از شدت خستگی در حالت هایپراکتیو قرار دارم. نه قهوه خوردهام نه چیزی. در واقع امروز من حتی نرسیدم ناهار بخورم و ساعت 4 بعدازظهر یه نون خریدم و خوردمش همینجوری خالی خالی. شب هم اگر از ترس سردرد نبود احتمالا یادم نمیافتاد چیزی بخورم. عموما شبها ساعت 8 اینطورا شام (یا حالا یه چیزی) میخورم و چون تا نصف شب در حال بیل زدن هستم، یا یهو بشدت گشنهم میشه یا صبح که از خواب پامیشم همینجوری سرم و چشمم درد میکنه چون مدت زیادی تو خواب گشنهم بوده. دیشب بعد از یک نوبت خواب بسیار مزخرف، خواب دیدم که توی خواب سرم درد میکنه و دارم دنبال استامینوفن میگردم. خواب مزخرفی که دیدم چی بود؟ خواب دیدم که به یه دلیلی، رفتهم خونه مادربزرگ مرحومم اهل فامیل هم اونجا بودند. با توجه به میزان پراکندگی فعلیمون تقریبا غیرممکنه که یک دفعه دیگه همه یکجا جمع بشیم. خلاصه، اونجا بودیم و یهو دیدیم از سقف داره دود میاد پایین و در خواب به این نتیجه رسیدیم که آتیشسوزی شده. توی خواب من سقف از چوب بود و نمیسوخت. مثل اینکه اسید ریخته باشن روش، بخار میکرد و پکی میترکید و میریخت پایین. من توی خواب داشتم تند تند دور خونه میدویدم وسایل رو از برق میکشیدم بیرون. جالب بود که درست یادم بود به کدوم پریزهای خونه مادربزرگ نازنین و مرحومم سهراهی وصله و به کدوما وصل نیست. احتمالا این ماجرای ترکیدن چوب بصورت اسیدوار ناشی از اینه که مسئول هود پیرانا هستم و همین دوشنبهای یک نادونی یک اسفنج کشیده بود (و گذاشته بود اسفتجه بمونه همونجا) و وقتی من رسیدم با یک مکعب مستطیل قهوهای سوخته و سوراخ سوراخ که نصفش رسما حل شده و بقایای سوختهش مونده رو سطح مواجه شدم. جزو موارد نادری بود که با صدای بلند تو آزمایشگاه یه فحشی چیزی دادم.
این دو سه هفته عملا با خرحمالی گذشته. حداقل تو این دو هفته اخیر روزی نبوده که من کمتر از 8 ساعت کار کرده باشم. یعنی عین آمار 9 ساعت، 10 ساعت سرکار بودم و دیروز در اثر خستگی مفرط و ترکیدگی کمابیش یهو پرسیدم از خودم واقعا من چرا دارم این همه کار میکنم؟ که چی خب؟ و خوشبختانه جواب داشتم برا خودم. میدونی، بعضی موقعها آدما سعی میکنن هی بیشتر تلاش کنن واسه اینکه در مرحله اول احساس لوزر بودن نکنن و در مرحله دوم احساس وینر بودن کنن (کلمه موفق رو نمیخوام به عنوان جایگزین winner به کار ببرم. همه میدونیم که winner و loser هرکدوم یک پکیج از عزت و ذلتن و یکدونه کلمهی موفق و ناموفق شدت ماجرا رو نمیرسونه). شما ببین مثلا این آقا بهرامتون که تو باشگاه بدنسازی هی وزنه و هارتل (چی هست اصلا؟) میزنه، خوش که بهش نمیگذره. دخلش هم میاد. شب هم فحش میده به خودش بابت اون همه جون کندن و درد عضلات، اما این کار رو میکنه واسه اینکه خوشحال میشه ببینه از گلدونی که هست، گلدونتر شده. دختره میدونه با فلان کفش مهمونی رفتن یعنی فردا پاهات کلا از مچ به بعد مرخصن، اما میره مهمونی واسه اینکه وقتی اون کفشا رو میپوشه چیزی درونش میگه "winning" (در همین لحظه اگر کسی این کلمه winning رو دید و یاد Charlie Sheen افتاد، خیلی باحاله و من حضور ذهنش رو تبریک میگم. خیلی باحالی. جدی). من میدونم که لازم نیست من مثل قاطر کار کنم، اما هی فکر میکنم که اگر بیشتر کار کنم بهتره (خوشحالتر میشم مثلا) اما الان ماجرا داره کمکم اینطوری میشه که من دیگه خوشحالتر نمیشم. کمکم باورم شده که اصلا باید انقدر کار کرد و اگه یه روز بخوام ساعت 5 برگردم خونه به خودم میگم خجالت بکش. نیم ساعت دیر اومدی. پس باید تا هفت کار کنی. شخم بزن حیوان دوپا. خوشبختانه فکر کنم دیروز به آستانه خستگیم رسیدم و قبل از اینکه از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیم شم یکمقدار دست نگه داشتم. حالا الان هی به خودم میگم باید بری استراحت کنی. نمیتونم ولی. خوابم نمیبره. الان اینو دارم مینویسم پام رو هم با سرعت بسیار بالا دارم تکون میدم. خب الان که این جمله رو نوشتم دیگه تکونش نمیدم. اما احساس خوبی ندارم، پس مجددا تکون میدم (چهار تکون در یک ثانیه- با ساعت کامپیوتر چک کردم الان). بماند که نامبرده همین الان که داره این رو مینویسه رفته منوال (دفترچه راهنما؟) نرمافزار Igropro رو دانلود کرده، که یاد بگیره این لامصب رو. چرا باید این رو یاد بگیره؟ چون تو اون آزمایشگاه همه از این استفاده میکنن. پس تو هم از این استفاده میکنی. مسالهای نیستا. اما خداوکیلی هردفعه اسم نرمافزار رو میگن من یاد آقای ایگور تو قلعه هزار اردک میفتم. خوشبختانه این ماجرا رو خندهدارتر میکنه. ارباب داک. هه
عرض میکردم، من فکر میکنم چون کار دیگه، تفریح و سرگرمی دیگهای دم دستم نیست که بخوام براش تلاش کنم تا توش winner باشم، براهمین سعی میکنم که تو همین کاره winner باشم، در حالیکه بیاید همهمون با هم بپذیریم که وقتی پروژه دکترا داری، معنیش اینه که احتمالا حالا حالاها چیزی گیرت نمیاد.
هیچی دیگه، همین. باید برم یه چیز دیگه پیدا کنم، تفریحطور، که سعی کنم توی اون خوب باشم که خودم رو مجبور کنم که وقت بذارم براش و در نتیجه کمتر سر کارم باشم.
چمیدونم ورزشی چیزی. تکون بخوریم یه ذره. گردنم دو روزه یه جاییش گیر کرده. سرم رو بالا به سمت راست کج میکنم کامل کج نمیشه. غیر ورزشه، میتونم بشینم از این لکچر آنلاینا گوش بدم (که مجددا در مجموعه خرزدن قرار میگیره، براهمین مردود میشه) یا تنبلی رو بذارم کنار و شروع کنم به ادیت کردن داوطلبانه اسلایدهای ملت (قبلش باید لطف کنم به خودم و آگهی بسازم براش. از هوا که اسلاید نمیاد ارباب داک). ها راستی آخرش هم واسه اون رای گیریه واسه خودم آگهی درست نکردم و رای هم اوردم. در حال حاضر من نماینده دانشجوها هستم و باید یه ایمیل بزنم بهشون بگم بیاین بگین از چی شاکی هستین و چی باید بهتر بشه. باید یه نظرسنجی انلاین درست کنم بفرستم براشون و احتمالا التماسشون کنم که پرش کنن که من بدونم با مسئولین مربوطه حرف میزنم چی بگم و در نهایت به خودم گفتهم باید واسه هر دانشگاه یه مجموعه چگونه زنده بمانیم (survival guide؟) درست کنم و واسه این لازمه که ایمیل بزنم به دانشجوهای هرکدوم از اون دانشگاها و کَنِه رو الگوی خودم قرار بدم و انقدر سیخ بزنم تا یکم اطلاعات نشت کنه و من بتونم یه چیزی درست کنم. همه این کارا رو واسه این میخوام بکنم که خودم بسیار آسفالت شدم در اثر ندونستن اینجور چیزا و بیا یه باقیات صالحاتی از خودمون گذاشته باشیم. پسفردا یه خدا بیامرزی میگن واسهمون خوبه. (پام یادتونه تکون میدادم؟ هیچی هنوز دارم تکون میدم. الان دوباره متوجهش شدم)
خب. فعلا جملهای برای تموم کردن این پسته به ذهنم نمیاد. شبت بخیر ارباب داک.
پ.ن. دلم میخواست تیتر این پست رو بذارم "خرمالی که به اینجایش رسیده" اما فکر کردم خیلی تیتر محترم و خوبی نیست. براهمین اگه تا این پایین خوندین خب این تیتر مبارکتون باشه. اونایی هم که نخوندن هم بهتر. آبروی ما حفظ میشه.
این دو سه هفته عملا با خرحمالی گذشته. حداقل تو این دو هفته اخیر روزی نبوده که من کمتر از 8 ساعت کار کرده باشم. یعنی عین آمار 9 ساعت، 10 ساعت سرکار بودم و دیروز در اثر خستگی مفرط و ترکیدگی کمابیش یهو پرسیدم از خودم واقعا من چرا دارم این همه کار میکنم؟ که چی خب؟ و خوشبختانه جواب داشتم برا خودم. میدونی، بعضی موقعها آدما سعی میکنن هی بیشتر تلاش کنن واسه اینکه در مرحله اول احساس لوزر بودن نکنن و در مرحله دوم احساس وینر بودن کنن (کلمه موفق رو نمیخوام به عنوان جایگزین winner به کار ببرم. همه میدونیم که winner و loser هرکدوم یک پکیج از عزت و ذلتن و یکدونه کلمهی موفق و ناموفق شدت ماجرا رو نمیرسونه). شما ببین مثلا این آقا بهرامتون که تو باشگاه بدنسازی هی وزنه و هارتل (چی هست اصلا؟) میزنه، خوش که بهش نمیگذره. دخلش هم میاد. شب هم فحش میده به خودش بابت اون همه جون کندن و درد عضلات، اما این کار رو میکنه واسه اینکه خوشحال میشه ببینه از گلدونی که هست، گلدونتر شده. دختره میدونه با فلان کفش مهمونی رفتن یعنی فردا پاهات کلا از مچ به بعد مرخصن، اما میره مهمونی واسه اینکه وقتی اون کفشا رو میپوشه چیزی درونش میگه "winning" (در همین لحظه اگر کسی این کلمه winning رو دید و یاد Charlie Sheen افتاد، خیلی باحاله و من حضور ذهنش رو تبریک میگم. خیلی باحالی. جدی). من میدونم که لازم نیست من مثل قاطر کار کنم، اما هی فکر میکنم که اگر بیشتر کار کنم بهتره (خوشحالتر میشم مثلا) اما الان ماجرا داره کمکم اینطوری میشه که من دیگه خوشحالتر نمیشم. کمکم باورم شده که اصلا باید انقدر کار کرد و اگه یه روز بخوام ساعت 5 برگردم خونه به خودم میگم خجالت بکش. نیم ساعت دیر اومدی. پس باید تا هفت کار کنی. شخم بزن حیوان دوپا. خوشبختانه فکر کنم دیروز به آستانه خستگیم رسیدم و قبل از اینکه از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیم شم یکمقدار دست نگه داشتم. حالا الان هی به خودم میگم باید بری استراحت کنی. نمیتونم ولی. خوابم نمیبره. الان اینو دارم مینویسم پام رو هم با سرعت بسیار بالا دارم تکون میدم. خب الان که این جمله رو نوشتم دیگه تکونش نمیدم. اما احساس خوبی ندارم، پس مجددا تکون میدم (چهار تکون در یک ثانیه- با ساعت کامپیوتر چک کردم الان). بماند که نامبرده همین الان که داره این رو مینویسه رفته منوال (دفترچه راهنما؟) نرمافزار Igropro رو دانلود کرده، که یاد بگیره این لامصب رو. چرا باید این رو یاد بگیره؟ چون تو اون آزمایشگاه همه از این استفاده میکنن. پس تو هم از این استفاده میکنی. مسالهای نیستا. اما خداوکیلی هردفعه اسم نرمافزار رو میگن من یاد آقای ایگور تو قلعه هزار اردک میفتم. خوشبختانه این ماجرا رو خندهدارتر میکنه. ارباب داک. هه
عرض میکردم، من فکر میکنم چون کار دیگه، تفریح و سرگرمی دیگهای دم دستم نیست که بخوام براش تلاش کنم تا توش winner باشم، براهمین سعی میکنم که تو همین کاره winner باشم، در حالیکه بیاید همهمون با هم بپذیریم که وقتی پروژه دکترا داری، معنیش اینه که احتمالا حالا حالاها چیزی گیرت نمیاد.
هیچی دیگه، همین. باید برم یه چیز دیگه پیدا کنم، تفریحطور، که سعی کنم توی اون خوب باشم که خودم رو مجبور کنم که وقت بذارم براش و در نتیجه کمتر سر کارم باشم.
چمیدونم ورزشی چیزی. تکون بخوریم یه ذره. گردنم دو روزه یه جاییش گیر کرده. سرم رو بالا به سمت راست کج میکنم کامل کج نمیشه. غیر ورزشه، میتونم بشینم از این لکچر آنلاینا گوش بدم (که مجددا در مجموعه خرزدن قرار میگیره، براهمین مردود میشه) یا تنبلی رو بذارم کنار و شروع کنم به ادیت کردن داوطلبانه اسلایدهای ملت (قبلش باید لطف کنم به خودم و آگهی بسازم براش. از هوا که اسلاید نمیاد ارباب داک). ها راستی آخرش هم واسه اون رای گیریه واسه خودم آگهی درست نکردم و رای هم اوردم. در حال حاضر من نماینده دانشجوها هستم و باید یه ایمیل بزنم بهشون بگم بیاین بگین از چی شاکی هستین و چی باید بهتر بشه. باید یه نظرسنجی انلاین درست کنم بفرستم براشون و احتمالا التماسشون کنم که پرش کنن که من بدونم با مسئولین مربوطه حرف میزنم چی بگم و در نهایت به خودم گفتهم باید واسه هر دانشگاه یه مجموعه چگونه زنده بمانیم (survival guide؟) درست کنم و واسه این لازمه که ایمیل بزنم به دانشجوهای هرکدوم از اون دانشگاها و کَنِه رو الگوی خودم قرار بدم و انقدر سیخ بزنم تا یکم اطلاعات نشت کنه و من بتونم یه چیزی درست کنم. همه این کارا رو واسه این میخوام بکنم که خودم بسیار آسفالت شدم در اثر ندونستن اینجور چیزا و بیا یه باقیات صالحاتی از خودمون گذاشته باشیم. پسفردا یه خدا بیامرزی میگن واسهمون خوبه. (پام یادتونه تکون میدادم؟ هیچی هنوز دارم تکون میدم. الان دوباره متوجهش شدم)
خب. فعلا جملهای برای تموم کردن این پسته به ذهنم نمیاد. شبت بخیر ارباب داک.
پ.ن. دلم میخواست تیتر این پست رو بذارم "خرمالی که به اینجایش رسیده" اما فکر کردم خیلی تیتر محترم و خوبی نیست. براهمین اگه تا این پایین خوندین خب این تیتر مبارکتون باشه. اونایی هم که نخوندن هم بهتر. آبروی ما حفظ میشه.
2 comments:
این حالت هایپر شدن از شدت خستگیت رو کاملا با گوشت و پوست درک میکنم.
باید برای خودت یه سرگرمی منظم جور کنی که مجبور بشی بخاطرش کمتر بمونی توی آزمایشگاه. ترجیحا سرگرمی غیر کامپیتری. چون تو کلا نمیتونی دست از ویکیپدیا و گوگل برداری...
کلاس رقص چی شد؟ بیخیالش شدی؟
خوشم میاد سرگرمیهات هم علمیه ها، نمایندگی دانشجوها! ولی واقعا کار خوبی کردی و مطمئنا برای خیلیها مفید خواهد بود.
من روزایی که حالم خوب نیست و از دست خودم و علاف و بیکار بودنم عصبانی هستم میرم جیم، در حد خودکشی خودم رو خسته میکنم بعد که میام خونه اقلا تا یه ساعت احساس "کار مفید کردن" بهم دست میده. ولی خوب تو که داری کار مفید میکنی، فقط باید یه کم کنترلش کنی
من هر هفته بهت سیخ میزنم که "کلاس رقص چی شــــــــــــد؟" که بمونی تو رودروایسی و بری
ژوکر، کلاس رقصه خیلی گرونه. واسه یک ساعت و نیم 15 یوروئه هر جلسه. خیلی زیاده و من میترسم که یارو اصلا چیز خوبی هم یاد نده. رفتم کارت ورزش پرسنل دانشگاه رو گرفتم. که باهاش برم یه باشگاهی که جاش نزدیک دانشگاهمونه. اما هنوز کارت نرسیده. تازه کارته رو بگیرم هم باید یه ولی واسه آبمونمان اون مجموعه ورزشی بدم. البته خب قیمتشون همینه دیگه. کار دیگه نمیشه کرد.
من واقعا دوست دارم کلاس رقصه رو برم. اما هزینه بالاست :)
فکر کنم باید دوباره سعی کنم از رو یوتیوب یاد بگیرم :))
Post a Comment