Saturday, October 10, 2009

اینجا همه‌چیز را باید پیدا کنی. کشف کنی کلا. کاتالوگ‌ها قشنگ و رنگارنگ است، بماند که کلا غیرانگلیسی‌ست و همه‌چیز را باید ترجمه کنی، اما به مرور می‌فهمی که کاتالوگ صرفا کاتالوگ است و قرار نیست اطلاعات به‌دردبخور بهت بدهد.
تا همین پریروز نمی‌دانستیم بالاخره ما بیمه هستیم یا نه. اصلا بیمه‌مان چطوری‌ست. کارت دارد یا ندارد. مریض شدیم کجا باید برویم.
مسئول آموزشیمون نمی‌دونست. دفتر امور دانشجویان بین‌الملل نمی‌دونست و پرستار و دکتر درمانگاهی که مخصوص انجام آزمایش‌های پزشکی دانشجوهای بین‌المللی برای گرفتن کارت اقامت هست هم نمی‌دونستند.
دکتره برگشته می‌گه شما حتما باید الان کارت بیمه داشته باشین، وقتی می‌پرسیم که پروسه گرفتن کارت بیمه برای افراد معمولی چقدر طول می کشه، بعد از 10 دقیقه صحبت درمیاد که حدودا 6 ماه طول می‌کشه تا همچین کارتی بدستت برسه.
تصادفا یکی از هم‌کلاسی‌ها یک ساختمونی رو دیده بود که لوگوش شبیه لوگوی یکی از هزارتا کاغذی بود که بهمون داده بودند و رفته بود از آنها سوال کرده بود و بالاخره کشف کردیم که باید بریم فرم پر کنیم و کپی مدارک فلان و بهمان بدهیم و بعد یک دکتری می‌شود پزشک ما و همیشه اول به او مراجعه می‌کنیم. یکی از همکلاسی‌ها که پارسال هم اینجا بوده 2 روز تب داشته و روز دوم رفته پیش دکتر خودش تو درمانگاه دانشگاه. پرستار چک کرده که آنفولانزا نوعA نداشته باشه و بعد گفته که خب دکترت وقتش پره فلان موقع (=3 روز بعد) بیا. به خرج خودش رفته یک دکتر دیگه و ادالت کلد دریافت کرده.
همسایه جدید دیگرم هم آمده. یک دختر لهستانی‌ست. در حال تمیز کردن بالکن دیدمش. گفت که اون هم فرانسه بلد نیست و قراره سه سالی اینجا واسه دکترا بمونه و از فردا میره کلاس زبان.
زندگی‌ام مزخرف ماشینی شده و یک حجمی از خستگی از یک روز به روز بعد منتقل می‌شه. هرروز 6:30 صبح بیدار می‌شوم. 8صبح سر کلاسم تا 4 یا 6 یا 8 شب. و بین کلاسها هم فقط یک ساعت برای ناهار خالی است. بعد کلاسها می‌آم خونه و به ترتیب می‌شورم، می‌پزم، آن چیزی که پخته‌م (یا قبلا پخته شده) را می‌خورم، می‌شورم، درس می‌خوانم، می‌خوابم تا فردا صبح ساعت 6:30.
برای ورزش کردن جایی را پیدا نکرده‌ام. یا باید در دانشگاه واحد ورزش برمیداشتم (که عبارت است از 30 یورو برای هفته‌ای یک بار به مدت یک ترم) که به‌خاطر برنامه درسیم امکان برداشتنش نبود. یا برم gymهایی که توی شهر هست، که اونها رو هم باید کارت آبمونمان بگیری و برای 3 ماه (دو یا سه روز در هفته در ساعت مشخص) و میشه 150-170 یورو. غیر از اینها تنها کار دیگه‌ای که می‌شه کرد اینه که برم کنار رودخونه بدوم. که با توجه به هوای فعلی و نسیم یخچالی که از کنار رودخونه می‌وزه و وضعیت سینوس‌هام بهتره به خودم رحم کنم و ساعت 5-6 بعدازظهر طرف رودخونه نرم.

همزمان با من 6نفر دیگر از دوستانم هم به 6 گوشه دنیا رفته‌اند. کلا خوشحالند و ایمیل می‌زنند و خبر می‌دهند و خبر می‌گیرند و زندگیشان هیجان و خوشحالی هر روزه است. 4تایشان بصورت زوج مرتب‌های دوتایی رفته اند و یکی‌شان جایی‌ست که دوست و آشنا و همکلاسی سابقش انجا هستند. نمی‌دونم علت ماجرا کجاس که همه از تغییر ایجاد شده خوشحالند و هرروز را یک فرصت و اتفاق جالب می‌بینند و من هر روز را خستگی شدید. احتمال اینکه من موجود سفت و چقری باشم زیاد است و هر روز در موردش مطمئن‌تر می‌شوم تلاش می‌کنم کاری کنم که از اوضاع راضی‌تر شوم و البته نتیجه‌ای ندارد و چقرتر می‌شوم.

تا چندوقت پیش فکر می‌کردم احتمالا مشکلم بخاطر نداشتن هم‌صحبت یا هم‌زبان یا یک همچین چیزهایی‌ست. اما الان بعید می‌دانم همچین چیزی باشد. تو اتوبوس وایساده بودم و صدای فارسی حرف زدن دو پسر را شنیدم و سلام‌علیک کردم. دو کلمه حرف در مورد رشته و درس‌ و اداره‌ی اقامت و قانون جدیدی که هیچکس نمی‌داند بالاخره ماجرا چیست و همین. بشدت بدم می‌آمد از ادامه دادن صحبت و حرفی هم برای گفتن نداشتم. سریع خداحافظی کردم و برای ناهار رفتم پیش بقیه انگلیسی زبان‌ها. انگار که بخواهم از چیزی خلاص شوم و فرار کنم.

خیلی دوست دارم بدانم واقعا کجای ماجرا من را انقدر گرفته و خسته و کلافه می‌کند. البته شاید کل ماجرا همین است و بقیه یاد گرفته‌اند در زندگیشان خوشحال باشند و من این یک قلم را هنوز یاد نگرفته‌ام.





No comments: