Thursday, May 7, 2009

يک‌نفر براي من توضيح بدهد که شماها چطور مي‌رويد خريد؟
چطور نون مي‌خريد، ميوه مي‌خريد و از همه مهمتر چطور براي خودتان يا ديگران چيزي مي‌خريد؟
تا چندوقت پيش مطمئن بودم در خريد هرچيزي کج‌وکوله باشم، لوازم‌التحرير رو خوب مي‌خرم. اما اخيرا احساس مي‌کنم براي لوازم‌التحرير هم چندتا چيز مشخص براي خودم معلوم کردم و فقط همونا رو مي‌خرم. (عبارتند از: مداد نوکي، حتما استدلر سه ضلعي، پاک‌کن حتما فابرکسل dust-free سفيد، خودکار حتما Reynolds، کاغذ کلاسور حتما رزاقي. چيز ديگه هم نمي‌خرم) يه چندتا پوشه هم براي خودم خريده‌م، که خب اونجوري که من مي‌خوام نبودن.
چه در حين خريد و چه بعد از خريد، (اين خريد که مي‌گم مثلا هر سه ماه يکبار اتفاق مي‌افته) چيزي که خريده‌م را دوست ندارم. اين‌جوري نيستم که مثلا اشتياق داشته باشم به چيزي و وقتي خريدمش چون بدستش آوردم ديگه خوشم نياد.
در واقع اينطوريه که کلا خوشم نمياد. همه‌ش فکر مي‌کنم که شايد مي‌شد چيز بهتري خريد. شايد بايد بيشتر مي‌گشتم. اصلا اين چيزي که خريدم رو لازم دارم؟ واقعا لازم دارم؟ واقعا لازم دارم؟ (نمي‌دونم کسي هست که معني اين "واقعا لازم دارم" رو اونجوري که من مي‌گم درک مي‌کنه يا نه) خيلي مواقع احساس کلاه‌سر‌رفتگي مي‌کنم. يه موقع‌هايي هم براي خريد يه چيزي، اينقدر مي‌رم مي‌گردم و پرس‌و‌جو مي‌کنم که خودم حوصله‌م سر‌ميره و خب نمي‌خرمش در نهايت.
کودک که بودم با تمام پول‌هايي که داشتم يک کيف براي خودم خريدم که هم اون‌موقع دوستش داشتم، هم الان -که ديگر ندارمش- دوستش دارم. چيز ديگري يادم نمي‌آيد که با اين‌همه عشق خريده باشم.
چند وقت پيش، ديدم مدتهاست که براي خودم چيزي نخريدم و برم براي خودم يک چيزي بخرم که دوست داشته باشم. (اين ماجرا بدجوري به دل من مونده. هرکار مي‌کنم نمي‌تونم باهاش کنار بيام)
رفتم فيلم بخرم براي خودم، بلکه فيلم ببينم و خوشحال شوم.
گفتم DVD استراليا رو داري، گفت بله و گذاشت جلوم. من نادون هم گفتم چه فيلماي ديگه‌اي داري و يهو هونصد تا فيلم گذاشت جلوي من. داشتم فيلما رو نگاه مي‌کردم و گوشيم زنگ زد. آدم مهمي بود و نمي‌شد و درست نبود و خودم نمي‌خواستم تلفن رو قطع کنم.
وسط حرف زدن با تلفن 2 تا فيلم ديگه از بين اونها گذاشتم کنار. فروشنده محترم هم هي با من حرف مي‌زد. يه چيزي فهميدم تو اين مايه‌ها که 2 تا فيلم ديگه هم ببر که من يه فيلم هم اشانتيون بدم بهت. و هي به‌ زور مي‌گفت فيلم اشانتيونه خوبه.
من با تلفن حرف مي‌زدم. اين يارو هي دو تا فيلم مي‌ذاشت رو سه تا فيلماي من. من اون دو تا رو مي‌ذاشتم کنار. اين دوباره مي‌ذاشت رو اونا. فيلم اشانتيونه رو هم کنارشون. تلفنم تموم شد و اومدم ببينم اينايي که به زور مي‌خواد بده بهم چي هستن...اسم يکي‌شون آشنا بود و قبلا تعريف شنيده بودم که فيلم بنجليه ولي خنده‌داره. با خودم فکر کردم که شايد بد نباشه فيلم خنده‌دار ببينم. خوشحال شم يکم. در نهايت هم از طرف پرسيدم زيرنويس انگليسي دارن اينا ديگه؟ فارسي نباشه‌ها (من تا الان دارم فکر مي‌کنم در حال خريدن dvd هستم و حتي برنگردوندم بسته فيلم‌ها رو و ببينم که جريان چيه)
درنهايت، آقاي فروشنده موفق شد و همه‌شون رو خريدم و فيلما رو ريختم تو کيفم و رفتم. بعدا که درشون آوردم ديدم که نه تنها dvd نيستن بلکه طرف cd فروخته بهم و پول dvd گرفته. يکي از سي‌دي‌ها هم که اصلا روش فيلم نبود. سي‌دي خام سوخته خريد‌ه بود‌م من. يکي ديگه رو هم چک کردم. زيرنويس فارسي نصب شده اون زير و چون dvd نيست، نمي‌شه برش داشت حتي.
آقاي محترم فيلم‌فروش خيابان کارگر شمالي، نبش ميدان انقلاب، يادت باشد کاري که حضرت‌عالي کردي، بيشتر از انداختن چندتا فيلم و چاپيدن يه آدمي بود که اون‌روز حال و حوصله نداشت. آقاي محترم، من اون‌روز اومده بودم مثلا خودم رو خوشحال کنم و فکر کنم که بلدم چيزي بخرم.

حالا لطفا به من ياد بدهيد که چطور مي‌رويد خريد. چطور از اين پروسه انتخاب کردن لذت مي‌بريد. چطور مطمئن مي‌شويد که "من واقعا اين چيز رو لازم دارم؟".
چطور بعد از خريد چيزي که خريده‌ايد را دوست داريد؟
از همه عجيب‌تر، چطور همين‌جوري مي‌رويد بيرون، بدون اينکه براي خريد چيز خاصي رفته باشيد و بعد دست پُر برمي‌گرديد خانه؟

No comments: