Thursday, June 28, 2012

فونت مرتب، قند مکرر

همینجوری که خوش‌خوشک نشسته‌م یه گوشه یه عالمه چیزمیر میاد توی فکرم که بیام و اینجا بنویسم. فکر می‌کنم‌ها... جمله‌هایی که می‌سازم لحن نوشتاری داره، به دیکته کلمه‌ها فکر میکنم حتی. بعد وقت نوشتن که میشه زارت. خشک میشم. میام یه چیزی بنویسم میگم برو بابا اینکه که ارزش نوشتن نداره، اون یکی که چرنده، اون سومی هم وقت خودم رو میگیره واسه نوشتن هم وقت اون بدبختی که بخواد بخونه. خلاصه اینطوری میشه که هی نمی‌نویسم. حالا ماجرا همین وبلاگ هم نیستا. باید یه مشت چیزمیز هم واسه ملت خارجستانی زبان بنویسم. نوبت به اونها هم که میرسه لال میشم یهو. تو کله‌م جمله‌هام روی کول یه  تک‌شاخه که داره رو رنگین‌کمون یورتمه میره (در این حد رویایی، در این حد باکلاس) موقع نوشتن که میشه قژژژژ. گیر میکنم.
حالا اینا رو بذار کنار، آیا شماها هم مثل من معضل فونت دارین؟ باور میکنین هر ایمیلی که به هرکی میزنم 4-5 بار فونت و رنگ رو بالا پایین می‌کنم؟ (طبعا رنگ متن صورتی و بنفش نیست) درجه‌های مختلف خاکستری نزد اینجانب تفاوت بسیار دارن. آیا سایز رو یک درجه کم کنم و بعد bold کنم یا همینجوری نگهش دارم؟
verdana بهتره یا trebuchet MS  یا اصلا هیچ‌کدوم با helvetica بنویسم. بعد همه اینا رو شصت‌بار گاه می‌کنم و یهو به این نتیجه میرسم که نکنه Times New Roman و Georgia بهتر باشند. بعد عددها رو تو georgia میبینم و یاد 360 مرحوم میفتم و بی‌خیال میشم) از اونور times آدم رو یاد اون استادهایی میندازه که همچنان سرکلاس طلق می‌ندازن روی پروژکتور (اسم دستگاهه چی بود؟ پروژکتور؟) وقتی یه ایمیل فسقلی رو انقدر بالا پایین می‌کنم شما ببین من از خودم توقع دارم یه پست وبلاگ رو چندبار ویرایش کنم (الان نیا بگو که تو که همیشه چندتا غلط تایپی داری توی پستهات. اون رو من کاریش نمی‌تونم بکنم. از دستم درمیره هی).
خیلی موقع‌ها هوس می‌کنم ظاهر وبلاگ رو یک مقدار مدرن‌ترش کنم. اما بیایید دست‌جمعی آدمهای صادقی باشیم. کسی به خود وبلاگ سری نمی‌زنه (من خودم به وبلاگ ملت سر نمی‌زنم) و طبعا من کارهای مهم دیگری در زندگیم دارم تا اینکه چک کنم ببینم اون کادر حاوی موش قرمز بهتره چند اینچی باشه. بعد تازه یه موقع‌هایی شور انقلابی برم می‌داره و می‌گم خب عوضش کنیم. حالت‌های دیگه رو که امتحان می‌کنم و تهش یه‌جوری به این نتیجه می‌رسم که خب نه خیلی انتخابهای بهتر هم وجود نداره. بعله طراحی موزاییکی خیلی هم باحال ماحال و آلامده و الان همه این وبلاگ خارجی‌ها اینجوری می‌کنن. اونهایی که کار درست‌تر هستند هم که vector graphics میبندند به ماجرا. من وسعم در حد همون برنامه paint ویندوز خودمونه نه بیشتر. براهمین بیشتر از این حرفا چیزی از این وبلاگ درنمیاد.
باید یه survey درست کنم واسه یه چیزی تو مایه‌های 100 تا دانشجو. فکر کنم ته تهش 10 تاشون جواب بدند اصلا. بعد من انقدر در کله خودم جدی میگیرم ماجرا رو که الان 35 دقیقه‌س درحال نگاه کردنم ببینم کدوم سایتا سرویس dynamic survey میدن اون هم به‌طور رایگان. میدونم google docs امکان survey ساختن رو میده. اما دینامیک نیست... حالا انقدر فکر می‌کنم و زور می‌زنم، هیشکی هم پر نمی‌کنه اون رو.
این چیزا علائم زیبای وسواسه نه؟ وسواس ما رو خواهد کشت یه روزی. 

Sunday, June 17, 2012

تا الان 4 تا پاراگراف مختلف نوشته‌م و پاک کرده‌م. من قبلا چطوری میومدم حرف میزدم؟ پست‌های قدیمیم رو نگاه می‌کنم با خودم می‌گم باریکلا کودک جان. چه حرفا. چه فکرا. از وقتی پام رو از مملکت گذاشته‌ام بیرون بجز غر آی هوا خوبه؛ هوا بده؛ درس زیاده؛ صابخونه‌م حماله و اینا حرف دیگه نزده‌م. خرفت شده‌م لابد. من تو تهران چطور زندگی میکردم؟ منطورم اینه که زندگیم چه‌طوری بوده؟ خوشحال نبوده‌ام. این رو به طور واضح می‌دونم و یادمه. اما آیا الان خوشحالم؟ نه والا. شده‌م مثل یک چهارپا تو یه چاله. هرچقدرم سعی می‌کنم یورتمه برم به سمت بالا؛ سم‌هام دارن درواقع گودال رو عمیق‌تر میکنن. بین 3 سال گذشته؛ یعنی از وقتی که از ایران اومده‌ام بیرون، الان در پایدارترین حالت ممکنه قرار دارم. یهو امتحانی ندارم که روی سرم خراب شه، مشق هم ندارم. این مشق و امتحان نداشتن یک بهبود اساسی تو زندگی آدم ایجاد می‌کنه. هاه. الان یادم اومد که از دو هفته پیش که امتحانای هم‌خونه‌ای من شروع شده من یادم بوده که بیام تو وبلاگم یه پستی بنویسم و خدا رو شکر کنم از اینکه دیگه مشق و امتحان ندارم. خوبه یادم اومد. خوشحال شدم الان. حقیقتش اینه که من خیلی یاد این وبلاگ مرحوم و بیچاره می‌کنم روزها. قبلا برویی داشت. بیایی داشت. الان همینجوری افتاده اینجا. بارها دلم خواسته آدرسش رو عوض کنم. فقط به‌خاطر وجود دقیقا 3 نفر آدم که اونها نباید آدرسا ینجا رو پیدا میکردند و من هم بهشون نداده بودم و حالا پیدا شده دیگه. نمی‌دونم اصلا میخونن یا نه. من ترجیح میدم نخونن. اما آدرس عوض کردن واسه اینکه فلانی نخونه ولله یکی از مسخره‌ترین کارهای رو زمینه. من از ریخت اون موش قرمز اون بالا شرم می‌کنم که همچین فکرایی به کله‌م میزنه...خلاصه اینجا با همن اسم و وضع خواهد چرخید. هوم. یه چیز دیگه. امروز این پست مسیر یک ذره رو دیدم. یادم افتاد که پالپ یه اصطلاحی داشت. میگفت فلان‌چیز فضای قبل انقلاب داره. این اصطلاح رو در مورد چیزایی که متروکه شده بودند بکار می‌برد. مثال: "شهربازی یه فضای قبل انقلاب داره". متوجه میشین ماجرا رو؟ اون سطل آشغال گنده‌های شهربازی رو یادتون بیاد؛ که فایبرگلاسی بود و رده‌رده فیبرها رو هم اگه دست میکشیدی احساس میکردی. اصلا زنگشون؛ مدلشون. پشمکا. این که دکه گنده وجود داشته باشه واسه پاپ‌کورن. از وقتی که اون پالپ اون جمله رو در مورد شهربازی کفت؛ من هروقت یاد شهربازی میفتم یه جوری مورمورم میشه. انگار مثلا همه اون چزا زنده‌بوده‌اند و مرده‌اند الان و اصلا یه حالت زامبی-هیولایی دارن. آزارنده‌ترین تصویر هم یکی مال اون سنجاب گنده‌ایه که قطار از بغلش رد میشد؛ یکی هم اون عروسک کابوی که دست‌وپاش رو تکون میداد و میگفت اگه جرات داری تیر بزن به من. سنجابه خودش ترسناک نیست. اما من از اون تیکه سنجابه بدم میومد. چون از سنجابه که رد میشدی قطاره یهو از وسط شهربازی دور میشد، می‌رسید نزدیک میله‌های حصار و اونورش هم اتوبان. همون موقع هم قلب من فشرده می‌شد. از اینکه اونور سنجاب همه‌چیز شلوغ و رنگیه و یهو اینجا انگار یهو خاک مرده پاشیده‌ند. حالا اینا رو ول کن. من فکر می‌کنم که وبلاگ من؛‌وبلاگ خیلی دیگه، اوقاتی که اون موقع بوده؛ فضای قبل انقلاب داشته. بشدت متروکه شده و کاریش نمی‌شه کرد. نمی‌دونم عوض میشه یا نه. احتمالا کلا می‌کوبنش و بزرگراهش می‌کنن. همچین بد هم نیست. حداقل اون سنحابه که پشتش دنیا تموم می‌شد دیگه وجود نداره.