Wednesday, September 10, 2008

تابستان گذشته سوار تاکسي شدم، مسيرم چندان طولاني نبود، اما کوتاه هم نبود و پياده رفتنش خسته‌م مي‌کرد.موقع پياده شدن يه آقاي ميانسالي که بغل دستم نشسته بود، برگشت يه چيزي گفت شبيه اينکه شما که جووني که نبايد واسه همچين مسيري تاکسي سوار شي...حالا از اون موقع به بعد مرضم گرفته، هروقت مي‌خوام واسه مسيري سوار تاکسي شم، هي با خودم فکر مي‌کنم نکنه اين‌کار موجب تنبليم يا هرچي بشه و  من آدم تن‌پروري بشم يا اصلا پولم رو واسه اين مسير کوتاه دور بريزم؛ بعد لجم مي‌گيره از خودم چون واقعا به اندازه کافي مسيرهام طولاني و طاقت‌فرسا هست و در زمينه آزار خودم به هيچ‌وجه فروگذاري نمي‌کنم و بعد بيشتر از اون يارو لجم مي‌گيره که معلوم نيست به چه دليلي تصميم گرفته بوده اون روز به من اين حرف رو بزنه و مطمئنم فکرش رو نمي‌کرده که اين حرفش براي مدت طولاني باعث آزار من يا حداقل دغدغه فکري براي من بشه، چون پول که از جيب منه و انتخاب سوار شدن تاکسي هم با من، خيلي دوست دارم بدونم يارو در اون لحظه چرا فکر کرده اجازه داره خودش رو تو انتخاب من دخيل کنه.
تصميم گرفتم از اين به بعد کسي رو تو تاکسي ارشاد نکنم، اصلا کلا همچين تيکه‌هاي ارشادي رو به کسي که نمي‌دونم از کجا اومده و کجا مي‌ره نندازم....از کجا معلوم...شايد بعدا اين حرف من آزارش مي‌داد يا به‌هرحال ازش فکر و وقت و انرژي مي‌گرفت 

No comments: