Sunday, March 20, 2011

نوروز نود

من این را خواهم نوشت و وسطش آنرا ادیت (ویرایش) نخواهم کرد
من این را خواهم نوشت و وسطش پاکش نخواهم کرد. 


الان ساعت هفت و چلو (پلو؟) دو دیقه است. پنج ساعت و چقدر دیگه سال تحویل خواهد شد و ما از دهه هشتاد به دهه نود خواهیم رفت. من نوروز هشتاد رو یادم نمیاد... خیلی دارم زور میزنم که یادم بیاد دقیقا کدوم سال بوده، فلاش بک میزنیم اما درست کار نمیکنه. باید بشینم حساب کنیم ببینم کلاس چندم بوده ام، در اون صورت حتما یادم خواهد اومد. الان حساب کردم. 
اول دبیرستان بوده ام و تو مدرسه‌ی کوفتی. یک سری خاطره مربوط بهش یادم اومد که حالم رو گرفت. اگر با اون خاطره ناز مقایسه کنیم من امسال سال تحویل بهتری دارم. (شکر)

امسال هفت سین ندارم، گل هم ندارم، هیچی ندارم. اما فکر میکنم امسال از پارسال گرنوبلم حال و روزم بهتر باشه. مادام اَن رفته آخر هفته رو ونیز. بهتون گفته بودم که تیلانا رفت؟ (و طی این دو ماهی که نبود بسیار به من خوش گذشت) امروز همخونه ای جدید اومد. یک دختر فرانسویه از نانسی، مستر میخونه تو پاریس و واسه اینترنشیپ اومده اینجا. اسمش اِلودیه (Élodie)

از پارسال تا حالا نمیدونم خیلی زیر و زبر شده ام یا نه، مریض و درب داغون بوده ام، اسباب‌کشی کرده‌ام. مملکت عوض کرده‌ام. تز انجام می‌دهم در مورد چیزی که دوست دارم و در یک آزمایشگاه تروتمیز (و خرتوخر) کار میکنم. اوضاع از دور خوبه، بهتره نسبت به پارسال. اینکه من آدم خوشحالتریم یا نه هم خیلی محل سوال نیست، چون من رو هرجا بندازی گویا خوشحال نیستم. 

یه همکلاسی داشتم تو راهنمایی (در مدرسه کوفتی) دوست بودیم اون وختا. دوستای خوبی هم بودیم. فکر کن سر عید زنگ میزدیم تبریک میگفتیم به هم. در این حد. دوستمون واسه دبیرستان مدرسه باهوشها قبول شد و بعد تلفنشون که 6 شماره ای بود تبدیل شد به 8 شماره ای و من گمش کردم. 2 سال پیش به برکت فیس بوک پیدا شد و یکبار دیدمش. معمار شده و همون سالی که من جمع کردم اومدم اروپا اون رفت سن‌دیگو. دیروز استتوس گذاشته بود که داره شدید از زندگیش لذت میبره و خیلی خوشحاله و اینا. چند دقیقه‌ای دستم رو زدم زیر چونه‌م و با خودم فکر کردم خداوکیلی چه اتفاقی افتاده که ماها که کمابیش شبیه هم بودیم (البته اون تو مدرسه قلدرتر بود و پرروتر) الان من انقدر شل و ولم و اون شارپ و تیز و هیجان‌زده‌س. مطمئنم که خوشحاله و چرت ننوشته، چون بقیه ارتباطاتش رو هم بررسی کردم و همه‌شون حاکی از "زندگی بهتر از این نمی‌شه" بود. 

در دهه هشتاد آدم‌های مختلفی از کسانی که من دوستشون داشته‌ام مرده‌اند یا مریض شده‌اند داغون. دوست مامان اینا که یه آقای خیلی بانمک و بامزه بود سرطان روده گرفت، شیمی درمانی، پرتو درمانی، ورم بدن، آخرش تموم. همزمان با مریضی‌های خودش خانومش سرطان سینه گرفت. کلا برداشتن سینه رو. شیمی درمانی طولانی. اما خب خانومه خب شد و موند. یک سال بعدش مامان بزرگ نازنینم رفت 20 سال قبلش سرطان رحم و طبق قانون اینکه اگه سرطان در مراجعه است، این دفعه سرطان خون، یادش که می‌افتم بغضم میگیره، نازنین من بود. دو ماه بعدش بچه دوستمون که 10 سالش بود سرماخورد و ویروسه زد به قلبش و بعد کبد از کار افتاد و بعد کلیه ها و بعد ششها و تمام. 
بعد پسرعموم که سال قبلش عروسی کرده بود تصادف کرد. کما، 5-6 ماه. عروس قد 10 سال پیر شد. از کما که در اومد هیچکس باورش نمیشد. داروساز بود، حالا که از کما در اومده بود حرف درست نمیتونست بزنه، پرت و پلا میگفت. خانواده‌ عموم کلافه شده بودن. عروس شوهر رو ورداشت برد شهرستان خودشون. اونجا کم کمک بهتر شد. هنوز هم موقع حرف زدن یواش حرف میزنه، با مکث زیاد، گاهی قرصاش رو یادش می‌ره، نمیخوام خونواده‌ عموم رو قضاوت کنم، ولی می‌کنم و معتقدم که خیلی بده که مسخره‌ش میکنن طفلک رو. راستی بچه‌دار هم شدن. دخترشون یک تخم‌چنیه که نگو و نپرس. 7 سالشه، میاد حرف میزنه در حد فوق لیسانس. دلت میخواد بچلونیش. زن داییم سرطان سینه گرفت، اونم سینه رو کامل براشتن، شیمی و پرتوی طولانی. تو این هاگیرواگیر داییم مریض شد. هپاتیت. از کجا؟ خون آلوده بیمارستان. دستشون درد نکنه واقعا. زن داییم خوب شد، اما دایی هنوز در حال دست و پنجه نرم کردنه. من داییم رو خیلی دوست دارم. دلم میخواد خیلی باشه. نمیخوام بره. واقعا نمی‌خوام. بعدش آدمهای دیگه‌ای مردن. مثلا پسرخاله/عموی مامانم فوت کرد. (بله هم پسرخاله بود هم پسر عمو، دو تا برادر با دوتا خواهر عروسی کرده بودن) آقاهه خیلی عجیب بود. هم زمان شاه زندان بود یه ده سالی هم بعد زمان شاه. خیلی کم میدیدمش. حرف نمیزد. همیشه یک جا رو نگاه میکرد تو مهمونی‌ها شلوغ نمی‌کرد، یه گوشه می‌شست دیوار رو نگاه می‌کرد. همین. وقتی مرد، هرکی اومده بود مسجد از اقوام و فامیل بودن. یه چند نفری شاید همکار. اما فکر میکنم خیلی تنها بود آقاهه. همین دو هفته پیش هم پدربزرگم (بابای بابا) رفت. مریض نبود. سالم بود. یک آن سکته و تمام. تو خونه‌شون درخت داشت با بک عالمه گلدون یاس. هروقت میرفتیم دیدنشون برای من یک عالمه یاس میچید. میذاشت لای دستمال. انجیر و هلو هم از درختشون می‌کند. جدیدا یک درخت دیگه هم کاشته بود، یادم نمیاد چی، اما خوشحال بود که درخته گرفته. آخرین دفعه‌ای که دیدمش، هی بهم می‌گفت "پایان‌نامه‌ت رو بیار بده بهم. من پایان‌نامه نوه‌هام رو نگه می‌دارم، می‌خونم چیز یاد بگیرم." من پایان‌نامه رو ندادم.
دیگه چی؟ پارسال چاق بودم. امسال نیستم. پارسال فرانسه خیلی کم بلد بودم، امسال بیشتر بلدم، اما هنوز خوب بلد نیستم. (بعدا یک پست در خدمتتون خواهم بود بابت فرانسه) 
یکی تو فیس‌بوکش نوشته بود که هورا من همه کارهایی که می‌خواستم سال 89 بکنم رو انجام دادم و خوشحالم و اینا. من اصلا یادم نمیاد پارسال آیا به خودم قولی بابت انجام کاری داده بودم یا نه. امسال هم حرف و قولی ندارم برای بعدنم. هستیم همینجوری. ادامه می‌دیم ببینیم چی می‌شه. 

من دیروز و پریروز و قبلش و قبلش حالم گرفته بود. یک چیز زهرماری اصلا. میخواستم بیام رساله بنویسم براتون که عید عجب چیز مزخرفیه، ایران که بودیم حوصله‌مون سر می‌رفت و مه‌پاره نداشتیم در خدمت صداوسیمای وطنی بودیم و مجری‌ها می‌نشستن بغل دست هم "به به سلام آقای شهریاری" "هر هر هر" "بله بله آقای واحدی هر هر" ما هم مهوع می‌شدیم (کلاه قرمزی تاج سره و از همه‌ی این حرفا مستثنا) بعد عید‌دیدنی‌های زورکی می‌رفتیم. دعوای توی عید هم همیشه هست دیگه. چارنفر آدم رو بنداز توی یک خونه 2 هفته، معلومه کرم میریزن به هم. 
عرض میکردم، عید ایران که بودیم که اون‌جور بود. اینجا که اومدیم، فکر میکنیم اونجا بهشت برین بوده و سماق بود و سمنو بود و نون بربری و سنگک بود و گردو بود و لواشک بود و هزارچیز دیگه. روز عید باید بریم گزارش تحویل استاد بدیم، مقاله بخونیم، نمونه بسازیم. کریسمس هوا سرده و همه‌چیز نکبت‌طوره و غمگینه حتی، اون که برا ما سال نویی و عیدی نمیشه، این عیدی هم که داریم این‌جور. 
المنه لله تنبلی وبیحالی و بی دل و دماغی باعث شد رساله لعنت به عید رو ننویسم. امروز عوضش قبل از اینکه همخونه‌ای بیاد (و زمانی که خانه در اختیار خودم بود) آهنگ عید‌طور، تنبان‌طور، موقرطور گذاشتم و توی خونه تا دلم خواست سروصدا کردم که تا ماه اوت دیگه نمی‌شه از این کارا کرد. 
آیا اکنون دل و دماغ دارم؟ نه‌خیر. ذوق مرگ هستم؟ نه. خوشحال هستم؟ نه. ناراحت هستم؟ نه. 
من در حال حاظر هیچی نیستم و فکر میکنم هیچ سال عید در هیچ حالی نبودم. 
پس علی‌القاعده امسال هم مثل سالهای دیگه هستم. 

نوروزتون مبارک



Tuesday, March 15, 2011

دو ماه و نیم از آخرین پستم میگذره. یه دو سه دفعه ای دلم خواسته بیام یه چیزی بنویسم، هی به خاطر حال نداری، مسائل مربوط به عره و عوره و شمسی کوره (خیلی اصطلاح بامزه‌ایه این)، حرف مردم و هزارتا چیز دیگه هی نیومدم بنویسم. 
اما چون حافظه نازی دارم یادمه ماجراها چی بود. 
احتمال میدم که تا چند وقت آینده یکی دو کلمه حرفکی بزنم.

عاپم و عاپم
ولی عاشقونه