Friday, April 22, 2011

من چند سال پیش میخواستم برم مرتضی احمدی رو ببینم
بعد یکی بهم ایمیل زد، بهم گفت که برای مصاحبه ای پیشش رفته و یک شماره ای هم جهت تماس با آدمی که بتونه من رو به مرتضی احمدی مربوط کنه داد. بعدش خب من خجالت کشیدم، یعنی فکر کردم برم بگم چی؟ بگم هرچی خوندی حفظم؟ هی زور میزنم شعرهای مختلف فولکلور و بحرطویل یادم بمونه؟ بگم هرکه میرسه بهم میگه رد یه قابلمه بردار یه چیزی بخون؟
نرفتم خب
بعد هی فکر میکنم نکنه این بمیره (عذر میخوام ولی من هرکی رو که دوست دارم بلافاصله فکر میکنم اگه بمیره چی میشه- مثال: حمید جبلی و ایرج طهماسب) امروز تو این جشن بچه های دیروز، به مرتضی احمدی جایزه دادند. گفت هشتاد و شش سالشه و تا بتونه کار میکنه و این حرفا

هنوز دلم میخواد ببینمش. فقط بهش بگم خدا عزتت بده، دل ما رو شاد میکنی (که شاید واقعا ته ته کاری که آدمیزاد بتونه بکنه اینه که یه جوری بشه که وقتی اسمش میاد ملت لبخندشون بیاد، دلت یک حالتی بشه شبیه گشایش، دلت وا شه یعنی) خلاصه دلم میخواد یه جوری یه دستت درد نکنه بهش بگم
سری بعدی که بیام، احتمالا شهریور ایناس. سعی میکنم شجاع باشم و برم ببینمش. چه جوریش رو هم نمیدونم

بارلها نیگرش دار، قول میدم برم ببینمش
خدا رو چه دیدی، اومدیم و یه چیزی یاد گرفتم ازش
یا حداقل شاید بهم گفت کار بیخودی نیست این همه بحرطویل حفظ کردن. آخه گاهی فکر میکنم اصلا که چی؟ پسفردا واسه کی بخونم این چیزا رو؟
اصلا کی حوصله ش رو داره، اصلا مگه خودم حوصله ش رو دارم؟
کسی میدونه من چه جوری میتونم ببینم مرتضی احمدی رو؟

آسمون آبیه همه جا
اما آسمون اون وقتا آبی‏تر بود

3 comments:

. said...

یهو دیدی به صورت زیگیل‌وار آویزونت شدم و منم اومدم

فرناز said...

آدم چه ميدونه! يهو ديدي رفتي و اين حرفا حتي يهو ميبيني...

مهدی ملک زاده said...

مرتضی احمدی؟ایول!