Thursday, July 17, 2014

حال خراب خراب

دیروز حالم خوب بود. 
الان؟ خرابم. خرابم. خرابم خراب. 


از دیروز تا حالا چندتا اتفاق پشت سر هم افتاده. اول همه حرف زدم با ایران. و چقدر حرف زدن سخته با ایران. اونم تو شرایط فعلی که خانواده‌مون هستند (در ادامه‌ی پست توضیح میدم). واقعا یه موقعیتیه که هیچکس هیچکار نمیتونه بکنه و فقط مثل شهاب حسینی تو درباره الی میتونی بگی "ای وای، ای وای، ای وای". 

بعد دیگه اینکه نفر سومی که تو این دهات زندگی میکرد هم کلید خونه‌ش رو داد به من و گفت که داره میره ایران. واسه ده روز. دیده خبری که تو آزمایشگاه نیست و کسی هم که نیست و خب جمع کنیم بریم ایران. تا الان دو تا خانواده‌ی دیگه (زن و شوهر با بچه و بی‌بچه) جمع کرده‌ند رفته‌ند ایران و چیزای ته یخچالشون رو دادند ما تموم کنیم و کلید هم دستمونه که نامه و قبض اومد بریم بپردازیم. عملا من و یه پسره مونده‌ایم تو این شهر. که اون پسره که داره کد میزنه و اولای پی‌اچ‌دی‌شه و هنوز انگیزه داره و میمونه من. منم که رسوای زمانه‌م با موضوع مزخرف پروژه‌ای که دارم. 

باید یه گزارش بنویسم واسه سازمان بورسم تا 15 اوت. ضمنا مقاله‌م رو شروع کنم نوشتن. اما نکته چیه؟ اینکه من نمیخوام اون مقاله رو بنویسم. اون مقاله یه چیز چرت به‌درد‌نخوره (به نظر من) و استادا هم هرچقدر بهشون میگی آقا اوضاع خرابه چشمشون میفته به ریزالت‌های پسر چینیه و گول میخورن و میگن نه دیگه. Shouwei (پسر چینیه) نتایجش خوبه. مال تو هم میشه. بنویسیم. من چندبار تکرار کرده‌م آزمایشم رو؟ بیشتر از 10 بار. نتایج همه خراب. امروز دیگه ورداشتم یه پرزنتیشن درست کردم. همه‌ی عکسها رو چیدم کنار هم. ایمیل کردم به هردوتا استادام که الان در تعطیلات به سر میبرن. که آقا اوضاع اینه. و هی با خودم فکر میکردم که در بهترین حالت راندمان داریم در حد 15-20 درصد. نمونه تمیز نیست. همچین آشغالی رو نمیشه فرستاد واسه تست بیولوژیک. خودمون رو مسخره کرده‌ایم با این پروژه. ریدم به این دکترا. نخواستم بابا. من میخوام ول کنم. 

با دوستام حرف میزنم میگن همه‌ی دکتراها همینه. یکی میگه عدد بساز. بدبختی پروژه‌ی من یه دونه عدد هم توش نیست. همه‌ش بر اساس عکس میکروسکوپ پیش میره. فلان چیز رو در میکروسکوپ دیدی؟ آره یا نه. تا وقتی که درست حسابی ندیدی نمی‌تونی بگی یه هوا دیدمش... عکسا رو هم که نمیشه فوتوشاپ کرد. حتی واسه ادیت کردن عکسه باید از اول کوبید و از نو ساخت. حالا اینا به کنار یه گیری که همیشه موقع دفاع پروژه‌های تیپ ما میدند اینه که زرتی تو روت میگن شماها مهندسین. چرا چهارتا عدد ندارین. و اون موقع باید برگردی استادت رو نگاه کنی که این پروژه رو گذاشته تو دامنت. 

اتفاق بعدی اینه که کاغذ زده‌ند که جمعه اینترنت آزمایشگاه وصل نیست. از ساعت 9 صبح تا 1 بعدازظهر که احتمالا میشه 3. یعنی جمعه کلا رو هواست. از اونور دوشنبه هم روز ملی بلژیکه و تعطیله. میشه 4 روز تعطیلی پشت سر هم. من چه خاکی بریزم به سرم این چهار روز تعطیلی رو؟ 
هم‌خونه‌ای‌هام هم نیستند. مونیا که الان 3 هفته‌ای میشه که رفته فرانسه. کتیا هم این هفته میره فرانسه خونه مامان باباش و آندره هم میره لهستان. من میمونم و یه خونه. نه کسی تو شهر مونده که باهاش رفت و آمد کنی نه چیزی تو پروژه وجود داره که بگی روز تعطیلم رو میام کار میکنم نه هیچی. همه‌ش باید بیفتم یه گوشه. 

دیروز داشتم فکر میکردم به جهنم بلیط بگیرم برم ایران. بعد دیدم میشه ایام شبهای قدر و روزهای آخر رمضان و از آسمون هم که داره آتیش می‌باره و ضمنا اگر برم ایران هم خونه میشم اسباب دردسر خانواده. هرکدومشون هزارتا کار دارند. 

وقت دکتر مشاورم رو هم یادم رفته بوده. این ماه بر خلاف روال همیشگی که چهارشنبه بود افتاده بود دوشنبه و من جلسه‌م رو از دست داده‌م. از تصور اینکه طرف بیچاره علاف من نشسته و من نرفته‌م واقعا شرمم میگیره. ای خاک بر سر من. 

اتفاقی که تو ایران افتاده هم از این قراره. من یک دایی بزرگ دارم که الان 61-62 سالشه. ورزشکار. پرانرژی. عضو فدراسیون ورزش‌های هوایی بود و فکر کنم مربی بوده چون شاگرد داشته. خلاصه یه 50 روز پیش دایی من میره برای پرواز و یک باد پیش‌بینی نشده میاد و دایی من اول کوبیده میشه به یه تیکه کوه و بعد سقوط میکنه. آدمهای دیگه که قبل و بعد از دایی من پریده بودند فرود موفقیت‌آمیز داشته‌ند اما دایی من بعد این همه سال تجربه اینجوری میشه. مهره‌ی L1 کمر به کلی پودر میشه و نزدیک به 3 تا عمل جراحی روش انجام میدند. در حال حاضر دایی‌م از کمر به پایین هیچ حسی نداره (کمر هم حس نداره). تا همین هفته پیش غذا نمیتونست بخوره. قضای حاجتش دست خودش نیست. تازه الان جدیدا تونسته‌ند یه کاری بکنند که بتونه بشینه. مامانم و بابام و خاله‌م یه روز درمیون میرن پیش دایی و زن‌دایی‌م کمک. دخترهای دایی‌م هم بنده‌های خدا یکیشون ایران نیست و قراره برگرده اون یکی هم اونجاست و سعی میکنه کمک کنه. خلاصه این اتفاق کلا خانواده رو بهم ریخته. مامان که همینجوری افسرده و ناراحت بود الان افسرده‌تر و غمگین‌تر شده. از حال بابام اصلا خبر ندارم. زن دایی‌م طفلک بسیار بسیار خسته‌ست و دایی‌‌م هم باید با شرایط جدیدش کنار بیاد که مثل یه بچه به دیگرون احتیاج داره و اگر کسی نباشه ساده‌ترین کارهای روزمره رو هم نمیتونه انجام بده. 

و من قلبم درد میگیره وقتی همه‌ی این ماجراها رو مامان پای تلفن تعریف میکنه و آخرش میگه ناراحت شدی؟ ببخشید مامان جان. یه خانواده همه افسرده همه خسته. بچه‌ها همه بیرون از ایران. بعد میگی به فلانی بگیم با دایی حرف بزنه میگن ای بابا فلانی هم سرطان گرفته الان بیمارستانه. بهمانی ناراحتی قلبی داره. اون یکی کمرش گرفته. 

این جاهاست که من دلم میخواد بالا بیارم از همه‌ی اتفاقایی که داره میفته. دلم میخواد همه‌چیز رو ول کنم و برم تو لونه‌ی خودم زندگی کنم. ای گل بگیرن کل ماجرا رو. مثلا من شاگرد اول یه دانشکده بودم. کنکور رتبه‌ی فلان. فوق لیسانس بدون کنکور. برو اروپا دکترا بگیر خوشبخت شو. کو؟ با کدوم پروژه؟  یه چیز نیست درست باشه که بگی این یکی رو حداقل خوب انجام میدم. 

مامانم میگه همین که تنت سالمه خدا رو شکر کن. ای گند بزنن این زندگی رو که همه‌ش از ترس اینکه خدا یه بلایی سرت نیاره و از ترس بیماری باید شکر کنی. 

من خوشحال نیستم آقا. افسرده‌م. روزی 3 و نیم عدد قرص میخورم. بازم یه روز حالم خوبه یه روز حالم بده. به محض اینکه خبر بد از ایران میاد من به هم میریزم تا دو روز بعدش. کاری که دوست دارم رو انجام نمیدم. پروژه‌م به جایی نمیرسه. دکترا رو فقط دارم میخونم که خونده باشم و مدرکش رو بگیرم. خانواده هم که حتی اگر اونجا باشی به حرفت گوش نمیدن. یه دایی بزرگه بود که بسیار بسیار دوستش داشتی و اونم اینجوری شده. 

چطور بقیه drama درست میکنند و داد بیداد میکنند و میگن نمیخوام و میزنن زیر همه‌چی؟ چرا من باید آدم منطقیه باشم؟ خب این چه وضعیه؟ من چرا اصلا باید تحمل کنم همچین چیزی رو؟ من اصلا ظرفیت این چیزا رو ندارم. صبح تا شب دارم فکر میکنم اتفاق مشابه سر مامان وبابام بیاد کی می‌تونه کمک کنه؟ من همیشه حسابم رو دایی‌م باز بود و رسما جلو چشمم یه آدم مهمم رو از دست داده‌م. 
اون از خاله وسطی که اونجور فوت کرد. این از دایی بزرگه. خانواده پدری رو هم که حرفش رو نزن. شب کابوس میبینم که عمه‌م دعوا راه انداخته تو خانواده و من باید برم چونه بزنم باهاشون. 

صبح‌ها ساعت 7 پا میشم قرص تیروئیدم رو میخورم و دیوار رو نگاه میکنم و فکر میکنم که جمع کنم برم سر کار؟ بعد به خودم میگم بری سرکار چیکار کنی؟ چه آزمایشی هست که بکنی؟ میبینم هیچی. استادام که گذاشته‌ند رفته‌ند. منم کارایی که قرار بود بکنم رو کرده‌م. به خدا حسودیم میشه به دوستام تو آلمان که هر روز یه کار مفیدی دارن بکنن. 

مسج زدم به دو تا از دوستام تو پاریس بهشون گفته‌م جان عزیزتون این اخر هفته رو بیاین پیش من. من واقعا تنهام و از تنهایی دق میکنم. کاش بیان. وگرنه این از اون آخر هفته‌های خطرناکه که شماره‌ی sos باید تو جیبم باشه. 



3 comments:

رویا said...

تو چرا نمی‌ری پیش دوستات؟ ویزا؟

redway said...

نه ویزا که دارم شنگن. دوستای آلمانم خیلی خیلی کار دارند و چندتا پروژه باید تحویل بدند. براهمین نمیشه مزاحمشون شد. دوستای پاریسم هم هر کدوم یه استودیو دارند. من فکر کردم مزاحمشون نشم. براهمین دعوت کردم. اما نمیدونم میان یا نه.

علی said...

این مشکلات تز دکترارو خیلیا دارن. فقط فرقشون با شما اینه که نمایش بازی میکنن تا سطح پروژشون رو بالاتر از اون سطحی که هست ببرن.
یه قضیه دیگه هم هست که همه فکر میکنن مرغ همسایه غازه: ما الان آمریکا درس میخونیم. به خیال خودمون فکر میکنیم دوستامون که تو اروپان چه زندگیی دارن. و دوستامون که تو اروپان همش آرزوی آمریکا اومدن رو دارن، فک میکنن اینجا چه خبره!
تنها اطلاعاتی هم که داریم عکسای قشنگیه که تو فیس بوک و اینستاگرام میذارن. و اونا هم مسلما بهترین عکسای مارو خواهند دید.
حالا من دقیقا نمیدونم کجا برای زندگی خوبه، کجا بده. اما میدونم اگه به خودم نبایداینهمه تلقین نکنم که من خیلی بدبختم!" "
اینجوری زندگیم راحتتره!
باید قبول کنم که کاری که میکنم، کشوری که توش هستم، خیلی هم قشنگ و خفن و جذاب نیست. حتی اگر هم باشه، بازهم اون قضیه مرغ همسایه نمیذاره این موضوع رو متوجه بشم.

خواهشا اینهمه نگو بدبختی!
این تلقین هرچند کوچیک و کم تاثیر!
رو زندگی تاثیرات بدی میذاره!
کما اینکه من فکر میکنم گذاشته!
یه نگاهی به پستهای این چند ماه اخیرت بندازی متوجه میشی!
من وبلاگتو خیلی وقته میخونم: حتی قبل از فرارت:
فرار مغزها :)