دیشب تا ۳ بیدار بودم. داشتم برا خودم آهنگ دستچین میکردم. مدتها بود همچین حرکتی انجام نداده بودم و بجز اون مجموعهی طلایی ۱۵۰ آهنگهی قری ویژهی رقص و مهمونیم اصلا آهنگ دیگهای کنار هم نگذاشته بودم. خلاصه دیشب فکر میکردم که الان ۱۱ و نیمه و نگاه کردم دیدم اوه اوه... ۲:۴۵ شد. مجموعههه پاییزیه. ویژهی اینکه یاد چک برگشتی و تز مونده و اقامت جور نشدهتون بیفتین و کلهتون رو بکوبین به دیوار. تهش یه دوتا شادتر هم گذاشتم که آخر گوش کردن مجموعه شنونده خودش رو حلقآویز نکنه.
دلم میخواد تو ماشین بتونم گوش کنم اینا رو. البته نمیدونم پیشنهاد خوبیه یا نه. شاید بهتر باشه آدم صبحش رو با همین آهنگ الکترونیکیهای رادیو شروع کنه که بیدار شه. نه اینکه آهنگ نرم و نولوک گوش کنه. واسه اینکه تو ماشین گوش کنم باید کابل دوسر جک ۳ میلیمتری بگیرم. رسما هر ۶ ماه یکبار دارم یه دونه از اینا میخرم. به دلیل نامعلومی سیم داخلش قطع میشه. از آمازون بخرم زیر ۵ یورو میشه پیدا کرد. اما باید پول پست بدم. اگر بخوام از مغازه بخرم هم باز یه چیز ۱۲ یورویی میکنن تو پاچهم که عین آمار ۶ ماه دیگه باز باید با دست بپیچونیش که قطع و وصلیش درست شه. سیستم صوتی ماشین رو هم دست نخواهم زد. یه سال دیگه باید همه زندگیم رو بفروشم. انگیزه ندارم کرم بریزم به سیستم صوتی ماشین فقط واسه یکسال.
امروز آفتابی بود. کتیا رفت یه برنامهی پیادهروی در جنگل که از یک ماه پیش ثبتنام کرده بود. مونیا پیداش نبود و آندره هم رختچرکهاش رو جمع کرده بود برده بود خونه مامانش که مامان مهربانش بشوره و اتو کنه. من جمع کردم رفتم جلوی در خونه زیر آفتاب نشستم و همهش گوش دادم و همهش گوش دادم و از همهی زندگیم بکآپ گرفتم و فایلها رو مرتب کردم و همهچیز رو تگ و لیبل زدم و خلاصه لپتاپم از لونهموشی در اومد و یه مقدار مرتب شده.
یه ماشین لباس تیرهها رو شستم و الانم لباس روشنها داره میچرخه. مرغ پختم و یه بسته خورش قیمه بادمجان محصول هانی هم از مغازه ایرانی خریده بودم و مایهی خورش رو خالی کردم تو مرغها. آره آقا جون. حال و حوصلهی آشپزی ندارم. همزمان همهی غذاهای سریع آماده شونده بنظرم بدمزهن و دلم پلوخورش ایرانی میخواد.
فردا دوباره زندگی واقعی شروع میشه. اَه اَه اَه. فکر کنم دوتا ساعت بذارم زنگ بزنن و واقعا خودم رو مجبور کنم بیدار شم. باید یه فکری به حال اون نیمساعتی که هیچی نمیتونم بخورم تا قرصه بره پایین بکنم. عملا اگر به موقع بیدار شم تو اون نیمساعت دوباره خوابم میبره.
شبها قبل خواب رویاپردازی میکنم که فردا تو آزمایشگاه چیکارا خواهم کرد. و عملا فرداش هیچکدوم از اون کارا رو نمیکنم. حالا باید واقعا خودم رو جمع کنم و کار کنم. واسه مقالهم ددلاین دارم و اخیرا کارم شده اینکه کار کردن بقیه رو نگاه میکنم و پاهام رو تو خودم جمع میکنم و فکر میکنم من که نمیتونم. خب زهرمار بچه. تو پاچهته دیگه. مگه نمیخوای از این کشور زودتر بساطت رو جمع کنی و یه جا دیگه پهن کنی؟ خب کارات رو بکن دیگه.
باید زنگ بزنم دکترم وقت بگیرم. هم دکتر عمومیم هم روانپزشکم. کمخونیم و کمبود آهنم داره کمکم همهچیز رو میریزه به هم و موهام میریزه و خودم نا ندارم و همهش خستهم. ضمنا باید یه فکری به حال تنبلی معدهم کنم. روانپزشکم هم حقیقتش هفتهی پیش وقت داشتم و رسما یادم رفت. یادداشت هم کرده بودم. اما اشتباهی یه هفته اونورتر. دقیقا صبحش (ظهرش) که داشتم میرفتم سرکار با خودم فکر کردم من چند وقته این یارو رو ندیدهمها... وقت ندارم باهاش؟ بعد فکر کردم که اگر وقت داشتم حتما رو تقویمم میدیدم دیگه. که خب اشتباه کرده بودم.
یارو روانپزشکه خیلی موجود خجسته احوالیه. دیدگاهاش زیادی اروپاییه و از سر سیری حرف میزنه. اون دفعه میگفت خب از کارت بدت میاد یه مدت ولش کن. بورست هم فلان موقع قطع میشه به جهنم. اقدام میکنی واسه حقوق بیکاری. بعد من نشستم توجیهش کردم که آقای محترم من مقیم بلژیک و یا اتحادیه اروپا نیستم و عملا حقوق بیکاری شامل حالم نمیشه. بعد گفت مگه از رو حقوقت یه درصد رو برنمیدارن واسه social؟ گفتم چرا برمیدارن. اما من کلا نمیتونم ازش استفاده کنم. بعد بهش میگم آقا جان من دیر میرم سرکار و اعصاب ندارم و اونجا یه زور خودم رو مجبور میکنم با آدما حرف بزنم. میگه خب نزن. خب نرو. بهش گفتم میفهمی من دیر میرم سرکار یعنی چی؟ گفت «وای وای وای دیر میری سرکار. مگه چیه خب؟ آدم نکشتی که»
یارو روانپزشکه خیلی موجود خجسته احوالیه. دیدگاهاش زیادی اروپاییه و از سر سیری حرف میزنه. اون دفعه میگفت خب از کارت بدت میاد یه مدت ولش کن. بورست هم فلان موقع قطع میشه به جهنم. اقدام میکنی واسه حقوق بیکاری. بعد من نشستم توجیهش کردم که آقای محترم من مقیم بلژیک و یا اتحادیه اروپا نیستم و عملا حقوق بیکاری شامل حالم نمیشه. بعد گفت مگه از رو حقوقت یه درصد رو برنمیدارن واسه social؟ گفتم چرا برمیدارن. اما من کلا نمیتونم ازش استفاده کنم. بعد بهش میگم آقا جان من دیر میرم سرکار و اعصاب ندارم و اونجا یه زور خودم رو مجبور میکنم با آدما حرف بزنم. میگه خب نزن. خب نرو. بهش گفتم میفهمی من دیر میرم سرکار یعنی چی؟ گفت «وای وای وای دیر میری سرکار. مگه چیه خب؟ آدم نکشتی که»
بعد میگفت تو باید ببینی از چهکاری خوشت میاد و همون کار رو بکنی. وقتی اوضاع زندگی شخصی و خانوادهت اینطوریه و یه نقطه نداری که اسمش رو بذاری قلعهی من (منظورش مثل بازی بچههاس. اینکه یه جایی رو داری که میگی قلعه و توش میری و وقتی توی قلعه هستی اتفاق بدی نمیفته) خب باید برا خودت یه راه زنده موندن جور کنی.
دروغ چرا، بعضی موقعها اصلا نمیگیرم چی میگه. یعنی مفهمم چی میگه. اما نمیفهمم الان اینی که داری میگی برا چیه... از اونور روانشناسم که فارسی زبان هست رو کلا میفهمم. یا حداقل اون به فهم من حرف میزنه.
هردوشون میگن خانم جان هر موجود دیگهای رو هم میذاشتیم جای شما و آنچه شما داری تحمل میکنی رو بهش میگفتیم لطفا تحمل کن طرف همین کارایی که تو میکنی رو میکرد شاید هم خیلی بدتر میکرد. همین که صاف وایسادی خودش یعنی زورت زیاده.
من حرفشون رو باور نمیکنم. یعنی فکر میکنم این همه آدم دیگه هستند که اتفاقای بد براشون میفته. یا مثلا این همه آدم هستند که یه جای زندگیشون خرابه. طولانی مدت هم خرابه. خب اینا دارن زندگیشون رو میچرخونن دیگه. من چرا نمیتونم؟
راستی اون روز تو feedly نگاه کردم. اینجا ۱۵۹ تا خواننده داره. واقعا ۱۵۹ نفر صدای من رو میشنون؟ احساس میکنم ته یه چاهی وایسادهم و واسه آدمهایی که بالای چاه هستند و دارند نگاهم میکنن دست تکون میدم. واقعا صدای من رو میشنوین؟
خیلی حال دارین که میخونین بابا. دستتون درد نکنه. خیلی باحالین. مرسی.
راستی این مجموعهی پاییزی که فعلا دارم گوش میدم اینجاس.
(لینک دانلود: http://www.4shared.com/folder/G773qc2m/Radio_Red.html )
راستی این مجموعهی پاییزی که فعلا دارم گوش میدم اینجاس.
(لینک دانلود: http://www.4shared.com/folder/G773qc2m/Radio_Red.html )
15 comments:
من یکی از اون ۱۵۹ نفرم و سارای کتابها هم یکی دیگه از ما ۱۵۹ نفر. من آلمان زندگی میکنم و دانشجو هستم و خوندن مشکلات یکی دیگه مثل خودم مثل درددل کردن با خودم به صدای بلنده :)
Redway جان به نظر من اتفاقی که برای ما به عنوان دانشجو مهاجر می افته اینه که یک دفعه از یک آدم چند وجهی در ایران به فقط "یک دانشجو" تبدیل می شیم و همه موفقیت ما با موفقیت در تحصیلمون ارزیابی میشه. در نتیجه هر وفقه یا مشکلی در تحصیلمون ما رو به زمین سرد می زنه. از یک طرف (به خصوص برای آدم های قوی ای مثل تو) خودمون رو توبیخ می کنیم که این که چیزی نیست تو قبلا ده برابر این مشکل رو مدیریت می کردی، از طرف دیگه خودمون رو آزار می دیم نکنه به هیچ جا نرسم. دلایل موجهی هم که برای افسردگی داریم ما رو به طرف اون می بره. اولش فقط یه آدم خسته و غمگین و ترسیده ایم، ولی اگه تو این وضعیت به مدت طولانی بمونیم ممکنه خطرناک باشه.
من دوره فوقم استاد خیلی بدی داشتم. دوره فوق به خصوص سخت تره چون هنوز تحقیق رو بلد نیستی. همین حالی که تو می کی رو داشتم. حتی بدتر. روزها تو اتاق تاریک می موندم.فکر می کردم از دست رفته م. بعد که کارها پیش رفت بهتر شدم. اول دکترا هم به همین ترتیب چون کار من خیلی جدید بود مثل تو. رفتم پیش یک مشاور در چند دسته بندی تمیز نشانه ها و دلایل افسردگیم رو براش توضیح دادم (یا شروع از وقایع بچگی البته!). بعد زنه گفت خوب حالا چی کار کنیم؟! نتیجه ای که من از مشاور گرفتم اینه که مشاور می تونه بهت کمک کنه مشکلت رو بفهمی نه اینکه چه جوری حلش کنی. خوشبختانه چند ماه بعد کد من به کار افتاد و هن به دوره ی اعتماد به نفس برگشتم و ظاهرا دیگه اثری هم از افسردگی شدیدم نبود.
می خوام بهت بگم نترس، این دوران می گذره و تو قویتر از قبل بر می گردی رفیق. احساس گناه هم در مقابل استادت نکن. پرو میشن. اینا می دونن که تحقیق اینطوریه و ممکنه ماه ها گیر کنه. ولی وقتی می بینن دانشجوشون ترسیده یک دفعه می ترسن که نکنه طرف توش بمونه بعد پررو میشن. خودت می دونی که همیشه بخشی از مشکل به عهده استاده که باید با راهنماییش تو رو پیش ببره، وقتی پرو میشن خیالشون راحت میشه که کس دیگه ای هست که بلیمش کنند. این راه رو برای جلسه بعدیت امتحان کن: بهشون بگ. ایو مشکل و این مشکل هست. من برای مشکل اول می خوام اینا رو امتحان کنم (همون لیستی که هر شب برای خودت مرور می کنی) و برای بعدی اینارو. فکر می کنم احتمالا این یکی باید مشکل رو حل کنه. نظر شما چیه. حوشحال می شن که خود دختر ما کار رو به دست گرفته. احتمال داره مشکل حل نشه. دفعه بعد بکو اینا رو امتحان کردم نشد ولی اینو در نظر دارم. این طوری هم حرف زدی تو جلسه، هم خودت رو براشون گرفتی، و هم به تدریج اعتماد به نفست بر می کرده. عملا هم واقعا یکی از این راه ها جواب میده یا اشکال کار رو نشون میده:)
ببخشید چقدر حرف زدم:) ولی نمیدونی الان که داره این دکترا تموم میشه چقدر از اینکه سال های اول خودم را ازار دادم پشیمونم. و اینکه چقدر می تونستم فان بیشتر داشته باشم و نداشتم!
سلام منم يكي از اون١٥٩ نفرم از كانادا.چند وقتي هست از وبلاگ بخاطر كتابها اينجا رو پيدا كردم و خيلي هم دوست دارم نوشته هاتون رو.
عزیزم کاملا شرایط ات را درک میکنم. تجربه کردم تنهایی در غربت را. خیلی سخته.
یه راه برای بهبود شرایط روحی ورزش کردن هست. من امتحان کردم خیلی جواب داد.
نمیدونم شما ورزش میکنی یا نه. و نمیدونم رشته ات چی هست شاید اینا رو بهتر از من بدونی. هورمون نشاط آوری که حین ورزش ترشح میشه خیلی حال آدمو بهتر میکنه. استرس, عصبانیت, بی انگیزگی و بیحالی را از بین میبره. هرچه فعالیت ورزشی بیشتر داشته باشی انرژی و توان جسمی و روحیت هم بیشتر میشه.
برات دعا میکنم. مراقب خودت باش.
موفق باشی.
maryam
منم جزو اون 159 نفرم. نه مثل تو و بقیه ی دوستانی که بالا برات کامنت گذاشتن دانشجو هستم و نه توی غربتم، ولی عجیب احساس نزدیکی می کنم با نوشته هات. کاش مثل نیلی می تونستم چیزی برات بنویسم که حداقل خودم دل خوش باشم که تلاشم رو برای کمک به کسی که این قدر باهاش حس نزدیکی دارم کردم اما ... . فقط می تونم هر بار که میام می خونمت برات دعا کنم و انرژی های روشن بفرستم :-*
سلام، من جزء اون ۱۵۹ نفر نبودم چون همیشه همین طوری میام وبلاگت، بعضی وقتا میبینم چند تا پست گذاشتی و من نخوندم. البته الان به تنبلیم غلبه کردم و نفر ۱۶۰ ام شدم.
منم یکی از اون 159 نفر که الان فک کنم 160 شده هستم.
من دانشجو هستم اما فعلا تو شهر خودم. نمی دونم جرا اما فکر می کنم اتفاقاتی که شما ازش حرف می زنین من بعدا قرار تجربه کنم :-؟
منتظرم شما راه حلی پیدا کنین :)
یه جورایی وبلاگ شما آینده رو برای من روشن تر می کنه
:)
سپاس از اینکه می نویسسید
Make sense rafigh :)
We are all in the same shit, and still look beautiful ; )
اولا که خوندن نوشتههات واسه من یه تسکینه، نمیدونم چرا، دوم اینکه خیلی باحالی و اینکه دقیقا نمیدونم کی هستی، تو رو برام تبدیل به یک شخصیت داستانی کرده:-)
چرا پست جدید نمیذاری؟:-(
(چه توقعاتی دارن مردم)
منم همیشه اینجا رو می خونم، همیشه با خودم می گم کاش بیشتر همدیگرو بشناسیم
سلام. من جدیدا وبلاگتون رو پیدا کردم و اضافه شدم به اون تعداد قبلی. دوست داشتم و مشترکات زیادی دیدم. من ساکن گرونوبل هستم الان. خیلی خوشحال میشم که بیشتر باهم حرف بزنیم.
anaeed123@yahoo.com
رفیق جان کجایی؟:)
Post a Comment