Wednesday, August 6, 2014

تق و لق

ساعت چنده؟ 12 و هفت دقیقه. من کی اومدم سر کار؟ چهل دقیقه پیش. کی از خواب بیدار شدم؟ 9. چرا دوباره خوابیدم؟ چون قرص تیروئیدم رو خوردم و باید نیم‌ساعت ناشتا بمونم و من از هر فرصتی برای دراز شدن و چرت استفاده میکنم. امروز صبح که پاشدم قرصه رو بخورم یه نگاه به خودم تو آینه انداختم و واقعا خوفم گرفت. جوشهای ترسناکی زده‌م و طبعا یکی دوتاشم دست‌کاری کرده‌م و قیافه‌م از اون چیزی که هست هم ترسناک‌تر شده. آخر هفته هم باید یه پرواز برم و یه بخشی از اقوام رو که تا حالا در زندگیم ندیدم ببینم و فکر کنم تصویری که از من در ذهنشون میمونه اون دختر جوش‌جوشیه‌س. در دورانی به سر میبرم که گوشه چشم باید کرم ضد چروک بزنم و روی صورت باید کرم جوش غرور جوانی و از این حرفا بزنم. البته الان مدتهاست که کرم مرم رو بیخیال شده‌م و کافیه یکی از اون روزهایی که قاطی میکنم از دست وسایل فرا برسه که هرچی کرم استفاده شده و نشده دارم بریزم بیرون که دیگه چشمم بهشون نیفته.

خاطرتون که هست؟ من یه جور وحشت از وسایل دارم که از فکر اسباب‌کشی و تجربه‌ی اسباب‌کشی از کشور به کشور و از شهر به شهر ناشی میشه. حاضرم هرکار بکنم که وسایل اطرافم زیاد نشه و تا الان یکی دوبار شده که یه مشت وسیله رو یهو جمع کرده‌م و گذاشتم کنار که بدم خیریه فقط واسه اینکه جلو چشمم نباشن. یک کیلو چای خوب هم از ایران آورده بودم که همه‌ش رو بین دانشجوهای ایرانی مقیم اینجا تقسیم کردم که اونم جلو چشمم نباشه. یک کیلو گردوی خوب هم عموم از باغش داده بود که اون رو هم در اولین فرصت تقسیمش کردم بین بقیه که نبینمش. اون دفعه که رفته بودم ایران با مامان رفتیم انباری دوم. انباری دوم در واقع یه تیکه از پارکینگه که چون انباری اول داشت از خرت‌وپرت بالا میاورد سری جدید وسایل رو به انباری دوم منتقل کردیم. از دیدن اون همه وسیله تقریبا داشتم سکته میکردم. حالا شما میگید یارو سوسوله. اما من با مامانم رفته بودم اونجا و ضربان قلبم رفته بود بالا و عرق سرد میکردم و نفسم بالا نمیومد و سرم گیج میرفت و فقط دلم میخواست یه جوری از شر همه‌چیز خلاص شم. بعد مامان شاکی شده بود که چرا بابات نظم انباری رو به هم ریخته و اینجوری دسترسی به هیچی نداریم و باید یه راه از اون گوشه تا این گوشه باقی میذاشت و بابات همه‌چیز رو چپونده گِل هم و من میگفتم اوهوم اوهوم و به خودم میگفتم صاف وایسا غش نکن غش نکن غش نکن. 

بدبختی اینه که خانوادگی هیچ کدوممون اهل وسیله دور انداختن نیستیم. سررسید‌های تاریخ گذشته‌ی بابام تبدیل میشد به دفتر چرک‌نویس من و دفتر دستورغذا برای مامان. شلوارهای بلند کوتاه میشد و تبدیل به شلوارک میشد. زیرپوش‌های لک شده یه مدت پشت‌ورو پوشیده میشدند و بعد تبدیل به کهنه تمیز‌کاری میشدند. یکی از چیزهایی که صدساله تو انباری اول مونده یه سری روزنامه‌های قدیمیه. همینایی که کلا همه‌شون توقیف شدند. البته احتمالا الان تبدیل به کاه شده‌ند دیگه.  به‌جز اون یه مشت مجله‌ی ایران جوان هست و یه مشت مجله‌ی دیگه مال اون ماجرای شاهرخ و سمیه و اون بچه‌هه که اسمش آرین بود و این حرفا. ماها خانوادگی ستون حوادث‌خوان نیستیم. اما نمیدونم اونا رو واسه چی میخوندیم اون دوران. ضمنا یه سری روزنامه‌ی شلمچه هم هست که چون خانوادگی مازوخیسم داشته‌ایم همزمان با اون جامعه و طوس و این حرفا میخریدیمش که ببینیم اونا چی میگن و خلاصه یه چندتا شلمچه هم اون پایینه. بجز اینا میشه یه مجموعه مجله ماشین که کودک وقتی بچه بود میخوند و یه مجموعه طنزوکاریکاتور که هنوز که هنوزه فکر میکنم بهترین مجله‌ی دوران بود. رفته بودیم انبار و چند دقیقه‌ای روضه خوندم که مامان جان بیا و جان عزیزت این انبار رو خالی کن و تو از پس اینجا برمیای و من باشم هیچ‌کار نمیتونم با ایجا بکنم که یهو چشمم افتاد به یه طنزوکاریکاتور و یهو گفتم اِاِاِ ایـــــــن... بچه که بودم برای بامزه‌بازی وقتی میخواستم به مامان اینا بگم که طنزوکاریکاتور یادتون نره میگفتم بنز و کاربوراتور یادتون نره. واویلا چقدر احساس بامزگی میکردم بابتش. 

الان رفتم گوگل کردم ببینم فوبیا از اشیا چی میشه که خیالم راحت شه که واسه این خل‌بازی من یک اسمی در دنیا هست و یه چیز طبقه‌بندی شده‌ست که البته چیزی پیدا نکردم. وقتی سرچ میکنه phobia of stuff لیست انواع فوبیاها رو برات میاره که خب اون چیزی نیست که من میخوام. فکر کنم میلم به مرتب کردن وسایل و ضمنا وسواسم به دور نریختن و اسراف نکردن باعث میشه که وقتی یه عالمه شیء یه جا میبینم سکته کنم. همین الان رو این میز محل کارم چندتا تیکه کاغذ چسبونکی ریخته. رو هرکدومش یه چیزیه. هی میخوام بندازمشون دور. هی فکر میکنم که نه. یه روزی به دردم میخوره.

این چند روز اتاقمم شلوغه. یه چمدون افتاده اون گوشه. دوتا روتشکی کش‌دار هم روی کمده که چون هرکار کردم نمیتونم صاف تاش کنم و اعصابم خرد میشه اون‌جا مونده. یه سری پشه‌ی مرده هم حوالی پنجره افتاده‌ند کف زمین که لابد همونایین که شب میان من رو نیش میزنن و میرن. بقیه‌ش هم که موئه که میریزه. یعنی هر روز باید این اتاق رو جارو کرد با این وضعیت ریزش مو. اتاقم انقدر شلوغه که اصلا رغبت نمیکنم برم توش. این چند روز تا دیروقت تو اتاق پذیرایی خونه مونده‌م که پام رو نذارم تو اتاقم. این مسافرته رو برم و برگردم و خودم رو جمع‌وجور کنم. هم از لحاظ انضباط اتاق و تمیزی و هم از لحاظ کار. 

14 ژوئیه روز ملی فرانسوی‌هاست و 15 اوت هم روز assomptionئه و هر دوش تعطیل رسمیه (assomption رو تو ویکیپدیا نگاه کردم. معادل فارسی نداشت براش. عربی‌ش میشه انتقال عذرا که به عبارتی میشه روزی که مریم عذرا از دنیا میره و بدنش به بهشت انتقال داده میشه) عملا بین 14 ژوئیه تا 15 اوت همه‌جا تق و لقه و ملت همه مسافرت میرن و تو آزمایشگاه ما هم بجز چینی‌ها و ایرانی‌ها و حالا یکی دوتا بلژیکی کس دیگه‌ای نیست. این بلژیکی‌هایی که موندن هم که دائم تو کافه‌تریا هستند یا تو اتاق کارشون دارن با هم گپ میزنن. تنها کسی که کار میکنه و باعث حسادت من میشه این پسر چینیه‌ی میز روبرویی منه. استادای منم رفته‌ند مسافرت و منم که گندش رو درآورده‌م به قرآن. لنگ ظهر میام سرکار ساعت 6 نشده هم میرم. این چند وقت آزمایش‌هام رو تعطیل کرده‌م چون اصلا حال و حوصله‌ی 9-10 ساعت سرپا وایسادن ندارم و ضمنا باید یه گزارشی مینوشتم و باید به نوشتن مقاله‌ی کذا هم فکر می‌کردم. نمیدونم من کم کار میکنم یا بقیه تو آزمایشگاه ما غر میزنن. یارو دو ساعت ناله می‌کرد که آخ نمودار باید بکشم و فلان باید بکنم و بهمان باید بکنم و من ظرف 2-3 ساعت همه‌ش رو کشیدم و دوتا پاراگراف هم انداختم زیرش و تموم شد رفت. گزارشه هم ظرف 3 روز کلکش کنده شد و امروز تصحیحش میکنم و میفرستمش بره. 
حالا الان به ریشم میخندین. اما واقعا حسودیم میشه به اونایی که 9 صبح میان سرکار و واقعا کار برای انجام دادن دارند. رویام شده هدفمند زندگی کنم. از این حالت شل و ول بدم میاد به خدا. هر چندوقت یکبار به خودم میگم جمع کن بدو جمع کن. خودت رو جمع کن برو ایده‌های قشنگت رو به کار بنداز و بعد میرم و چندتا آزمایش راه میندازم و run میکنم و طبق معمول همه‌ش میخوره تو دیوار. این موضوع بود آخه استادای من دادند بهم؟ اون روز تو صحبتای خاله‌زنکی آزمایشگاه یکی داشت میگفت که آره تو این آزمایشگاه بعضیا کارشونه تعریف کردن پروژه‌هایی که به جایی نمیرسه و اینکه دانشجو به هیچ‌جا نمیرسه مسئولیت استاده. من یکم دلم خنک شد و احساس کردم که الهی بمیرم برا خودم که گیر یه پروژه‌ی نتیجه‌نگیر افتاده‌م. اما خب آخرش که چی؟ اونی که باید دفاع کنه منم. اصلا تصوری ندارم که بتونم یه تز بنویسم از این آزمایش‌های سعی‌وخطا‌طور. الان برای من روضه نخونین که بعله میشه نوشت که فلان‌چیز به نتیجه نرسید. اینو خودم میدونم. مهم اینه که بفهمی که چرا به نتیجه نرسید و اون رو ما نمیدونیم. هر دفعه که با استادا میشینیم و حرف میزنیم تهش درمیاد که 
It' s strange. We don't know why this happens. 
اه اصلا ولش کن. این همه خرو گوسفند دکترا میگیرن و منم میگیرم دیگه. سال دیگه تابستون این موقع رو حتما تعطیلی میگیرم. آدم یا باید مثل حیوان بارکش کار کنه یا تعطیل باشه. این شل و ول اومدن و رفتن بیشتر موجب لجن‌روح میشه. 


2 comments:

ساناز said...

رفیق این یه مشکلت راه حل داره:
https://www.youtube.com/watch?v=YHTyH2nuFAw

Joker said...

اين دور ريختن اشيا خيلي خوبه، اين يه عادتت رو حفظ كن، من اصلا اهلش نيستم. هزار تا لباس دارم كه هزارساله نپوشيدم، نه ميپوشمشون نه دلم مياد بندازمشون دور. چندتا كارتن خرت و پرت از دوبي آوردم اينجا گذاشتم تو زيرزمين، لابد از اينجا هم ميخوام ببرم امريكا بذارم تو انبار... ما هم خيلي به سختي چيزي رو دور ميندازيم متاسفانه