قرار بود ماجرای مرگ سوم رو بنویسم. اما اون رو میذارم برای یه پست دیگه.
بذارین در مورد حرکت جدیدم براتون صحبت کنم: خواب. خواب قطع نشدنی و مزمن.
بذارین در مورد حرکت جدیدم براتون صحبت کنم: خواب. خواب قطع نشدنی و مزمن.
درد جدید چیه؟ اینکه صبحها اگر ساعت هم نگذارم حدود 7 و 8 چشمام رو باز میکنم. اما یه چیزی در مغزم (که یادم نمیمونه که چیه) باعث میشه از بیرون اومدن از تختم بترسم. مثلا یهو به این نتیجه میرسم که امروز روز بدیه و اتفاق بدی میفته. یا مثلا تو که گند زدهای به دکترات اینم روش. خلاصه فکرهای ترسناک و عمدتا خلاقانهای به ذهنم میرسه که منجر به این میشن که چشمم رو ببندم و بعد کات میشه به صحنهی بعدی. چشم رو باز میکنی میبینی ساعت 10 و یازدهست.
امروز ساعت 11:40 دقیقه اومدهم سرکار. دیروز اصلا نیومدم سرکار. دیروز عملا تمام مدت در رختخواب بودم. دوبار برای خودن یه چیزی رفتم طبقهی پایین و از یخچال یه چیزی برداشتم خوردم و دوباره کوچ کردم به اتاقم. یادم میاد یه دورهای حتما باید پشت میز میشستم برای استفاده از لپتاپم. نمیدونم اون دوره کجا رفته. الان کلا در لپتاپ رو باز میکنم درازکش میشم. انگار نشستن با زاویهی 90 درجه کمرم رو از وسط نصف میکنه.
دروغ چرا اگر خود بسیار قضاوتکنندهم وبلاگ یکی رو میخوندم که توضیح داده بود دیروز نرفته سرکار و امروز هم ساعت 11:40 اومده سرکار تو دلم میگفتم خوش به حال خودت و کارت که انقدر علافی و انقدر کارت بی سروصاحابه که هروقت میخوای میری سرکار. ضمنا خاک بر سرت که دوزار نظم نمیتونی داشته باشی در زندگیت و این ننربازیها رو جمع کن یا حداقل نق نزن.
بله من بسیار قضاوتکنندهم و وبلاگ همهتون رو با همین شدت قضاوت میکنم. اصلا همه رو قضاوت میکنم. خودم هم روش.
من اگر میتونستم از خودم بیام بیرون اول از همه یه کشیده میخوابوندم تو گوش خودم و بعد اصلا وقت و حرف تلف خودم نمیکردم. یه دونه از اون نگاههای ترسناکم میکردم و به خودم میگفتم "خودت میدونی." "خودت رو جمع کن تا جمعت نکردهند".
من با این عبارت "خودت میدونی" و "دم خودت بساز" بزرگ شدهم. این جملهها مدتها روی من جواب میداد. خودم رو با خاکانداز جمع میکردم و بیل میزدم و میشدم موفق اشتماع. الان؟ فکر کنم کودک درونم وارد مرحله نوجوانی شده. نه از هیچی خوشش میاد. نه حرف گوش میده. از این نوجوون یبسها هم شده. مچاله میشه تو خودش و با هیشکی حرف نمیزنه. بحران هویت گرفته خاک بر سر. اونم الان که یک سال مونده به پایان تز و باید جمع کنه خودش رو.
من با این عبارت "خودت میدونی" و "دم خودت بساز" بزرگ شدهم. این جملهها مدتها روی من جواب میداد. خودم رو با خاکانداز جمع میکردم و بیل میزدم و میشدم موفق اشتماع. الان؟ فکر کنم کودک درونم وارد مرحله نوجوانی شده. نه از هیچی خوشش میاد. نه حرف گوش میده. از این نوجوون یبسها هم شده. مچاله میشه تو خودش و با هیشکی حرف نمیزنه. بحران هویت گرفته خاک بر سر. اونم الان که یک سال مونده به پایان تز و باید جمع کنه خودش رو.
مقالهم چی شد؟ هه. بذارین تعریف کنم. درفت اول رو بردم برا استادام. گفتند که فلان جا رو چیز کن و بهمان جا رو فلان کن و بعد استاده گفت که من فکر میکنم تو رو باید هلت بدیم و واسهت ددلاین بذاریم. وگرنه دور خودت میچرخی. براهمین 3 هفته وقت داری که کلک این مقاله رو بکنی و بدی به ما واسهی تصحیح. من بعد از 3 هفتهی دیگه هیچچیز نمیخوام بشنوم در مورد این مقاله.
خب این عبارت خودش یه "خودت میدونی" بزرگه. اما من هنوز دارم دور خودم معلق میزنم و عملا هیچ شکری نمیخورم.
دیشب خواب دیدم دایی بزرگهم داره راه میره. از تعجب داشتم سکته میکردم. از آدما میپرسیدم دایی خوب شد؟ دیگه درازکش نیست؟ یعنی الان میتونه راه بره؟ بعد آدمها خیلی بیتفاوت بهم میگفتند که وا! داییت که همیشه میدویید. راه رفتنش چرا برات غیرعادیه؟ و من دلم میخواست برم از داییم بپرسم دایی چی شد که تونستی راه بری و الان نخاعت درست شد؟ الان اون مهرههه L1 درسته دیگه؟ بعد میترسیدم ناراحتش کنم و یاد روزهایی بیفته که نمیتونست راه بره.
چشمام رو باز کردم. ساعت 6. چشمام رو بستم.
چشمام رو باز کردم. ساعت 6. چشمام رو بستم.
نمیدونم خواب چی دیدم. اما ماجرا دعوا بود. یکی داشت سر من داد میزد و نمیدونم چی شد که منم شروع کردم داد زدن و یا ابولفضل چه دادی میزدم من!!! من کلا از سروصدای بلند میترسم و از هرگونه اخلاف صداداری سعی میکنم دوری کنم. اینکه جلو چشم خودم در خواب داد میزدم واقعا چیز ترسناکی بود و خداوند نیاره اون روزی رو که من صدام رو بلند کنم. هیولام برای خودم.
چشمام رو باز کردم. ساعت 8. آندره و کتیا تو آشپزخونه سروصدا میکردند و رادیو روشن کرده بودند. به خودم گفتم پاشو برو دوش بگیر برو سرکار.
به دلیل نامعلومی چشمم رو بستم.
ساعت 11 چشمم رو باز کردم.
شت شت شت شت شت.
اومدم سرکار.
No comments:
Post a Comment