Saturday, March 28, 2009

ميل به خوب انجام دادن همه كارها آدم را توي دردسر مي‌اندازد. كار الف را دوست نداري. خودت اشتباه کرده‌اي پذيرفته‌اي، يا زورکي بايد مي‌پذيرفتي، حالا هرچي. بعد مي‌گويي حالا که وجود دارد، بيا خوب انجامش بدهيم. يا اصلا نمي‌خواهي خوب انجامش بدهي، اما يک خانم/ آقايي درون شما هست، به شدت سخت‌گير، به شدت منضبط و به شدت زور زياد. هيچ‌وقت هم نشده از دست ايشان در برويد. هميشه مجبورت مي‌کند به بهترين نحو کار را انجام بدهي. صداي تحسين ديگران بيايد، نيشش باز مي‌شود که "ديدي گفتم بهتره آدم کارا رو خوب انجام بده؟" صداي تحسين نيايد هم هزارجور فلسفه و کارما ارائه مي‌دهد که "بالاخره آدميزاد بايد همه‌ي تلاشش را بکند و درست است که مي‌دانستي نبايد زحمت بکشي و بايد ولش ميکردي؛ اما تو انسان باوجداني بودي و به خوبي کارت را انجام دادي" و بعد که از ايشان بپرسي :"لطفا توضيح بده باوجدان بودن کجاي اين ماجراست؟ که من خون خودم رو کردم تو شيشه فقط جهت رضايت شما خانم/ آقاي منضبط" يک چيزهايي مي‌گويد تو مايه‌هاي احساس مسئوليت و وظيفه‌شناسي و آبرو و اين‌ها که خب همانطور که عرض کردم، ايشان زورشان زياد است و برنده‌ي مکالمات ذهني هستند عموما.
اين يه ور ماجراس...يک "ور" ديگه هم هست، که به گمانم گير از خود من باشد...کار "ب" را دوست دارم. با ناظم محترم همکاري مي‌کنم. اما نمي‌دانم چه اتفاي مي‌افتد که بعد از مدتي هي دوست ندارم و هي دوست ندارم.
به ديگران نق هم بزني که کارهاي "الف" و "ب" را دوست ندارم، لبخند مي‌زنند که پس چرا به بهترين نحو انجامش مي‌دي و حتي نتيجه‌ش از آنهايي که عاشق اين کارها هستند بهتر مي‌شود؟ لابد يک علاقه‌اي هست ديگر...
من چمي‌دانم علاقه هست يا نه...من زورم به آن ناظم نمي‌رسد. نتيجه انجام دادن کارها به بهترين نحو اين شده که دوست داشتني‌هايم را گم کرده‌ام. نق مي‌زنم که دوست ندارم درحالي که مطمئن نيستم که دوست دارم يا نه.
نق مي‌زنم به جان خودم و به حرف ناظم مربوطه گوش مي‌دهم. انجام مي‌دهم، به بهترين نحو...در نهايت هم رضايت ندارم از ماجرا

No comments: