ساعت 7:30 صبح، اواخر فصل پاییز، مراسم صبحگاه مدرسه
طبق معمول تاخیر دارد، روال همیشگیست، میداند که حتما توبیخ خواهد شد،
اما خواب سر صبح را ترجیح میدهد، روزهایی هم که خواب را ترجیح ندهد، ترافیک صدر و چمران، زحمت دیر رسیدنش به مدرسه را میکشند.
ته صف میایستد، قرآن سهبار تکرار پخش میشود، شعارهفته هم خوانده میشود و مراسم شکنجه روزانه شروع میشود.
سر ِ مدیر از پنجرهای مربع شکل، نهایتا با طول و عرض 40 سانت بیرون میآید.
احتیاج به میکروفن و بلندگو ندارد، جمعیت دانشآموزان مدرسه، نهایتا 120 نفر است.
-شعار ما؟
(فریاد دانشآموزان)- نظم نظم نظم
-وظیفهی ما؟
(فریاد مجدد)- درس درس درس
و سخنرانی شروع می شود، 1.توی خیابون چیپس ومیوه نخورید 2.از مغازه بغلی خرید نکنید، 3.وضعیت درسیتون افتضاحه و آخرش همهتون بدبخت و بیسواد میمونید،
4. چرا نماز جماعت دیروز خلوت بوده 5. از بیانضباطیتون خجالت بکشید، تو جامیزهاتون آشغال کاغذ مونده بوده و مستخدم مدرسه ازتون ناراحت شده و قهر کرده و دیگه نمیآد و نظافت کلاسها با خودتونه
(شوخی نداشت، نظافت کلاس از یه روز به بعد با خودمون شد، فقط شیشهها رو نمیشستیم، البته دلیل رفتن مستخدم مدرسه اون چیزی که سر صف به خوردمون داده بودن نبود.
یک روز به طور تصادفی شنیدم که مستخدم مدرسه برگشته شهرشون، به همین سادگی)
طعنه و تحقیر برنامهی هرروزه صبحگاه بود، برای خیلیها اهمیت نداشت، اما اینیکی خوشش نمیاومد.
مراسم که شروع میشد ذهنش رو میبست، توی ذهنش برای مدیر منفور کلاه بوقی میگذاشت و با خودش فکر می کرد چرا مدیر مدرسه، اون فریم ِ خرمگسی عینکش رو هیچوقت عوض نمیکنه.
توی ذهنش شعر میخوند و داستان میبافت، و با خودش فکر می کرد مثل داستان تمام مدرسههای خشک انگلیسی، روزی انتقام خودش رو از اولیاء مدرسه میگیره.
شاید مدرسه رو آتیش بزنه، البته باید طوری عملیات حریق رو اجرا کنه که درخت گردوی مورد علاقهش به هیچ عنوان آسیب نبینه.
هر جور ایدهی شرارت سر مراسم صبحگاه به ذهنش میرسید، تئوری صابون زدن به تخته رو همونجا کشف کرد (اگرچه تو دوره راهنمایی هیچوقت جرئت اجراش رو پیدا نکرد، اما تو دبیرستان بالاخره عملیش کرد.)
-شماها اگه بخواین اینطوری پیش برین تو زندگیتون هیچی نمیشین، هیچی نمیشین
(ذهنش را میبست) - دروغ می گه، دروغ میگه
- با این خندهها میخواین به کجا برسین؟ با این خندهها سال دیگه از این مدرسه اخراجین
(ذهنش را میبست) - به ما احتیاج دارن، ما رو اخراج نمیکنن
- {...} {...} (نام و نامخانوادگی) اون لبخند ملیح رو از صورتت پاک کن
(ذهن بسته)- ...
-گفتم پاکش کن
-لبخند محو میشود و به تدریج یاد میگیرد چطور توخالی و سرد نگاه کند، جوری که نتوانند ذهنش را بخوانند و نفهمند که در ذهنش صدا و لحن همه معلمها و ناظمها را مسخره میکند-
به هرحال ذهن یک دانشآموز گروه سنی "د" (دوره راهنمایی تحصیلی)، تا حد خاصی توانایی مقابله با آموزههای بیرونی را دارد.
به تدریج احساس میکرد حضور "لبخند ملیح" روی صورت، مانع پیشرفت است و فقط نظم و درس او را در زندگی جلو میبرد، به تدریج بابت کم درس خواندن (بر اساس استانداردهای مدرسه) احساس گناه میکرد.
ویاد گرفت همه را باید رقیب خودش بداند و لزومی ندارد در یک مسابقه بیش از یک نفر برنده وجود داشته باشد، و البته هرکس قویتر باشد برنده خواهد بود.
و در پایان سالی که در آن مدرسه بود، دیگر نیازی نبود کسی به او اشارهای بابت لبخند ملیح و انضباط تحصیلی بکند.
No comments:
Post a Comment