Friday, December 28, 2007

نسیم دعوتم می‌کنه، پس من هرچقدر از طرف مقامات بالا، دستور داشته باشم که صدام در نیاد، نمی‌تونم بهش بگم نه.

حضور انورتان عارضم که:
تقریبا در 80 درصد اوقات شبانه‌روز، در حال خواندن آواز و ترانه‌‌ایم (چه دُرُس درمون، چه چَرت وپَرت)، صدایمان هم خوب نیست و اهل منزل عموما در عذابند (نکته: تو حمام به هیچوجه آواز نمیخوانم)، بهمان گفته‌اند، هرچقدر صدایمان به درد آواز نمی‌خورد به درد دوبله می‌خورد و من هرگز خودم را نخواهم بخشید که در دوره راهنمایی تحصیلی، اون پیشنهاد گویندگی نمایشنامه رادیویی رو نپذیرفتم و نشستم خونه واسه امتحان ریاضی‌ای درس بخونم که آخرشم شدم 12.75

به نور طبیعی احتیاج شدید دارم و روزی که نور کافی نبینم، کج و کوله خواهم بود، در حالیکه در مجاورت نور طبیعی، بسیار خوش خلق هستم.

صبحانه‌ی اینجانب امری حتمی‌ست، با یک لیوان گنده شیر سرد شروع شده و با چای تمام می‌شود و هر عاملی که این نظم را بهم بریزد (و در بدترین حالت، اگر صبحانه نخورم)، باعث افت شدید راندمانم در طی روز خواهد شد.
نکته اینکه: بنده باید صبحانه رو حتما قبل از خروج از منزل/ محل سکونت بخورم وگرنه دوباره همون قضیه افت راندمان پیش می‌یاد.

درصددم آرشیو کاملی از ترانه‌های قدیمی و عامیانه درست کنم، تا مطمئن باشم، این‌چیزها به نسل بعدی منتقل می‌شه. (چیزی دم دستتون بود، خبرم کنین)

درست مثل پرپل، معتقدم که خواستن توانستن است.

مدعوین ما به شرح زیرند:
نوترینو (که قبلا نوشته)، مافوق عزیزم (که نوترینو از قول اون هم نوشته)، گتسون‌همید کبیر و ستی ‌عزیز

Thursday, December 27, 2007

تبلیغ و آگهی کوبیده‌اند، به در و دیوار محل تحصیلمان، که بیایید عقد اخوت ببندید.
لابد ملت می‌روند عقد اخوت می‌بندند و پس‌فردا همانطور که همیشه سرهمدیگر را برای هر پروژه‌ای/ کاری/ پولی/ دختر مختری زیر آب می‌کردند، کمر به قتل هم می‌بندند.
شکر خدا به روابط برادرانه و حرمت برادرها گند نخورده‌ بود، که بدین‌وسیله زمینه‌اش فراهم شد.

Thursday, December 20, 2007

- عینکم/ تسبیحم/ چادرم/ چفیه‌ام رو تو فلان مکان زیارتی جا گذاشتم
- عیب نداره، حتما دست یه نیازمند می‌افته و اصلا سبب خیر می‌شه و ثوابش برات نوشته می‌شه

رو این حساب، بنده امیدوارم کلیه‌ی پاک‌کن‌ها، مداد‌ها و خودکارهایی که در دوران تحصیلم گم کرده‌ام، دست نیازمندی افتاده باشه و من هم در پیشرفت علم و دانش و صنعت مملکتم، مفید فایده بوده‌باشم.

Friday, December 7, 2007

هر سال در 22 ماه مه، یک تخم هندوانه درزمین می‌کارم، آن را آبیاری می کنم. با آفت‌هایش مبارزه می‌کنم و دعا می‌کنم.
می‌بینم که هندوانه رشد می کند. سرانجام روزی می‌آید که میوه کاملا رسیده‌ است. آن را می‌چینم و جشن می گیرم.
البته بعضی از سالها اندوه‌بارند، مثل 1980 که تخم هندوانه‌ام را پرنده‌ای از دل خاک بیرون آورد و به همراه خود برد. اما شش تابستان مملو از شادی بوده‌است.


نقل مستقیم از کتاب: مهندسی واکنش‌های شیمیایی، مولف: اکتاو لونشپیل


Tuesday, December 4, 2007

مزخرف‌ترین بازی دوران کودکی‌ام، "مادام یس*" بود، که تو اون بازی بنابه میل شخصی یک نفر، بازیکن‌ها قدم‌های فیلی و مورچه‌ای و اردکی و غیره برمی‌داشتند.
و چرت‌ترین قانونش هم این بود که باید 2 دفعه از مادام مربوطه (که ورژن ایرانیش می‌شه اوستای بازی)، اجازه می گرفتی و طرف می‌تونست تایید کنه یا بگه نه اجازه نمی‌دم و
بقیه بازیکن‌ها رو به میل خودش جابه‌جا کنه و اون دم آخر دیگه بسته به هنر تو بود که چطور با ایما و اشاره و چشمک و غیره، بهش بگی که اگه من رو برنده کنی،
منم دور بعد برنده‌ت می کنم و ناهار فردام مال تو، مداد شمعی فلان رنگم رو بهت میدم و هرجور امتیازی که باعث می‌شد مادام دلش راضی شه و با هفت قدم فیلی تورو برنده کنه.
و این سیکل ادامه پیدا می‌کرد، همیشه افراد خاصی مادام می‌شدند و عده‌ی دیگر توی زمین در حال برداشتن 3 قدم کـِرمی به عقب و جلو بودند.
و ما به سادگی با مفهوم حلقه قدرت آشنا شدیم، تو آشنا شدن با این مفهوم هیچ ایرادی نمی بینم، اما به‌نظرم والدینمون در یک زمینه کوتاهی کردند.
اونم لحظه‌ای که در حال زارزار گریه کردن می‌یومدیم پبششون (که چرا فلانی به اون گفت 4 تا قدم اردکی به جلو، اما به من گفت 3تا قدم فیلی به عقب)، و والدینمون در پاسخ می‌گفتند:
"اینا همه‌ش بازیه و ..." و متاسفانه جسارتش رو نداشتند که بگند:" فرزندم، زندگی همینه که هست."
--------------
*= madam yes

Thursday, November 15, 2007

در سفره‌خانه سنتی نشسته‌اید، یک نفر سنتور و یک نفر تمبک می‌زند، یک نفر هم میخواند.
ممکن است خواننده قسمتهایی از شعر را غلط بخواند، ممکن است نوازنده هر آن اشتباه کند، هر لحظه ممکن است ریتم از دست نوازنده تمبک در برود.
مشتری‌ها هم غذایشان را میخورند، هر کس وظیفه‌اش را انجام می‌دهد.
خوردن و خواندن و نواختن.
الزاما هرکسی که در سفره‌خانه غذا می‌خورد، هنردوست نیست،. تصنیف تمام می‌شود.
چند نفری دست می‌زنند.
قطعه‌ی بعدی شروع می‌شود و یکی از آن سر (جهت بامزگی و مسخره‌بازی) داد میزند:
- آقا یه شهرام کـِی بزن
-آقا حالمون رو بهم زدی با این اهنگای عزاداریت
- کی بلده بشکن بزنه؟ من من من من

تصنیف بعدی شروع میشود، فارغ از اینکه خوب است یا بد، ناگهان جمعیتی وسط خواندن و نواختن دست میزنند.
(که مسلما معنی‌اش، یه چیزی شبیه تمومش کن ِ )

گاهی دیدن این برخوردها از طرف مشتری‌ها باعث می‌شود دلم برای نوازنده‌ها و خواننده بسوزد.
دلسوزی‌هایی که بیمورد است، خواننده و نوازنده وقتی این شغل را انتخاب میکرده‌اند، حتما می‌دانستند که الزاما همه هنرشان را دوست نخواهند داشت.
حتما از طرف عده‌ای مسخره خواهند شد، و ممکن است عده‌ای هم پیدا شوند که هنرشان را دوست داشته باشند.

دلسوزی‌های بیمورد، برای بعضی مشاغل ناخودآگاه اتفاق می‌افتد، یا احیانا یاد گرفته‌ایم برای بعضی مشاغل دلسوز باشیم.
زیاد می‌شنویم که می گویند، رفتگر بودن هم شغل است، چه اشکالی دارد و فلان و بهمان،
و دقیقا اگر نصفه شب یک رفتگر را در حال انجام وظیفه‌اش ببینیم، از سر دلسوزی آه می‌کشیم.
همین دلسوزی باعث می‌شود شان آن شغل پایین بیاید.

Friday, November 9, 2007

ساعت 7:30 صبح، اواخر فصل پاییز، مراسم صبحگاه مدرسه

طبق معمول تاخیر دارد، روال همیشگی‌ست، می‌داند که حتما توبیخ خواهد شد،‌
اما خواب سر صبح را ترجیح می‌دهد، روزهایی هم که خواب را ترجیح ندهد، ترافیک صدر و چمران، زحمت دیر رسیدنش به مدرسه را می‌کشند.
ته صف می‌ایستد، قرآن سه‌بار تکرار پخش می‌شود، شعارهفته هم خوانده می‌شود و مراسم شکنجه روزانه شروع می‌شود.
سر ِ مدیر از پنجره‌ای مربع شکل، نهایتا با طول و عرض 40 سانت بیرون می‌آید.
احتیاج به میکروفن و بلندگو ندارد، جمعیت دانش‌آموزان مدرسه، نهایتا 120 نفر است.

-شعار ما؟
(فریاد دانش‌آموزان)- نظم نظم نظم
-وظیفه‌ی ما؟
(فریاد مجدد)- درس درس درس

و سخن‌رانی شروع می شود، 1.توی خیابون چیپس ومیوه نخورید 2.از مغازه بغلی خرید نکنید، 3.وضعیت درسی‌تون افتضاحه و آخرش همه‌تون بدبخت و بی‌سواد می‌مونید،
4. چرا نماز جماعت دیروز خلوت بوده 5. از بی‌انضباطی‌تون خجالت بکشید، تو جامیز‌هاتون آشغال کاغذ مونده بوده و مستخدم مدرسه ازتون ناراحت شده و قهر کرده و دیگه نمی‌آد و نظافت کلاس‌ها با خودتونه
(شوخی نداشت، نظافت کلاس از یه روز به بعد با خودمون شد، فقط شیشه‌ها رو نمی‌شستیم، البته دلیل رفتن مستخدم مدرسه اون چیزی که سر صف به خوردمون داده بودن نبود.
یک روز به طور تصادفی شنیدم که مستخدم مدرسه برگشته شهرشون، به همین سادگی)

طعنه و تحقیر برنامه‌ی هرروزه صبحگاه بود، برای خیلی‌ها اهمیت نداشت، اما این‌یکی خوشش نمی‌اومد.
مراسم که شروع می‌شد ذهنش رو می‌بست، توی ذهنش برای مدیر منفور کلاه بوقی می‌گذاشت و با خودش فکر می کرد چرا مدیر مدرسه، اون فریم ِ خرمگسی عینکش رو هیچ‌وقت عوض نمی‌کنه.
توی ذهنش شعر می‌خوند و داستان می‌بافت، و با خودش فکر می کرد مثل داستان تمام مدرسه‌های خشک انگلیسی، روزی انتقام خودش رو از اولیاء مدرسه می‌گیره.
شاید مدرسه رو آتیش بزنه، البته باید طوری عملیات حریق رو اجرا کنه که درخت گردوی مورد علاقه‌ش به هیچ عنوان آسیب نبینه.
هر جور ایده‌ی شرارت سر مراسم صبحگاه به ذهنش می‌رسید، تئوری صابون زدن به تخته رو همون‌جا کشف کرد (اگرچه تو دوره راهنمایی هیچ‌وقت جرئت اجراش رو پیدا نکرد، اما تو دبیرستان بالاخره عملی‌ش کرد.)

-شماها اگه بخواین این‌طوری پیش برین تو زندگی‌تون هیچی نمی‌شین، هیچی نمی‌شین
(ذهنش را می‌بست) - دروغ می گه، دروغ می‌گه
- با این خنده‌ها می‌خواین به کجا برسین؟ با این خنده‌ها سال دیگه از این مدرسه اخراجین
(ذهنش را می‌بست) - به ما احتیاج دارن، ما رو اخراج نمی‌کنن
- {...} {...} (نام و نام‌خانوادگی) اون لبخند ملیح رو از صورتت پاک کن
(ذهن بسته)- ...
-گفتم پاکش کن
-لبخند محو می‌شود و به تدریج یاد می‌گیرد چطور توخالی و سرد نگاه کند، جوری که نتوانند ذهنش را بخوانند و نفهمند که در ذهنش صدا و لحن همه معلم‌ها و ناظم‌ها را مسخره می‌کند-
به هرحال ذهن یک دانش‌آموز گروه سنی "د" (دوره راهنمایی تحصیلی)، تا حد خاصی توانایی مقابله با آموزه‌های بیرونی را دارد.

به تدریج احساس می‌کرد حضور "لبخند ملیح" روی صورت، مانع پیشرفت است و فقط نظم و درس او را در زندگی جلو می‌برد، به تدریج بابت کم درس خواندن (بر اساس استانداردهای مدرسه) احساس گناه می‌کرد.
ویاد گرفت همه را باید رقیب خودش بداند و لزومی ندارد در یک مسابقه بیش از یک نفر برنده وجود داشته باشد، و البته هرکس قوی‌تر باشد برنده خواهد بود.
و در پایان سالی که در آن مدرسه بود، دیگر نیازی نبود کسی به او اشاره‌ای بابت لبخند ملیح و انضباط تحصیلی بکند.

Monday, October 29, 2007

 خودمونیم، روت می‌شه اسم خودت رو بذاری "راکب"
اونوقت اسم این سیتروئن جدیدا رو بذاری "مرکوب" ؟

Wednesday, October 17, 2007

ببینم، خدا کجای قرآنش گفته "روزه بگیرید تا لاغر شوید"؟
که هروقت اینور اونور اسم روزه و امثالهم می یاد، ملت افاضات پزشک تغذیه و لاغری‌شون مبنی بر اینکه
"روزه، اصلا آدم رو لاغر نمی‌کنه، حتی ممکنه چاق هم بکنه."
رو قرقره می کنن؟

Friday, October 12, 2007

مدیریت را چه میدانیم و آن را چگونه ارزیابی میکنیم؟
با مدیریت واحدهای صنعتی و شرکتها و غیره کاری ندارم، مدیریت زندگی شخصی و امورات روزانه را در نظر بگیرید.
شخصی هست که خود را دانای کل مسائل مختلف زندگی‌اش می‌د‌اند، بنابراین خود را مدیر زندگی‌ا‌ش فرض میکند.
برنامه‌های روزانه خودش را دارد، کارهایش را خودش مرتب می کند و همه چیز را مطابق استانداردهای شخصی خودش پیش میبرد؛
تا اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد، اما زمانی که بخواهد وارد روابط با دیگران شود، مسلما دچار مشکل خواهد شد.
به عنوان مثال استانداردهایش مطابق با دیگران نیست
مثال بسیار ساده‌ی آن در منازل دیده می‌شود؛ مثلا، یکی از اعضای خانواده، نحوه عملکرد دیگری را تایید نمیکند
یا برنامه روزانه‌اش در تضاد با سایر اعضای خانواده قرار می گیرد.
حال اگر شخص کنترل کننده بخواهد مطابق میل همیشگی‌اش به هدایت همه مسائل، آن هم به تنهایی، عمل کند،
مسلما استانداردهای دیگران را نخواهد پذیرفت، چون خارج از محدوده کنترل اوست.
حتی اگر استانداردها و راهکارهای دیگران مناسبتر باشد، اگر شخص کنترل کننده آن را بپذیرد، در واقع دیگری را در فرایند کنترل سهیم می‌کند
و این با اصل اولیه کنترل در تناقض خواهد بود. شخص کنترل کننده، احتمالا در محیط اطرافش محدودکننده نیز خواهد بود.
چراکه قصد کنترل هر مساله‌ای که در ارتباط با وی باشد را دارد، بنابراین می‌توانیم پیش‌بینی کنیم به تدریج افراد دیگر از اطراف یک کنترل کننده افراطی، دور خواهند شد. و احتمالا
این مساله، کنترل کننده را چندان اذیت نخواهد کرد، چرا که حرکتی در مسیر کنترل‌ کننده‌تر شدن وی خواهد بود.
توجه داشته باشد که اختیارات کنترل کننده از زمانی که در ارتباط با دیگران قرار گرفت، تحت تاثیر واقع شد، بنابراین با حذف دوم شخص‌ها و سوم شخص‌ها،‌ کنترل کننده مجددا به وضعیت مطلوب خود بر خواهد گشت. تنها مساله‌ای که باقی می‌ماند، این است که شخص کنترل کننده هرچه بیشتر در انزوا فرو رود، روند کاری‌اش کندتر خواهد بود، چراکه مجبور است، کارهای مورد نظرش را یکه و تنها انجام دهد (دقت کنید که یک کنترل کننده، مسلما عملکرد دیگری را مورد قبول نخواهد دانست ، در بهترین حالت، برای نظارت تمام مدت بالای سر دیگری خواهد بود و در نتیجه، زمان صرف شده به همان اندازه خواهد بود که خود شخص آن کار را انجام دهد) .

Tuesday, October 9, 2007

-نماز جزو اصول دين ِ يا فروع دين ؟
-جزو ستون دين

نكته: مسابقه تلويزيوني، سه شنبه 17 مهر، شبكه 3 سيما

Friday, September 28, 2007

تصور كنيد:
1 .داخل تاكسي نشسته ايد و داد و هوار دو راننده تاكسي را ميشنويد كه بر سر نوبتشان بحث ميكنند .
2 . داخل تاكسي هستيد و مسافري با راننده بر سر كرايه بحث و جدل ميكند .
3. در خياباني راه ميرود كه كارگران در حال كندن قسمتي از خيابان با مته هستند .
4 . در اتوبوس هستيد و اتفاقا هيچكس حرفي نميزند و همه لال هستند .

حال تصور كنيد كه در همگي اين حالات هدفون
mp3 player ای
در گوشتان است و شما در حال
گوش دادن به آهنگي هستيد.با این حساب :

1.آهنگی گوش میدهید و باز و بسته شدن ممتد دهان دو راننده تاکسی را میبینید و انتخاب اینکه به حرفهای آنها توجه کنید یا خیر ،بسته به خود شماست .
2 .این بار احتمالا صداهایی را میشنوید ،اما میتوانید با تمرکز بر آهنگی که گوش میدهید به زمزمه‌هایی که به گوشتان میرسد توجه نکنید .
3 .این بار حتما صدای مته را میشنوید ،اما مسلما احساستان نسبت به آن با حالت قبل فرق خواهد داشت ،این‌بار به صدای مته به عنوان یک پارامتر عذاب‌آور که ناچار به تحمل‌اش هستید توجه نمیکنید ، دانستن اینکه شما ابزاری دارید که میتواند میزان آزاردهندگی صدای مته را کاهش دهید ،باعث میشود که کمتر احساس آزردگی کنید .
4 .در این حالت هم فضای ذهنیتان دست خودتان است ،بی‌صدا نشستن در اتوبوس ،به احتمال زیاد شما را دچار خواب‌آلودگی خواهد کرد ،درحالیکه گوش دادن به یک آهنگ انتخابی مسلما حال و هوای بهتر (یا حداقل حال و هوایی که خودتان انتخابش میکنید) را در شما ایجاد خواهد کرد .

با این حال حضور ممتد آهنگ خود خواسته در گوش ،باعث میشود که تا حدودی از دنیای اطراف بی‌اطلاع باشید
برای مثال بغل دستیتان در تاکسی ،باید با مشت و لگد به شما حالی کند که میخواهد پیاده شود .
در دنیایی که سازنده‌اش خودتان هستید فرو میروید و شاید همان لحظه خبری مهم /آهنگی جالب از جایی دیگر پخش شود
یا شخصی حرفی مهم و قابل توجه بزند که شما به واسطه گوش کردن به آهنگ پخش شده از هدفون
هیچوقت آن را نشنوید .

ضمن اینکه اغلب ما همه آهنگهای مورد علاقه‌مان را به طور کامل از جایی پیدا نکرده‌ایم ،بسیاری را تک و توک از این طرف و آن طرف تصادفا شنیده‌ایم و چون برایمان جالب بوده‌اند ،برای پیدا کردنشان ،تلاش کرده‌ایم .

بنابراین حضور ممتد یک آهنگ تکراری ،که شاید حتی روزی برایمان جالب و دلچسب بوده ،پس از مدتی تبدیل به یک روتین شده و باعث میشود در حصار انچه روزی دوست داشته‌ایم بمانیم و فرصت رویارویی با حوادث و حرفهای جدید و خارج شدن از یک روند استمراری را از خودمان بگیریم .

Wednesday, September 12, 2007

مرض عجیبی‌ست ،میل به دوست‌داشتنی و نایس بودن و مرض عجیب‌تریست ،میل به منفور بودن .
در اینجا نایسیسم (میل به دوست‌داشتنی بودن) را بررسی می‌کنیم .
نایسیسم عبارت است از مرضی که در آن شخص تنها و تنها جهت راضی کردن دیگران از خود و یا جلب توجه /محبت /تمجید و تحسین ویا تشکر دیگران دست به کاری می‌زند .
در این میان ممکن است حتی شخص به خود آسیب بزند (عمدی یا غیر عمدی) ولی از این آسیب خیلی ناراحت نیست
چرا که حتی این آسیب را بهانه ای می‌داند تا او را قهرمان‌تر /زحمت‌کش‌تر /وظیفه‌شناس‌تر /و مهربان‌تر جلوه دهد .
یک مثال ساده :
فرض کنید شما به جوجه کباب درست کردن علاقه‌ دارید ،و می‌خواهید برای جمعی جوجه کباب درست کنید ،
هرچقدر هم بگویید که به این کار علاقه‌مندید و از آن لذت می‌برید ،بنده بعید می‌دانم که ناهار دادن 40 نفر ،آن‌هم یک تنه و دست‌تنها بدون کمک دیگران و ضمنا بدون داشتن هیچ ابزار بدرد بخوری ،
تنها و تنها از سر علاقه باشد ،و آن را نایسیسم تلقی می‌کنم .
و اگر آن وسط دستتان بسوزد و به موقع به دنبال درمان کردن 3 انگشت سوخته و تاول زده خود نباشید
و دائما به بقیه بفرمایید ،مهم نیست ،خوب می‌شود و سعی کنید خود را بی‌توجه به آن نشان دهید شدت نایسیسم را بیشتر ارزیابی می‌کنم .
 بهترین و مطمئن‌ترین راه برای مطمئن شدن از اینکه شخصی کاری را از سر نایسیسم انجام داده و یا صرف علاقه قلبی خودش برایش وقت گذاشته این است که
توجهی به کار انجام شده نکنید (من متوجهم که این روش کمی بی‌ادبانه است ،اما متاسفانه تنها راهی که تا الان موثر دیده‌ام همان است) ،اگر با عکس‌العمل‌هایی مانند :

-اینم جای تشکرته
-من دارم جون می‌کنم که تو ...
- چقدر قدر نشناسی و ...
-من اونهمه زحمت کشیدم که تو اصلا توجه نکنی

و برخورد هایی این چنین مواجه شدید ،می‌توانید مطمئن باشید که عمل انجام شده از سر نایسیسم است و از شما توقع تمجید /تشویق /تشکر /تحسین ویا توجه دارند .
چون اصولا وقتی کسی برای دلخوشی خودش کاری را انجام می‌دهد ،از بی‌توجهی دیگران و حتی بی‌ادبی آنها ،تا این حد آزرده خاطر نمی‌شود .
به خاطرات خودمان رجوع کنیم ،چند بار در مدرسه ،به ما کارهای گروهی‌ای داده شده که در نهایت بار تمام آن بر دوش یک نفر افتاده و نقش دیگران نهایتا در حد آوردن قیچی و مقوا و کشیدن کادر‌ها بوده ؟
و اگر احیانا نزد معلمی شکایت می‌برده‌ایم ،ایشان تاکید میکردند که "دیگران فلانند ،تو خوب باش "،و هنوز نمی‌فهمم چرا معلم مربوطه آنقدر به خودش زحمت نداده که جمله‌اش را اینطور تمام کند :"‌برای خودت خوب باش"
بارها دیده‌ایم هوار زدن معلم‌ها و استادها را که من برای شماها جون می‌کنم و یک نفر خیلی ساده می‌تواند بگوید : "خیر ،حضرت‌عالی برای حقوقتان جون می‌کنید و تلاش بیش از حدتان اگر از سر علاقه نیست ،و بابت زحمتی که می‌کشید انتظار تشکر دائم دارید ،مشکل خودتان است ."
چند بار علی‌رغم میل باطنی‌مان تکالیف مشترکی که با کس دیگری داشته‌ایم را نوشته‌ایم و نام او را هم پایش زده‌ایم ؟فقط و فقط برای آن‌که مهربان و از خودگذشته به‌نظر بیاییم ؟
و بی‌ربط نیست که تا آخر ترم بابت این‌که شخص مربوطه از ما تشکر نکرد ،شبانه‌روز بی‌اعصاب باشیم .
این مساله را به سادگی می‌توان حل کرد ،حداقل می‌توان به طرف گفت :"دارم در حقت لطف می‌کنم و فلان کار را برایت انجام می‌دهم ." و اگر پاسخ چیزی شبیه به "به جهنم" بود ،می‌توان به سادگی از این لطف و صدقه مثلا دوستانه گذشت .
انجام کاری برای دیگران زمانی محبت تلقی می‌شود که حقیقتا هیچ انتظاری در پی‌اش وجود نداشته باشد وگرنه لطف‌های بی‌انتهایی که بر آن چوب حراج زده‌ایم و انتظار تمجید و تشکر داریم همان بهتر که با توافق قبلی طرفین انجام شود .
تشکر کردن از دیگران را تایید می‌کنم ،اما تشکر کردن ،زمانی که از تو انتظار تشکر می‌رود را بی‌معنی‌ترین کار ممکنه می‌دانم .  .

Saturday, September 8, 2007

لحظه بسیار جالبی‌ست ،لحظه‌ای که به یک شخص ،شیئ و یا پدیده می‌نگرید و هیچ احساسی نسبت به آن ندارید .
در واقع حضور / عدم حضور آن شخص-شیئ و یا وقوع /عدم وقوع آن رویداد برایتان کاملا علی‌السویه می‌شود .
اهمیت این لحظه از آن جهت است که کلیه دانسته‌ها و خاطرات در مورد آن کاملا بی‌اهمیت تلقی می‌شود و
تنها به صورت پس‌زمینه‌ای در ذهن قرار دارند ،چیزی که زیبایی این لحظه را بیش تر می‌کند آن است که شخص
با علم به اینکه راجع به مساله نیک می‌داند و می‌تواند رفتار‌های متعددی را پیش‌گیرد ،بی‌تفاوتی و خلا را برگزیده .
بنابراین این حس‌ ِ بی‌حسی ،ناشی از یاس فلسفی ،افسردگی ،بی‌تفاوتی ،غرور ، رسیدن به پوچی و یا رها کردن موضوع و بی‌خیالی نیست .
بلکه سبکی از برخورد است ،که به انتخاب خود شخص درپیش‌گرفته شده .
این روش برخورد کاملا انتخابی‌ست ،از این رو فرد می‌تواند هرگاه بخواهد طرز برخوردش را عوض کند
و هیچ اجباری برای ادامه این طرز برخورد و یا عدم ادامه آن وجود ندارد .
نکته دیگر اینکه این احساس برای افرادی که زندگیشان را به باد سپرده‌اند هیچ مفهومی ندارد ،
از ملزومات این طرز برخورد آن است که شخص در زندگی خواستنی‌ها و دوست ‌داشتنی‌هایی داشته باشد
برای کسی که زندگی‌اش علی‌السویه است ،پدیده-شخص-شیئ ِ علی‌السویه مفهوم ندارد .
در آخر :استفاده از این روش در مورد بیش از 10٪ از مسائل زندگی صحیح نیست و مخرب می‌باشد .

Sunday, September 2, 2007

در اتوبوس شخصی به طرز مهربانانه‌ای از جایش بلند می‌شود و جایش را به شما می‌دهد .
شما از این عمل خوشحال می‌شوید و دفعه بعد اینکار را انجام می‌دهید .
نفر بعدی از رفتار شما خوشش می‌آید و الی‌آخر .
این را چرخه لطف صدا می‌کنیم .
در اتوبوس شخصی روی صندلی نشسته است و از صندلی‌اش تکان نمی‌خورد .
اگر جایش را به شما می‌داد ،خوشحال می‌شدید اما حالا که جایش را نداده آنقدرها هم ناراحت کننده نیست ؛
شما دفعه بعد خودتان را زودتر به ایستگاه می‌رسانید ،زودتر سوار اتوبوس می‌شوید و به ریش تک‌تک آنهایی که بعد از شما می‌آیند و سرپا هستند میخندید .
نفر بعدی هم عبرت می‌گیرد و بعدا خودش را زودتر به اتوبوس می‌رساند ،روی صندلی می‌نشیند و به ریش بقیه می‌خندد .
این را هم چرخه انتقام می‌نامیم .
در چرخه انتقام کسی چیزی از دست نمی‌دهد ، کسی نمی‌تواند از چیزی ناراضی باشد .
در چرخه لطف شخص ملطَّف انتظار دارد که دیر یا زود لطف متقابلی بر اوصورت بگیرد و ضمنا بین تمام ایستاده‌های اتوبوس رقابتی جهت ملطِّف بودن صورت می گیرد
همانطور که شاهد هستید ، شرط بقای چرخه لطف بی‌نقص بودن آن است ،
لاکن چرخه انتقام نیازی به بی‌نقصی ندارد .
فرض کنیم هر یک از این چرخه‌ها در قسمتی بشکنند و قطع شوند ،در چرخه لطف شخصی جایش را به دیگری می‌دهد ،‌اما دیگر کسی جایش را به او نمی‌دهد ،فرد مربوطه احساس می‌کند به او ظلم شده و یا حداقل مورد بی‌توجهی قرار گرفته .در چرخه انتقام شخصی جایش را به دیگری می‌دهد ،پس لطفی صورت گرفته ، اما این لطف انتظار ایجاد نمی کند چون حالتی خارج از حالت عمومی چرخه است .
 

Friday, August 24, 2007


به شخصی با یک عدد دهان و دو عدد گوش جهت شنیدن و شنیده شدن نیازمندیم .

مچکرم

Thursday, August 23, 2007

Wednesday, August 22, 2007



  تهوع : اون نمایشگاه اتومبیل تو خیابون جلال آل احمد ، که آینه کاری شده و عکس ماشین ها رو روی کاشی ها انداخته ؛

فکر کنم طراح این نمایشگاه اتومبیل ، یه چیزی تو همین مایه ها باشه .

Saturday, August 18, 2007

Friday, August 17, 2007

حاجی لک لک ، در کجایی ؟
-رو بلندی
چی تو دستت ؟
-نون قندی
مال من کو ؟
-زیر آبکش
پس کو آبکش ؟
-پیشی برده
اگه پیشی رو ببینم ،
سر دمشو می چینم

Wednesday, August 15, 2007


کارمندان یک بانک خصوصی ، طی یک اقدام شگفتی آور
جهت رفاه حال مراجعین زحمت کشیدند

Monday, August 13, 2007

Sunday, August 12, 2007


با و تا و کاف و لام و واو و مُنذُ و مُذ خلا
رُبَّ ، حاشا ، مِن ، عَدی ، فی ، عَن ، علی ، حَتی ، الی

Saturday, August 11, 2007

فعالیت ذهنی :

1. وقتی از خیابون محل زندگیتون رد می شین سعی کنید به چشم کسی که تا به حال از اونجا رد نشده بهش نگاه کنید
2. وقتی از یه خیابونی رد می شین که براتون غریبه س به چشم کسی که مدتهاست اونجا زندگی کرده بهش نگاه کنید
- ما مشترکات فرهنگی زیادی داریم که نشات گرفته از دینمون ِ
- بله ، اتفاقا دوستی تعریف می کرد که همین دینمون نجاتش داده
ایشون تو عربستان بودن و راه رو گم کرده بودن اما می دونستن اگه مستقیم برن می رسن سفارت ایران؛ بعد با خودشون فکر کردن که خب ما همیشه تو نماز می گیم صراط مستقیم
خلاصه دردسرتون ندم ، ایشون به تاکسی ها می گن مستقیم و به خوبی و خوشی می رسن به سفارت
و این جوریه که دین ما و زبون عربی به کمک دوست هموطنمون می یاد و ایشون رو از گم شدن نجات می ده


من فقط بفهمم منظور مجری ِ کانال 1 ، از تعریف کردن همچین خاطره ای , ونسبت دادنش به دین و نماز چی بوده ... 

Friday, August 10, 2007

از خطاط هنرمند این مرزوبوم خواهش می کنیم روی سن بیان و یه دهن برامون آواز بخونن...