Tuesday, July 7, 2015

چون كه گل رفت وگلستان شد خراب

حالا فعلا که حال ندارم طولانی بنویسم، علی‌الحساب من را در توییتر بجویید. اونجا خرده خرده و جویده‌تر حرف می‌زنم. 
Ruby Varoujian

Monday, April 13, 2015

قفط سوت بزن بازرس

دوست
​ عزیز من خوبم. زنده‌م. تلاش می‌کنم. روزهایی هست که بسیار تنبلم. روزهایی هست که مثل خرمن‌کوب کار می‌کنم و در هر صورت می‌گذره انشالله. 
آخرشم یه چیزی میشه دیگه. زنده می‌مونیم. 
​برنامه
​ مقاومته. ​



Monday, January 5, 2015

پودر شد ریخت زمین

من مینویسم. من می‌نویسم. من می‌نویسم. (متن طولانی‌ست. با این وجود اگر بخونیدش من خوشحال میشم:)  اون‌هایی که اینجا رو برای داستان‌های تجربه‌ی مهاجرت و دکترا دنبال میکنن لطفا این پست اخمو رو ببخشند)

دفعه قبلی که نوشتم کی بود؟ حوالی اکتبر. ماجرا هنوز مقاله‌هه بود (جهت اطلاع: مقاله‌هه هنوز سابمیت (ارسال برا ژورنال) نشده و داره بین یه مشت فایل دیگه تبدیل به ترشی میشه). بعد اون یه عالمه اتفاق افتاد. یعنی از اون ۱۰ اکتبر به بعد هر هفته یه کاری داشتم. شب دانشگاه/ آزمایشگاه موندن‌های طولانی. ریپورت نوشتن و پروپوزال نوشتن و مطلب نوشتن و رزومه نوشتن و کلا نوشتن‌های بی‌انتها. بعد شد نوبت تست‌های بیولوژیک نمونه‌هام. جاتون خالی. نمونه‌ها همچون خاک اره در آب بودند و بیاین در مورد شدت فضاحت ماجرا حرفی نزنم. خرابه بابا. کلا باید ماسمالش کرد تموم شه بره. دیگه این اوضاع رفت و رفت تا رسید ۱۴ دسامبر. از ۱۴ دسامبر تا الان من خاموشم.

وقتی به کار/ تز/ دفاع فکر میکنم یه  حالت تهوع همراه با نفرت و ترس درونم به وجود میاد. اینکه واقعا چطور ممکنه تا پایان سپتامبر تموم کنم یک معماست که حال ندارم بهش فکر کنم. حالا بعدا حرف میزنیم در موردش.

در طول روز یا بی‌حوصله‌م یا خشمگینم. این همه خشم و حرص خوردن رو نمیدونم از کجا میارم اما این رو متوجه شده‌م که تمومی نداره. این دو هفته ۱۰ روز نوئل که طی یک بدشانسی هیچ‌جا نتونستم برم و مونده بودم تو خونه به خوابیدن تا بعدازظهر (حدودای ۲-۳) گذشت و بعدش یه نون‌پنیری چیزی و بعد هم فیلم و سریال و دوباره خواب.

واسه خوابم قرص میخورم. چون در حالت عادی وقتی دارم از خستگی می‌میرم هم مغزم خاموش نمیشه و خوابم نمی‌بره. چشم‌ها رو می‌بندم و می‌گم «الان بخواب». بعد مغزم شروع به واکاوی همه‌ی شکست‌ها + نقاط تاریک + زمان‌هایی که خراب کرده‌م یا اصلا کلا چیزهای بی‌ربط میکنه. مثلا اون‌شب داشتم فکر میکردم که باب‌های عربی چیا بودند. ۷ تا رو می‌شمردم هشتمی جا می‌موند. دوباره از اول. «افعال- تفعیل- مفاعله- افتعال- انفعال- تفعل- تفاعل- استفعال» همه‌ش تفاعل جا میموند. اون یکی دفعه یاد امتحان جغرافی افتادم که ۱۸ونیم شدم و معلمه (که عطر organza میزد) اومد دم میزم. آستین‌هاش با انگشتاش که انگشترهای قلمبه‌ی ترسناک داشت یکی یکی زد بالا و با عمیق‌ترین صدایی که ماشد شنید گفت «بد. خیلی بد. این بدترین برگه‌ی امتحانی بود که دیده بودم. این افتضاح رو چطور میخوای ببری خونه‌ت؟ چطور روت میشه پات رو بذاری خونه امروز؟» (میون کلامتون: خانم مجیدیان محترم. زنیکه‌ی عوضی- امیدوارم الان سلامت باشی و خانواده‌ت کنارت باشن و غمگین نباشی. اما زنیکه‌ی عوضی دیوانه منظورت از این کارا چی بود؟ ۱۸/۵ تو تاریخ دوم دبیرستان که دیگه تهش این بود که شاه‌های قاجار رو به ترتیب بگی و جای احمدشاه و محمدعلی‌شاه رو جابه‌جا نکنی واقعا ارزش این رو داشت که یه بچه‌ی بدبخت رو انقدر زجر بدی؟ زنیکه‌ی بیشعور واقعا فکر میکردی بچه‌هه چون نتونسته سوال «دو مورد از دست‌آوردهای نهضت ۱۵ خرداد را نام ببرید» رو جواب بده باید گل گرفت بهش؟ مرض داشتی زنیکه‌ی خر؟)
 برای خوابم گل‌گاوزبون و درمان‌های خانگی/سنتی جوابگو نیستند. این قرص خوردن عملا تنها روشیه که میشه خودم رو از برق بکشم. متاسفانه مجبورم قطعش کنم چون طولانی ادامه دادنش عاقبت خوبی نداره. 
ورزش رو به کل کنار گذاشته‌م. یعنی حداقل از سپتامبر به اینور اصلا پام رو توی اون سالن ورزش نذاشتم. اون همه هم پول اشتراکش رو دادم. بچه که بودم تو مهمونی‌ها یکی یهو گیر میداد به بابام که اصلا ورزش نمیکرد و بشدت سیگار میکشید. طرف میگفت آقا فلانی بیاین بریم ثبت‌نام کنیم فلان جا ورزش. نمیدونم بابام دوست داشت، اون لحظه علاقمند میشد، یا تماما تو رودرواسی یارو بود. خلاصه می‌رفت یه پول گنده می‌داد و ثبت‌نام می‌کرد. یه پول گنده رو مامانم می‌گفت. وقتی با بابام دعوا میکرد که چرا یه پول گنده داده فلان‌جا و نمیره ورزش کنه. وسط دعوایی که مامان می‌کرد معلوم نمی‌شد مشکل یه پول گنده‌هه‌س یا اینکه چرا ورزش نمیکنه. مامان دعوا رو یه جوری مدیریت میکرد که هردو مشکل اصلی باشند. 
مامان تلاش می‌کرد من هوشمندانه‌تر درس بخونم (هوشمندان سیاره‌ی اوراک - آخی :)  ). برام چندین و چندتا کتاب هوش برای کودکان و نوجوانان- ریاضیات برای گروه سنی جیم و دال، هندسه‌ی فضایی برای کودکان می‌خرید. همه‌شون هم ترجمه‌ی عادل ارشقی. من بیشتر از اینکه محتوای اون کتابا برام جالب باشه میخواستم بدونم این ارشقی رو arashghi میخونن یا arshaghi. 
یه دفعه نمی‌دونم چی شد دعوا شد و مامان گقت من این همه پول کتاب داده‌م برا تو. تو حتی پولشون رو هم نمی‌تونی جبران کنی و من رفتم قیمت پشت کتاب‌ها رو جمع زدم و پول‌هایی که داشتم رو جمع زدم و ورداشتم گذاشتم روی اون طاقچه دم اتاق مامان اینا. طبعا پول به اندازه نداشتم. رو یه کاغذ نوشتم پول توجیبیم تا فلان سالگیم رو نمی‌خوام که پول کتاب‌ها جمع شه. نه کتابا رو میخواستم نه پولا رو. متوجه نبودم. باید رو کاغذ مینوشتم «من خنگم. ولم کن.» البته روش خوبی نبود. منجر به دعوای بیشتر شد و یادم نمیاد آخرش چی شد. 
ورزشه رو می‌گفتم. آره دیگه. یه ساله ثبت‌نام میکنن حمالا و نمیشه بگی اصلا بیشتر پول میدم اما ۳ ماه ۳ ماه قرارداد رو تمدید میکنم. نمیشه. لبخند میزنه و میگه اوه من نمی‌تونم. این آپشن توی منوی‌ نام‌نویسی‌مون نیست. خلاصه بدنم خشک و پی‌زوری شده. میشینم یه جام درد میگیره. پامیشم یه جا دیگه‌م درد میگیره. به جهنم بابا اه. 

خشم رو می‌گفتم. آقا عصبانیم‌ها. عادت هم کرده‌م زبونم رو می‌ذارم لای دندونام که این عادت تکون دادن فک‌م حداقل دندون‌ها رو نابود نکنه الان این دوتا کنار زبونم گاز‌گاز له شده‌ست. آدم‌ها جلوم میان و میرن و حرف میزنن و نظر میدن (واویلا که همه نظر دارن- واویلا که هرکی یه چیزی باید بگه- واویلا که اگر چیزی نگن لال از دنیا میرن) من زبونم رو لای دندون‌های آسیام پرس میکنم. اگر یک لحظه و فقط یک لحظه عنانم از دستم در بره بسیاری از رابطه‌های مبنی بر احترامم رو از دست میدم. آدم بدی شده‌م. گوشت تلخ‌طور. میدونین شبیه چی؟ شبیه این ادویه‌ی میخک که میریزن تو غذا. یه ذره‌ش ممکنه برات جالب باشه و بگی واهای چه مزه‌ی باحالی. یکی‌ش که رفت زیر دندونت و مزه‌ی تند نفرت‌آنگیزش پخش شد تو دهنت فحش جدوآباد میدی. من اون میخک غذام. می‌ترسم زشت هم بشم. دیدین این آدمهایی رو که از بس آدمهای بدی هستند کم‌کم زشت و نکبت‌ریخت میشن؟ می‌ترسم تلخیم به ریخت و قیافه‌م هم اثر کنه. 
ملت دارن حرف میزنن و مجددا با نظرات گران‌سنگ‌شون و اطلاعات عمومی نازشون خفه‌مون میکنن و من دائم دارم این فکرا رو میکنم «این که مزخرف میگه - اون یکی هم چرند میگفت - این فلانی اصلا کلا آدم داغونیه بابا- اون یکی هم سواد نداره- اه این چرا خفه نمیشه؟ - - بعد فکر میکنم که چقدر بی‌ادبی تو، یعنی چی چرا فلانی خفه نمیشه؟ - - بعد فکر میکنم که فلانی الهی یا تو لال شی یا ما کر - - بعد فکر میکنم که بی‌تربیت از حرف یکی خوشت نمیاد چرا بد میخوای براش؟ بعد جواب میدم که چون چرند میگه. مزمن هم چرند میگه. ادامه هم میده. دست از چرند گفتن هم برنمی‌داره.»
حالا همه‌ی این فکرا رو فحش‌ها رو بپیچین تو روزنامه بذارین اونور. اون لحظه که بقیه‌ی جمع سر تکون میدند و می‌گن «بعله بعله»، اون لحظه که پسره یه چیزی میگه و دوست‌دخترش پلک‌پلک میزنه و یه لبخند نخودی هم می‌زنه که «بعله دیگه. دوست‌پسرم با معلومات و بهره‌مند از قوه‌ی استدلاله» اون لحظه که زن و شوهر‌ه به چرندی که اون یکی میگه لبخند میزنن که «عزیزم من از اولش هم عاشق همین نوع نگاه انتقادی و سازنده‌ت شدم» اون لحظه‌هاس که با خودم فکر میکنم «خداوندا چرا همه خر و نفهمن؟ پروردگارا نیرویی به من بده که وقتی دوست‌پسرم مزخرف می‌گفت برگردم تو روش بگم عزیزم با کمال احترام داری مزخرف میگی. نه اینکه لپ‌هام هم گل بندازه که موشالا موشالا» بعدش فکر میکنم که اوهو... خودتم نفهمی. بعد فکر میکنم که آره موافقم که منم نفهمم. اما من حداقل یک نفهم لالم تو مغزم صدام بلنده. اما بیرونم صدا نداره. مقوا لوله نکرده‌م ازش بوق بسازم و دائم حرف بزنم. بعد فکر میکنم که اینا هم بوق دستشون نگرفتند که. یه جمع کوچیک دوستانه/ خانوادگیه. دارن با هم حرف میزنن. بعد هم فکر میکنم که تو که انقدر نکبت و گوشت‌تلخی و فکر میکنی همه خرن خودت بیا دو کلمه برامون حرف بزن ببینم. 

این ناتور دشت بود پسره همه‌ش غر میزد؟ اون کتاب رو متاسفانه من تو نوجوانی نخوندم. سعادت همراهی با روح عصیان‌گر و کلافه‌ی پسره رو نداشتم. وقتی خوندمش که قلبم آن چنان لطیف و روحم رئوف نبود. خلاصه به وسطای داستان که رسید گفتم «اه این چقدر غر میزنه. لال شو بابا خفه کردی ما رو.» هیچی خلاصه الان فکر میکنم دارم شبیه پسره میشم. هیچ هم خوشم نمیاد. 

Sunday, September 28, 2014

زرد و سرخ و ارغوانی

دیشب تا ۳ بیدار بودم. داشتم برا خودم آهنگ دست‌چین می‌کردم. مدت‌ها بود همچین حرکتی انجام نداده بودم و بجز اون مجموعه‌ی طلایی ۱۵۰ آهنگه‌ی قری‌ ویژه‌ی رقص و مهمونی‌م اصلا آهنگ دیگه‌ای کنار هم نگذاشته بودم. خلاصه دیشب فکر می‌کردم که الان ۱۱ و نیمه و نگاه کردم دیدم اوه اوه... ۲:۴۵ شد. مجموعه‌هه پاییزیه. ویژه‌ی اینکه یاد چک برگشتی و تز مونده و اقامت جور نشده‌تون بیفتین و کله‌تون رو بکوبین به دیوار. تهش یه دوتا شادتر هم گذاشتم که آخر گوش کردن مجموعه شنونده خودش رو حلق‌آویز نکنه. 

دلم می‌خواد تو ماشین بتونم گوش کنم اینا رو. البته نمی‌دونم پیشنهاد خوبیه یا نه. شاید بهتر باشه آدم صبحش رو با همین آهنگ الکترونیکی‌های رادیو شروع کنه که بیدار شه. نه اینکه آهنگ نرم و نولوک گوش کنه. واسه اینکه تو ماشین گوش کنم باید کابل دوسر جک ۳ میلی‌متری بگیرم. رسما هر ۶ ماه یک‌بار دارم یه دونه از اینا می‌خرم. به دلیل نامعلومی سیم داخلش قطع میشه. از آمازون بخرم زیر ۵ یورو میشه پیدا کرد. اما باید پول پست بدم. اگر بخوام از مغازه بخرم هم باز یه چیز ۱۲ یورویی میکنن تو پاچه‌م که عین آمار ۶ ماه دیگه باز باید با دست بپیچونیش که قطع و وصلی‌ش درست شه. سیستم صوتی ماشین رو هم دست نخواهم زد. یه سال دیگه باید همه زندگیم رو بفروشم. انگیزه ندارم کرم بریزم به سیستم صوتی ماشین فقط واسه یک‌سال. 

امروز آفتابی بود. کتیا رفت یه برنامه‌ی پیاده‌روی در جنگل که از یک ماه پیش ثبت‌نام کرده بود. مونیا پیداش نبود و آندره هم رخت‌چرک‌هاش رو جمع کرده بود برده بود خونه مامانش که مامان مهربانش بشوره و اتو کنه. من جمع کردم رفتم جلوی در خونه زیر آفتاب نشستم و همه‌ش گوش دادم و همه‌ش گوش دادم و از همه‌ی زندگیم بک‌آپ گرفتم و فایل‌ها رو مرتب کردم و همه‌چیز رو تگ و لیبل زدم و خلاصه لپ‌تاپم از لونه‌موشی در اومد و یه مقدار مرتب شده. 

یه ماشین لباس تیره‌ها رو شستم و الانم لباس روشن‌ها داره می‌چرخه. مرغ پختم و یه بسته خورش قیمه بادمجان محصول هانی هم از مغازه ایرانی خریده بودم و مایه‌ی خورش رو خالی کردم تو مرغ‌ها. آره آقا جون. حال و حوصله‌ی آشپزی ندارم. همزمان همه‌ی غذاهای سریع آماده شونده بنظرم بدمزه‌ن و دلم پلوخورش ایرانی می‌خواد. 

فردا دوباره زندگی واقعی شروع میشه. اَه اَه اَه. فکر کنم دوتا ساعت بذارم  زنگ بزنن و واقعا خودم رو مجبور کنم بیدار شم. باید یه فکری به حال اون نیم‌ساعتی که هیچی نمی‌تونم بخورم تا قرصه بره پایین بکنم. عملا اگر به موقع بیدار شم تو اون نیم‌ساعت دوباره خوابم می‌بره. 

شب‌ها قبل خواب رویاپردازی میکنم که فردا تو آزمایشگاه چیکارا خواهم کرد. و عملا فرداش هیچ‌کدوم از اون کارا رو نمیکنم. حالا باید واقعا خودم رو جمع کنم و کار کنم. واسه مقاله‌م ددلاین دارم و اخیرا کارم شده اینکه کار کردن بقیه رو نگاه میکنم و پاهام رو تو خودم جمع میکنم و فکر میکنم من که نمی‌تونم. خب زهرمار بچه. تو پاچه‌ته دیگه. مگه نمی‌خوای از این کشور زودتر بساطت رو جمع کنی و یه جا دیگه پهن کنی؟ خب کارات رو بکن دیگه. 

باید زنگ بزنم دکترم وقت بگیرم. هم دکتر عمومی‌م هم روان‌پزشکم. کم‌خونی‌م و کمبود آهنم داره کم‌کم همه‌چیز رو می‌ریزه به هم و موهام میریزه و خودم نا ندارم و همه‌ش خسته‌م. ضمنا باید یه فکری به حال تنبلی معده‌م کنم. روان‌پزشکم هم حقیقتش هفته‌ی پیش وقت داشتم و رسما یادم رفت. یادداشت هم کرده بودم. اما اشتباهی یه هفته اونورتر. دقیقا صبحش (ظهرش) که داشتم می‌رفتم سرکار با خودم فکر کردم من چند وقته این یارو رو ندیده‌م‌ها... وقت ندارم باهاش؟ بعد فکر کردم که اگر وقت داشتم حتما رو تقویمم می‌دیدم دیگه. که خب اشتباه کرده بودم. 
یارو روان‌پزشکه خیلی موجود خجسته احوالیه. دیدگاهاش زیادی اروپاییه و از سر سیری حرف میزنه. اون دفعه می‌گفت خب از کارت بدت میاد یه مدت ولش کن. بورست هم فلان موقع قطع میشه به جهنم. اقدام میکنی واسه حقوق بیکاری. بعد من نشستم توجیه‌ش کردم که آقای محترم من مقیم بلژیک و یا اتحادیه اروپا نیستم و عملا حقوق بیکاری شامل حالم نمیشه. بعد گفت مگه از رو حقوقت یه درصد رو برنمی‌دارن واسه social؟ گفتم چرا برمیدارن. اما من کلا نمیتونم ازش استفاده کنم. بعد بهش می‌گم آقا جان من دیر می‌رم سرکار و اعصاب ندارم و اونجا یه زور خودم رو مجبور میکنم با آدما حرف بزنم. میگه خب نزن. خب نرو. بهش گفتم می‌فهمی من دیر میرم سرکار یعنی چی؟ گفت «وای وای وای دیر میری سرکار. مگه چیه خب؟ آدم نکشتی که»
بعد میگفت تو باید ببینی از چه‌کاری خوشت میاد و همون کار رو بکنی. وقتی اوضاع زندگی شخصی و خانواده‌ت اینطوریه و یه نقطه نداری که اسمش رو بذاری قلعه‌ی من (منظورش مثل بازی بچه‌هاس. اینکه یه جایی رو داری که میگی قلعه و توش میری و وقتی توی قلعه هستی اتفاق بدی نمیفته) خب باید برا خودت یه راه زنده موندن جور کنی. 
دروغ چرا، بعضی موقع‌ها اصلا نمی‌گیرم چی میگه. یعنی مفهمم چی میگه. اما نمی‌فهمم الان اینی که داری میگی برا چیه... از اونور روان‌شناسم که فارسی زبان هست رو کلا می‌فهمم. یا حداقل اون به فهم من حرف می‌زنه. 

هردوشون میگن خانم جان هر موجود دیگه‌ای رو هم می‌ذاشتیم جای شما و آنچه شما داری تحمل می‌کنی رو بهش می‌گفتیم لطفا تحمل کن طرف همین کارایی که تو میکنی رو می‌کرد شاید هم خیلی بدتر می‌کرد. همین که صاف وایسادی خودش یعنی زورت زیاده. 

من حرفشون رو باور نمیکنم. یعنی فکر میکنم این همه آدم دیگه هستند که اتفاقای بد براشون میفته. یا مثلا این همه آدم هستند که یه جای زندگیشون خرابه. طولانی مدت هم خرابه. خب اینا دارن زندگیشون رو می‌چرخونن دیگه. من چرا نمیتونم؟ 

راستی اون روز تو feedly نگاه کردم. اینجا ۱۵۹ تا خواننده داره. واقعا ۱۵۹ نفر صدای من رو می‌شنون؟ احساس میکنم ته یه چاهی وایساده‌م و واسه آدم‌هایی که بالای چاه هستند و دارند نگاهم میکنن دست تکون میدم. واقعا صدای من رو می‌شنوین؟ 
خیلی حال دارین که میخونین بابا. دستتون درد نکنه. خیلی باحالین. مرسی. 

راستی این مجموعه‌ی پاییز‌ی که فعلا دارم گوش میدم اینجاس. 
(لینک دانلود: http://www.4shared.com/folder/G773qc2m/Radio_Red.html ) 





Friday, September 26, 2014

خواب قطع نشدنی

قرار بود ماجرای مرگ سوم رو بنویسم. اما اون رو میذارم برای یه پست دیگه.

بذارین در مورد حرکت جدیدم براتون صحبت کنم: خواب. خواب قطع نشدنی و مزمن. 

درد جدید چیه؟ اینکه صبح‌ها اگر ساعت هم نگذارم حدود 7 و 8 چشمام رو باز میکنم. اما یه چیزی در مغزم (که یادم نمی‌مونه که چیه) باعث میشه از بیرون اومدن از تختم بترسم. مثلا یهو به این نتیجه میرسم که امروز روز بدیه و اتفاق بدی میفته. یا مثلا تو که گند زده‌ای به دکترات اینم روش. خلاصه فکرهای ترسناک و عمدتا خلاقانه‌ای به ذهنم میرسه که منجر به این میشن که چشمم رو ببندم و بعد کات میشه به صحنه‌ی بعدی. چشم رو باز میکنی میبینی ساعت 10 و یازده‌ست. 

امروز ساعت 11:40 دقیقه اومده‌م سرکار. دیروز اصلا نیومدم سرکار. دیروز عملا تمام مدت در رخت‌خواب بودم. دوبار برای خودن یه چیزی رفتم طبقه‌ی پایین و از یخچال یه چیزی برداشتم خوردم و دوباره کوچ کردم به اتاقم. یادم میاد یه دوره‌ای حتما باید پشت میز می‌شستم برای استفاده از لپ‌تاپم. نمی‌دونم اون دوره کجا رفته. الان کلا در لپ‌تاپ رو باز میکنم درازکش میشم. انگار نشستن با زاویه‌ی 90 درجه کمرم رو از وسط نصف میکنه. 

دروغ چرا اگر خود بسیار قضاوت‌کننده‌م وبلاگ یکی رو میخوندم که توضیح داده بود دیروز نرفته سرکار و امروز هم ساعت 11:40 اومده سرکار تو دلم میگفتم خوش به حال خودت و کارت که انقدر علافی و انقدر کارت بی سروصاحابه که هروقت میخوای میری سرکار. ضمنا خاک بر سرت که دوزار نظم نمی‌تونی داشته باشی در زندگیت و این ننربازی‌ها رو جمع کن یا حداقل نق نزن. 
بله من بسیار قضاوت‌کننده‌م و وبلاگ همه‌تون رو با همین شدت قضاوت میکنم. اصلا همه رو قضاوت میکنم. خودم هم روش. 
من اگر میتونستم از خودم بیام بیرون اول از همه یه کشیده میخوابوندم تو گوش خودم و بعد اصلا وقت و حرف تلف خودم نمیکردم. یه دونه از اون نگاههای ترسناکم میکردم و به خودم میگفتم "خودت میدونی." "خودت رو جمع کن تا جمعت نکرده‌ند".

من با این عبارت "خودت میدونی" و "دم خودت بساز" بزرگ شده‌م. این جمله‌ها مدت‌ها روی من جواب میداد. خودم رو با خاک‌انداز جمع می‌کردم و بیل می‌زدم و میشدم موفق اشتماع. الان؟ فکر کنم کودک درونم وارد مرحله نوجوانی شده. نه از هیچی خوشش میاد. نه حرف گوش میده. از این نوجوون یبس‌ها هم شده. مچاله میشه تو خودش و با هیشکی حرف نمیزنه. بحران هویت گرفته خاک بر سر. اونم الان که یک سال مونده به پایان تز و باید جمع کنه خودش رو. 

مقاله‌م چی شد؟ هه. بذارین تعریف کنم. درفت اول رو بردم برا استادام. گفتند که فلان جا رو چیز کن و بهمان جا رو فلان کن و بعد استاده گفت که من فکر میکنم تو رو باید هلت بدیم و واسه‌ت ددلاین بذاریم. وگرنه دور خودت می‌چرخی. براهمین 3 هفته وقت داری که کلک این مقاله رو بکنی و بدی به ما واسه‌ی تصحیح. من بعد از 3 هفته‌ی دیگه هیچ‌چیز نمیخوام بشنوم در مورد این مقاله. 

خب این عبارت خودش یه "خودت میدونی" بزرگه. اما من هنوز دارم دور خودم معلق میزنم و عملا هیچ شکری نمیخورم. 

دیشب خواب دیدم دایی‌ بزرگه‌م داره راه میره. از تعجب داشتم سکته میکردم. از آدما می‌پرسیدم دایی خوب شد؟ دیگه درازکش نیست؟ یعنی الان میتونه راه بره؟ بعد آدمها خیلی بی‌تفاوت بهم میگفتند که وا! دایی‌ت که همیشه میدویید. راه رفتنش چرا برات غیرعادیه؟ و من دلم میخواست برم از دایی‌م بپرسم دایی چی شد که تونستی راه بری و الان نخاعت درست شد؟ الان اون مهره‌هه L1 درسته دیگه؟ بعد می‌ترسیدم ناراحتش کنم و یاد روزهایی بیفته که نمی‌تونست راه بره.
چشمام رو باز کردم. ساعت 6. چشمام رو بستم. 
نمیدونم خواب چی دیدم. اما ماجرا دعوا بود. یکی داشت سر من داد میزد و نمیدونم چی شد که منم شروع کردم داد زدن و یا ابولفضل چه دادی میزدم من!!! من کلا از سروصدای بلند می‌ترسم و از هرگونه اخلاف صداداری سعی میکنم دوری کنم. اینکه جلو چشم خودم در خواب داد می‌زدم واقعا چیز ترسناکی بود و خداوند نیاره اون روزی رو که من صدام رو بلند کنم. هیولام برای خودم. 
چشمام رو باز کردم. ساعت 8. آندره و کتیا تو آشپزخونه سروصدا میکردند و رادیو روشن کرده بودند. به خودم گفتم پاشو برو دوش بگیر برو سرکار. 
به دلیل نامعلومی چشمم رو بستم. 
ساعت 11 چشمم رو باز کردم. 
شت شت شت شت شت. 

اومدم سرکار. 

Wednesday, September 24, 2014

خبر فوت دوم

یه روز یکشنبه بود و کسل و ولو تو تختم دراز شده بودم و فکر میکردم که آیا باید دانشجوی منضبط و مرتبی باشم و برم آزمایشگاه کارهای عقب‌مونده‌م رو انجام بدم یا ایرونی تیز باشم و بگم ویکنده و تعطیلی آخر هفته‌س و من میمونم خونه. 

مسج اومد از یکی از دوستهام که با خانمش بروکسل هستند و خانمش هم 7 ماهه بارداره. همین یک ماه پیش ایران بودند و تازه برگشته‌ند. محتوای مسج؟ "سلام فلانی. پدر همسرم فوت کرده و من هنوز بهش خبر نداده‌م. می‌ترسم خبر بدم بهش بدحال شه و میخوام مطمئن باشم که اگر چیزی شد میتونیم برسونیمش بیمارستان. میشه با ماشین بیای پیش ما؟"

من یه مقدار گرخیدم و دیدم باید اولا برم حموم و بعد هم باید یه چیزی بخورم و حداقل یه ذره هم کار کنم و ضمنا باید برم خرید نون و میوه و یه یک ساعتی هم راه دارم تا بروکسل و گفتم آقا من حدود 6 میام. 

6ونیم رسیدم خونه‌شون (مرامی سعی کرده بودم به موقع برم). دخترک شاد و خندون بود و با گربه‌ش بازی می‌کرد و عکس سونوی 3بعدی رنگی بچه‌ش رو نشونم داد. میدونستین الان سونوی سه بعدی و رنگی می‌گیرن؟ قیافه‌ی بچه توش معلومه. یه‌کم ترسناکه که انقدر میشه بچه رو دید. اما از یه طرف بانمک هم هست. بچه‌هه دهنش رو باز کرده بود و کلا بامزه بود. احوال‌پرسی‌ها انجام شد و بعد قرار به خودن شام شد. فکر کنم همسرش ترجیح میداد که خانمش غذا خورده باشه که یهو فشارش نیفته. شام رو هم خوردیم. این وسط یکی دوتا پیغام وایبری به همسرش رسید و آقاهه زود جوابشون رو داد و جمعش کرد. 

شام تموم شد و داشت دیر میشد و من نمیدونستم بالاخره کی قراره روح دوستمون رو قیچی کنیم. 

شوهرش بهش گفت میشینی لطفا؟ دوست ما هم سرخوش میگفت آره میام الان. شوهرش دوباره گفت نه ببین بیا بشین. خلاصه زنش رو کنار خودش نشوند و بهش گفت ببین من الان یه چیزی بهت میگم که تو باید قوی باشی و صبور باشی و دوستمون بلافاصله گفت "بابام مرده؟"
روح گاهی مواقع باهوش میشه. شایدم حالا همینجوری حدس زده بود. 
سوال بعدی "بابام مرده؟ چه جوری مرده؟ از کوه افتاده؟" (باباش کوهنورد حرفه‌ای بود و جوون‌های زیادی رو هم با خودش کوه می‌برده و خلاصه آدم کوه بوده)
روح واقعا باهوش شده بود و ماجرا رو عملا حدس زده بود.

شوهرش گفت که نمیدونه دقیقا چی شده اما خبر از تهران رسیده که اوضاع خوب نیست. روح قیچی شد. یه آدمی که تا دو دیقه پیش شاد و سرخوش بود یهو زد زیر گریه و بعد تماس با تهران و خبر بیمارستان.

من نمیدونستم چقدر باید بمونم. شاید دلش بخواد شوهرش رو سفت‌تر بغل کنه و من با یه لیوان چای نشسته‌م گربه‌شون رو ناز میکنم و بربر نگاهش میکنم. شاید دلش میخواست فحش بده به دنیا و ملاحظه‌ی یه آدم اضافه تو خونه‌ش رو می‌کرد. دوستم باباش رو از دست داده بود و ضمنا بخاطر بارداریش نمیتونست بره ایران که تو مراسم شرکت کنه. عملا خداحافظی با باباش همون موقع بوده که بوسش کرده و گفته بابا جان ما دیگه رفتیم. یه نیم ساعت اینطورا موندم و بعد جمع کردم رفتم. یعنی اولش تو ماشینم نشستم و یه مقدار گریه کردم و یه مقدار ترسیدم که اگر سر خودم بیاد چیکار میکنم و بعد رفتم خونه. 

دوستم یکی دو روز بعد یه نوشته برای باباش گذاشت تو فیس‌بوک. بله آقا جان. فیس‌بوک هرچقدر هم ضایع و بد و جای بیخود. اما حداقل یه جاییه که آدم میتونه ببینه فلانی حالش خوبه یا نه. 
نمیدونم اشاره به متنی که نوشته چقدر کار خوبیه یا نه و نمیدونم ناراحت میشه یا نه اگر من اون رو اینجا بنویسم. اما متنه برای من یه چیزی شبیه ترکه آلبالوی ناظم‌ها تو کتاب‌ قصه‌ها بود. صاف وسط متن میاد و رو فکرت می‌شینه و بعد از اون دیگه یه آدم ترکه خورده‌ای. 

تو متن نوشته بود که بابا جان کاش بهت گفته بودم مواظب خودت باش. و بعد توضیح داده بود که چه اتفاقی افتاده. باباش از یه جای مسیر کوه‌نوردی. تصمیم می‌گیره که بیشتر نمیتونه بره جلو و عزم برگشتن میکنه و تیم همراه‌ها میرن بالا. باباش در حال برگشتن میره روی یه یخچالی و ظاهرا مسافت قابل توجهی رو سقوط میکنه. دنده‌ها میشکنن و شش‌ها سوراخ می‌شن. حدود 8 ساعت ته اون جایی که سقوط کرده باقی میمونه. (فکرهای من: آیا اون هشت ساعت رو رنج کشیده؟ کاش رنج نکشیده باشه. کاش یه ضربه به سر خورده باشه و تموم مدتی که شش‌ها در حال خون‌ریزی بوده‌ند بیهوش بوده باشه. باباش تو عکس‌ها خیلی مهربون بود. از این آقا مهربون‌ها که سبیل سفید دارن و تو کوه به جوون‌ها میگن خدا قوت و یهو باعث میشن آدم خوشحال بشه) تیم امداد هم 18 ساعت طول میکشه تا برسه و پیداش کنند. 

ظاهرا طبیعت با آدم‌های ورزشکار خشن‌تر تا میکنه. اون از دایی‌م و این هم از بابای دوستم. 
بله میشه روضه خوند که خب تنهایی نباید برمی‌گشت و چرا بیسیم نداشت و چرا اینجور چرا اونجور. 
ولی عملا دنیا اینجوریه.
دنیا چیز عوضی‌ایه که وقتی یه بچه تو راه داری و مامان بابات دو ماه دیگه می‌بیننش و قراره همه خوشحال شن میزنه روحت رو قیچی میکنه.



خبر فوت اول طی این چند وقت

دیشب خواب دیدم بابام مرده. در واقع نمی‌دونستم که بابام خودکشی کرده یا مرده. در به در به همه‌جا می‌زدم و از آدم‌ها می‌پرسیدم که چی شد و همه چیز رو می‌ذاشتم کنار هم و سعی می‌کردم کشف کنم که بالاخره بابا مرد یا بابا خودش رو کشت. مستاصل بودم و تو خواب داد می‌زدم که من نمی‌خوام بابام بمیره. چرا بابام مرده. من میخوام بابام زنده باشه. فکر کنم اثر مستقیم مرگ‌های این چندوقت اخیره.

طی چندتا پست اخیر خبرهای فوتی که این چندوقت بهم رسیده رو احتمالا شرح خواهم داد. آدمهایی که فوت کرده‌ند هیچ کدوم آدمهای نزدیک من نبوده‌ند. اما هرکدومشون یه خراشی به روح سوسول من انداخته‌ند و من هنوز دارم سعی میکنم با ماجراها کنار بیام.

بهتون گفته بودم که یکی از دانشجوهای دکترای ایرانی اینجا رفت ایران و مرد؟ یعنی اولش خبر رسید که مرد و بعد خبر رسید که گویا کشته‌نش. بله. همینقدر سینمایی و یک‌مرتبه. 
 دو هفته قبلش باهم رفته بودیم اینجا کایاک سواری و من و این پسره تو یه کایاک بودیم. پسر گلی بود. مودب و محترم و بامزه. تو ایران دکترای فیزیوتراپی گرفته بود و اینجا kinesiotherapy میخوند. این کینه‌زیوتراپی یه چیز جدیدیه که خود بلژیکی‌ها هم زیاد میخونن و از فرانسه هم میان اینجا میخوننش. چون اگر تو فرانسه باشی باید کنکور بدی براش ولی تو بلژیک ورود به دانشگاه (غیر پرشکی) بی‌آزمون و انتخابه. صاف ثبت‌نام میکنی و میای سرکلاس. بعد از مقطع دکترا هم می‌تونی مطب خودت رو بزنی.
خلاصه پسره درسش رو خوب خونده بود و بورسش رو گرفته بود و سال آخر دکترا بود و این اخیر تو فیس‌بوک یه شعر گذاشته بود به زبان مادری گیلکی‌ش و نوشته بود که دلش برا خونه تنگ شده. 
آقا دور روز بعد من دیدم مردم دارن رو دیوار فیس‌بوکش پیغام می‌ذارن که فلانی روحت شاد. من ترسیده و وامونده مسج زدم به دوست مشترک که آقا جریان چیه. یه چندین ساعتی طول کشید تا جوابم رو داد و بعد پیغام داد که جنازه‌ی فلانی رو لخت و بی‌لباس از خزر از آب گرفته‌ند و سردخونه تو شمال خراب بوده و منتقل کرده‌ند تهران. خلاصه پیش خودمون فکر کردیم که کار خدا رو نگاه. بچه‌ی شمال که با دریا بزرگ شده زندگیش رو تو دریا از دست میده.
تو دانشگاه براش مراسم گرفتند و خداوکیلی مراسم خیلی مرتبی بود. هرکس میومد یه خاطره‌ای می‌گفت و استاداش هم اومدند حرف زدند و از بامزگی پسره گفتند و این‌که آبجوی duvel دوست داشت (خیلی آب‌جوی تلخ و سنگینیه) و اینکه دست به دانلودش خوب بوده و هر نرم‌افزار و کتاب و مقاله‌ای میخواستند این ظرف سه سوت پیدا میکرده و اینها این توانمدنی رو iranian super power اسم گذاشته بودند. 

تو مراسم که بودیم خانواده‌ش یکی دوتا تماس از ایران گرفتند و تو حرف و صحبتا معلوم شد طرف اصلا فوبیای آب و دریا داشته و بچه بوده یکی جلوش غرق شده و اصلا پا تو دریا نمی‌ذاشته و اتفاقا از خزر هم می‌ترسیده. حرکت بعدی این بود که یک دفعه بچه‌ها دیدند طرف تو وایبر آنلاین شده و delivery پیغام‌ها داره میره. بعدا معلوممون شد که پلیس موبایل طرف رو پیدا کرده و الان گوشی رو روشن کرده‌ند. حالا موبایل از کجا پیدا شده؟ لباس‌های طرف و موبایلش تو یه گونی یه گوشه‌ی شهر پیدا شده. انگار که یکی لختش کرده باشه و بعد انداخته باشنش تو آب. 

خاک‌سپاری تو شمال خیلی زود انجام شده. چون اولا بدن رو تو سردخونه نمی‌شه نگه‌داشت و ضمنا خانواده‌ی عزادار میخواستند سریعتر خاک‌سپاری آبرومند انجام بشه. قسمت بعدی‌ش هم این بوده که جنازه بشدت آسیب‌دیده و ورم کرده بوده در اثر شناور بودن طولانی مدت تو آب و خلاصه اصلا چیزی ازش معلوم نبوده که حالا بیای تست بگیری که ضربه به سر خورده یا با حلالی چیزی بیهوش شده و این حرفا. 

همینقدر ساده یه نفر مرد. دوست‌ها باورشون نمیشد و یکی می‌گفت نکنه خودکشی کرده (که البته من فکر میکنم اینکه لباسات رو بکنی تو گونی و شوت کنی به جا و لخت راه بری تا برسی تو دریا و بعد صبر کنی تا غرق شی تو آب خیلی روش آسون و قابل انجامی تو ایران واسه خودکشی نباشه). یکی دیگه می‌گفت نکنه چندتا زورگیر دیده‌ند یه جوون از اروپا اومده و فکر کرده‌ند که لابد خیلی پول داره و بریم بزنیمش پولاش رو بگیریم. یکی دیگه می‌گفت نکنه برنامه عشق و عاشقی بوده و یه لات و لوتی دیده رقیبش از خارج‌ اومده و بریم حالش رو جا بیاریم و یهو وسط درگیری دیده‌ند که طرف مرد و یه جوری از شر جنازه راحت شده‌ند. 
آره خلاصه. تئوری‌ها و فکرها و خیال‌ها همینقدر سینماییه. باورتون میشه یکی همچین بلایی سرش بیاد؟ همینقدر ساده؟ من باورم نمیشه. 

میدونین از چی بیشتر لجم میگیره؟ از اونایی که بلافاصله میگن "لابد یه چیزی بوده". بقیه‌ی ایرانی‌هایی که تو این شهر من هستند اصلا طرف رو نمی‌نشاختند و از اینکه من رفته بودم مراسم خبر شدند که چیزی شده. ازم پرسیدند که جریان چیه و من گفتم طرف مرده. یهو همه هارهارهار خنده. خنده داره؟ نه واقعا خنده‌داره؟ چرا واکنش اولیه‌ی آدم‌ها به مردن هرهر خنده‌س؟ گفتم آره کسی نمیدونه که چه بلایی سرش اومده و یکی تئوری داد که "تقصیر پسره‌س. گه خورده شب از خونه‌ش رفته بیرون." من و میگی.. واقعا برام باورنکردنی بود. یکی مرده. اونم نه تروتمیز و راحت. معلوم نیست راحت مرده یا درد کشیده یا چقدر ترسیده. اونوقت یه عده نشسته‌ند میگن خب گه خورد رفت بیرون. گفتم بابا پشت‌سر مرده حرف نزنین. ما نمی‌دونیم چی شده. همون یارو گفت اگر من مردم هرچقدر دلتون میخواد پشت سرم حرف بزنین. دوباره هارهار خنده‌ی جمع.

شاید اینجوریه چون اتفاق خیلی سینمایی و باورنکردنیه و عکس‌العمل‌ها هم همینقدر کاریکاتورگونه‌س. اگر می‌گفتم آره پسره سکته کرده شاید برخورد بهتری می‌کردند. 

جدیدا دارم یه چیزایی رو حالی خودم می‌کنم. یه چیزایی مثل اینکه الزاما اتفاق بد برای آدم‌های بد نمیفته. مثلا وقتی یه بی‌خانمان می‌بینم مستقیم فکر نمیکنم که چشمت کور. اون موقع که من درس میخوندم تو با دوستات داشتی شات شات الکل می‌زدی بالا و پارتی میکردی و درس نمیخوندی، حالا بچش دور روزگار رو. 

اینکه یکی اینقدر مفت و مسلم فوت کرده و غم‌انگیزترین قسمتش اینه که به جای اینکه فکر کنیم ای بابا فلانی دیگه پیشمون نیست مستقیم فکرمون میره به پلیس‌بازی که فلانی چطوری مرد؟

ضمنا هنوز هم درک نمیکنم که چرا واکنش اولیه به مرگ و آسیب هرهر خنده‌س.