Monday, March 19, 2012

بله. سالْ نوی شما هم مبارک باشه. لاله منصفانه پارسال نوشته بود که اینجا بهار بصورت ناگهانی میاد. راست میگه. تا یه هفته پیش داشت برف میومد و ما کلا داشتیم یخ میزدیم. الان بطور ناگهان میبینی سر شاخه‌ها جوونه زده و یه گل‌های کوچیک کوچیکی هم دراومده‌ند. قشنگه. من بهار دوست دارم. گل و آفتاب و این چیزا. تو هفته پیش دو روز آفتاب داشته‌ایم. در ماشین رو باز کردم. بوی پلاستیک آفتاب خورده میداد. جیگرم حال اومد واقعا. بعد یادم افتاد که واقعا تو تهران همیشه آفتاب بودا. این خانوم هواشناسی همیشه میگفت " صاف تا قسمتی ابری". اینجا همیشه تمام ابریه. اگر آفتاب باشه تو رادیو هی میگن اصلا وقتایی که آفتابه یارو میگه ویژه برنامه روز آفتابی داریم. ملت با شلوارک و تاپ میان بیرون و روی زمین پهن میشن آفتاب بگیرن. دلم میخواست امسال عید رو خوشحالتر می‌بودم. اما بلد نیستم خوشحال‌تر باشم. هفته پیش اتاق رو تمیز کردم و جارو و گردگیری و این حرفا. اما الان این هفته دوباره باید جارو کشیدش. اصلا کلا باید هفته‌ای یکبار حتما جارو کشید وگرنه روی لایه‌ای از مو و کرک و پرز موکت راه خواهی رفت. دیروز جارو نکردم. تنبلیم اومد. حال نداشتم. دلم هم نمیخواست. پریروز هم پام رو بریدم طی حادثه‌ای و همچنان یکم‌یکم لنگ میزنم. درست میشه حالا. امسال خوب بود. کسی نمرد. من دوتا مدرکم رو گرفتم. الانم مشغول هستم. در مورد اینکه آیا پروژه باحال پیش میره یا نه حرفی نمیزنم چون حالم رو می‌گیره. الان یادم اومد که چرا، امسال یکی دو نفر از آشنایان فوت کرده‌اند. اما خب، اقوام دور بوده‌اند و من بیشتر حواسم به پدربزرگ مرحومم بوده حالا تموم شده رفته دیگه. حال ندارم ناراحت شم. در سال جدید حالت جدیدی رو تجربه می‌کنم که اسمش هست "حال ندارم ناراحت شم". یا ناراحت میشم. حال ندارم بیشتر ناراحت شم. الان واسه عید خب طبعا همچین حالم خوش نیست. کسی نیست دوروبر که خوشحالی کنی. بله. ایرانی‌هایی هستند این اطراف. اما سرجدتون. خودتون پامیشدین برین با کسایی که خیلی نمی‌شناسینشون و کلا همه با هم رودرواسی دارین و ترجیح میدین فاصله به حد خوبی حفظ بشه جشن سال نو بگیرین؟ من ترجیح نمیدم. ممکن بود تو تهران واسه عید دیدنی بری سر بزنی به آدمهایی که حالا همچین صنمی هم ندارین با هم. اما بعدش وقتی برمیگشتی خونه، خونه‌ی خودت بود حالت مال خودت بود. خب من الان فرقم اینه که برنمی‌گردم خونه خودم که حالم برا خودم باشه. نهایت فعالیت عیدطوری که انجام داده‌م این بوده که رفتم رو تقویم آزمایشگاهمون نوشتم فلان روز سال نوی ایرانیه. بغلش هم یه سبزه کشیدم. بیشتر هم خیلی دلم نمیخواد توضیح بدم. همخونه‌ایم گفت میخوای سه‌شنبه بری جایی جشن؟ گفتم نه. در کل فکر می‌کنم اگه خیلی خودم رو تو ماجرا قرار ندم راحتتر باهاش کنار میام. براهمین دارم بشدت سعی می‌کنم تو فیس‌بوک واسه خودم آی جو نوروز و اینا ایجاد نکنم. می‌دونم بشینم دوتا ممدنوری و ویگن گوش بدم بهار نفوذ میکنه بهم و باید بسیار اجتناب کرد ازش. همین دیشب با هزار مکافات خوابیدم. دو سال پیش تو گرنوبل دچار احساس آی بهار شدم یه شب تا صبح نخوابیدم. باید بسیار مراقب بود. بیاین در مورد یک سری واقعیت‌ها حرف بزنیم. من ایران نیستم. خیلی چیزها خوبه، چون که ایران نیستم. و یه چیزهایی هم خوب نیست. چون که ایران نیستم. این چیزها میتونست بهتر باشه. اما خب نیست دیگه. چیکار کنم. من زور خودم رو زده‌م. واقعیت ماجرا این چیزیه که دارم توش زندگی می‌کنم. اگر بنظرم خوب نیست میتونم چمدونم رو جمع کنم و برگردم. خب نمیخوام برگردم. پس سعی می‌کنیم که راضی باشیم از هرچیزی که هست. مامان اینا لحظه سال نو رو تهران نیستند. امکان تماس گرفتن هم نیست. بهتره اینجوری. برای هر دو سمت معادله. من راضی‌ترم. بخشی در قلب من هست که هی میگه کاش حال و حوصله و وقت داشتم و سبزه سبز میکردم و سفره میچیدم و اینا لاکن بخش بزرگتری در مغز من هست که میگه: get your facts straight و وقتی که مغز حرف میزنه شما به حرفش گوش میدی. مثلا مغز از مامان تد موزبی یاد گرفته که هر تصمیمی از ساعت 2 شب به بعد میگیری اشتباهه و نباید بهش عمل کنی. شما ساعت 4 صبح به حرف مغز گوش میدی و فردا صبح با خودت فکر میکنی خدا عمرت بده مامان تد موزبی. مغز خوبه. مغز تصمیم درست میگیره. وقتی مغز میگه باید یاد بگیری که با همینی که هست خوشحال باشی چون حداقل چهارسال در این شرایط هستی و نمیشه چهارسال آینده رو اینجوری که الان هستی ادامه بدی، باید به حرفش گوش کنی. هرجوری که میشه. معتقد شده‌م که باید عمر رو گذروند. برنامه‌م واس سال آینده اینه که همینجوری بگذرونم بره. صبح آفتاب دربیاد و شب بره پایین. چیزی قرار نیست عوض شه. پس بهتره رویاهایی که باعث پرواز پروانه در شکم میشه رو گذاشت واسه یه موقعی که فکر کردن بهشون اساسا محلی از اعراب داشته باشه.
این پسته قرار بود پست خوشحالی باشه. اما نمیدونم چرا انگار یه‌جوری رقت باره. الانم یه حالت بغض‌طوری هستم. برم خودم رو جمع کنم. یه چای اماده بخورم بشینم مقاله بخونم. 

1 comment:

چند وقت یه بار said...

این چیزهایی که می‌گویی را هیچ وقت تجربه نکرده‌ام. اما گاهی صبح زود که می‌خواستم بروم مسافرت و مادرم خواب بوده یا بیدار می‌شده و مثلاً یک بطری یخ‌زده از توی فریزر می‌داده بهم یک جرقه‌هایی می‌ده توی مغزم که این ها را که خواندم یادشان افتادم.
ضمنا سر زدن به رد