Thursday, November 15, 2007

در سفره‌خانه سنتی نشسته‌اید، یک نفر سنتور و یک نفر تمبک می‌زند، یک نفر هم میخواند.
ممکن است خواننده قسمتهایی از شعر را غلط بخواند، ممکن است نوازنده هر آن اشتباه کند، هر لحظه ممکن است ریتم از دست نوازنده تمبک در برود.
مشتری‌ها هم غذایشان را میخورند، هر کس وظیفه‌اش را انجام می‌دهد.
خوردن و خواندن و نواختن.
الزاما هرکسی که در سفره‌خانه غذا می‌خورد، هنردوست نیست،. تصنیف تمام می‌شود.
چند نفری دست می‌زنند.
قطعه‌ی بعدی شروع می‌شود و یکی از آن سر (جهت بامزگی و مسخره‌بازی) داد میزند:
- آقا یه شهرام کـِی بزن
-آقا حالمون رو بهم زدی با این اهنگای عزاداریت
- کی بلده بشکن بزنه؟ من من من من

تصنیف بعدی شروع میشود، فارغ از اینکه خوب است یا بد، ناگهان جمعیتی وسط خواندن و نواختن دست میزنند.
(که مسلما معنی‌اش، یه چیزی شبیه تمومش کن ِ )

گاهی دیدن این برخوردها از طرف مشتری‌ها باعث می‌شود دلم برای نوازنده‌ها و خواننده بسوزد.
دلسوزی‌هایی که بیمورد است، خواننده و نوازنده وقتی این شغل را انتخاب میکرده‌اند، حتما می‌دانستند که الزاما همه هنرشان را دوست نخواهند داشت.
حتما از طرف عده‌ای مسخره خواهند شد، و ممکن است عده‌ای هم پیدا شوند که هنرشان را دوست داشته باشند.

دلسوزی‌های بیمورد، برای بعضی مشاغل ناخودآگاه اتفاق می‌افتد، یا احیانا یاد گرفته‌ایم برای بعضی مشاغل دلسوز باشیم.
زیاد می‌شنویم که می گویند، رفتگر بودن هم شغل است، چه اشکالی دارد و فلان و بهمان،
و دقیقا اگر نصفه شب یک رفتگر را در حال انجام وظیفه‌اش ببینیم، از سر دلسوزی آه می‌کشیم.
همین دلسوزی باعث می‌شود شان آن شغل پایین بیاید.

No comments: