Sunday, August 17, 2014

همچنان دکترا

پلو داره دم میکشه. ۱۶۰ گرم برنج گذاشته‌م بپزه که تو ۳ وعده بخورمش. اگر بتونم بکشونمش به ۴ وعده آدم موفق و رژیم‌بگیری هستم. کف قابلمه هم کنجد ریختم که مثلا ته‌دیگ سالمی داشته باشم و نمیدونم اصلا ته‌دیگ می‌بنده یا نه. این آخر هفته استکلهم بودم و جاتون خالی بسیار جای زندگیست. اونایی به فکر اپلای مپلای هستند و میخوان تو اروپا برای طولانی مدت موندگار بشن واقعا به سوئد و نروژ فکر کنند. از سرمای زمستونش هم ظاهرا نباید ترسید. والا دما همچین فرقی با اینجا نداشت طی دو سال گذشته. با دوستم که نروژ بود وقتی حرف میزدم همیشه ۶ درجه از ما کمتر بودند. بله من میفهمم تو سیاه زمستون خیلی فرقه بین -۶ و ۰ . اما آخرش که چی؟ حداقل وقتی برف میاد کسی اونجا غافلگیر نمیشه. خیابونا رو زود میان تمیز میکنن. مترو مختل نمیشه. ایستگاهای مترو به خوبی ایزوله زده از سرما و خلاصه آماده‌ند برای سرما. بلژیک چی؟ کلا غافلگیری. گرم میشه میگن وااای چقدر گرمه همه غافلگیر. آمار گرمازده‌ها بالا. سرد که میشه میگن غافلگیر شدیم برف اومد قطار تعطیل. 

خلاصه اونجا که بودم با خودم فکر میکردم که عجب خریتی کردم و پی‌اچ‌دی رو تو سوئد نگرفتم. البته این که قرار شد من پی‌اچ‌دی بخونم هم اینجوری بود که مسترم تازه تموم شده بود. کارت اقامتم داشت به انقضاش نزدیک میشد و اگر چیزی همون موقع‌ها پیدا نمیکردم باید برمیگشتم ایران. استادام گفتند میخوای دکترا بخونی؟ منم دیدم خب اینجوری دستم یه جا بنده. الکی الکی گفتم بخونیم. بله بهترین انتخاب در زمان خودش بود. اما اگر یه ذره میدونستم چقدر بعدا احساس خواری میکنم بابت اینکه پروژه‌هه هیچ پیشرفتی نکرد و بعد ۳ سال هنوز یه دیتای درست حسابی ندارم دمم رو میذاشتم رو کولم و یه جوری فکر دکترا خوندن تو یه جای دیگه رو میکردم. 

دروغ چرا، خجالت میکشم به جون شماها خواننده‌های محترم غر بزنم بابت پروژه‌م. آدم چقدر غر بزنه و ناله کنه. بالاخره پروژه‌هه تو دامن منه و باید یه کاریش بکنم دیگه. اما واقعا خدا نصیبتون نکنه اون احساس درموندگی رو که من در مورد پروژه‌م میکنم. عملا از سال دوم داریم سعی و خطا میکنیم. ذره‌ای علم پشت کاری که میکنیم نیست. استادا میگن برو اینو امتحان کن. میرم امتحان میکنم. جواب داد؟ نه. چرا؟ نمیدونیم. بعد میگن خب اینجاش رو عوض کن. امتحان کن. جواب داد؟ نه. خب پس یه چیز دیگه رو امتحان کن. اونوقت بعد از ۴-۵ بار عوض کردن پارامترهای مختلف که خود استادا بهم گفته‌ند انجامش بده یهو استاد اقاهه برمیگرده میگه که تو نمیتونی همینجوری پارامترا رو عوض کنی. باید پلن داشته باشی. خب مرتیکه خودت گفتی عوض کن. اگر نمیکردم هم دور هم میشستیم اسلاید‌ها و کاغذها رو نگاه میکردیم و میگفتی i don't know that's strange. 

واقعا احساسات دوگانه دارم در مورد پروژه‌م. دوستم می‌گفت بعضی موقع‌ها رفتارت شبیه تیم فوتبالی میشه که دقیقه ۱۰ گل میخورن و خودشون رو می‌بازن و کاتوره‌ای و بی‌نظم بازی میکنند. بیراه نمیگه. عملا ارزش شخصیتی و ارزش کاریم رو در این میبینم که این پروژه رو به یه سرانجامی برسونم. و خدا میدونه که این اصلا ممکنه یا نه. گاهی فکر میکنم خدا از اون بالا نگاه میکنه و من مثل یه مورچه‌م که میخوام یه قالب بتن آرمه رو تکون بدم. حال آنکه اصلا اون تیکه بتن رو نباید تکون داد و باید از کنارش رد شد و رفت یه جا دیگه. یادمه یک سال و خرده‌ای پیش به استادام گفتم که آقا این به جایی نمیرسه و اونا گفتند نه. پروتئین رو که نگه می‌داریم چون کل collaborationمون با فلان دانشگاه (که هنوز هیچ کاری این دوتا دانشگاه با هم نکرده‌ند) بر اساس این پروتئینه. گفتم سیستم رو از لوله بکنیم کپسول. و گفتند نه و ما هنرمون اینه که لوله درست کنیم (که البته واقعیتش اینه که شرکت spin off آزمایشگاه ما تولید کننده‌ی  tepmlate پایه‌ی اون لوله‌هاست و طبعا اگر خودمون محصولات خودمون رو نخریم پس کی بخره و این حرفا) بعد من گفتم که آقا من یه چیزی میخوام که چهارتا عدد از توش در بیاد و این پروژه همه‌ش شده کیفی و عکس فلورسنت و گفتند خب بیا بهمان کار رو بکن. و من ساده فکر میکردم که واهاهای نعمت به سرم ریخته. ۶ماه تست گرفتن نشون داد که سیستممون واسه آنالیز همچین چیزی خیلی نازک و باریکه و دستگاها قابلیت اندازه‌گیری رو ندارند و من عملا noise آنالیز میکردم. فکر میکنم که دیگه چه زوری بود که باید میزدم که نزدم و چه کاری باید میکردم که نکردم که اینجوری شد؟

نتیجه اینکه از اولای تابستون امسال کار رو شل گرفتم. صبح ساعت نمی‌ذاشتم. هروقت بیدار میشدم تازه قرص تیروئیدم رو میخوردم و باید نیم ساعت ناشتا سر میکردم که میشد نیم ساعت چرت اضافه. بعد تا جمع کنم و برم میشد ساعت چند؟ ۱۰و نیم. یعنی رفیقتون هر روز ساعت ۱۱ تشریف می‌برد سرکار. همکار چینی‌م که هر روز از ۸ونیم اونجاس هم اولا بهم میگفت حالت خوبه؟ و این آخرا دیگه پسره توجیه شده بود که من دیر میام و سلام میکرد و میرفت دنبال کارش. 
سه‌شنبه میتینگ دارم با استادام و ۳ تا دانشجوی دیگه واسه مقاله. باید تا اون موقع تموم عکس‌هایی که میخوام تو مقاله بذارم رو معلوم کنم. شمای کلی مقاله رو بکشم. بگم که تو هر قسمت چی میخوام بگم و نتایج آقای دامین رو چطور میخوام به خانم اورلی ربط بدم و چطور نتایج دانشجو چینیه مثل معجزه‌ست حال آنکه نتایج من مثل شیربرنج وارفته‌ست. 

همین الان متوجه شدم که در حال نوشتن اینا انقدر دندونام رو به هم فشار دادم که فک‌م درد گرفته. امروز دوبار احساس کردم که از استرس هرچی تو معده‌م هست رو بالا میارم. حالا چی تو معده‌م بود؟ هیچی. آب. دوباره آب بالا آوردم و دوباره برگشتم سر کارم. 
باید شروع کنم به مقاله‌هه فکر کنم. اما انقدر ازش میترسم و انقدر فکر میکنم که از پسش برنمیام که ترجیح میدم فرار کنم و برم یه گوشه قایم شم. بله الان خواننده‌ی باهوش میاد و میگه تو که ۱۰ تا پست قبل گفته بودی وای وای من مقاله میخوام. چی شد پس؟
خب حقیقتش اینه که من واقعا مقاله میخوام. اما چیزی که مجبور نشی توش دروغ بگی. یا ماست سفید رو بگی صورتیه. 

حالا همه اینا به کنار. یه چیز دیگه بگم؟ خیلی تنهام. توی لب کسی باهام حرف نمیزنه. یعنی هم آفیسی‌هام که پسر چینیه‌س و دختر اوکراینیه. پسر چینی‌هه واقعا انگلیسی بلد نیست و کسی جز سلام و خدافظ حرفی باهاش نمیزنه. خودش هم فقط با بقیه‌ی چینی‌های لب حرف میزنه. دختر اوکراینیه هم یه جوری همه‌ش عصبانیه. اونم یه پروژه‌ی بد به پستش خورده و به اندازه‌ی من ناراحته اما ناراحتیش رو نشون میده. یهو دفترش رو میکوبه رو میز. یهو در رو میزنه به هم. کامپیوترش کار نمیکنه یهو بلند داد میزنه و میگه اه. با استادا هم حرف میزنه کلا در حال attack کردنه. هیچ کس برخورد خوبی باهاش نداره و اونم گاهی میاد که چمیدونم فلان فرم شهرداری رو کی باید بدیم و من میگم فلان موقع و اون میگه اوکی. یا مثلا حرف علمی میشه یهو میاد یه چیزی می‌پرسه. من یه جوابی میدم. میگه نه اینطوری نیست. باید یه‌طور دیگه باشه. من با عقل خودم فکر میکنم و بنظرم میاد که نه‌ها... همونیه که خودم گفتم. اما چون حال ندارم باهاش بحث کنم و می‌ترسم باهام دعوا کنه می‌گم آره همونه ببخشید. 
شده‌م احمق لب. حالا ممکنه اصلا اینطور نباشه. اما احساس خودم اینه. گذشت اون دوران دانشجوی محترم شاگرد اول/دوم. الان دقیقا یه گیجی هستم که از بس فر خورده‌م دور خودم به هیچ چیزی که به فکرم می‌رسه دیگه اطمینان ندارم. هر خری هرچی میگه با خودم فکر میکنم که شاید درست بگه. تو از کجا میدونی.
اون روز توی راهرو با چندتا پست‌داک حرف زدم و پرسیدند اوضاعت چطوره گفتم خوبم. یکی گفت قیافه‌ت که خوب نیست. راستش رو بگو و گفتم آره وضع اینه. بعد هرکدومشون گفتند که آره ما هم خیلی سختی کشیدیم و سال اولمون هیچ دیتایی نداشتیم. بعد گفتم بابا من سال سومم. بعد همه‌شون یهو آه بلندی کشیدند و یکی گفت ببین یه مقدار هم مسئولیت استاده که یه پروژه‌ای تعریف کنه که بشه انجامش داد. ولی بعضی استادا نمیکنند این‌کار رو ظاهرا. خب من چی می‌گفتم تو این شرایط؟ یه اوهوم کردم و همین. مات. ساکت.

چیز دیگه‌ای که نگرانم میکنه اینه که ماها عملا اولین خارجی‌های این لب هستیم. تا قبل ما همه فرانسوی بودند و بلژیکی. خبری از مکزیکی و ایرانی و چینی و اتیوپیایی نبود. اولین دانشجوی اینترنشنالمون که فارغ‌التحصیل شده اوضاع خوبی داشت و پروژه‌ش خوب پیش رفت. از یه جایی اومدند باهاشون مصاحبه که تو اخبار پخش شد و این حرفا. اما اونم تو یه لب دیگه‌ای وابسته به لب خودمون کار پیدا کرد. اصلا جای دیگه براش کاری پیدا نشد و اونم گفت همین هست و من دیگه زنم اومده پیشم و میرم همونجا. نفر بعدی دیانا‌ست که مکزیکیه و هنوز دفاع عمومی‌ رو نکرده (ما یه جلسه دفاع خصوصی داریم و اگر تایید بشه میری دفاع عمومی) دیانا هنوز هیچ کاری پیدا نکرده و میگه لابد باید برگردم مکزیک. نفر بعدی هم منم و اوکراینیه و بعد ما چینیه. هیچ عاقبت واضح و روشنی درکار نیست که با خودت بگی مثل فلانی میشم.

از تنهایی می‌گفتم. بین ایرانی‌های تو شهرمون که سرجمع میشیم ۷ نفر هم هرکی منو میبینه میگه خب پروژه‌ت از گل دراومد؟ و من لبخند میزنم و یا میگم ای بدک نیست (که طرف زبونش رو دراز نکنه و قصه بگه برام) یا میگم نه همون وضعه. دیگه به یه جایی رسیده‌م که دانشجوی دانشگاه آزاد واحد فلان شرستان که لطف کرده ادمیشن گرفته و اومده اینجا واسه من روضه میخونه که تو باید مطالعه کنی. تو باید با استادات مبارزه کنی. پس‌فردا موقع دفاع استادا پشتت رو خالی میکنن و تو بدبخت میشی. با هیچ‌کدومشون حرفی ندارم. بهشون سر میزنم چون اگر سر نزنی و پیغام نزنی و احوال نپرسی ناراحت میشن و بهشون برمیخوره. گاهی میرم بچه‌ی این و اون رو نگه می‌دارم و اونا هم شام میدند بهم. در وضعیت فعلی حتی حال بچه‌هاشون رو هم ندارم. من اصلا نمی‌فهمم چطور تو این هاگیر واگیر بچه بزرگ میکنند. زبان فرانسوی بلد نیستند. همه‌ی برنامه‌های مهد و مدرسه‌ی بچه‌ها به فرانسه‌ست. بچه میاد تو خونه شعر فرانسوی میخونه مامان و باباهه هیچی نمیفهمن. بچه با وسایلش بازی میکنه و اینا اصلا نمیدونن بچه چی میگه. مدرسه نامه می‌فرسته و باید من رو خبر کنن که بیام نامه رو بخونم. وقت دکتر میخوای؟ فلانی جون زنگ بزن واسه من وقت بگیر. مدرسه نامه داده. فلانی جان بیا برامون نامه رو بخون. جریمه‌ی سرعت غیرمجاز اومده فلانی جان ما زدیم تو گوگل ترنسلیت این چیز رو نفهمیدیم. من درک میکنم یکی دو سال اول زبون رو نفهمی و نگیری و گیج بزنی. اما آخه بعد ۵ سال هنوز همین وضع؟ بعد گله میکنند که آره آقای فلانکی اون روزی به ما گفت شماها دیگه زشته بعد این همه وقت زبان رو بلد نیستین و ما بهمون برخورد. خب ما بچه داریم وقت زبان خوندن نداریم. خب زهرمار. بچه نداشته باشین وقتی نمیتونین بچه رو تو محیط مناسب بزرگ کنین و مراقبتش کنین. البته من احتمالا الان چرت می‌گم. هرکی حق داره هروقت می‌خواد بچه‌دار شه و بچه‌ش رو هرجوری دوست داره بزرگ کنه. یه آدم نرمال در این شرایط میگه به من چه. کمکی ازش براومد کمک میکنه و نشد کاری نمیکنه. اما من حرص میخورم. از اینکه تکلیفت معلوم نیست و میری میزایی و نمیدونی باید چیکارش بکنی. خیلی قضاوت‌گر عوضی‌ای هستم نه؟ شرمنده‌م. ببخشید. 

این چند وقت همه‌ش انگار روی یه لبه از عصبانیت و رنجیدگی و در کنارش درموندگی راه می‌رم. اون روز یه زنه تو فروشگاه چرخ دستیش رو زد به شونه‌م و واقعا دردم گرفت. برگشتم با لبخند ببینم عذرخواهی میکنه یا نه. دیدم اصلا روش اونوره و داره میره. احتمالا خودش هم نفهمیده بود که زده. بعد فکر کردم که یعنی چی؟ چطور ما لبه‌ی سبدمون میگیره به دامن یکی عذرخواهی میکنیم؟ یهو با صدای بلند گفتم HEY و اصلا کسی نگاهم نکرد و هیشکی تحویل نگرفت و یارو زنه هم رفت. اونورتر دوروبر قفسه‌ی نون سه تا بچه‌ی همسن و سال داشتند شلوغ می‌کردند و یکی موی اون‌یکی رو می‌کشید و اون یکی هم می‌خواست اتیکت یه میوه رو بچسبونه به پیشونی اون یکی. جیغ جیغ جیغ. به خدا یه لحظه میخواستم چش غره برم به بچه‌ها یا بلند بگم مادر این بچه‌ها کیه؟ (هومم... چرا مادر بیچاره؟ چرا مثلا فکر نکردم که داد بزنم پدر این بچه‌ها کیه؟)

نمیدونم چرا حالم سرجاش نیست. من که بچه میبینم بهش لبخند میزنم که فسقلی جون حالت چطوره و پیر‌ها رو میبینم بهشون لبخند می‌زنم و وامیستم تا رد شن و این حرفا الان دلم میخواد همه‌شون رو رنده کنم. 

سیتالوپرام رو خودم از ۱.۵ تا کردم دوتا در روز ببینم بهتر میشم یا نه. فلوآنکسول رو هم که هر روز یکی میخورم و دکتره گفته بود میخوای نصف کن که بعید میدونم توانایی نصف کردنش رو داشته باشم. اما هنوز خشمگین و وحشی‌ و افسرده و بی‌انگیزه‌م. انگار یکی حقم رو از زندگی درست درمون کاری و عاطفی و رابطه‌ی سالم در خانواده گرفته و من باید برم بجنگم باهاش و پسش بگیرم. انگار از دنیا طلب دارم و انقدر کوچیکم در برابر دنیا که میدونم حقم بهم پس داده نخواهد شد. 

رویای ایستاده در رنگین‌کمان نوشته که اونم داره دکتراش تموم میشه و به کار کردن فکر میکنه و بیرون رفتن از محیط آکادمیا و امید زیاد داره که کار خوب گیرش بیاد. کاش منم همینقدر که بقیه نگرش و انگیزه‌ی مثبت به کارشون دارند رو داشتم. کاش میتونستم و زورم می‌رسید خودم رو از این حال وارفته‌ای که توش هستم در بیارم و جون بکنم این یک سال و نیم مونده رو که بعدش امیدوار باشم که دنیا بهتر خواهد شد. کاش هنوز آن شرلی درونم فعال بود که با خودش فکر کنه «فردا یک روز تازه بدون اشتباه است». 

خدا عاقبتم رو بخیر کنه. 

7 comments:

نیلی said...

ای خواهر، باید حال من رو دو سال پیش می دیدی. راجع به پروژم حرف می زدم حالم بد می شد. حتی یه دوره ای افسردگی داشتم. کار من هم خیلی جدید بود و استاد هم دقیقا تو این زمینه نبودند. می گذره این دوران فقط باید به خودت همینو بگی.

یک پیشنهاد هم برات دارم رفیق: با هیچ کس درد دل نکن راجع به پروژت. همون طور که گفتی انرژی منفی که میدن حال آدم رو بدتر می کنه. بعد هم همه ش هی فکر می کنی که دیگران تو رو ناموفق می دونند که خیلی اثر بدی داره. من توی فوق این اشتباه رو کردم و ازش درس گرفتم:) در ضمن همه تو کارشون یک عامه مشکل دارند که حرفی هم ازش نمی زنند. اگر کارشون اینقذر سرراست بود که پروژه دکترا نمی شد! برا کار من هم دعا کن:)

Joker said...

اونا تو اين شرايط بچه دار شدن به اين اميد كه بچه فرانسه ش زود خوب ميشه و ميشه عصاي دستشون. حرفت درسته كاملا

redway said...

نیلی عزیزم مرسی که زود جواب دادی. افسردگی که دیگه حکایت 4-5 سال اخیر من شده. همچنان تحت درمانم و هرچندوقت یکبار حمله میکنه و باید یه جوری در برم از دستش.
واقعا امیدوارم بتونم پروژه‌هه رو یه‌کاری بکنم. مرسی که روحیه میدی بهم.

تو هم ایشالا به زودی کار خوب پیدا کنی که هم از کارت لذت ببری و هم از حقوقت :)

Medusa said...

وقتی بهت می‌گم شلوغش می‌کنی، می‌گی نه :))

redway said...

@medusa
باکیتو؟

Medusa said...

با توئم جیگر. می‌گم سخت نگیر بیا بغلم.

Unknown said...

سلام من هم دانشجوی دکترم و دقیقا همین مشکلات رو دارم؛ جدیدا یاد گرفتم مثل نیلی برخورد کنم. مرسی‌ که مینویسی؛ واقعا اینا مشکلاتی که گفتن داره اکثرا حال گفتنش هم ندران