Thursday, December 1, 2011

ژیان یشمی حرکت کن

خیلی باحال شده ایران. نه؟ حتی حال ندارم فکر کنم داریم شبیه پاکستان میشیم یا شبیه کره شمالی. دروغ چرا. به من چه. الان توضیح میدم که چرا به من چه. من فکر نمی‌کردم یه موقعی بشه که من دچار احساس به‌من‌چه بشم. اما این احساس یکمرتبه بر من حادث شده. شاید یک روش دفاعی در مقابل اتفاقات شوک‌دار-کمدیه شایدم نیست. من چمدونم. نمی‌دونم این حال در من باقی می‌مونه یا بصورت فازی گذرا، رد می‌شه میره. اما صادقانه عرض می‌کنم این حال یک چیزیه شبیه "آخیش". انگار تا قبلش داشتی یه ماشین رو هل می‌دادی. بعد یهو دیگه هل نمی‌دی. یهو فکر می‌کنی که "ئه! تموم شد! من دیگه ماشین هل نمی‌دم... اَــَــَـ کتفم رو میتونم تکون بدم. هه چه هوا سبکه. بعدش می‌گی آخیـــش". حال خوبیه. یک تیله خنک قلقلکی درون معده‌ت قل‌قل می‌خوره و خنکت می‌شه (حالت مشابه در صورت خوردن آب‌طالبی یا شربت سکنجبین بر شما حادث می‌شه).
درون آدمیزاد موجودی کوچک هست که هی داره داد می‌زنه "نه نه، تو نباید ماشین رو ول کنی. هل بده، هل بده" و بعد تو یهو می‌گی برو بابا. این صداهه در من قبلا ساکت نمی‌شد. اما جدیدا یهو ساکت میشه (یا من جدیدا دارم نمی‌شنوم). خلاصه‌ش اینکه وقتی خبرمون تیتر صفحه یک روزنامه‌س، من خبر رو می‌بینم،‌ گوشم هم قرمز می‌شه. دوروبرم رو هم نگاه می‌کنم ببینم -کسی داره نگاه می‌کنه که من دارم این صفحه رو می‌خونم؟- اما بعدش احساس نمی‌کنم که وای چقدر بد و کاشکی ایمیل بزنم به روزنامه بگم فلان. من پذیرفته‌م که واقعیت ایران اینه. من بالاخره با ایرانی که واقعیت داره کنار اومده‌م. قبلا یک ایران توهمی در ذهن من بود، مشتمل بر دوستهای دوران تحصیل و خانواده و فک و فامیل. تیتر یک روزنامه می‌شدیم احساس می‌کردم باید از اونا دفاع کنم. باید بگم که "نه نه ما ازینا نیستیم. نه نه اینا الکین. نه نه ما اکثریتم" و به قول خارجی‌ها در سریالهای خنده‌دارشان ?guess what. از کلاس 32 نفره دوره راهنمایی، 28 نفر بیرون ایران هستند. از کلاس 27 نفره دبیرستان 25 نفر بیرون ایران هستند. اونهایی که ایران هستند، دانشجوی پزشکین و هنوز درسشون تموم نشده که بزنن بیرون. یکی دوتای دیگه هم شوهر کرده‌اند و فعلا اونجان اما فکر خروج از کشور دارند. از فک و فامیل کسی ایران نمونده. مجددا بیا با واقعیت روبرو بشیم فامیل سببی محترمی که فدایی نظام و محمودش است و هنوز کسی چپ به ماجرا بگه باهاش دعوا می‌کنه، لاتاری گرین‌کارت برد و خودش و شوهرش و دختر کوچیکه‌ش بصورت شهروندان محترمی هم از دیس چلو می‌کشند هم از بشقاب. خب روی این حساب همه اون آدمایی که من مدنظرمه وقتی واسه یه خارجی می‌گم "نه نه ما از اینا نیستیم" آدمهایی هستند که دیگه ایران نیستند. پس منبری که من برش بالا می‌روم محلی از اعراب نداره (مظروف است و محلا منصوب... یاح یاح، یهو دلم خواست بگم). البته الان که دارم مرور می‌کنم می‌بینم دوستهای غیرمحل‌تصیلی‌ای دارم که اونها ایرانن. مامان و بابا و کودک و دایی و زنش و خاله هم همین‌طور (و بخ‌خدا قسم بعضا دلم می‌خواد همانطور که گربه پس‌گردن بچه‌ش رو می‌گیرد، همینجوری بگیرمشان همه‌شان را بیارمشان بیرون) نه اینکه اینجا حلوایی پخش کنند. عزیزان همه در جریان غرغرهای ساری و جاری من هستین. من دلم می‌خواد اون یه چندتا رو هم بیارم بیرون که بعد با خیال راحت یه قلپ چای بخورم و بگم "خب. منقرض شدیم." بیاین همه دست‌جمعی باور کنیم که یکی از واقعیت‌های ایران، همین اتفاقاتیه که اخیرا داره میفته و بیاین باور کنیم که ما کاری براش نمی‌تونیم بکنیم. چون یارو داره شرق به غرب می‌ره و ما تو اتوبان شمال-جنوبیم. سر یه چارراه هم رو دیدیم که منجر به لت‌وپار شدنمون شد. اینکه همچنان تو بزرگراهمون بگازیم و رادیو رو گوش بدیم که می‌گه "ژیان یشمی داره مسیر بزرگراه رو برعکس می‌ره" چیزی رو عوض نمی‌کنه. اینکه زنگ بزنی به رادیو و بگی "من هم ژیان یشمی هستم، اما دارم بزرگراه شمال به جنوب رو درست میرم هم چیزی رو عوض نمی‌کنه". ما متاسفانه مثل اون یارو، ژیان یشمی هستیم.

یه پیشنهاد دارم. به جان خودم نوبل صلح می‌گیره. اما حال ندارم پی‌اش رو بگیرم. ماجرا از کجا شروع شد؟ از اینکه در ممالک فرانسه زبان، به عمل دریافت شهروندی یه کشور دیگه میگن Naturalisation (انگلیسیش هم Naturalization) من می‌خواستم اینو گوگل کنم ببینم چی هست حالا که ملت هی اسمش رو میارن و دیکته رو اشتباه تایپ کردم. اینو زدم: Neutralisation. که می‌شه خنثی کردن شیمیایی و این جور چیزا. شما یه لیوان اسید داری، یه لیوان باز، میریزی رو هم، میشه نمک و آب که خنثی‌ن و میلی به چیز دیگر شدن ندارن. در پایین‌ترین سطح انرژی هستن و لمیده‌اند و قصد تکون خوردن هم ندارن. منحنی‌ش رو هم بکشی و نگاه کنی مثل اینه که اینا تو یه ننو خوابیده باشن. تو توی ننو خوابیده باشی بلند می‌شی از جات که نمک و آب پاشن؟ بعد داشتم فکر می‌کردم باید یه سیستمی باشه بهت ملیت خنثی ارائه کنه. وقتی ملیت خنثی داشتی می‌تونی همه‌جا کار کنی، همه‌جا مسافرت کنی. چون همه می‌دونن موجود محترمی هستی که گندی به جامعه نمی‌زنی. یا مثلا چون از بس معروفی دائم زیر ذره‌بین هستی، تکون بیجا بخوری همه‌جا پرچم می‌شی. بعد خلاصه وقتی سر ناهار نشستی تو آزمایشگاه، یارو ازت می‌پرسه "تو اهل کجایی؟" می‌گی "من خنثی هستم." طرف خوشحال می‌شه و میگه راضی هستی از شرایطت؟ و تو هم می‌گی اِی. آره.
بیان اول ملیت خنثی رو بدن به دانشمندا و هنرمند مهم‌ها (منظورم امثال نیکی میناج نیستا). بعد کم‌کم متداول شه، اپلای کنی واسه گواهی خنثی بودن. توی درخواستت بنویسی که از بچگی با سگ و گربه‌ها مهربون بودی و جوجه اردک داشتی و درسته که از سوسک و عنکبوت بدت میاد، اما انقدر ازشون می‌ترسی که توانایی کشتنشون رو هم نداری. بعد بنویسی که تو مدرسه معلم پرورشی‌ و مدیری داشتین که دیوانه و وحشی بود کلا، اما شما سعی کردید به عنوان یک آدم اون رو بپذیرید. برای همین ممکنه تو فیس‌بوکتون بگید که من اون زنیکه رو اگه ببینمش یکی می‌خوابونم تو گوشش. اما نهایت کاری که احتمالا موقع دیدنش می‌کنید اینه که دیگه نگاهش نمی‌کنید و میرید. تو درخواست گواهی خنثی بودن می‌نویسی که من دارم درس می‌خونم. می‌خوام یه جا برم که توش 8 ساعت کار باشه، 8 ساعت خواب باشه، 8 ساعت تفریح. نهایت رفتار خارج از منحنی‌ای که ممکنه ازم سر بزنه تو خیابون خندیدنه و یکی دوتا بشکن. توقع حقوق بازنشستگی هم ندارم. چون در سایر حالات قبل از اینکه تو یه مملکتی ثایت بشم و براش 30-35 سال کار کنم، احتمالا 75 سالمه و خواهم مرد. این‌طوری باشه که اولا گواهی خنثی بودن یه چیز فانتری باشه. کسی جدی‌ش نگیره. بعد کم‌کم مهم‌و مهمتر شه. بری پی‌دی‌اف قوانین گواهی‌خنثیی رو دانلود کنی. تو دبیرستان موضوع انشات بود 5 سال آینده خود را شرح دهید، اینجوری شروعش کنی که من 5 سال دیگه ملیت خنثی دارم زیراکه خنثی بودن خوب است.

Sunday, October 23, 2011

ما و پلاس- قسمت اول


سلام.
من دارم سعی می‌کنم یک متن کمابیش آموزشی براتون بنویسم در مورد گوگل‌پلاس و اینکه باهاش چیکارا بکنیم. از گوگل پول نگرفته‌ام و خودم هم خیلی چیزهای گوگل‌پلاس رو بلد نیستم. باید ذره‌ ذره امتحان کنم تا یاد بگیرم و اگر چیز جدید ببینم متن جدید می‌نویسم. پس علی‌الحساب این متن رو بشناسید به عنوان "ما و پلاس- قسمت اول". اگر فکر می‌کنید داره چیز بدردبخوری می‌گه شر کنید که خلق خدا استفاده کنن. اگر چیزی از قلم افتاده، خبرم کنید که برم چک کنم و بنویسمش.
[من سعی کردم چک کنم که غلط دیکته‌ای زیاد نباشه تو متن. اما ممکنه از دستم دررفته باشه. به بزرگی خودتون ببخشید]


پیش‌نیاز:
پیش‌نیاز خواندن این متن این است که بپذیریم "گودر تغییر خواهد کرد و اونجوری که قبلا بود، بعدا نخواهد بود." آیا ما از این مساله خوشحالم؟ ظاهرا نخیر. آیا مقاومت کنیم؟ نخیر چون هرکی مقاومت کرده در طول تاریخ منقرض شده. پس ادامه می‌دهیم. ضمنا خاطرتون باشه که گودر هم از همون اول لیست دوستها و شر کردن و فلان و بهمان رو نداشت و به‌تدریج بهش افزوده شد. گودر اولیه، فقط و فقط فیدخوان بود. حالا این پلاس هم یه چیزی می‌شه دیگه.
خب تعلیمات رو شروع می‌کنیم. 


پلاس می‌ذاره شما آدمها رو تو سیرکل‌ها دسته‌بندی کنید. مثال می‌زنم: تو همون گودر یک عده‌ای بوده‌اید که هی با هم حرف می‌زدید و کامنت می‌ذاشتید برا هم و با یکدیگر ندار بودید. اونها رو بندازید تو سیرکل فرندز. تو گودر بعضیا بودن که شما فالوشون می‌کردین واسه اینکه خبرهایی رو که می‌نویسن بخونین. مثلا مزیدی، مثلا بهمن...این‌ها رو می‌تونین بندازین تو سیرکل following. اگر با مزیدی یا بهمن دوست و ندار هستید و کلا در حال کامنت‌کاری برای هم هستید، میتونید اونها رو هم تو سیرکل following بذارید هم تو سیرکل فرندز (شما می‌تونید یه نفر رو تو هرچندتا سیرکل که دوست دارید بندازید.). تو گودر یک عده بوده‌اند که با هم کل‌کل فوتبالی داشته‌اید، اونها رو بندازید تو سیرکل فوتبال. یه عدع بودند که وقتی عکس خوراکی یا دستور غذا شر می‌کردید خوششون میومد یا اونها هم پایه بودند. بندازینشون تو سیرکل شکمو. یه عده عکس قشنگ و لطیف و خانم‌ها و آقایون زیبا می‌ذاشتند، بندازینشون تو یه سیرکل دیگه. بازم تکرار می‌کنم. ممکنه شما یه رفیقی داشته باشین که هم خوراکی‌ها رو دوست داشت، هم فوتبال رو. خب طرف رو تو سه تا سیرکل اد کنین. چیزی نمی‌شه که. حالا فرض کنید که شما مخاطب خاصی داشتید و اومدیم و خواستید هی برایش محبت کنید و پست عاشقانه یا خطاب به مخاطب خاص شر کنید. یه سیرکل بسازید و فقط آن مخاطب خاص را در آن سیرکل بیندازید. میشه یه سیرکل یک نفره.
حالا سیرکل داریم. اگر دلمان خواست چیزی شر کنیم، می‌تونیم انتخاب کنیم که این مطلب برای کیا شر بشه. می‌تونین شر کنین برای همه سیرکل‌ها، میتونین شر کنین برای بعضی سیرکل‌ها، می‌تونین شر کنین برای عموم دنیا (پابلیک) می‌تونین شر کنین برای چندین نفر آدم خاص (اسم آدم خاص رو اون زیر تایپ می‌کنید). می‌تونین شر کنین برای extended circles (که می‌شه هر آنکه در سیرکل‌های شماست و هرآنکه در سیرکل‌های انهاست- یک مفهومی مثل friends of friends در فیس‌بوک). بعضی‌ از آدم‌های داخل سیرکل‌های شما احتمالا هنوز عضو پلاس نیستند. پلاس از شما می‌پرسد "آیا دوست دارید فلانی ایمیلی دریافت کند و بفهمد که شما می‌خواستید این پست رو باهاش شر کنید؟" شما انتخاب "بله" یا "خیر" دارید.
این روال شر کردن و سیرکل‌کاری در همه‌جای پلاس مشاهده می‌شود. می‌تونین عکس بذارید و فقط یک عده خاص ببینند و غیره.

اگه دلتون بخواد می‌تونین اون مثلت فسقلیه سمت راست پست رو بزنید و مثلا کامنت‌ها رو برای اون پست خاص غیرفعال کنید، یا مثلا پست رو قفل کنید. وقتی پست قفل بشه، آدمهایی که پست رو باهاشون شر کردید، پست رو می‌بینن اما نمی‌تونن مجددا شرش کنن. درواقع خیالتون راحته که این پست از محدوده آدمهایی که خودتون خواستید فراتر نمی‌ره (این ویژگی خوبیه و دیگه لازم نیست هروقت یکی یه پستتون رو شر کرد که نمی خواستید، بهش ایمیل بزنید که "چون مادرت اون پست رو وردار"

شما می‌تونید پستی که نوشتید رو ادیت کنید (این نسبت به گودر یک مزیته. چون اگه نوتی که نوشته بودی توش غلط دیکته‌ای داشت مجبور بودی پاکش کنی و یکی جدید بنویسی) این قفل کردن و بستن کامنتها و غیره رو هم می‌تونین بعد از نوشتن پست اعمال کنید. مثلا پسفردا یهو هوس می‌کنید دیگه کسی اون پست رو شر نکنه، می‌رید قفلش می کنید (علی‌القاعده اگر قبل از قل کردن شما پست، شر شده باشه، دیگه شر شده رفته). ضمنا پستتون رو می‌تونین مجددا شر کنید، با هرکی که خواستید. برای اینکه یادتون بیاد اینو با کیا شر کرده بودید ماوس رو روی (Limited (sharing details ببرید (دقیقا بغل ساعت ارسال پسته) و اون موقع خودش نشون می‌ده که تا الان این پست با کیا شر شده.
فرض کنید دوستتون یه چیزی شر کرده. اگر چیزی که شر کرده پابلیک باشه، شما می‌تونین با فراق بال دوباره شرش کنید. اگر پابلیک نباشه، وقتی می‌خواین شرش کنین، گوگل بهتون می‌گه که "این پست با آدمهای محدودی شر شده، لطفا حواستون باشه". واسه اینکه ببینید این پست با کیا شر شده، مجددا ماوس رو روی limited ببرید که متوجه بشین پست از اول با کیا شر شده. شاید اونایی که می‌خواستین این پست رو ببینن جزو اون لیست باشن و دیده باشنش. خلاصه پست‌های مردم رو واسه دشمنانشون شر نکنین، خوبیت نداره.

وبلاگ‌هایی که در گودر می‌خواندیم رو چطور در پلاس شر کنیم؟
نمی‌دونم هنوز. این امکانیه که وقتی از سیستم ادغام شده رونمایی می‌شه می‌تونیم ببینیم. تا الان بعضی اکستنشن‌ها بود که با استفاده از اونها می‌تونستی چیزی که تو گودر شر می‌کنی رو تو پلاس هم شر کنی. تحولی که فردا شاهدش خواهیم بود قطعا این یک مورد رو حل خواهد کرد.

تو پلاس امکان hang out وجود داره. در نتیجه یک عده از دوستان می‌تونن دور هم در فضای هنگ‌آوت بشینن و یا چت صوتی کنن، یا چت تصویری و خوش بگذره بهشون خلاصه. (برای اینترنت کم‌سرعت ایران این قابلیت به کشک هم نخواهد ارزید احتمالا)

 تو پلاس امکان مسج فرستادن به یک نفر خاص وجود داره (تو فرندفید بهش می‌گفتن دایرکت زدن فکر کنم). کافیه شما یه چیزی نویسید و اون رو فقط با آدمی که می‌خواین شر کنین. 



خب حالا در مورد این حرف می‌زنم که چه چیز‌هایی در پلاس فعلا روی اعصاب هستند و باید صبر کنیم ببینیم وقتی پلاس-گودر قاطی می‌شن (پلاسودر) چی می‌شه. - اگر کسی هیت که بتونه این چیزا رو به گوش گوگل برسونه من خوشحال می‌شم.-

1. ما پستها رو در پلاس بصورت stream (استریم - جریان) می‌بینیم. مثلا می‌زنیم روی استریم فوتبال که ببینیم اونایی که تو سیرکل فوتبالمون بودن چیا گفتن. ممکنه یکی که تو سیرکل فوتبالتون بوده، تو سیرکل شکموها هم بوده باشه و یهو دیدین وسط پستهای مردم درمورد بازی اوساسونا، عکس ماهی سالمون اومد. پس دسته‌بندی کردن آدمها در سیرکل‌ها الزاما باعث نمی‌شه که اونها فقط در مورد یه چیز صحبت کنند و ضمنا نمی‌شه آدمها رو جوری دسته‌بندی کرد که هرکس در یک سیرکل باشه (یعنی ته دلت نمی‌تونی).

2. وقتی وارد صفحه home در پلاس می‌شی، می تونی انتخاب کنی که پستهای مربوط به کدوم استریم رو ببینی، درحالیکه ما تو گودر، اول شرد آیتمز آدمهای خاصی رو می‌خوندیم. اما الان نمی‌تونی بلافاصله بری آیتم‌های الف.میم رو ببینی توی home. (میتونی بری تو صفحه الف.میم ببینی چی نوشته، اما این مستلزم تعداد زیادی کلیک کردن و تلف‌شدن وقت و سررفتن حوصله‌س.) تازه به این شرط که الف.میم یه چیزی نوشته باشه. شما فکر کن استریم فرند‌هات رو میاری به این فکر که آیدا احدیانی یه چیزی در مورد بچه‌ش نوشته باشه، هی اسکرول می‌کنی و خبری نیست. یا اصلا ممکنه باشه یهو از نظرت بپره و نبینیش. [گوگل می‌تونه این بساط رو درست کنه، کافیه امکان این باشه که روی استریم فرندز کلیک کنی و مثلا بگه که الف.میم (+2) آیدا (+5).. مثل همینی که تو گودر می‌دیدیم. وقتی که روش کلیک می‌کنی هم تو رو بفرسته صفحه الف.میم که شرد آیتمزش رو ببینی.]
3. ما تو گودر وقتی نوت می‌نوشتیم می‌تونستیم براش تیتر بگذاریم. این امکان هنوز تو پلاس نیست و گوگل اگه عاقل باشه این امکان رو باید اضافه کنه.
4. شما با ممدَسَن دوست هستید و او در سیرکلتان بوده و شما در سیرکلش بودید و غیره. حالا شما با ممدسن دعوایتان می‌شود و می خواهید ارتباط را قطع کنید. ممدسن را بلاک می‌کنید، اما ممدسن هر‌انچه که قبلا با وی شر کرده بودید را هنوز خواهد دید و هرچی که از این من‌بعد شر کنید را دیگر نمی‌بیند. [گوگل می‌تواند این بساط را درست کند. وقتی یکی را بلاک می‌کنی ازت بپرسد که آیا می‌خواهی هر آنجه از تو برای ممدسن شر شده، ناپدید شود؟ شما می‌گویید بله و آن موارد غیب می‌شوند. الیته در این حالت، ممدسن احتمالا می‌فهمد که شما بلاکش کرده‌اید، اما خب به جهنم. هدف از بلاک کردن این است که طرف برود پس کارش، پس مهم نیست چطوری برود پی کارش]

5. پست‌ها در گودر امکان tag شدن داشتند. مثلا شما می‌تونستید پست‌های کامپیوتری‌طور رو تگ کنید تحت عنوان "IT" و هروقت دلتان خواست در مورد چیزهای کامپیوتری بخواتید بروید و پست‌هایی که تگ کرده بودید را بخوانید. این امکان فعلا در پلاس نیست و به نفع گوگل است که این یک قلم را تعبیه کند، وگرنه همین فرداست که همه آدمهای مرتب‌منظم و چیزمیزدسته‌بندی‌کن پست‌هایی حاوی فش به گوگل بنویسند و مثلا بگویند "دوست من، ممدکاظم هی پستهای کامپیوتری شر می‌کند، من در گودر می‌تونستم اونها رو دسته‌بندی کنم. اینجا نمی‌تونم. خاک بر سرت گوگل". خداوکیلی به نفع گوگل است که این یک مورد رو درست کند وگرنه گیک‌ها گوگل را به رگبار خواهند بست.

6. ما در گودر امکان ستاره زدن و keep as unread نگه داشتن پستها داشتیم. اینجا همچین امکانی نداریم و پلاس اگر عاقل باشد آنرا اضافه خواهد کرد. 
7. گودر مثل قدیم فید‌خوان خواهد شد و انچیزی که می‌خواهیم شر کنیم به پلاس منتقل می‌شود. الان که من دارم اینها رو می نویسم هنوز نمی‌دونم سیستم ادغامی گودرو‌پلاس چه خواهد بود. باید صبر کنیم و ببینیم که پست‌های وبلاگی را چطور می‌توانیم این‌ور به اشتراک بگذاریم. 
8. در گودر می‌دیدیم که چندتا آیتم نخوانده داریم. در پلاس فعلا همچین چیزی وجود ندارد، ضمن اینکه در گودر امکان mark all as read داشتیم و معلوم نیست اینجا قرار است چی‌چی داشته باشیم. 
9. گودر، فضایی بود برای نوشتن متن‌هایی کمابیش بلند. مثلا 7-8 خط. این خط‌ها هم از سمت راست صفحه تا چپ کشیده می‌شد، اما تو پلاس فضایی که برای نشون دادن نوشته‌ها هست، یک مستطیل درازه و یک متن مشابه که تو گودر 10 خط بود، اینجا میشه 30 خط و قاعدتا اعصاب همه را خرد خواهد کرد. دست‌اندرکاران گوگل باید یه فکر به حال این مساله بکنند. 
10. لیست استریم‌ها که در سمت چپ قرار داره بر حسب الفبا تنظیم شده. اومدیم و یکی می‌خواست نظم مورد علاقه خودش رو به این لیست بده. گوگل باید امکانی برای مرتب‌ کردن دل‌بخواه لیست استریم‌ها ایجاد کنه.

11. در حال حاضر من هرروز مشغول ایگنور-بلاک کردن آدمهای بی‌ربطی هستم که من رو به سیرکل‌هاشون اضافه می‌کنند. بله می‌دونم اگر چیزی رو پابلیک شر نکنم اونها نخواهند دید، اما من اصلا دلم می‌خواهد پروفایلم آشکار عالم نباشد. حتی اون فیس‌بوک نادان هم این امکان رو گذاشته که پروفایلت رو (اگر خواستی) مخفی کنی. این مساله بسیار روی اعصاب من است و احتمالا روی اعصاب سابرین هم خواهد بود. 
12. در نهایت امر، گودر در ایران فیلتر نبود. شبکه‌های اجتماعی در ایران فیلتر می‌شوند. پلاس شبکه اجتماعی است. پلاس فیلتر خواهد شد. باعث و بانی پلاس باید تمهیدی برای سبک‌ کردن پلاس (که بشه با فیلترشکن بیاریمش بالا) یا ایجاد آدرسهایی که بشه فیلترینگ رو دور زد، بیاندیشند. 

خب در آخر من فکر می‌کنم کاش می‌شد گوگل امکاناتی که تو پلاس می‌خواد بهمون بده (شر کردن در سیرکل‌ها) رو تو همون گودر بهمون می‌داد. اینجوری آدمها احساس نمی‌کردن که چیزی داره بهشون زور می‌شه و ضمنا محیط گودر هم برای کاربرها آشناست و خلاصه لازم نمی‌شد کسی از این متن طولانی‌ها بنویسه و مردم چشمشون درآد تا بخوننش.
نمی‌دونم چقدر از دوستیهایی که در گودر وجود داشته در اثر این ادغام از بین خواهد رفت. من یک‌مقدار فکر می‌کنم که دوستی‌ها به آدمها بستگی داره و آدمها کنار هم بمونن، می‌شه دور هم خوش باشن. شاید این‌که گوگل داره ما رو محبور می‌کنه همه کوچ کنیم به پلاس بخاطر اینه که آدمها دو دسته نشن (یه عده تو گودر مونده باشن و یه عده تو پلاس و خلاصه قروقاطی)

Saturday, October 8, 2011


سلاملکم. بیماری جدیدم رو بهتون معرفی می‏کنم:
حال ندارم.
 این حال نداشتن شبیه گشاد بودن نیستا، اصلا فیزیکی حال ندارم. شب 12 میخوابم، صبج ساعت 1ونیم بعدازظهر بیدار میشم. توی خواب بد جهت خوابیده‌م و کتفم داره له می‌شه. خودم هم اینو تو خواب می‌دونم. اما جون ندارم بچرخم دستم آزاد شه. یهو 2 ساعت رو همون کتف می‌خوابم. خسته‏م همه‏ش و عملا جون ندارم.
هی دلم می‏خواد یه کاری کنم که علاقمند بشم به بیدار شدن، به انجام دادن کاری. همه‏ش به شکست می‏انجامه. کارها میتونن تفریجی، خوشجالی درس و کاری باشند، هیچ فرقی نداره. (در زیر مثالهای عملی شرح داده میشوند. اگر حال ندارید به اتنهای پست مراجعه کنید.)

کمتر از یک ماه دیگه یک عدد امتحان دارم جلو یک مشت داور که از دانشگاهای دیگه میان و پروژه‏ت و خودت رو ارزیابی می‏کنن ببینن ارزش داری 4 سال بهت پول بدن یا نه. واسه‏ش نه تنها باید بدیهیات رشته رو خوند که باید بیولوژی و خصوصا بخش imunology (چی می‏گن بهش؟ ایمنی‏لوژی؟) رو هم بلد بود. حداقل در این حد که بتونی جواب طرف رو بدی و بعدش اشاره کنی که برادرم/ خواهرم من داروسازی نخوانده‌م اما داروسازی را دوست دارم. دیروز استاده اومده، می‏گه ببین داور اصلیه فلانیه که خیلی به برهم‏کنش‏های ثانویه علاقمنده. خلاصه حواست باشه هرچی پروتئین و ساختار پلیمری اونجا میذاری موارد ثانویه‏ش رو بدونی (من ثانویه بدونم؟ من از کجا بدونم؟). بعد میدونین چیه؟ مقاله‏ها رو که نگاه می‏کنم خوشم میاد، دلم می‏خواد بخونم. عکسای رنگی‏رنگی خوشگل دارن. تست‏هایی که میگیری گیگیلی و بامزه هستن. شکلهایی که می‌کشن برای توضیح مورد همه‌شون قلقلی و خوشگلن. حالا همه این چیزا خوب، اما موقع خوندن که میشه من حال ندارم بخونم. شروع به خوندن میکنم هی خمیازه میکشم، از چشمام آب میاد، حوصله‏م سر میره. اینطوری میشه که 70 تا مقاله باحال و خوشگل‏خوشرنگ دارم که هیچکدومشون رو نخوندم.

مورد بعدی اینه که چی بخورم. مامان من معتقد است که من غذا نمی‏خورم اصلا و هیچ حواسم نیست و سیستم صحیح غذایی رو رعایت نمیکنم. اتفاقا من سعی میکنم که رعایت کنم. نون همیشه سبوس‏داره و پنیرها 12٪ چربی هستند (شیر رو هنوز معمولی میخورم و بشدت پافشاری می‌کنم که شیر کم‌چرب یا بی‌چربی مزه آب می‌ده). روغن فقط زیتونه، برنج و ماکارونی تقریبا تعطیل هستند، گوشت باید فلان‌قدر بپزه و سبزیجات باید تو غذا باشه و اینا. نتیجه این برنامه‌ها این میشه که غذات همیشه یک یا چندتیکه گوشته (مرغ، میگو، گوساله و در حالت ولخرجی: ماهی، گوسفند) و یک مقدار سبزیجاتی که بسته یخ‏زده یک کیلوییش رو خریدی (و تموم هم نمی‌شه لامصب- تموم هم بشه مجبوری بری همون رو بخری، چون جداجدا خریدنش میشه 3 تا بسته 1 کیلویی یخ‌زده). بصورت رندوم در این ترکیب زردچوبه و/یا دارچین ریخته خواهد شد و مجموعه با نان یا برنج خورده می‌شد. درنتیجه غذا همیشه یک چیز ثابته. چند دفعه‏ای شده که دلم خواسته کار جدید بکنم. زرشک‌پلوی باحال پختم (زرشکام رو خورده بودم، توش یه چیز دیگه ریختم)، لوبیاپلو (که در قلب هم‌خانه‌ای اسبق برزیلی چنان جایگاهی داشته که وقتی رفته بوده سویس پیش دوسپسر، بهم ایمیل زده بود پرسیده بود دستور اون غذا قرمزلوبیاداره چی بود) و همین آخر هم بعد از برگشتنم باقالی‌پلو. مشکل این غذاها چیه؟ همون روز که می‌پزمش خوبه. اما اگه قرار باشه بره تو یخچال از فرداش از غذاهه متنفرم. من تو خونه‌مون هر غذای مامان رو می‌گفتم 3-4 وعده بخوریم و تازه کیف هم می‌کردم (یه دفعه با ماست می‌خوردی، یه دفعه با پیازچه، یه‌دفعه با سبزی‌خوردن یا اصلا همه دفعه‌ها عین هم میخوردی-- خیلی هم خوب بود). اما الان ریخت غذام رو هم که میبینم بدم میاد. می‌خورمش‌ها اما متنفرانه. میفرمایید کمتر بپز؟ بله چشم اما برنج رو کمتر از 60 گرمی که من می‌پزم (تو قابلمه کوچولو- در 2 وعده خورده میشه
) همه‌ش میشه ته‌دیگ. ضمن اینکه بیاین در مورد برنجی که مثلا جنس خوب‌گرونه‌س و ظرف 15 دقیقه پخته می‌شه حرفی نزنیم. گوشت رو هم که خب خورشت رو که نمیشه با 70 گرم گوشت پخت. هر روز خدا هم نمیشه استیک خورد. اینجوری می‌شه که از غذاهام بدم میاد. هی هوس می‌کنم برم کتاب آشپزی بگیرم، توش عکس داشته‌باشه، انگیزه‌دار بشم که درست کنم بعد فکر می‌کنم که "بینیم بابا" تو دستوره مثلا نوشته سس فلان 1 قاشق غذاخوری، آرد ذرت دو قاشق غذاخوری. این سسه رو که تو ظرف 50 سی‌سی‌ای نمی‌فروشن. کم‌ کم نیم‌لیتر افتادی. آرد رو هم دست‌کم 1 کیلو بشمر. چمدونم، هر ادویه‌ یا سبزی‌مبزی رو ازش یک فسقلی بخوای بریزی باید بری ظرف 50گرمی‌ش رو بخری. من در کل آشپزخانه‌ی این خونه یک و فقط یک کابینت دارم که داخلش با 2 عدد تخته به 3 قسمت مساوی تقسیم شده است. خوراکی رو هم از ترس جونور تو اتاقم نمیارم (که تو اتاقم هم همچین جا ندارم). یخچالکی هم که تو اتاقم دارم حجمش 30 لیتره. برین گوگل کنین ببینین یخچال 30 لیتری چقدره، متوجه می‌شین معضل رو.

مورد بعدی: مثلا دلم میخواد خودم رو خوشحال کنم. رفته‌م موهام رو تو تهران کوتاه کردم که اینجا نبندیمش و مثل سایر اروپایی‌ها موی نبسته‌ای داشته باشیم و خیر سرمون بیا تلاش کنیم قشنگ باشیم. صبح پا‌میشم قیافه‌م رو می‌بینم می‌گم برو بابا. کی‌حال داره. درست که بکنم هم تا برسم ایستگاه قطار و شهر رو بری بالا موها همه‌ش پکیده. بلافاصله با یه کش می‌بندمش و هیچ فرقی با قبلم نمی‌کنم.
کتاب آنلاین دانلود کردم. دوست هم دارم بخونم. آیا می‌خونمش؟ نه. حال ندارم. شروع که می‌کنم یهو چشمم خسته‌س سرم گیج می‌ره حوصله‌م سر میره، خودم رو میابم در حالی که دارم اسپیس می‌زنم ببینم چقدر از کتابه مونده.
رفتارهای آنلاینم هم مبنی بر حال ندارمه. یکی یه پست گذاشته، شصت خط کامنت می‌ذارم و بعد می‌بینم یه جاش غلط املایی داره. می‌زنم کلا همه‌ش رو پاک می‌کنم. چون حال ندارم. فیس‌بوک نمیرم ببینم چه‌خبره، چون حال ندارم که کلیک کنم برم آلبوم عکس جدید فلانی رو بیارم بعد کلیک کنم عکساش بیاد.

نمیدونم چه بلایی سرم اومده. یا واقعا حال ندارم و جون ندارم. یا یه چیزیمه که خروجی‌ش حال نداشتنه. روز که شب می‌شه با خودم فکر می‌کنم ئه! چه خوب. تموم شد بالاخره. بریم بخوابیم.

Tuesday, October 4, 2011

بدو زود بگو

ملت شهیدپرور
آقای گوگل ورداشته ایمیل زده گفته: "ببین "رد" واسه آدمیزاد اسم نمیشه. اسم واقعیت رو بذار"‏
بهم گفته اگه قصد داری اسمت رو عوض کنی بهمون ایمیل بزن که ما باز پروفایلت رو ببینیم.‏

در حال حاضر، پیشنهادات شما رو برای اسامی درست حسابی که میتونم بذارم و خودتون یادتون بمونه که این "رد" بود نیازمندم.
یه راهشم اینه که اسم و فامیل خودم رو بذارم و کلا با صداقت در کنار هم زندگی کنیم. البته چون این صداقت احساس عدم امنیت در من ایجاد میکنه یکم راحت نیستم باهاش.

چیکار کنم من؟
ترجیح میدم اسم/فامیل مستعار داشته باشم. ‏

اسم رو بذارم اسکارلت خوبه؟ فامیل چی بذارم خدا رو خوش بیاد؟

زود جواب منو بدین بیزَمَت

مچکرم

Monday, October 3, 2011

میدونی چی حالم رو بهم می‏زنه؟ اینکه تق مدرک هرکی که در میره، یکی از مصایبی که یارو داشته یا اصلا دلیل اینکه ماجرا رو شده "عدم تسلط نامبرده به زبانهای خارجی"‏ست.‏
لامصبا بشینین زبون یاد بگیرین دیگه.‏
اَه

بی‏عرضه‏ها
- همچنان اکانتم تحت ضبط گوگله. کاری برای انجام دادن نمیدونم. الان یه 10 روزی میشه که اسم و فامیل مثلا ثابتی گذاشتم و فرم جدید پر نکردم و درخواست جدید ندادم. اسم و فامیلی که گذاشتم "Redly Way"ئه. اما هنوز که تغییری ایجاد نشده و حال ندارم حرص بخورم براش، اما فکر میکنم گوگل پلاس بی‏نظمه. همونقدر که فیس‏بوک بی‏نظمه، فقط فرقشون اینه که فیس‏بوک هی ریست میکنه سیستم‏ها رو، گوگل هی disable می‏کنه. ما خیر ندیدیم کلا از سوشال نتورکینگ. 

- تصمیمم اینه که تا آخر این هفته (آخر هفته خودمون، یعنی جمعه) صبر کنم. اگر اکانتم برنگرده یه آدرس جدید میسازم و همه چیز رو منتقل میکنم اونور. ‏
در جریان باشین خلاصه.


- هی تو خونه میگم حالا که گودر و گوگل پلاس تعطیل شده خب بیام تو وبلاگ بنویسم. اما وقت نوشتن که میشه حال و حوصله ندارم. بعد خب اینجوری حرفای آدم میمونه دیگه.

Friday, September 30, 2011

ای به فرق سرت گوگل پلاس

میخوام پروفایل گوگلم رو پاک کنم. به یک یا چند نفر آدم بامطلع احتیاج دارم که جواب سوالهای زیر رو بده:‏
(توضیح: خودم هی سعی کردم بخونم که کدوم سرویسهای گوگل بهم ربط داره، اما مطمئن نیستم و میترسم بزنم بپکونم ماجرا رو)

سوال1: آیا میتونم پروفایل گوگل فعلی رو پاک کنم و بعدا با همین اکانت جیمیل یه پروفایل جدید بسازم؟ یا وقتی یه پروفایل پاک میشه دیگه با اون آدرس جیمیل نمیشه چیزی ساخت؟

سوال2: اینطور که من خوندم، دو حالت پاک کردن بندوبساط وجود داره، یکی اینکه گوگل پروفایل و گوگل بازز پاک میشن و حالت دوم پاک کردن کلا هرچی که بوده و نبوده از جمله آدرس جیمیل و کلیه متعلقاته. حالا سوال من: من از گوگل بازز استفاده نمیکنم. خوشم هم نمیاد، اما ترسیدم بزنم غیرفعالش کنم، چون یادمه بعضیا اومدن اینکار رو بکنن و گودرشون کلهم از بین رفت. الان من اگه بخوام پروفایل لامصب گوگل پلاس و گوگل بازز رو پاک کنم، آیا محتویات گودر من هم پاک میشن؟
تقریبا کلیه محتویان شامل سابسکریپشن‏ها، نوتها، کامنت‏ها، آیتمهای ستاره‏دار موارد شر شده و غیره برای من مهمن و اگه تا الان بر اعصاب مثلثی شکلم غلبه کرده‏م بخاطر اونهاس

سوال3: همچنان اگر راهی برای رهایی از معلق بودن اکانت در نظر دارین، اگر برای رفع معلق بودن اکانتتون با این کله‏گنده‏های گوگل‏پلاس مکاتبه کرده‏اید یا هرچی به من بگین که من همون کار رو بکنم. تا الان 3-4 بار فرم appeal رو پر کردم. نهایتا آدرس همین وبلاگ رو به عنوان مدرک جانبی فرستادم که بفهمن به پیر به پیغمبر مردم من رو "رد" صدا می‏کنن. نتیجه این فرم پر کردنها و غیره همینه که الان یه هفته‏س هیچ اتفاقی نیفتاده.

سوال4. یکی از مواردی که تو appeal از آدم میخواد یه اسکن از آی دی کارته. اگر احیانا توانایی جعل دارین، من رو مطلع کنین یه پاسپورتی کارت دانشگاهی، کارت کتابخونه چیزی بسازیم با اسم "red" و فامیلی "way" بفرستیم کلک ماجرا کنده شه. -توضیح: هیچ شرم نمیکنم از اینکه درخواست جعل میدم. وقتی ماجرا انقدر مسخره‏س شما هم باید مسخره حلش کنین.-


دارم خفه میشم از بس نمیتونم چیزی بنویسم و حرف بزنم. جان عزیزتون به دادم برسین

مچکرم

رد

گوگل اکانتم رو معلق کرده
میفرماد که اسم مستعاره و اسم واقعیت رو بنویس و جهت اثبات موضوع هم تصویر آی‏دی کارتی چیزی بفرست. حال ندارم فحشش بدم، طی هفته گذشته هرروز فحشش داده‏م 
وقتی اکانت معلقه نه میتونی کامنت بذاری نه میتونی شر کنی. فقط میتونی لایک بزنی. همه‏چیز رو میبینی و صدات نمیشه که در بیاد.
آدم احساس حبس خانگی میکنه.

نمیدونم چرا انقدر هم طول میکشه تا رسیدگی کنن به آدم.. هی فکر میکنم بزنم پروفایل رو پاک کنم و یکی از نو بسازم، اما فکر از دست رفتن و جابه‏جا کردن ایمیلها و نوتها و کامنتها و خلاصه همه‏چیز رو می‏کنم وحشتم می‏گیره

گوگل دارم ازت متنفر میشم

Friday, September 23, 2011

میدونی چیه؟
بدبختی اون روزی شروع شد که به دو جا گفتیم خونه.

Saturday, July 9, 2011

سلام.‏
الان که در خدمت شما هستم، پروژه‏ام را تحویل داده‏ام، دفاع کرده‏ام، نمره‏ام رو گرفته‏ام، فارغ‏التحصیل شده‏ام و پی‏اچ‏دی رو هم شروع کرده‏ام.
بابت هرکدوم از این مراحل هی به خودم گفته‏م یادم باشه یه پست در مورد این بنویسم، یادم باشه یه پست در مورد اون بنویسم. یا وقت نبوده، یا مریض بوده‏ام، یا با خودم فکر کرده‏ام که "خب اصلا چی‏چیو بنویسم؟" و علی‏رغم حافظه‏ای که عمدتا مثل ساعت کار می‏کند یادم نمیاد که اصلا چی می‏خواستم بگم.
اگر به چندید پست قبلی نگاه کنید متوجه می‏شوید که یک شور حسینی‏ای من روفراگرفته بوده، که آی بیایم افزایش محتوا، آی بیایم ترجمه. فلان بهمان. خب ظاهرا لازم بود که من بطور عملی با یک موردی روبرو بشم و بفهمم که شوخی‏موخی نیست این چیزا.
سایت زورق که معرف حضورتون هست؟ آدمهای خوبی هستند که دوست دارند گردشگری رو بهبود ببخشند و این حرفا. من خیلی دوست دارم این ایده رو. هم بهبود دادن رو و هم گردشگری رو. این بندگان خدا آگهی داده بودند تو گودر، که ما دلمون می‏خواد متنهایی رو ترجمه کنیم و مترجم می‏خوایم. من وقتی آگهی رو دیدم هنوز دفاع نکرده بودم. خلاصه ایمیل زدم و بسیار هم خوب برخورد کردند و یک نمونه متن دادند بهم برای ترجمه که ببینن کارت چه‏طوره. یک چیزی که من حالیم نبود، این بود که ترجمه کردن، فرق داره با قصه گفتن. متن رو می‏خوندی، همه‏چیز عیان و مفهوم بود میومدی ترجمه کنی عین خر می‏موندی تو گِل. تصمیم گرفتم اول یک دور ترجمه زِبر کنم (من اسمش رو گذاشتم ترجمه زبر، یعنی متن رو که میخونی انگار یک عصا جلونه جهت قورت دادن انگار متن خش داره و تیغش میگیره بهت) و بعدش بیام ادیتش کنم. پاورپوینت دفاع اینور، فایل ترجمه اونور. دیدم نمیشه و دفاع فعلا مهمتره. گذاشتمش برای موقع بهتر. دفاع کردم و پسفرداش هم فارغ‏التحصیلی و سرماخوردگی با هم (چون شما وقتی با یه تا پیرهن و دامن میری بیرون و زرتی بارون میاد و نه چتر داری نه کت، طبیعتا سرما میخوری). شروع کردم به تروتمیز کردن متن زبر، مگه میشد؟ نمیشد به امام. میومدی کم کنی، میدیدی نه فلان جاش مهمه، میومدی زیاد کنی، با خودت میگفتی راهنمای سفره، قصه حسین کرد نیست. من نمیدونم پس این نویسنده‏های راهنمای سفر که اون وسط شوخی‏موخی هم می‏کنند چه‏جوری مینویسن متنهاشون رو.
نتیجه نهایی؟ دیدم والا من الان که تقریبا بیکارم نمی‏رسم چه برسه به یه هفته دیگه که باید خیر سرم باز کار کنم. ضمنا یا وسواس نوشتاری دارم، یا زیادی دارم جدی می‏گیرم، یا ترجمه کردن مثل این نیست که متن رو بخونی و واسه رفیقت تعریف کنی. متن رو نفرستادم و از زورق هم بی‏خبرم. امیدوارم چندتا آدم حسابی الان داشته باشن واسه ترجمه کردن که مثل من هی حرف نزنن و کارشون رو بکنن.

در مورد ویرایش تو ویکیپدیا، بنظرم شاید اوضاع بهتر باشه. یه چیز بامزه تو ویکیپدیا فارسی نوشته شده بود :"ترسی از ویرایش نداشته باشید—«هر کسی» می‌تواند تقریباً هر مقاله‌ای را ویرایش کند و ما نیز شما را به جسور بودن دعوت می‌کنیم!" بعدشم گفته بود: "یادتان باشد که شما نمی‌توانید در ویکی‌پدیا اخلال ایجاد کنید." خب این هم بامزه‏س هم یک مقدار خیال آدم رو راحتتر می‏کنه. شاید ویکیپدیا نویسی انتخاب ساده‏تر و بهتری باشه.
درهرصورت این کارها، وقت می‏خواد، حال و حوصله می‏خواد و دل خوش هم می‏خواد. من آدم بیرون‏برویی نیستم. عمدتا در یک گوشه کزیده‏ام و پای کامپیوترم هستم (بله زندگی بورینگی دارم. می‏دونم) اما من هم در قدوقواره حوصله‏م نمی‏بینم که به خودم بگم "خب بیا برای تفریح ویکیپدیا ویرایش کنیم". یا حتی اگه بگم، باید حواسم باشه که ویرایش کردن، کامنت گذاشتن برای ملت نیست. حواس جمع می‏خواد دقت می‏خواد و من باورم می‏شه که کسی "حال دقت نداشته باشه".

من قبلنا یک سری پیشنهاد داشتم واسه بهبود وبلاگ آگهی گودری. امیدوارم که نوشتن اون سری پیشنهادها شامل "آی حال ندارم و نصفه نیمه می‏شه و مطلب رو نمی‏رسونه" و این چیزا نشه. دروغ چرا، این متن رو که شروع کردم قصد داشتم تهش بنویسم که تا یکی دو ساعت دیگه پست بعدی در مورد وبلاگ آگهی گودری ارسال خواهد شد. اما الان که دارم یک مقدار نگاه به خودم و وضع فعلیم می‏ندازم، بنظرم اون پست فعلا نوشته نخواهد شد.
موئفق و موید باشید در کل
امضا:
رد

Monday, June 27, 2011

این قرار بود نوت گودر شود. از بس طولانی شد تبدیل به پست وبلاگ شد. 

فردا ساعت 8:30 صبح از تزم دفاع می‏کنم. ظهر هیئت تشکیل می‏شود و یه نمره‏ای می‏دهند بهمان. جمعه هم طی یک مراسمی بهمون می‏گن که باریکلا عمو جون که فارغ‏التحصیل شدی و مبارکت باشه و این حرفا
دیشب (امروز) تا 7 صبح بیدار بودم. پاورپوینت آماده‏ بوداا... اما نمی‏دونم چرا انقدر طول می‏کشه.‏
وسواسی هستم؟ بله هستم. اما نتیجه خوب میشه و چرا جلوش رو بگیریم؟ 
باید شکلهام رو خودم میکشیدم. فوتوشاپ؟ نخیر ندارم. کل کار رو با پاورپوینت و پینت راه انداختم. کسی چه‏می‏دونست من که سال 75 میمردم واسه اینکه بهم اجازه بدن با "نقاشی کامپیوتر" جوجه بکشم، 15 سال بعدش با همون نقاشی علم می‏کشم

چهار پنج ساعت خوابیدم. وقتی بیدار شدم خیلی درب داغون نبودم اما کم‏کم معلومم شد که گویا دیگه در شرایطی نیستم که چند شب متوالی نخوابم یا یه شب تا صبح نخوابم و کار کنم و اینا. بدن نافرمانی مدنی می‏کنه. رفتم آزمایشگاه پاورپوینت رو با cecile دوباره چک کنم، دیدم رسما گیج می‏زنم. یک بار خوردم به در، یکبار به دیوار. گیج‏ویج و پرت‏و‏پلا.

روزایی که تز رو می‏نوشتم هوا خوب و آفتابی بود. عاالی، عاالی. اما من مجبور بودم بمونم تو اتاق کار کنم. هم بخاطر اینکه باید کار می‏کردم! هم بخاطر اینکه با لپ‏تاپ بری زیر آفتاب هیچ چیز از صفحه نمی‏بینی. ما این تز رو تحویل دادیم دیگه آسمون خورشید رو به خودش ندید. صادقانه عرض می‏کنم هی بارون، هی ابر، هی خاکستری ماسیده. حالا آفتاب شده.. کِی؟ امروز که من باز باید کار می‏کردم. کلا برنامه‏ش اینه. از فردا پسفردا دوباره بارون خواهیم داشت.

 رفتم خرید که نون داشته باشم فردا صبح بخورم... و طی یک اقدام باور نکردنی بعد از 10 ماه "کره" خریدم. بسیار هلاک کره بودم و هستم و ترک کردنشم سخت بود. الان هم میخوام خیلی دقت کنم که یهو نخورمش. یه ذره یه ذره به غذا (خصوصا برنج) بیفزایم. بلکه یه مزه‏ای بگیره این برنجا

از بغل مغازه‏ای کعه اون‏سری یک عالمه ازش لباس مباس خریده بودم رد شدم. حممالا، همه‏چیز رو حراج کردن. یه چیز 20 یورویی رو کرده 10 یورو. خب لامصب میگفتی ما اون موقع نمی‏خریدیم. یکی دوتا پیرهن هم که قبلا شکار کرده بودم جهت شرکت در مراسمات عروسی دوستان، برده بودنشون (یا وسط اون بلبشو پیداشون نکردم). بهرحال پرنده سحرخیز کامراواست و کرم چاق رو زودتر شکار میکنه. 

حالا من ازتون سوال دارم و مرامی بیان هرچی می‏دونین بگین. این مراسم فارغ التحصیلی چه‏جوریه؟ آدم چی باید بپوشه توش؟ من یک لشکر دوستانی دارم که امریکا فارغ‏التحصیل شدند اما همه از استان کالیفرنیا بودن. بطور روزمره قشنگ و مطرح بودن و واسه فارغ التحصیلی هم به همون منوال بود (همیشه پیرهن شیتان دارند و کفش طولانی). پیرهن رنگی پنگی؟ تی‏شرت و شلوار؟ کت‏شروار؟ هرچی آدم دلش خواست؟
یکی نیست بگه اصلا واسه چی مهمه برات. واللا... وقتی دانشجوی خارجی می‏شی، روز امتحان و غیر امتحان و دفاع تز و فارغ‏التحصیلی فرقی نداره. هرروز صبح می‏ری. ناهار یدونه سوپ آماده می‏خوری با احتمالا یه ساندویچی چیزی (نخیر، دانشگاه ما رستوران مفصلی که توش هرچی بخوای بخوری نداره. یعنی داره یکی واسه اساتیده اما هنگفته هزینه‏ش)، شبم میای خونه‏ت احتمالا یه اپیزود یه سریال می‏بینی و می‏خوابی.

خب این پسن بسیار بی‏نظمیه. اما جون ندارم درستش کنم. دفاع کنم تموم شه بره بیام حرف بزنیم.

امضا:
رد

Sunday, June 5, 2011

این نوشته قروقاطی‏ست و به مرور زمان بهبود خواهد یافت.

تز می‏نوشتم این چند‏وقت و در حین نوشتنش چیزهای زیادی به فکرم رسیده (چون اصولا وقتی تز مینویسید مغرتان آمادگی حل همه مشکلات بشری را دارد، فقط به شرط اینکه این تز‏ تمام شود) خب الان تز تمام شده، دوبار ادیت شده و برای بار سوم در طی هفته آینده ادیت خواهد شد. خیلی برام جالب بوده این ماجرای چندین و چندبار ادیت کردن و خداوکیلی اولین بار در زندگیم است که یک چیز رو بیشتر از 1 بار ادیت می‏کنم. اما نتیجه بسیار عالی‏ست. ملت عزیز، شما را توصیه می‏کنم به ادیت کردن و بهبود دادن.
یک لیستی درست کرده بودم چندوقت پیش، گذاشته بودم کنار که وقتی تولید علم تموم شد، بشینم در مورد اونها بنویسم. عمده ماجرا این بود که متن‏های زیادی رو به فارسی ترجمه کنیم تا دسترسی برای عموم زیاد بشه، ماجراهای فارسی رو به انگلیسی، فرانسه، اسپانیولی (چه بسا عربی) خالاصه زبان‏های رایج بنویسیم بلکه یک مقدار از این جزیره‏ای که داریم بیایم بیرون و ارتباطمون با بقیه دنیا از طریق پرتاب بطری حاوی نامه در اقیانوس نباشه. و بعدش هم فکر نکنیم که آی چرا تونس خبراش پوشش داده می‏شد و مال ما نه. ضمنا می‏خواستم یک اشاره‏ای هم بکنم به نحوه ارائه مطلب. من که سواد و علمش رو ندارم، درسش رو هم نخوندم. اما به عنوان کاربر عادی می‏فهمم وقتی یک متنی بشدت طولانیه، حال ندارم بخونمش (فرق نمی‏کنه تو روزنامه باشه یا آنلاین یا منتشره در گودر -- و قویا معتقدم که گودر این بلا رو سرمون نیاورده). الان یک مثال ساده می‏زنم:

اون چندین سال پیشها که بهار روزنامه‏ها بود، ما چندتا چندتا روزنامه می‏خریدیم و سعی هم می‏کردیم که بخونیم همه صفحه‏های همه‏شون رو. اما نمی‌رسیدیم. خوندن روزنامه زمان می‌برد و ما هم حاضر نبودیم قبول کنیم که فلان‌قدرش رو نخوندیم. اوائل، قسما‏های نخونده رو با قیچی می‏بریدیم و لای تقویم می‏ذاشتیم برای خوندن. اما بعد دیدیم که نه تنها زیاده بلکه مثلا دو مطلب رو از پشت‏وروی یک برگ نخونده‏این و نمی‏شه بریدش. نتیجتا شروع کردیم به علامت‏گذاری با ماژیک. کپه روزنامه می‏موند و اگر وقت می‏شد آخر هفته روزنامه‏های جمع شده‏ی کل هفته رو می‏خوندیم. اما اگر قرار بود مهمون بیاد، باید توده روزنامه رو یک جایی می‏گذاشتیم. نمی‏شد وسط پذیرایی ولو باشند. (نحوه ولو شدن بر حسب روزهای هفته در جهت عقربه‏های ساعت بود. مثلا برای شنبه، سه تا روزنامه ماژیکی شده از بالا تا پایین چیده شده بود، یک شنبه به همین ترتیب. اگر روزنامه‏ها مال دوهفته بودند هم دیگه بدتر، روزنامه‏های هفته جدید، روی روزنامه‏های هفته قبلی قرار می‏گرفتند. خواننده الان باید متوجه شده باشد چه بازار شامی بوده اون وسط) خلاصه مهمون می‏اومد، عید می‏شد، خونه‏ تمیز کردن داشتیم، مجبور می‏شدیم روزنامه‏ها رو جمع کنیم. آیا روزنامه‏ها روز ریخته می‏شدند؟ هه هه. نخیر. روزنامه‏ها به انبار منتقل می‏شدند (مامان این سری که رفته بود انبار یک قوطی نم‏دونم چی‏چی بیاره، نشسته بوده اونجا به طوس و جامعه خوندن :))) ) خلاصه عرض کنم، اون‏موقع هم مطلب بسیار طولانی احتمال نخونده شدندش زیاد بود، چون می‏گفتی بذار فلان موقع بخونم که حواسم جمع باشه. نخونده می‏موند و به انبار منتقل می‏شد. الانم حکایت گودر همینه. با این فرق که تعداد نخونده‏ها جلو چشمته. می‏بینی و فکر می‏کنی "هیهات، من قبلا چه متن بخوانی بودم و الان چه تکتولوژی‏زده‏ی کوته حوصله‏ای هستم"

برمی‏گردم به چیزهایی که داشتم می‏گفتم. فکر می‏کنم مفید خواهد بود اگر تولید محتوا زیاد بشه و فکر می‏کنم حیاتی‏ست که محتوای تولید شده برای خواننده عادی قابل خوندن باشه. چیزی که برام مهمه (و نظرتون رو بگین در موردش) اینه که ملت عادت کنند اگر فلان چیز رو نمی‏دونستند سرچ کنند و مطمئن بشن که می‏شه پیداش کرد. نه‏اینکه زنگ بزنن به فلانی که تو فامیل خیلی چیزمیز می‏دونه و هرچی اون گفت، پس همون درسته.
غیر از اینها فکر می‏کنم علاوه بر مطالب نوشتنی (من کلمه نوشتنی رو به مکتوب ترجیح می‏دم چون بامزه‏تره و ساده فهم‏تر) فکر می‏کنم خوب باشه که محتوای شنیدنی و دیدنی هم زیاد بشه. کسی که از ایران میخواد چیزمیز بدونه، بخاطر سرعت داغون اینترنت قاعدتا نمی‏تونه چیزی رو نگاه کنه یا گوش کنه. مگه اینکه مطلب خیل مهم باشه و طرفم حوصله داشته باشه که بذاره 45 دقیقه دانلود شه. اما شخص خارج‏نشین یا غیرایرانی‏هایی که ما دوست داریم باهاشون ارتباط برقرار کنیم، خداوکیلی حال نداره بشینه 40 خط ماجرا بخونه. یک ویدیو کوچیک یا یه فایل شنیدنی، احساس و اصل ماجرا رو خیلی سریعتر منتقل خواهد کرد.

متن داره طولانی می‏شه و با توجه به قانون: Suppress, suppress, suppress (خلاصه کن- پاک کن تا جایی که می‏تونی) خودمم نباید زیاد بنویسم. فقط دلم می‏خواد این آخر اضافه کنم که چرا دارم اینها رو می‏نویسم و چرا فکر می‏کنم مهمه.

بعد از ماجرای هاله سحابی، خیلی فکر کردم که مملکت به لجن نشسته و جدا نه قابل اصلاحه نه امیدی به اصلاحش هست. دروغ چرا، هنوز هم خیلی امیدوار نیستم. لیستی که نوشته بودم از کارهایی که در موردشون اینجا بنویسم رو هم می‏خواستم بزنم پاک کنم که نه چشمم بهش بیفته نه فکر کنم حالا با این قرتی‏بازیها چیزی عوض می‏شه. اما خوشبختانه آدمها زیاد نوشتند از هاله و زیاد حرف زدند از جوری که اونها فکر می‏کردند. من نه علم جامعه دارم، نه علوم انسانی خونده‏م و نه چیزی می‏دونم (اونی که خونده وظیفه داره بنویسه در موردش) اما با خودم فکر کردم اگر احیانا اتفاقی در مملکت افتاد. بهتره اون موقع همه‏چیز از صفر شروع نشه. بهتره اگر کسی خواست علم سرچ کنه، تو ویکیپدیا بتونه مطلب رو به فارسی پیدا کنه و اگر یک غیرفارسی زبان خواست بدونه که کلا ایران چیست و چی شد، یا فلان غذاشون که خوشمزه‏س چطوری درست می‏شه، بتونه آنلاین پیداش کنه.
چه بسا اگر با سوادتر بشیم، یا دسترسیمون به دانستنی‏های دنیا بیشتر بشه، وضع بهتری داشته باشیم.

پ.ن. مواردی که این بالا بهشون اشاره کردم رو بعدا به تدریج توضیح خواهم داد اما تاکید می‏کنم که اونایی که درسش رو خوندن باید بیشتر حرف بزنن.

امضا:
رد

Wednesday, May 4, 2011

خب بیاین به یه سوال من جواب بدین 

من چرا همیشه چیزها رو در بدترین حالت ممکنه‏ش پیش‏بینی میکنم؟
من یادمه کودک بودم، بسیار خودم رو تعلیم دادم که هیچ وقت فکر نکنم فلان‏جا خوش می‏گذره، چون اگه بد بگذره، اونوقت می‏خوره تو ذوقم. اگه خوش‏بگذره هم بیخودی هیجان‏زده شده‏ام. میگم خودم رو تعلیم دادم فکر نکنین الکی می‏گم‏ها. راهنمایی بودم. خوشحال و هیجان‏زده که میشدم روی کاغذ هی می‏نوشتم "هیچ اتفاقی نمیفته، هیچی نمیشه" یا خنده‏م که می‏گرفت سرکلاس، باز مینوشتم "هیچ چیز برای خنده وجود نداره، هیچ چیز برای خنده وجود نداره". خب نتیجه این تعلیم و تعلم‏ها؟
عرض می‏کنم خدمتتون. 

من در تیم خیلی خوبی تحصیل میکنم. وقتی می‏گم تیم منظورم دو تا استاد و سسیل Cécile دانشجوی دکتراس که به من کمک میکنه و در پروژه‏م. برای من وقت می‏گذارن و به من توجه می‏کنن. لازم به ذکره که منم خوب کار میکنم (خر بارکش؟) هیچ وقت به هیچ ددلاینی رو رد نکرده‏ام (فارسی ددلاین چیه؟ مهلت مقرر؟) همیشه همه‏چیز مرتب بوده. انضباط وسواس‏گونه‏ای دارم در نوشتار، پرزنتیشن‏ها، ثبت کوچکترین چیزهایی که اتفاق میفته، گزارش نوشتن و غیره. 
قبل عید به من گفتن که ما position دکترا داریم و بنظرمون خوبه که تو بیای و این حرفا. من جواب سفت و قطعی‏ای نداده بودم. از خدا پنهون نیست، از شماها هم پنهون نیست (از کی پنهونه اصلا؟) من حال درس خوندن نداشتم دیگه. یک تلاش جزئی برای کار پیدا کردن کردم و متوجه شدم که یا باید با لیسانس بری سرکار، یا اگه بیشتر خوندی برو تا دکترا. چون اون وسط مسطا، کار‏ ِ نیم‏بند خواهد بود. (به مثال‏های نقض موجود در ذهنتان بی‏اعتنایی کنید.)
خب، من چندوقت بعدش یه 2 هفته‏ای رفتم مسافرت. برگشتم وطن اسلامی. بعدهم که برگشتم اینجا. الان دیگه دوهفته‏ای گذشته از برگشتن من. استاد‏ها رو چندباری دیده بودم (جلسه داشتم باهاشون خیر سرم) هی نشد که حرف بزنم. امروز گفتم بیا محترم باشیم و یک ایمیل بزنیم بهشون که "سلام. من میخوام دکترا بخونم". عصری قبل برگشتن فرستادم ایمیله رو. (بله من مجددا 10 ساعت سرکار بوده‏ام امروز... چه مرگمه من؟) تموم مسیر برگشت هی فکر می‏کردم که الآن جواب میدن میگن "نه دیگه، شرمنده دیر گفتی، دیگه جا نداریم" یا مثلا "نه من فرصت مطالعاتی میخوام برم قطب جنوب نیستم دیگه" بعد ذهنم باورش که می‏شد هیچ، استراتژی هم می‏چید. که مثلا برم حرف بزنم حالا و بعد اگه نشد باید برم با اون‏ خانومه که بعضیا باهاش کار میکنن حرف بزنم، بعد ویزام رو تمدید کنم یه جوری ببینم کجا می‏شه چیکار کرد. اصلا توهم در یک حالتی. بعد هرازگاهی به خودم می‏گفتم "حالا این‏جوریم نمیشه که داری می‏گیا" بعدش فکر می‏کردم "خب بیا خوشبین باشیم، لابد یکیشون ایمیلت رو نصفه‏شبی جواب میده و میگه "باشه حالا بیا حرف بزنیم"" خوشبختانه مسیر خونه سربالایی ناجوریه و آدم خیلی نمیتونه فکر کنه. 90% اکسیژن صرف نفس کشیدن و درنوردیدن مسیر میشه. براهمین فکرها یک مقدار قطع شد و به فوت کردن قاصدک و فکر کردن به "چه عجب هوا خوبه" پرداختم. 

خب حالا آخرش چی شد؟ عارضم خدمتتون. 
من ایمیل رو ساعت 18:02 زده‏ام. استاد بسیار دانشمند و سرشلوغ ساعت 18:28 جواب داده که "من خیلی خوشحالم و این خیلی خبر خوبیه. آخر هفته دانشگاه نیستم، اگه خواستی فردا صبح یه سر بیا حرف بزنیم." اون یکی استاد خیلی هوشمند و مهربان ساعت 20:30 جواب داده که "من هم مثل همکارمون خیلی خوشحالم که این خبر خوب رو خوندم و ..."
الان ماجرا این نیست که من رو تحویل گرفته‏اند در حالیکه بقیه دانشجو‏ها هیچکدوم هیچ offer (درخواست؟)ای از استادشون نداشته‏اند ودر حال زدن به درودیوار واسه کار یا دکترا یا هرچی هستند. ماجرا اینه که من چنان جواب‏های اسف‏باری رو درنظر می‏گرفتم و جدی جدی هم باورم می‏شده‏اند که نه تنهااحساس عدم امنیت می‏کرده‏ام (ویزام چی میشه؟) بلکه راهکار هم واسه حل کردنش پیدا میکردم. بپیش‏بینی در این حد.

و حالا در پایان یه چیزی رو صادقانه عرض می‏کنم. با اینکه جلوی چشم خودم می‏بینم که این‏جور اتوماتیک‏ای که من فکر می‏کنم خوب نیست و حتی بصورت علمی براش مثال نقض پیدا شده، اما ترجیح قلبیم اینه که عوضش نکنم. فکر می‏کنم که "حالا الان تحویل گرفته‏اند. اگه اونجوری که فکر کرده بودم می‏شد چی؟" و خلاصه مکانیسم "بیا همه‏چیز رو خاک‏بر‏سر فرض کنیم" مکانیسم پیش‏بینی و دفاعی محسوب می‏شه که از ترس دشمن و در این برهه حساس تاریخی (همیشه برهه حساس تاریخی است) بهتره که نذارمش کنار (نمی‏تونم بگذارمش کنار).

امضا:
رد




Friday, April 22, 2011

من چند سال پیش میخواستم برم مرتضی احمدی رو ببینم
بعد یکی بهم ایمیل زد، بهم گفت که برای مصاحبه ای پیشش رفته و یک شماره ای هم جهت تماس با آدمی که بتونه من رو به مرتضی احمدی مربوط کنه داد. بعدش خب من خجالت کشیدم، یعنی فکر کردم برم بگم چی؟ بگم هرچی خوندی حفظم؟ هی زور میزنم شعرهای مختلف فولکلور و بحرطویل یادم بمونه؟ بگم هرکه میرسه بهم میگه رد یه قابلمه بردار یه چیزی بخون؟
نرفتم خب
بعد هی فکر میکنم نکنه این بمیره (عذر میخوام ولی من هرکی رو که دوست دارم بلافاصله فکر میکنم اگه بمیره چی میشه- مثال: حمید جبلی و ایرج طهماسب) امروز تو این جشن بچه های دیروز، به مرتضی احمدی جایزه دادند. گفت هشتاد و شش سالشه و تا بتونه کار میکنه و این حرفا

هنوز دلم میخواد ببینمش. فقط بهش بگم خدا عزتت بده، دل ما رو شاد میکنی (که شاید واقعا ته ته کاری که آدمیزاد بتونه بکنه اینه که یه جوری بشه که وقتی اسمش میاد ملت لبخندشون بیاد، دلت یک حالتی بشه شبیه گشایش، دلت وا شه یعنی) خلاصه دلم میخواد یه جوری یه دستت درد نکنه بهش بگم
سری بعدی که بیام، احتمالا شهریور ایناس. سعی میکنم شجاع باشم و برم ببینمش. چه جوریش رو هم نمیدونم

بارلها نیگرش دار، قول میدم برم ببینمش
خدا رو چه دیدی، اومدیم و یه چیزی یاد گرفتم ازش
یا حداقل شاید بهم گفت کار بیخودی نیست این همه بحرطویل حفظ کردن. آخه گاهی فکر میکنم اصلا که چی؟ پسفردا واسه کی بخونم این چیزا رو؟
اصلا کی حوصله ش رو داره، اصلا مگه خودم حوصله ش رو دارم؟
کسی میدونه من چه جوری میتونم ببینم مرتضی احمدی رو؟

آسمون آبیه همه جا
اما آسمون اون وقتا آبی‏تر بود

Monday, April 18, 2011

من الان چه جوریم آقای مجری؟

مراسمها تموم شده، ازم قول گرفته اند که من رو دوباره ببینند خب قطعا ممکن نیست. ولی ما قولش رو میدیم که مودب باشیم
حال و حوصله دکتر و مطب و آزمایشگاه و این چیزا رو ندارم و همچنان بهش مبتلام. قطعا سالمم الان، اما در نواحی جراحی پارسال مقداری قروقاطی بودگی دیده میشه که لازمه بررسی دقیقتر بشه. یعنی اینکه یک جلسه وقت برای فلان، یک جلسه دیگه برای بهمان، یک جلسه برای نشان دادن نتایج فلان و بهمان به پزشک متخصص و خب اونم خیلی مهم نیست بهم چی بگه، چون در هرصورت من وقت جراحی ندارم تو این چندروز باقی مونده. بررسی دقیقتر رو انجام میدیم که آدم خوبی باشیم.
فکر کنم خیلی ها از ایران رفته باشن چون الان که به منشی ها میگم "جان مادرت من پسفردا میرم"، واکنش تو مایه های "به من چه" است، دیگه جالب نیستیم براشون. ضمنا فرانسه برای ملت جای باحال ماحالتری محسوب میشه نسبت به بلژیک. وقتی حرف فرانسه بود برق در چشمان ملت دیده میشد الان در مورد بلژیک اینجوری نیست.
ترانزیت طولانیم پابرجاست و هرچقدر زور زدم یک جوری کمترش کنم نشد. هر بنی بشری بود جز من بشکن میزد که هورا و میریم میگردیم و اینا. من؟ اینجانب موجودی هستم که بلد نیستم بهم خوش بگذره، نتیجتا دارم حرص میخورم.
شما مسافرت عید میرفتین پیک شادیتون رو میبردین؟ من آن آینه دق رو همواره همه جا میبردم. پیش دانشگاهی هم که بودم و دو روز رفتیم شمال (و آخرین باری که پا به خطه شمال کشور گذاشتم) هم ادبیات پیش رو برده بودم. آینه دق باید حتما جلوی چشم شما باشد. این که پیک شادی نیست، پیک بدبختیَ پیک عذابَ. حالا ما تز داریم و باید دفاع کنیم و اون هفته که میرسیم از پسفرداش هرروز جلسه ارائه و اینجور چیزها داریم. نسبت به تابستون که از فرودگاه اومدم و با چمدون هام گوشه کلاس دفاع کردم، بهبود نسبی دیده میشه. در سالهای آینده امیدوارم به فاصله یک هفته ای دست بیازم.
هی دلم میخواد همه رو ببینم. هی نمیشه. هی وقت نیست، هی من کار دارم، هی یکی دیگه کار داره.
تلفن ها به اقوام رو (جهت تشکر برای حضور در مراسم چهلم و غیره) رو من میزنم. شما بخند ولی بطرز حیرت آوری احساس بدی ندارم. البته تلفن ها زیر 3دقیقه طول میکشه هرکدومشون (و این یکی از نعمات تماس جهت تشکره، میگی مرسی، اونا هم میگن خواهش میکنم) خوشم میاد که حرف میزنم، که بلدم خوب حرف بزنم و یادم میاد که به وقتش من بلد هم هستم که حرف بزنم و محترم باشم و تشکر کنم و اینها. زبان فارسیست و بله ما فارسیمان خوب است و فارسی صحیح حرف میزنیم و شوخی هم میکنیم و بازی با لغت و خلاصه رندانه. مثل (گلاب به روتون) فرانسه مان نیست که، خیلی خیلی بهترتر است.
الان که خدمتتون نشسته ام، قراره شروع کنم بخش Experimental تز را بنویسم. قاعدتا باید سهل باشد. تز نوشته اید دیگه، آشنایید با ماجرای باز بودن صفحه و هیچی ننوشتن و حتی وقی مینویسی هم زرتی میزنی پاکش میکنی.
من هروقت ایران میام دلم میگیره از رفتن. مثل عید که از اولش من غصه میخوردم برای نکبت بعدازظهر سیزده بدر. از لحظه ای که یارو خلبانه میگه نشستیم ایران، من دارم فکر میکنم به موقعی که باید پاشیم از ایران. با این احوال خب چه مرگمه که میرم هی؟ صادقانه عرض کنم ایران تا وقتی خوب است که بین دوست و آشنا و قوم و خویشت بچرخی و خیلی هم حرف نزنی و براشون شعر بخونی و این حرفا، تو خیابون هم رفتی زود کارت رو بکنی و برگردی خونه ت. روزنامه هم نخری، تلویزیون هم نبینی (اگر هم میبینی خونه یکی دیگه باشه که برات تعریف کنه این زن برادر بدجنسه س و دخترزاست، میخواد اون یکی عروسه رو بیچاره کنه و تو بفهمی جریان سریاله چیه)، بری تاتر، کنسرت و اینجور چیزها. خب خواننده عاقل میداند که ایران این مدلی نیست. پس ما از ایران میرویم. باحال ماجرا اینجاست که خارج مارج نه دوست و آشنا و قوم و خویشی داری پس قاعدتا شعرخواندن و رنگ گرفتن روی لگن و قابلمه درکار نیست، زود هم برنمیگردی خونه ت و روزی 9-10 ساعت توی آزمایشگاهی، تاتر و کنسرت و این چیزها هم در برنامه نیست.
آقای مجری من دارم اینها رو مینویسم چون قرار است بنویسم (تز را) ولی نمینویسم (تز را) انقدر قروقاطی و کاتوره ای حرف زده ام که نمیدونم چه جوری جمعش کنم.
همینا
خدافظ




Sunday, March 20, 2011

نوروز نود

من این را خواهم نوشت و وسطش آنرا ادیت (ویرایش) نخواهم کرد
من این را خواهم نوشت و وسطش پاکش نخواهم کرد. 


الان ساعت هفت و چلو (پلو؟) دو دیقه است. پنج ساعت و چقدر دیگه سال تحویل خواهد شد و ما از دهه هشتاد به دهه نود خواهیم رفت. من نوروز هشتاد رو یادم نمیاد... خیلی دارم زور میزنم که یادم بیاد دقیقا کدوم سال بوده، فلاش بک میزنیم اما درست کار نمیکنه. باید بشینم حساب کنیم ببینم کلاس چندم بوده ام، در اون صورت حتما یادم خواهد اومد. الان حساب کردم. 
اول دبیرستان بوده ام و تو مدرسه‌ی کوفتی. یک سری خاطره مربوط بهش یادم اومد که حالم رو گرفت. اگر با اون خاطره ناز مقایسه کنیم من امسال سال تحویل بهتری دارم. (شکر)

امسال هفت سین ندارم، گل هم ندارم، هیچی ندارم. اما فکر میکنم امسال از پارسال گرنوبلم حال و روزم بهتر باشه. مادام اَن رفته آخر هفته رو ونیز. بهتون گفته بودم که تیلانا رفت؟ (و طی این دو ماهی که نبود بسیار به من خوش گذشت) امروز همخونه ای جدید اومد. یک دختر فرانسویه از نانسی، مستر میخونه تو پاریس و واسه اینترنشیپ اومده اینجا. اسمش اِلودیه (Élodie)

از پارسال تا حالا نمیدونم خیلی زیر و زبر شده ام یا نه، مریض و درب داغون بوده ام، اسباب‌کشی کرده‌ام. مملکت عوض کرده‌ام. تز انجام می‌دهم در مورد چیزی که دوست دارم و در یک آزمایشگاه تروتمیز (و خرتوخر) کار میکنم. اوضاع از دور خوبه، بهتره نسبت به پارسال. اینکه من آدم خوشحالتریم یا نه هم خیلی محل سوال نیست، چون من رو هرجا بندازی گویا خوشحال نیستم. 

یه همکلاسی داشتم تو راهنمایی (در مدرسه کوفتی) دوست بودیم اون وختا. دوستای خوبی هم بودیم. فکر کن سر عید زنگ میزدیم تبریک میگفتیم به هم. در این حد. دوستمون واسه دبیرستان مدرسه باهوشها قبول شد و بعد تلفنشون که 6 شماره ای بود تبدیل شد به 8 شماره ای و من گمش کردم. 2 سال پیش به برکت فیس بوک پیدا شد و یکبار دیدمش. معمار شده و همون سالی که من جمع کردم اومدم اروپا اون رفت سن‌دیگو. دیروز استتوس گذاشته بود که داره شدید از زندگیش لذت میبره و خیلی خوشحاله و اینا. چند دقیقه‌ای دستم رو زدم زیر چونه‌م و با خودم فکر کردم خداوکیلی چه اتفاقی افتاده که ماها که کمابیش شبیه هم بودیم (البته اون تو مدرسه قلدرتر بود و پرروتر) الان من انقدر شل و ولم و اون شارپ و تیز و هیجان‌زده‌س. مطمئنم که خوشحاله و چرت ننوشته، چون بقیه ارتباطاتش رو هم بررسی کردم و همه‌شون حاکی از "زندگی بهتر از این نمی‌شه" بود. 

در دهه هشتاد آدم‌های مختلفی از کسانی که من دوستشون داشته‌ام مرده‌اند یا مریض شده‌اند داغون. دوست مامان اینا که یه آقای خیلی بانمک و بامزه بود سرطان روده گرفت، شیمی درمانی، پرتو درمانی، ورم بدن، آخرش تموم. همزمان با مریضی‌های خودش خانومش سرطان سینه گرفت. کلا برداشتن سینه رو. شیمی درمانی طولانی. اما خب خانومه خب شد و موند. یک سال بعدش مامان بزرگ نازنینم رفت 20 سال قبلش سرطان رحم و طبق قانون اینکه اگه سرطان در مراجعه است، این دفعه سرطان خون، یادش که می‌افتم بغضم میگیره، نازنین من بود. دو ماه بعدش بچه دوستمون که 10 سالش بود سرماخورد و ویروسه زد به قلبش و بعد کبد از کار افتاد و بعد کلیه ها و بعد ششها و تمام. 
بعد پسرعموم که سال قبلش عروسی کرده بود تصادف کرد. کما، 5-6 ماه. عروس قد 10 سال پیر شد. از کما که در اومد هیچکس باورش نمیشد. داروساز بود، حالا که از کما در اومده بود حرف درست نمیتونست بزنه، پرت و پلا میگفت. خانواده‌ عموم کلافه شده بودن. عروس شوهر رو ورداشت برد شهرستان خودشون. اونجا کم کمک بهتر شد. هنوز هم موقع حرف زدن یواش حرف میزنه، با مکث زیاد، گاهی قرصاش رو یادش می‌ره، نمیخوام خونواده‌ عموم رو قضاوت کنم، ولی می‌کنم و معتقدم که خیلی بده که مسخره‌ش میکنن طفلک رو. راستی بچه‌دار هم شدن. دخترشون یک تخم‌چنیه که نگو و نپرس. 7 سالشه، میاد حرف میزنه در حد فوق لیسانس. دلت میخواد بچلونیش. زن داییم سرطان سینه گرفت، اونم سینه رو کامل براشتن، شیمی و پرتوی طولانی. تو این هاگیرواگیر داییم مریض شد. هپاتیت. از کجا؟ خون آلوده بیمارستان. دستشون درد نکنه واقعا. زن داییم خوب شد، اما دایی هنوز در حال دست و پنجه نرم کردنه. من داییم رو خیلی دوست دارم. دلم میخواد خیلی باشه. نمیخوام بره. واقعا نمی‌خوام. بعدش آدمهای دیگه‌ای مردن. مثلا پسرخاله/عموی مامانم فوت کرد. (بله هم پسرخاله بود هم پسر عمو، دو تا برادر با دوتا خواهر عروسی کرده بودن) آقاهه خیلی عجیب بود. هم زمان شاه زندان بود یه ده سالی هم بعد زمان شاه. خیلی کم میدیدمش. حرف نمیزد. همیشه یک جا رو نگاه میکرد تو مهمونی‌ها شلوغ نمی‌کرد، یه گوشه می‌شست دیوار رو نگاه می‌کرد. همین. وقتی مرد، هرکی اومده بود مسجد از اقوام و فامیل بودن. یه چند نفری شاید همکار. اما فکر میکنم خیلی تنها بود آقاهه. همین دو هفته پیش هم پدربزرگم (بابای بابا) رفت. مریض نبود. سالم بود. یک آن سکته و تمام. تو خونه‌شون درخت داشت با بک عالمه گلدون یاس. هروقت میرفتیم دیدنشون برای من یک عالمه یاس میچید. میذاشت لای دستمال. انجیر و هلو هم از درختشون می‌کند. جدیدا یک درخت دیگه هم کاشته بود، یادم نمیاد چی، اما خوشحال بود که درخته گرفته. آخرین دفعه‌ای که دیدمش، هی بهم می‌گفت "پایان‌نامه‌ت رو بیار بده بهم. من پایان‌نامه نوه‌هام رو نگه می‌دارم، می‌خونم چیز یاد بگیرم." من پایان‌نامه رو ندادم.
دیگه چی؟ پارسال چاق بودم. امسال نیستم. پارسال فرانسه خیلی کم بلد بودم، امسال بیشتر بلدم، اما هنوز خوب بلد نیستم. (بعدا یک پست در خدمتتون خواهم بود بابت فرانسه) 
یکی تو فیس‌بوکش نوشته بود که هورا من همه کارهایی که می‌خواستم سال 89 بکنم رو انجام دادم و خوشحالم و اینا. من اصلا یادم نمیاد پارسال آیا به خودم قولی بابت انجام کاری داده بودم یا نه. امسال هم حرف و قولی ندارم برای بعدنم. هستیم همینجوری. ادامه می‌دیم ببینیم چی می‌شه. 

من دیروز و پریروز و قبلش و قبلش حالم گرفته بود. یک چیز زهرماری اصلا. میخواستم بیام رساله بنویسم براتون که عید عجب چیز مزخرفیه، ایران که بودیم حوصله‌مون سر می‌رفت و مه‌پاره نداشتیم در خدمت صداوسیمای وطنی بودیم و مجری‌ها می‌نشستن بغل دست هم "به به سلام آقای شهریاری" "هر هر هر" "بله بله آقای واحدی هر هر" ما هم مهوع می‌شدیم (کلاه قرمزی تاج سره و از همه‌ی این حرفا مستثنا) بعد عید‌دیدنی‌های زورکی می‌رفتیم. دعوای توی عید هم همیشه هست دیگه. چارنفر آدم رو بنداز توی یک خونه 2 هفته، معلومه کرم میریزن به هم. 
عرض میکردم، عید ایران که بودیم که اون‌جور بود. اینجا که اومدیم، فکر میکنیم اونجا بهشت برین بوده و سماق بود و سمنو بود و نون بربری و سنگک بود و گردو بود و لواشک بود و هزارچیز دیگه. روز عید باید بریم گزارش تحویل استاد بدیم، مقاله بخونیم، نمونه بسازیم. کریسمس هوا سرده و همه‌چیز نکبت‌طوره و غمگینه حتی، اون که برا ما سال نویی و عیدی نمیشه، این عیدی هم که داریم این‌جور. 
المنه لله تنبلی وبیحالی و بی دل و دماغی باعث شد رساله لعنت به عید رو ننویسم. امروز عوضش قبل از اینکه همخونه‌ای بیاد (و زمانی که خانه در اختیار خودم بود) آهنگ عید‌طور، تنبان‌طور، موقرطور گذاشتم و توی خونه تا دلم خواست سروصدا کردم که تا ماه اوت دیگه نمی‌شه از این کارا کرد. 
آیا اکنون دل و دماغ دارم؟ نه‌خیر. ذوق مرگ هستم؟ نه. خوشحال هستم؟ نه. ناراحت هستم؟ نه. 
من در حال حاظر هیچی نیستم و فکر میکنم هیچ سال عید در هیچ حالی نبودم. 
پس علی‌القاعده امسال هم مثل سالهای دیگه هستم. 

نوروزتون مبارک



Tuesday, March 15, 2011

دو ماه و نیم از آخرین پستم میگذره. یه دو سه دفعه ای دلم خواسته بیام یه چیزی بنویسم، هی به خاطر حال نداری، مسائل مربوط به عره و عوره و شمسی کوره (خیلی اصطلاح بامزه‌ایه این)، حرف مردم و هزارتا چیز دیگه هی نیومدم بنویسم. 
اما چون حافظه نازی دارم یادمه ماجراها چی بود. 
احتمال میدم که تا چند وقت آینده یکی دو کلمه حرفکی بزنم.

عاپم و عاپم
ولی عاشقونه





Sunday, January 2, 2011

من به خودم قول داده بودم روزی که عدد 50 رو روی ترازو دیدم بیام و بگم
بلکه تشویقم کنین و اینا
خلاصه امروز ترازو روی 50 وایساد.
البته قطعا من الان 50 کیلو نیستم و احتمالا 51 باشم و اون 50 رو هم سه بار تصادفی دیدم و متوسط وزنم در طول روز 51 باشه
اما اگه 50 رو در نظر بگیریم، معنیش این میشه که من 5 کیلو کم کرده ام
حدودا 4 کیلوی دیگه باید کم کنم تا با توجه به ارتفاع یک و نیم متریم در محدوده متناسب قرار بگیرم

راستش نگرانم که دوباره وزنم زیاد شه
خیلی دارم مراقبت میکنم در مورد چیزایی که میخورم و هروقت یک مقدار بیشتر میخورم بلافاصله عذاب وجدان دارم
قطعا این حالت خوبی نیست

پوستم افتضاح شده. نتیجه قطع کردن روآکوتانه و خب وقتی چاق بودمم پوست خوبی نداشتم، براهمین همچین فرقی نمیکنه، من آرزوی داشتن پوست بدون زخم و جوش رو به گور خواهم برد گویا
بخاطر رواکوتان کلسترولم تغییر نافرمی کرده بود، نمیدونم الان برگشته سرجاش یا نه

دیگه همینا

خب من رو تشویق کنین و دعا کنین بازم کم شه وزنه

مچکرم
امزا:
رد

پ.ن.1: یک توهمی گرفته ام که حالا از فردا دیگه وزنم کم نمیشه و هی چاق میشم
پ.ن.2:یک گروه 4 نفره شکمو میخوام که من براشون غذا درست کنم، اونا همه ش رو بخورن، خودم یه ذره برام بمونه