم رو بخورم و برم دنبال کارم که یه ذره مفید باشم در زندگیم. </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
Le Café</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><iframe allowfullscreen="" frameborder="0" height="315" src="//www.youtube.com/embed/pjmiap-uXug" width="560"></iframe></span></div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-70350801024798739022014-07-07T06:27:00.001-07:002014-07-07T06:38:03.911-07:00غاز و مرغهای ما و همسایه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوستها <span style="font-family: tahoma, sans-serif;">و آشناهایی که اینجا دارم هیچکدومشون مقیم دائم اروپا نیستند. هیچکس هم زندگی ثابت و stableی نداره تو یه شهر/ کشور خاص که بخوای از تجربهشون استفاده کنی. در کل یه عده آدمیم که به اندازهی هم یه چیزایی رو میدونیم و یه چیزایی رو نمیدونیم و هرکدوم از قوانین یا شرایط هرچند وقت یکبار غافلگیرمون میکنه و دونه دونه باید کشفشون کنیم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
وقتی معاشر دوروبرت کسی نیست که بیرون ایران ثابت شده باشه یه حرف همیشه تو همهی دورهمیها و صحبتها زده میشه و اونم اینه که برگردیم ایران یا نه. اینجا یه زوج هستند که خیلی جدی میخوان حتما برگردند ایران و اصلا به زندگی بیرون ایران فکر نمیکنند. همه کارهاشون رو همراه با ایران تنظیم میکنند و کلا اصلا بیرون ایران زندگی کردن براشون محل سوال نیست. یه جورایی عقیدهشون اینه که ما بیغیرت نیستیم که کشورمون رو ول کنیم (نقل لغت به لغت آنچه گفته میشه). یه زوج دیگه هستند که بچه دارن و کلا دارن زندگیشون رو تثبیت میکنند بعد از 5 سال زندگی بیرون ایران اما هنوز نصف دلشون با ایرانه. تو ایران خانوادهی پرجمعیت و بزرگی دارند و الانم بچه رو دست تنها بزرگ کردن سختشونه و هرچندوقت یکبار میگن عجب غلطی کردیم تنهایی اومدیم بیرون ایران هم خودمون رو به دردسر انداختیم و هم بچهمون تنهاست و هم مادربزرگ پدربزرگش رو نمیبینه و ما هم کسی رو نداریم دو دیقه بچه رو بیرودرواسی و منت نگهداره و خلاصه احساس میکنند که امکاناتی که تو ایران داشتهند رو از دست دادهند. یه دوست دیگه دارم که دوتا بچه داره و اون هم دست تنها براش بچه بزرگ کردن سخته و در عین اینکه بچههاش رو دوست داره گاهی میگه کاش با بچه دست تنها نبودم و کاش بچه نداشتم و ما که هیچوقت اینجا جا نمیفتیم اما به خاطر بچههامون هرجا میریم که اونا خوش باشن. اگر بچه تو اروپا زندگی بهتری داره من حاضرم رنج ایران نبودن رو به جون بخرم و اروپا بمونم. </div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">اینا میشن زوجها. <br />مجردهایی که میشناسم یه مقدار نالهشون کمتره. اما بین اروپا بمونیم و برگردیم ایران و بریم آمریکا در حال قل خوردنند. هرچند</span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> وقت یکبار بحث منجر به دعوا میشه که اروپا بهتره یا امریکا و دست جمعی خیلی چیزها رو نمیدونیم و میشینیم بیخود حرف میزنیم و خودمون رو خسته میکنیم و آخرش هیشکی حواسش نیست که همچین انتخابش دست ما نیست و هرجا کار پیدا شد و پول دادند باید جمع کنی بری همونجا. کسی منوی کشورها رو نیاورده جلوت و تو هم خیلی مشتری خوش پاسپورتی نیستی که بگی ایش از فلانجا خوشم نمیاد. </span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"></span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">بیرون اومدن و کنده شدن از ایران فرایند آسونی نیست. خیلیها راحت پشت سرش میذارن. خیلیها هم سختشون میشه و همیشه تو ذهنشون هست که زیر آسمون ایران زندگی آرومتر و بهتر بود و خانواده گرمتر بودند و رفاهمون بیشتر بود و چمدونم شان اجتماعی بالاتری داشتیم و ممکنه برگردیم بهش. </span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"></span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">من برام مدتی هست که ایران خارج از معادلهس. تنها چیزی که به ایران وصلم میکنه خانوادهمه. میدونم که شان اجتماعی بالاتری داشتم تو ایران و آدم فرهیختهتری بودم که تاتر و سینما و کنسرت و جلسه کتابخوانی و نقد و بررسی فلان و بهمان میرفتم و اینجا یه دانشجوی خارجیم که خیلی از این کارا رو نمیکنم. اما به ازای هر یک سال دور بودن از ایران فاصلهم از جامعهش بیشتر و بیشتر شده و اگر بنا به برگشتن باشه باید یه دوره گذار طی کنم و تو خود ایران دوباره انتگره شم. بذار اینجوری مثال بزنم. وقتی از ایران اومدم بیرون یه سوراخی وجود داشت هم قد و قوارهی خود من. اگر یک ماه بعد برمیگشتم تو همون سوراخ جا میشدم و دوباره جا میفتادم تو زندگی خودم. اما الان قدوقواره و شکل سوراخه عوض شده یا شاید قدوقواره و شکل من عوض شده. بخوام برگردم باید خودم رو خیلی کوچیک و بزرگ کنم و عوض کنم تا اندازهی سوراخه بشم و دوباره زندگی رو از سر بگیرم. با عرض یک نکتهی مهم "اگر آدمهای مهمم (خانواده نزدیک) تو ایران نبودند کسی در ایران منتظر من نبود". مصداق بارز چو تخته پاره بر آب رها رها رها من. </span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"></span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">حالا اینا رو گفتم واسه اینکه بگم دیروز یکی از دوستها داشت یه حرفی میزد که به نظرم خیلی درست نیست. داشت تعریف میکرد که با یه دختری از کشور آذربایجان حرف میزده و ازش پرسیده که روزا چیکار میکنی؟ گفته میرم سر کار و میام خونه و یه غذایی درست میکنم و مقالهای میخونم و میخوابم تا فردا. بعد طرف پرسیده که خب آخر هفته چیکار میکنی؟ گفته که هیچی بیدار میشم و یه لباس میشورم و مقاله میخونم و غذا درست میکنم و خواب. بعد دوستمون پرسیده که دلت نمیخواد برگردی آذربایجان؟ و طرف گفته که نه و اصلا قصد برگشتن ندارم و دوست ما داشت میگفت که یعنی طرف واسه همچین مدل زندگیی آذربایجان رو ول کرده و اومده تو اروپا؟ و معتقد بود که طرف آذربایجانی خودش رو گم کرده و بیغیرتیه که کشورت رو ول کنی و تازه زندگی خیلی باحال و سرشار از ماوقعی نداشته باشی. </span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"></span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">من میفهمم که توصیف یارو از زندگیش خیلی یکنواخت و boringئه. اما مگه ماها داریم چیکار میکنیم؟ (البته دوستمون معتقد بود که ما هم زندگی خوبی نداریم و در نهایت باید برگشت ایران و این زندگی واسه آدم زندگی نمیشه) اصلا مگه آدم قراره چیکار کنه؟ مگه تو ایران صبح تا شب مهمونی بودیم (البته یه سری هستند که خوش به حالشون) یا مثلا مگه تو ایران مردم شبانهروز در حال بانجی جامپینگن که تو اروپا وقتی درس میخونی و میری لباست رو میشوری و میای خونه زندگیت بده؟</span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">من</span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> بیشتر فکر میکنم که نفس کارمندی و کار دانشجویی و این چیزاس که باعث میشه زندگیمون یکنواخت باشه و </span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> همچین</span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> فرقی نداره اگر ایران بودیم و بیرون ایران میموندیم. البته قطعا تعداد رفتوآمدها و موقعیتهایی که بتونی توش عرض اندام کنی بین دوستات و خانوادهت بیشتر بود. اما آیا این چیزا کیفیت زندگی رو اونقدر میبره بالا که بیارزه؟</span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"></span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">اصلا تا چه حد باید از جایی که هستی احساس رضایت کنی تا بیارزه؟ با توجه به اینکه نمیتونی زندگی بیرون ایران و داخل ایران رو همزمان تجربه کنی اصلا چطوری میشه سنجید که آیا میارزه یا نه؟ آیا نه تنها اون دوستم چرت میگه بلکه منم چرت میگم؟ آیا یه عده آدمیم که داریم سالهای عمرمون رو تلف میکنیم و به جا اینکه پاشیم بریم گلا رو بو کنیم داریم ساعت شنی رو نگاه میکنیم و یکی میگه از اونوریش بهتره و اونیکی میگه از اینوریش بهتره. </span></div>
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl">
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"></span></div>
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">موافقید که همه ول معطلیم دور هم؟ </span></div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-81013846040299770172014-07-04T08:07:00.001-07:002014-07-04T08:11:58.565-07:00یه مشت نقطهی سبز رنگ تو آب نمک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"> پست از یکی دو هفته پیش تا الان 3-4 بار ویرایش شده. در هر ویرایش این پست از یک متن خوشحال تبدیل به یه متن خسته/عصبی/کلافه شده و دوباره تبدیل به یه متن امیدوار میشه و بعد دوباره برمیگرده به همون حالت خسته و غمناک قبلیش. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
پروژهی دکترا من را خواهد کشت. یا اگر نکشد من را حسابی پیر خواهد کرد. پیر پخته هم نه. پیر خام. پیر فرسوده و فرتوت و له و لورده. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
ماجرا اینه که دو هفته پیش فرجی شد و بعد از مدتها نانو لولههای بیولوژیکیم رو هم تونستم تو محلول آبی جمع کنم. که اتفاق فوقالعادهایه. همه شاد و خندون و بشکن بشکن بودیم که ایول ماجرا تموم شد و سه سال جون کندیم و الان به آن نقطه رسیدهایم که باید. قرار شد وسط تعطیلات تابستون ایمیل بزنم به همکارمون تو واحد داروسازی اون دانشگاه شمال بلژیک که آقا نمونه آمادهست هلو. سلولها رو آماده کن که اومدیم واسه تزریق که عکس بگیریم و فلان. خلاصه آب زنید راه را هین که نگار میرسد و این حرفا. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
حالا چی شده؟ حالا عین همون کار رو دوباره تکرار میکنم و نمیشه. همکارم تکرار میکنه میشه. من تکرار میکنم نمیشه. بعد دوباره یه چیز دیگه رو تکرار کردیم شد. بعد دوباره خوشحال شدیم و تکرارش کردیم باز نشد. یعنی شدهایم مسخرهی یه مشت لولهی بیولوژیک و یه محلول آبنمک. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
پروژهای که بسیار بلندپروازانه تعریف شده بود که لوله رو میسازیم و تزریق میکنیم و سینتیک میبینیم و عاملدار میکنیم و قرش میدیم و فرش میدیم الان تبدیل شده به یه گرهکور که لامصب رو بسازیم و از حلال سمی بفرستیمش تو آب. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
قبلا اینجا گفتهم؟ یه گروه ژاپنی هستند که این کار رو میکنند. فقط همین یه گروه. نامردها یه عکسهایی تو مقالههاشون میذارن که وقتی میبینی میخوای بشینی خون گریه کنی از بدبختی خودت و هنر اونها در انجام پروژه. واقعا حسادت برانگیزن. بعد نوشته ما فلان کار رو میکنیم و میشه. عینا همون کار رو میکنی و نمیشه. من نمیدونم دروغ میگن یا یه چیزایی رو نمیگن یا دستشون به نمونه میخوره طلا میشه و دست ما میخوره میشه کاه. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
اتفاق جدیدی که افتاده اینه که استادام بهم گفتهند همراه با اونیکی پسر چینیه که اونم داره دکترا میخونه شروع کنیم به مقاله نوشتن. این خودش واسه منی که در حسرت یه مقاله میسوختم روز و شب یه قدم بزرگه. تا قبل از این هی به استادام میگفتم بنویسم؟ و زرتی تو روم میگفتند نه. یکی از ناجورترین روزهام اون روزی بود که به یکی از استادام گفتم آقا بنویسیم مقاله رو؟ گفت دختر جان شما به اندازهی کافی نتیجهی قابل استناد نداری واسه کارت. منو میگی؟ از برگ اسفناج له و لوردهتر شدم. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
حالا الان قراره مقاله بنویسیم. در مورد همین متدی که یه روز جواب میده و یه روز نمیده. میخوایم هم یه جوری بنویسیمش که دنیا فکر کنه بر یک مشکل اساسی فائق اومدهایم و اصلا متدمون نتیجه میده آینه. در حالی که واقعیت ماجرا اینه که متد بر حسب روز هفته و اینکه صبحش بارون اومده و گربه از دیوار پریده یا نه یه روز کار میکنه و یه روز کار نمیکنه. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">دیگه</span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"> چی؟ دیگه اینکه تنبل شدهم. یه مواقعی از زندگیم (خصوصا وقتی ایران بودم) دورهی طلاییم بود. 5 تا کار رو با هم میکردم و همهچیز تحت کنترل بود. الان از سر کار میرم ورزش و سعی میکنم جون بکنم و 5 کیلوی باقی مونده رو کم کنم. بعد میام خونه و میفتم یه گوشه. دلزده و بیحوصله. سریال میبینم و سریالام که تموم میشه کوچ میکنم به یه سریال دیگه. وبلاگ خوندن و آخرشم وقتی میخوری به بیموضوعی خبر خوندن (این اخبار خوندن رو به هیچکس پیشنهاد نمیکنم. خبرا رو که میخونم دلم پیچ میخوره و بیشتر از دنیای ترسناکی که توش زندگی میکنم میترسم). یادش بخیر قبلنا کتاب قایم میکردم لای کتاب درسیم و ساعتها غوطه میخوردم تو دنیای کتاب و قصهای که تعریف میکرد. نمیدونم قصهها بیمزه شدهند یا من بیحال و حوصله شدم و قدرت تخیلم از کفم رفته که هر کتابی میخونم بعد 15-20 صفحه میذارمش کنار. </span></div>
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"></span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"></span><br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">خلاصهی کلام اینکه بیاین راههای مبارزه با تنبلی و بیانگیزگی بهم یاد بدین و بهم کتاب خوب معرفی کنین که بخونم و منم سعی میکنم بچهی خوبی باشم و یه کم جمع و جور کنم خودم رو. </span></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br /></div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-19480553933077447782014-06-02T02:51:00.001-07:002014-06-02T03:04:19.790-07:00یه تاس یک و یه تاس دو و یه مهره هم بیرون زمین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">خب چطورین عزیزان؟ بیاین یه کم با هم حرف بزنیم. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">الان طبق معمول سر کارم و چاییم بغل دستمه و وبلاگهام رو خوندم و دارم خیالپردازی میکنم که کدوم آزمایش رو امروز انجام بدم شانس ضدحالش کمتره. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">آزمایشهام یکی بعد از اون یکی با شکست مواجه میشه. رو نمونه سنتزی اوضاع درسته. اما وقتی رو نمونه طبیعی کار میکنم همه چیز میریزه بهم. که البته به جهنم. یعنی هر روز بلند به خودم میگم به جهنم که یاد بگیرم که واقعا به جهنم و سعی نکنم شادی و غمم رو بسته به این کنم که نانوتیوب آلبومین فلورسنتی رو تو آب دیسپرس کردهم یا نه. فهمیدین چی شد؟ نه؟ هیه. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">من <a href="http://monsefaneh.blogspot.com/">لاله منصفانه</a> رو زیاد میخونم. یکی از آدمهاییه که نمیدونم اگر نزدیکم بود با هم چطور برخورد میکردیم. شاید دوست میشدیم. اما خیلی راحت و آسون و روانه نسیت به احساساتش. خوش به حالش البته. یک قلی خارجی هم داره که ور دلشه که البته ما نداریم. نه قلی خارجی. نه قلی ور دل نه اصلا اگر داشتیم اسمش رو قلی میذاشتیم. مثلا این یه فرق ماست. من عمرا کسی را گیگیلیطور قلی صدا نمیکنم. اینجا مدرسه نظامه. مردم اسم دارند. اسمش رو میگیم. شوشو و قلی و عدیدم هم نداریم. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">حالا اینا به کنار. یه روال جدیدی داره تو نوشتههاش که در مورد <a href="http://monsefaneh.blogspot.be/2014/05/blog-post_21.html">انتگره شدن تو جامعه خارجیها </a>حرف میزنه و من خوشم اومده از حرفاش. یعنی اتفاقات همونجوری میفتند که اون داره تعریف میکنه. منم دوست داشتم یه روزی تنبل و جاجمنتال (بسیار قضاوتکننده) نباشم و بشینم براتون تعریف کنم و البته بشینی بغل دستم احتمالا نیم ساعت اول حرفی نمیزنم و خیلی مودب خواهم بود و یخم که آب بشه و ازت نترسم و فکر نکنم که خنگی یا حالا من فلان چیز رو بگم تو فکر کنی بهمانٰ خلاصه احساس امنیت که کنم کنارت میتونم تعریف کنم که چقدر دهنم صاف شد واسه اینی که اینجا هستم و حالا بنظرم اینی که اینجا هستم خوبه. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">یه مسابقههه بود که شرکت کردم. تزم رو باید تو 3 دقیقه به فرانسه توضیح میدادم. اگر به انگلیسی بود که میدونستم برنده بلامتنازعم. اعتماد به نفس زیاد دارم؟ بله دارم. بذار تو این یه مورد داشته باشمش مرامی. وقتی حرف به پرزنتیشن میرسه میدونم که زورم زیاده و با هر خری حاضرم مچ بندازم. حالا این یکی به فرانسه بود. شرکت کردم توش و بردم. یاه. بردم. جوون تیز ایرونی مسابقه فرانسه رو برد. البته 4 نفر دیگه هم بردند و همهمون رو فرستادند مرحله بعد و من واسه مرحله بعد اصلا نبودم که شرکت کنم. اما مهم اینه که من بردم. اون جوجهی خیس و بدبختی که مفش میچکید زیر بارون زمستونی الان جون گرفته و میتونه واسه خودش وحشی باشه. میدونم که بخوام بهتر از این شم میتونم. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"> مثل حالتی که وقتی ایران بودم تو رقص داشتم. میدونستم که خوب میرقصم و از رقابت رقصی وسط مهمونی لذت میبردم. چون همزمان یاد میگرفتم که آهاه. دستش رو اینجوری کرد. چه کار باحالی. منم میتونم بعدا بکنم. یادش بخیر با اون آهنگ روناک بیژن مرتضوی چنان رقص درونیای میکردم که آدما اولش باهام میرقصیدند و بعد اون لحظه رو میدیدم که دونه دونه میرن کنار و یه دایره میشن دورم و من میچرخم و میدونم که دارم درست میچرخم و میتکونم و میرقصونم. روم زیاده؟ تو رو خدا بذار زیاد باشه تو این یه مورد. من از این موردهایی که بابت احساس امنیت در موفقیت بکنم زیاد ندارم. نذار اینا رو هم از دست بدم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"> حالا الان عوضش وقتی حرف رقص خارجی میشه من چیزی بلد نیستم. حرکتها رو نمیفهمم. نمیفهمم جواب اینکه دستت رو میگیرن بالا اینه که ساعتگرد بچرخی یا پادساعتگرد و زارپ میخوری تو شیکم یارو. پاش رو هم له میکنی. بلد نیستم چون نرقصیدهم و آقا جان ما قلی ندارم باهاش بریم کلاس سالسا با پسرهای دیگه هم از هر قدوقوارهای راحت نیستیم برقصیم. یعنی اون اولا کلاس رقص رفتم. دانشگاه کلاس میذاشت. مربیش هم لاتینو بود. اما حرکتا رو به اسپانیولی داد میزد. من همون فرانسهش رو اون موقع تو همهمه نمیفهمیدم. فکر کن یکی به اسپانیولی بگه حالا دستای بندری. یه پا جلو یه پا عقب. حالا قر کمر با چرخوندن دست. تو اول باید بدونی دست بندری اصلا چیه که بعد بتونی پروسس کنی که چیکار باید بکنی و خب من دست بندری و پای جلوعقب تو سالسا رو بلد نیستم. اما میدونی چیه؟ یاد میگیرم. میدونم که میتونم یاد بگیرم. دهنم صاف میشه و رنج میکشم. اما بالاخره یاد میگیرم. مثل زبونهای مختلف. </span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">من این فرانسهی عوضی نازنین رو با رنج یاد گرفتم. یاد تموم اون روزایی میفتم که تو تراموا تو گرنوبل میخواستم بزنم زیر گریه و یاد همه اون لحظههایی که خرید تو بازارچه نمیرفتم چون نمیفهمیدم عددی که یارو میگه چنده و مثل کوزت از کنار چیزها رد میشدم. الان میدونم که دوباره احساس کوزتی خواهم کرد. اما آخرش جوجه اردک زشت و ایکبیری قو میشه. حداقل در دو مورد. یکی رقص. یکی زبان. توقع ماورایی هم ندارم از خودم. مثلا من هیچ وقت 180 نمیتونم بزنم. بابای ورزشنکنم میزنه. من ورزشکن نمیتونم بزنم. تو رقص هم پام رو نمیتونم بگیرم بالا. چیکار کنم. نمیتونم. من رو واسه اینکارا نساختهند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">شماها به این فکر میکنید که واسه چی ساختهندتون؟ من خیلی فکر میکنم. آخه مثلا گاهی فکر میکنم که من رو برا زبان یا گرفتن ساختهند. اما حمال 3 تا زبون فارسی انگلیسی و فرانسه که بیشتر بلد نیستی (همین لحظه یه متلک و جفتکی داشته باشیم به همه اون نفهمهایی که تو پروفایل linkedinشون نوشتهند عربی هم بلدند بخاطر چارکلمه عربی دبیرستان. آخه گوساله تو مثلا غیر از "انا ارید لاذهب الی القاره" چی میتونی بگی؟) بعد فکر میکنم که من رو برا رقص ساختهند. بعد فکر میکنم که لامصب غیر از عربی و همون فارسی خودمون چی بلدی؟ ترکی و لری هم که بلد نیستی که. پس خب برا رقص هم خیلی درست نشدهم. یا مثلا شاید ساخته شدهم که یه قابلمه و کاسه بگیرم دستم و برا بقیه آواز بخونم. این یکی کار رو هم ازش لذت میبرم. حتی وقتی میبینم کسی توش بهتر از منه (که کم پیش میاد) یه کم جریحهدار میشم. اما بعدش بیشتر یاد میگیرم ازشون. اینا چیزایی هستند که اولش یهکم حسودیم میشه. اما بعدش یاد میگیرم و از فرایند یادگیری لذت میبرم. اما یه چیزایی هست که توش فقط حسودمسودم. مثال؟ علم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><br /> قشنگ حسودیم میشه وقتی یکی بهتره که خیلی پیش میاد که خیلیها بهتر باشند. یه پسره هست به عنوان مثال. آقای جاناتان گیلبرت. مرتیکه تو امآیتی ئه و مثل بنز داره پیشرفت میکنه. من مانیتور میکنم یارو رو. پروژهش شبیه منه و هر روز داره اکتشافات جدید میکنه. ای بترکی که لیسانست رو فلان دانشگاه بودی و ما نداشتیم از این چیزا و براهمین و کمتر باهوش بودن خودم و هزار دلیل دیگه تو الان جلوتری از من. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">این اخلاق من خیلی بده. یه متر جلو دستمه و هی آدما رو متر میکنم و خودم رو متر میکنم. فلان اقامت گرفت. جفت شیش. من؟ یه تاس یک و یه تاس سه. فلان مقالهش فلان جا چاپ شد. جفت شیش. من؟ یه دو و یه چهار. یه مهرهم هم خورده که بیرون زمینه و باید شیش بیارم تا دوباره بیاد تو زمین.<br /> <br />یه دوستهای خوبی برام یه کتاب خریدهند از آمازون. این:<b><br /></b><a href="http://www.amazon.com/Astronauts-Guide-Life-Earth-Determination/dp/0316253014">راهنمای زندگی روی زمین از سوی یک فضانورد.</a> </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">توش حرفای خوبی میزنه. من خوشم اومده از کتابه و شبها قبل خواب میخونمش. حرفی که میزنه اینه که میگه باید از training لذت ببری نه از برنده شدن. باید همیشه جهتت به سوی اون چیزی که میخوای باشه ولی توقع نداشته باشی که گیرش میاری. باید دائم تلاش کرد و زور زد. اما توقع بدست آوردنش رو نداشت و ضمنا ضدحال نباید خورد. چون تو خوشحالیت رو از trainingت باید کسب کنی. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">خب من خیلی خوشم اومد از بعضی حرفاش. خصوصا اینکه یه مقدار خلاف این کتاب راز و این حرفاس (یادتونه راز رو؟) که مثبت فکر کن و مثبت به سوی تو روان خواهد شد؟ آقا ما خیلی مواقع مثبت فکر میکردیم و آجر بود که از آسمون میومد. یا مثلا یه خوبی دیگه که داره اینه که در مورد شکست خوردن حرف میزنه. چرا تو هیچ کدوم از این کتابای بدوید موفق شوید در مورد شکست خوردن حرف نزدهند؟ انگار اصلا اتفاق نمیفته. مثبت بنگر و آبشار مثبت الهی تو را شستشو خواهد داد. غلط کردی. خداوند همین که game of thrones باهامون بازی نمیکنه باید شکرش کرد (توضیح: در بازی game of thrones اینجوریه که you win or you die). </span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">دارم سعی میکنم تو تزم از حرفای یارو استفاده کنم. یه چیز دیگه که یارو در موردش حرف زده و ایشالا پستهای بعدی در موردش حرف میزنیم آماده بودنه. من خیلی فکر میکنم که الان یه اتفاق بدی میفته. یارو تو کتاب میگه که آقا اینجوری فکر کنین و بعد براش اماده باشین. آماده بودن باعث آرامش حیالتون میشه. اما من وقتی بهش فکر میکنم به این فکر میکنم که وای خداوندا باز یه آجر دیگه و من چطور با این کنار بیام و من خواهم مرد از غم/ از ناتوانی/ از تنهایی/ از شکست. یا مثلا میدونم که زنده میمونم اما بسیار رنج خواهم کشید و اصلا نخواستیم که "لقد خلقنا الانسان فی کبد". ما نخوایم تو کَــَبَد باشیم کی رو باید ببینیم؟ ما میخوایم مثل صاحبان اکانتهای شاد اینستاگرم هپی و گوگولی مگولی باشیم. چشممون هم نکنند.</span><br />
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"> خلاصه اینکه من خیلی میترسم از هر اتفاقی که نیفتاده و میتونم تصور کنم که بیفته. مثال بزنم: یکی از اعضای خانواده مریض زیاد شه. زلزله بیاد. یکی سرطان بگیره. خودم سرطان بگیرم. یه روز بیام ببینم خونهم سوخته. یه روز بگن شما دیگه نمیتونی درس بخونی برو بیرون. همهی اینا من رو میترسونه. و من نمیدونم چطور میتونم براش آماده باشم. یه بار دکترم میگفت که آقا جان تو از ترس همهی اینا اصلا زندگی نمیکنی. انگار میخوای برقصی اما یه زره تنت است. حالا دارم کتابه رو میخونم ببینم چی میشه. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">شماها چی فکر میکنین؟ بیاین از این حرفا تو کامنتها راه بندازیم که با هم حرف بزنیم مثال ایوم قدیم و بعدشم بشینیم و سحر پاشیم و بذار شبم رنگی بگیره و دوباره آهنگی بگیره و از این حرفا خلاصه. </span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">پ.ن. به علت در رفتن از زیر کار بسیار زیاد نویسنده در آزمایشگاه محل کارش این وبلاگ بیشتر به روز خواهد شد. </span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-88855345806470441652014-04-14T02:39:00.001-07:002014-04-14T02:41:19.077-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چند<br />
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
روزی از محیط آزمایشگاه دور خواهم بود و براهمین هرچی دلم بخواد میتونم بنویسم. با فراغ بال. امروز که رسما بیکارم. واسه اینکه ضایع نباشه یه سری کورس آنلاین بیولوژی رو گوش میدم و برای بار چندم به خودم میگم که کاش داروسازی خونده بودم. کاش معلم زیست مدرسهمون اونقدر نفرتانگیز و ترسناک نبود و کاش کنکور تجربی اونقدر وحشتناک بنظر نمیرسید و کاش یه کاری میکردند که اونی که از خون میترسه هم بتونه کمکم با تشریح قورباغه ارتباط برقرار کنه. حقیقتش اینه که منی که الان اینجا نشستهم همین دو سال پیش با دیدن یه صحنه از یه عمل جراحی تو یوتیوب وسط اتاقم غش کردم و یه 10 دقیقهای در خواب غشی بسر بردهم. اونوقت الان دم درآوردهم و میگم کاش دکترا رو ول کنم و داروسازی بخونم. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
کاش دکترا رو ول کنم. و این جملهایه که هفتهای 3 بار حداقل به ذهن من میاد. با پروِهای که سابیده به الک و مالیده به کاکتوس و واقعا توش موندهایم. اون دفعه استاد باهوشه برگشته به من میگه چرا تو هرکاری تو پروِهت میخوای بکنی دردسر داری؟ جواب دادم نمیدونم. اما قلبم میگفت تقصیر شماست آقا. با این توهمی که تعریف کردهای برای پروژه و ما هرکار که میکنیم میخوریم تو دیوار. استاده بعدش بهم گفت البته اگر حلش کنی اونوقت به خودت افتخار خواهی کرد. اینو راست میگه. اگر این پروژه رو من به جایی برسونم و آبرومندانه دفاعش کنم بر تارک عرش خیمه خواهم زد و این حرفا. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
مدرسه که بودیم آزمایشگاه کم داشتیم. من عاشق روپوش سفید پوشیدن بودم و قاطی کردن محلولها و تست گرفتن و بازی با شیشهها. رسما از عقدهی نداشتنش یه کاری کردم که صبح تا شبم روپوش سفید تنم باشه و لای شیشهها و محلولها و میکروسکوپ فلان و دستگاه بهمان سنج معلق بزنم. و الان در حسرت سلولها میسوزم. شماها اصلا عکس میکروسکوپ الکترونی از سلول دیدهاید؟ میدونین چقدر خوشگله؟ جزئیات ریزش باگ آزمایشی نیست. هر قسمتش یه دلیل و مفهوم دارد. مثل ماشین کار میکند. کاش من این درسها رو خونده بودم. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
حالا اینا رو ولش کن. یه اخلاقی هست بین اروپاییها. علیالخصوص فرانسویها و بلژیکیهای مقیم جنوب (فرانسوی زبانن) که واقعا عجیبه برای من. اینا عصبانی که میشن واقعا ابراز میکنند عصبانیت رو. این رفتار رو من حداقل بین همکارهای اینجام میبینم. طرف میاد سرکار. یه پوشه کاغذ رو میکوبه رو میزش و میگه (ترجمه میکنم) تف به این همه کار. حالم از این همه کار بهم میخوره. فلانی کاراش رو داده به من. تف و لعنت به کارهای فلانی. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
یا مثلا منشیمون یهو داد میزنه ça me fait chier... که مثلا ترجمهش کنیم فلان چیز کفر من رو درمیاره.<br />
نمیدونم اینجور رفتارهای یک مرتبه خشن. اما ریز ریز چه تاثیری تو زندگی خودشون داره. تن من رو که میلرزونه. یعنی هربار که یکی یه فحشی میده و یه غری میزنه تو قلب من یه ترک یخ زده احساس میشه.<br />
<br />
خیلی به این فکر میکنم که آیا جایی که هستم جای خوبیه یا نه. اصلا کاری که میکنم کار خوبیه یا نه. صبح نون شک میخوریم شبم ماست شک. </div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-90184280458197768332014-02-28T01:40:00.001-08:002014-02-28T05:15:47.326-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline;">
الان ساعت 10ئه. اشتباهی فکر کردم که قرار ملاقاتم با استادام ساعت 9ئه و کوبیدم زود از خونه اومدم بیرون. صبونه نخورده. حال آنگه قرار واسه ساعت 11ئه و باید وقت بکشم تا ساعت 11 شه. اصلا هم حال و حوصلهی امروز رو ندارم. چون بجز این قرار ملاقات واقعا کار دیگهای برای کردن وجود نداره و کل روز رو باید مگس بپرونم. این است زندگی دانشجویی که نمونههاش هرکدوم 10 ساعت طول میکشند تا آماده بشند و خلاصه یا یه روز کار داری که یعنی اون روز خیلی کار داری و جنازهت میرسه خونه. یا برنامه مگسپرونیه. </div>
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br />
چند وقت پیش رفته بودم خونهی دوستم. میخواد حوالی عید بره ایران. پرسید که دفعهی قبل که رفتم چطور بوده و گفتم بد نبود و ولی وقتی برمیگردی یه دورهی نقاهت میگذرونی. پرسید: "کی تموم میشه این سندروم پس از ایران؟ چندبار باید بریم ایران و بیایم که دیگه وقتی برمیگردیم اینقدر درب داغون نباشیم؟" و من طبعا جوابی ندارم. <br />
<br />
سندروم پس از ایران واقعا جدی و ناجوره. حالا الان چارنفر میان فکر میکنن که نخیر ما رفتیم ایران و برگشتیم و خیلی هم حالمون خوب بود. خب خوشبهحالتون. ما حالمون موقع برگشتن خوب نیست. من که رسما از یه هفته قبل از برگشتن عزا گرفته بودم و به دلایل مختلف دلم نمیخواست برگردم. هوا سرده. پروژه خرابه. اونجا تنهام و دوستی کنارم نیست (بله دوستی کنارم نیست. ما مجموعه آدمهایی که اینجا هستیم که پر پر میشیم 10 نفر هرکدوم هزار و یک بدبختی داریم و ممکنه به یاری هم بشتابیم اما اگر ذرهای فکر میکنید حرف مشابه داشته باشیم یا دنیاهای مشترک داشته باشیم اشتباه میکنید.) الان که اینا رو مینویسم هم یهو دلم هوس خونه رو کرد. <br />
<br />
یه دوستی داشتیم میگفت "بیا بریم به خونه. اونجایی که غذا هست." <br />
<br />
البته خونهی تهران هم همیشه دردسرهای خودش رو داره و هیچوقت نشده مشابه بعضی دوستان خوشبختم برم منزل پدری و پا روی پا بندازم و خوشبختیمون رو نظارهگر باشم. عمدتا به این گذشته که خودمون رو نگاه کنم و هی فکر کنم ما چرا اینجوری شدیم و نکنه یکی بمیره و هی زور بزنم که اونجوری نباشیم که همهش مذبوحانه بوده.<br />
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
یه رفیقی دارم که نمیره ایران. الان 2-3 سالی شده که برنگشته و میگه دقیقا بخاطر رنج موقع برگشتن ترجیح میده اصلا نره. نمیدونم این رنج برگشتن واسه آدمایی که دوست و رفیق بیشتر دارند و خلاصه چند نفری دارند که به سویشون برگردند کمتره؟ یا مثلا واسه آدمایی که آب و هوای محل زندگیشون بهتره کمتره یا نه. والا ما هرچی رفیق حوالی سن دیگو و کالیفرنیا داریم که هر روز خوشحالتر و لاغرتر و رستورانهای شیکتر و امروز ورزش کردم این هوا تر و خلاصه اوضاشون بد بنظر نمیاد.<br />
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
منم اشتباه کردم. به جای اروپا باید از همون اول یه کله میرفتم آمریکا. حداقل سوال "بعدش که چی؟" کمتر محل پرسش داشت. بعدش یه کاری پیدا میکنی و انقدر میشینی همونجا که کارت اقامت بهت بدند و چمدونم بعدش زندگی نرمال میشه. تو اروپا؟ اونم این جا که هستم آینده کمنامعلوم نیست. پست داک میخونی، یا مثلا میری یه کاری پیدا میکنی، لابد بچهت رو پسفردا میفرستی یه مدرسهای و چمدونم زندگی رو میگذرونی. همیشه سرد. همیشه بارونی. همیشه ابری. همیشه نمور. همیشه خیس و یخ زده و خزه بسته.<br />
(ای تف. الان فهمیدم که قرصم رو تو خونه جا گذاشتهم و قرص ندارم با چایم بخورم. اینم یه دلیل دیگه برای اینکه امروز رو به فِسُردگی بگذرونم)<br />
<br /></div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
خلاصه اینکه شرایط گذار دمار از روزگارتون درمیاره عزیزان. هرچقدر طولانیتر دمار درآمده بیشتر. معضل ایران هم که هیچوقت حل نمیشه. یه روزی باید پذیرفتش و من پذیرفتنم خوب نیست. خانوادهم من رو آدم پذیرایی بار نیاوردند. من جنگجو بار اومدم. بگرد پیدا کن چی خرابه درستش کن. درست نشد بیشتر تلاش کن. اگر باز درست نشد هنوز تقصیر توئه. بیشتر تلاش کن. کلا همهچیز به تلاش تو برمیگرده بیشتر تلاش کن. این جنگجو باراومدن یه خوبیهایی لابد داشته. اینجوری که الان من رو تو هر کشوری بندازن بالاخره من زنده میمونم و بعد 2 سال زبونشون رو یاد میگیرم و سعی میکنم خودم رو به زور جا بندازم. اما بدیش چیه؟ اینکه رنج خواهم کشید. در حین بدست آوردن هرچی که پسفردا میگن ماشاللا فلانی با اون شرایط این کار رو کرد رنج خواهم کشید و آخرش خوشحال نخواهم بود. یعنی آخرش میشه مصداق بارز توش خودمون رو کشته و بیرونش مردم رو. البته کمکم شرایط داره طوری میشه که مردم رو هم نمیکشه دیگه.<br />
<br />
وایسا بینم. چرا گفتم مردم رو نمیکشه؟ خیلی هم میکشه. بهتر از همهی اونایی که اینجا زندگی کردهند فرانسه حرف میزنم. اونقدر قاطی جمع همکارای خارجی شدهم که بیان غیبتها رو برام تعریف کنن. درسته که تنهام. اما پکیج خوبی دارم. هوم؟ چرا من انقدر میزنم تو سر خودم. برم از اینا یاد بگیرم که قدر یک نخود دارند و قدر یک گاوآهن بهش میندازند...</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<br />
آخ بذار اینو تعریف کنم. یه حرکتی هست. بین دانشجوهای ایرانی رایج. طرف احساس میکنه پروژهش لایق مجلهی nature و science ئه. یعنی با همین اعتماد به نفس میشینه صبحت میکنهها. اصلا هم کم نمیاره. خب نادون. منم بلدم یه شکلی پروژهی به دیوار چسبیدهم رو تعریف کنم که تو فکر کنی من پسفردا سرطان رو درمان میکنم و مقالهم تو nature چاپ میشه (جهت اطلاع عموم: nature والاترین جاییه که میتونی مقالهت رو چاپ کنی). اما دوزار امکانات و شرایط اطرافتم نگاه کن داداش. MIT که نیستی که. همهی آزمایشات حتما یه باگی داره که اگه هنوز پیداش نکردی یه موقعی پیداش میکنی که دیگه خیلی دیره و اوضاع خرابه. مردم روحیه دارند به خدا. اون روز خونه فلانی بودم. با همکارش تو یه دانشگاه دیگه داشت حرف میزد. مشترکا دارن یه کاری میکنن بین دانشگاه اینجا و اونجا و ایران. (و حالا یه دفعه یه بلندبالا صحبت کنم از این همکاریهای بیخود با ایران که واقعا چیزی توش نیست و هیچی ازش درنمیاد و چندتا خاطرهی ضایع بگم از دوستانی که با ایران همکاری کردند و اینا - فقط جهت اطلاعتون اینو بگم که مد جدید اینه که یه تیم فوتبال از ایران مقاله میده و آخرش اسم یه استادی از خارج از کشور میخوره ته لیست نویسندگان. مقاله به اعتبار یارو جای بهتری چاپ میشه طبعا متن مقاله هم خیلی بهتر نوشته شده. چون یارو خارجیه بالاخره یه نگاهی میندازه به مقاله و یه ویرایشی میکنه. اما هم من هم اون تیم فوتبال خودشون باید یادشون باشه که چقدر سوتی تو سیستم وجود داره و نمونههاشون چقدر باگ و گیر داره و واقعا مصداق کمشرافتیه که چیزی رو که میدونی خرابه برقش بندازی و چاپ کنی.) برگردیم سر غیبتمون. با روحیهی تمام که حاجی خیلی اوضاع خوبه و نمونهها خوبن. فقط فیزیک پشت قضیه مونده که ریدیفش کنی مقالهمون در حد science ئه.<br />
بیاین یه بار دیگه صحنه آهسته رو ببینیم. "فیزیک پشت قضیه مونده و ریدیفش کنی مقالهمون در حد scienceئه". فیزیک رو ریدیف میکنند؟ فیزیک رو ریدیف میکنند؟ چارتا نمونه داری رفتار عجیب نشون میدند برو ببین کجای سیستم رو غلط داری میبندی. فکر کردی تو هزارجای دیگه تو آمریکا و کره جنوبی و ژاپن به فکرشون نرسیده که سیستم رو همونجوری ببندند؟ اونوقت یهو تو از آسمون پیدا شدی و جواهر ماجرا رو کشف کردی؟ یه فیزیک هم ببندیم تنگش حله؟ فیزیک رو میبندند به چیزی؟ تئوری ساختن زحمت میخواد برادر من. این رو من میگم که کوانتوم و امثالش رو هیچوقت نفهمیدم و هرجا هم ازم بپرسند چی میدونی میگم در حد همون گربه شرودینگر میدونم. چون مثالش بامزه بود و پیشوهه گناه داشت. همین که نمیفهمی باعث میشه یه احترامی قائل باشی واسه اونی که شخم زد و تئوری رو ساخت. ریدیفش کن بره. به همین سادگی. ریدیفش کن بره.<br />
<br />
به خدا قسم همینا پیشرفت میکنن و خوشبخت میشن و میشن مرد علم و من موندهم و چایم و این سیتالوپرامی که یادم رفته بیارمش.<br />
<br /></div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-8931888723186417742014-02-18T02:53:00.001-08:002014-02-18T03:01:05.798-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma,sans-serif;">
<div style="text-align: right;">
و من بالاخره سوزنهای سبز دیدم.</div>
<div style="text-align: right;">
بعد از 3 سال. دقیقا بعد از سه سال زور زدن بالاخره یه روش شخمی شخیلی پیدا شد که بتونیم سوزنهای سبز رو از حلال بسیار سمی و سرطانزا دربیاریم و بفرستیم توی آب. اینکه ماجرا چقدر سوتی داره جای خودش. کلا وقتی پا به عرصهی شیمی میذاری سوتی در سیستم رو باید بپذیری انگار. اما بهرحال خوشحالم که بعد از عمری بالاخره به یه جایی رسید این پروژهی خاک بر سر. </div>
</div>
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma,sans-serif;">
<div style="text-align: right;">
امیدوارم همچنان شانس نیاورده باشم. امیدوارم که وقتی تکرار میکنم تست رو درست دربیاد. سیستم هنوز نقصهای خیلی زیاد داره و تقریبا چندین پارامتر رو باید عوض کرد و هرکدومشون میتونه کلی دردسر داشته باشه. اما بالاخره در یه نقطهای هستیم که بشه رو کاغذ یه ضربدر زد که بگیم اینجاییم الان.</div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-30535967188113799412014-02-10T05:36:00.001-08:002014-02-10T05:36:36.317-08:00<div dir="ltr"><div dir="rtl">نشستهم<div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif;display:inline"> سر جام و تقریبا کاری نمیکنم. فعلا قصد دارم یه چایی با یه عالمه عسل بخورم بلکه یه مقدار از ضعف عمومی که تو تنم دارم کم شه یه کم خون برسه به مغزم فکر کنم چیکارا باید بکنم. <br> ماجرای پروژههه یادتونه؟ تو دیوار بود. هنوزم هست. اما یه روش واقعا تخیلی به ذهنمون رسیده و این تخیل رو یکی دوبار امتحان کردهیم. من تو میکروسکوپم باید سوزنهای سبز ببینم. اینکه سوزن چیه و چرا سبز رو توضیح نمیدم چون پیش پا افتادهست و چون حال ندارم و چون نمیخوام پسفردا استاده بیاد بگه دختره نادان، کسی کار علمیش رو تو وبلاگش پخش نمیکنه (البته اون که فارسی نمیفهمه) و ضمنا نمیخوام یکی شاخ شه و یه ایمیل بزنه که سلام خانوم فلانی. اینی که میگید خیلی آسان هست (است نمیگهها میفرماد هست) ما تو آشپزخونه و انباریمون انجامش میدیم.<br> حالا اینا رو ول کن. من باید چی ببینم؟ سوزن سبز. همه با هم بگین: سوزن سبز. قبلا چی میدیدم؟ هیچی. سیاه. با این روش تخیلی چی میبینم؟ یه پودر سبز. یه نخهای ول و وجرای سبز. خلاصه یه چیزای سبز. اما سوزن سبز نمیبینم. حالا داریم تلاش میکنیم یه کاری کنیم که پودر سبز قدوقواره سوزن سبز به خودش بگیره.<br> یه دانشجوی مستر دارم که نسبت به سال قبلی که یه بلژیکی بیعرضه و ترسو/خجالتی بود و تا دم هر دستگاهی هی باید باهاش میومدی، بچه پرروئه و هرکار دلش بخواد میکنه. اون دفعه ورداشته ایمیل فرستاده و میگه اتچمنت فلان است. من نگاه میکنم میبینم اتچمنت (ضمیمه) نداره. بهش میگم این ضمیمه نداره که. پواه پواه میخنده اون وسط و میگه یاه یاه. میفرستم برات. من میفهمم چیز گندهای نیستها. چیزی که زیاده سوتی در ایمیل. اما اگر من در اون سالی که خودم دانشجو مستر بودم و یه دکترا بالا کلهم بود همچین سوتیای میدادم تا دو روز در حال عذرخواهی بودم. بهرحال در کل من از این پرروئه راضیم. کاری به کاریش ندارم. اونم خیلی مزاحم اوقات من نمیشه. گاهی اون پستداکه رو میبینم که مثل شیر و ضمنا مثل شمر بالا سر دانشجوی دکتراشه. اولش یه آه حسرت میکشم که کاش یکی هم بالا سر ما بود و براش انقدر مهم بود که چی میشه پروژهمون. بعدش دچار وحشت میشم که این پستداکه یه روز این دکتراهه رو نصف میکنه انقدر دعواش میکنه و در مرحلهی سوم جو میگیرتم که بیام همین حرکات رو روی دانشجوی مسترم پیدا کنم. اما شدنی نیست. اولا که این بچه پرروی بلژیکی ما کجا و اون دانشجوی دکترای چینی سربه زیر </div> <span style="font-family:tahoma,sans-serif">واسه پست داکه</span><span style="font-family:tahoma,sans-serif">کجا. دوم اینکه نمیشه یه روز ادا بیای که من حواسم هست و چهار روز کار به کار یارو نداشته باشی. و من در کل کار به کار طرف ندارم و حال گیر دادن هم ندارم. میدونی چرا؟ چون پروژهای رو جا داره توش گیر بدی و هی زحمت بکشی و کار کنی که در شرف آن است که یه چیزی ازش درآد. پروژهی من سابیده به الک (وای خداوندا چقدر بامزهم من) پروژهی من مالیده به کاکتوس. گیر بدی به پسره که برو 8 ساعت نمونه بساز و بیا. پسفردا که هیچی کار نکرد<div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif;display:inline"> و هیچی جواب نداد</div> تو روت ازت میپرسه چرا اینجوری میشه و چیکار کنیم که اینجوری نشه و این سوالیه که قبلیه از من میپرسید و من از استادام میپرسیدم و هیچ کس جوابی براش نداره و خلاصه هرچقدر بیشتر اجتناب کنیم از این سوال حیاتی بهتره. <br> <br>برم<div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif;display:inline"> چایی رو بخورم تا غش نکردهم از ضعف. </div></span></div></div> Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-54951069497616552682014-01-28T06:13:00.001-08:002014-01-28T06:17:53.019-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
<div style="text-align: right;">
الان <span style="font-family: tahoma, sans-serif;">که دارم این رو مینویسم یه لیوان چای جلومه که دومین لیوان چایه. لیوان چای اول رو که میخوردم فکر کردم که میرم بعدش آزمایشگاه. لیوان اول که تموم شد گفتم بیا لیوان دوم رو هم بخوریم کلا چای تو قوری (بله قوری دارم سر کار. اما گنجایشش در حد یک لیوان و نیمه) تموم شه (چای یا چایی؟). از ایران نیم کیلو چای آوردهم. یکی نیست بگه واسه کی آوردی؟ واسه کجا؟ کدام خزانه؟ طی چند وقت اخیر حضور اون نیم کیلو چای و یه عالمه تخم گیاههای دارویی و غیره من رو به وحشت خیلی زیاد انداخته بود از اینکه "من با این همه چیزمیز چیکار کنم؟". حالا شما بخند. اما من دچار حملات استرس (panic attack) میشدم واسه نیم کیلو چای. خلاصه در نهایت چای رو بین دوستان مقیم اینجا تقسیم کردم. اون گیاها رو هیچکس جز خودم نمیخوره. تموم کردنش کار خودمه. اما حالا میشه یه کاریش کرد. گیاها چیا هستن؟ عرض میکنم. تخم کرفس. تخم رازیانه. ریشه شیرینبیان (و واویلا که این شیرین بیانه چقدر بدمزهست)، قدومه، تخم بالنگو، تخم انیسون و یه مشت چیزمیز دیگه. غیر از اونا یه بسته به لیمو دارم. یه بسته بهارنارنج دارم، یه بسته یه چیز دیگه دارم که هرچی فکر میکنم یادم نمیاد (همکارم هم پای تلفن داره حرف میزنه و حواس من رو پرت میکنه. با درگیری تمام داره یه چیزی رو روی drop box به اشتراک میذاره. خداوندا نیار اون روزی رو که یه بچه جوونتر رفتار من رو با یه نرمافزار انقدر بدیهی ببینه و با خودش فکر کنه که "وا! این چرا نمیتونه درست استفاده کنه از نرمافزار"). هه. اسم اون گیاهه که باهاش چای درست میکنند هم یادم اومد. بادرنجبویه. یه بسته بادرنجبویه هم دارم. همهش پیشکشی دوست و آشنا و یه جوری باید تمومش کرد.</span></div>
<div class="gmail_default" style="display: inline; font-family: tahoma,sans-serif;">
<div style="text-align: right;">
حرف همکار شد، یه دانشجوی پیاچدی داریم اینجا، اوکراینیه. خونه پدریش هم همون بغلمغلهای میدان اصلی کیوه که میدون جنگ وسطش برپاست. واسه دکتراش هم هزار و یک دردسر داره و واقعا وارد پروگرم بین دانشگاهی ناجوری شده. اراسموس موندوس واسه دکترا. یکی از بدترین انتخابهاییه که آدمیزاد میتونه بکنه. واسه مستر انجام شدنیه و من خودم تو پروگرم بودم و خوب پول میگیری و دخلت میاد از بس باید جابهجا شی و قرارداد خونه/آب/برق/گاز امضا کنی و فسخ کنی اما شدنیه. اما واسه دکترا واقعا درگیری بالا داره. خود دکترا خوندن هزار و یک دردسر داره اینکه وسطش دنبال قرارداد خونه بگردی و با صابخونه و اداره آب و برق و گاز و اینترنت چک و چونه بزنی واقعا اعصاب آهنی میخواد. این وسط تو کشورت هم انقلاب میشه. من جای دختره بودم ول میکردم میرفتم یه جای دیگه یه پروگرم دیگه درس میخوندم. الان که یک سال و نیم بیشتر از تزم نمونده هنوز به ول کردن و فرار به بیابون فکر میکنم. اما متاسفانه اون بیابون انتخاب بهتری نیست. براهمین همینجا میمونی و آزمایشهای 10 ساعته انجام میدی و تزت رو مینویسی.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یه سری آزمایش داشتم که همهش همیشه نتیجهش خراب خراب خراب بود. دو سه هفته پیش نتیجهی خوب گرفتم. چرا؟ نمیدونیم. تکرارش کردم 3 بار واسه اینکه مطمئن شم شانس نیاوردم و داره جواب میده. حالا دیروز واسه بار چهارم و پنجم تکرار کردم و نتایج مفتضحه باز. اصلا نمیدونم از کجا میاد این نتایج بیمعنی. ای بر پدرت دکترا که دو روز من رو خوشحال کردی و الان میزنی زمین دوباره. دیروز دو تا نمونه فیلتر کردم. دونهای یک ساعت و چهل و پنج دقیقه. شما تصور کن دو تا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه سرپا وایسی صاف. تکون نخوری. دستت رو یه فیلتر باشه یواش فشار بدی پایین. این است شکافتن علم. این است دکترا. ای بمیری دکترا که دو سال و نیمه علافتم و یک سال و نیم دیگه معلوم نیست چی میشه. </div>
</div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-63131011946145296302014-01-20T06:22:00.001-08:002014-01-20T06:22:05.564-08:00<div dir="ltr"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">من هنوز زندهم و سعی میکنم بیشتر بنویسم. نوشتن و ورزش کردن کارهای خوبی است که آدمیزاد باید انجامشان بدهد. واسه تسکین اعصاب خودش. <br> <br>پ.ن. این وسطا پروژههه هم اگر مثل آدم پیش میرفت من خوشحال میشدم که متاسفانه سر سازگاری نداره چندان. مهم نیست حالا. یعنی مهم هست. اما در این مقال نمیگنجد. مهم همینه که من هنوز زندهم و هنوز اینجا برف نیومده و من خواهم نوشت. </div> </div> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-21535727696877052672013-07-29T03:26:00.001-07:002013-07-29T03:31:20.408-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="gmail_default" dir="rtl" style="font-family: tahoma, sans-serif; text-align: right;">
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;">رضا اصلان (که نویسنده و پژوهشگر مذاهبه -<a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Reza_Aslan"> اینم لینک ویکیپدیاش</a>) یه کتاب نوشته در مورد مسیح (<a href="http://www.amazon.com/Zealot-Life-Times-Jesus-Nazareth/dp/140006922X">ایناهاش</a>). فاکسنیوز باهاش مصاحبه میکنه (<a href="http://youtu.be/AQhMllQ-ODw">اونم ایناهاش</a>) و یارو گیر میده که تو که مسلمونی چرا این کتاب رو نوشتی؟ بعد اصلان توضیح میده که خانمجان من استاد دانشگاهم و شغلم اینه که در مورد مذاهب تحقیق کنم و خلاصه اینجوری نون در میارم. خانم فاکسنیوز همچنان گیر میده که نه من نمیفهمم چرا باید یه مسلمون بخواد در مورد مسیح بنویسه و خلاصه از این کارا.<br /> </span><br />
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;"><br /></span>
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;">این مصاحبه فاکسنیوز یهو معروف میشه و اولش یه عده میگن که خجالت داره رفتار فاکس نیوز و بعدش یه عده دیگه خندهشون میگیره و حالا مهم نیست. فاکسنیوز کلا مدتهاست معروفه به خبر نادرست دادن و صفحهگذاشتن پشت سر این و اون و آقا مثل فارسنیوز و رجانیوز خودمونه کلا.<br /> </span><br />
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;"><br /></span>
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;">من پی ماجرا رو گرفتم و مصاحبه رضا اصلان رو تو برنامهی Daily Show نگاه کردم و جالب بود بنظرم.<a href="http://t.co/4gT7DxYOKN"> لینک اینه</a> دقیقه 16 به بعد. کتابش پیش از مصاحبه پرفروش بود و بعد از مصاحبه هم میزان فروشش بالا رفته. (حداقل یه آدمی مثل من قبل از مصاحبه کلا از کتاب خبر نداشت و بعد از مصاحبه تازه خبردار شد.) در نگاه اول به چشم یکی که همینجوری میشینه یه برنامه رو آنلاین میبینه و لیوان آبجوش هم بغل دستشه و اصلا صاحبنظر نیست در آن زمینه، خیلی خوب حرف میزنه و منظورش رو به سادهترین حالت ممکن توضیح میده. (خدا زیاد کنه تو دنیا آدمهایی که منظورشون رو به سادهترین حالت توضیح میدن.)<br /> </span><br />
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;"><br /></span>
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;">غیر از اون یه نگاه تو یوتیوب کردم واسه مصاحبههای دیگهش و یه مصاحبهای کرده حدود 5 سال پیش. در مورد سخنرانی اون یارو که قراره به لطف خدا از رو اون صندلی پاشه بعد از هشت سال، در دانشگاه کلمبیا.(<a href="http://youtu.be/ZnvinCulIO0">لینک</a>) و حالا اخیرا هم یه صحبت کوتاه دیگه داشته <a href="http://youtu.be/XF3WaT5XgKU">اینجا</a>.</span><br />
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;"><br /></span>
<span style="color: #404040; font-family: tahoma; line-height: 14px;">کلا بنظرم جالب اومد که آدم این مصاحبهها رو ببینه و ایدهها رو بشنوه و خلاصه دوتا محور افقی و عمودی بکشیم و ببینیم کجای نموداریم. </span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2172008312356206266.post-62563552226002070082013-07-22T07:42:00.001-07:002013-07-22T07:42:37.776-07:00<div dir="ltr"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif" dir="rtl">این قدیمها که آدمها سفر میرفتند و برای هم نامه مینوشتند تو نامههاشون هیچ اطلاعات با جزئیاتی پیدا نمیشد. مثلا یارو نمینوشت که فلانی جان سلام، دیروز گربههه از لب نرده پرید و پرشش خیلی خندهدار و ابلهانه بود، یا مثلا نمینوشت که فلانی عزیزم، هفتهی پیش دخل ما آمد. این یارو صاحب کاروان روانی است و ما خل شدهایم از دستش. طرف نگاه میکرد میدید سرجمع مگه چند صفحه میتونه بنویسه؟ اون موقعی که آدم سعی میکنه نوشتن رو بهینه کنه دیگه حال نداره غرها رو بنویسه، یا مثلا تعریف کنه که فلان موقع صاف شدم و پدرم دراومد و عجب فلاکتی بود. حالا در لحظهی فلاکت یا شادی فکر میکرده که "یادم باشه حتما این رو تو نامهم بنویسم" ولی وقتی موقع نوشتن میشه میبینه از همهچیز یک عالمه گذشته و روزگار عوض شده و حالا همچین مهم هم نیست که چی شد و چی گذشت. همین میشده که نامهها عبارت بوده از چند خط که سلام و من حالم خوبه و اوضاع هم بد نیست و ای بابا جای شما خالی. <br> <br>حالا حکایت همین وبلاگهست. اما من سعی میکنم آدم خوبی باشم و بیشتر بنویسم. </div></div> Unknownnoreply@blogger.com1