Monday, July 7, 2014

غاز و مرغ‌های ما و همسایه

دوستها و آشناهایی که اینجا دارم هیچکدومشون مقیم دائم اروپا نیستند. هیچکس هم زندگی ثابت و stableی نداره تو یه شهر/ کشور خاص که بخوای از تجربه‌شون استفاده کنی. در کل یه عده آدمیم که به اندازه‌ی هم یه چیزایی رو می‌دونیم و یه چیزایی رو نمیدونیم و هرکدوم از قوانین یا شرایط هرچند وقت یکبار غافلگیرمون میکنه و دونه دونه باید کشفشون کنیم.
وقتی معاشر دوروبرت کسی نیست که بیرون ایران ثابت شده باشه یه حرف همیشه تو همه‌ی دورهمی‌ها و صحبت‌ها زده میشه و اونم اینه که برگردیم ایران یا نه. اینجا یه زوج هستند که خیلی جدی میخوان حتما برگردند ایران و اصلا به زندگی بیرون ایران فکر نمیکنند. همه کارهاشون رو همراه با ایران تنظیم میکنند و کلا اصلا بیرون ایران زندگی کردن براشون محل سوال نیست. یه جورایی عقیده‌شون اینه که ما بی‌غیرت نیستیم که کشورمون رو ول کنیم (نقل لغت به لغت آنچه گفته میشه). یه زوج دیگه هستند که بچه دارن و کلا دارن زندگیشون رو تثبیت میکنند بعد از 5 سال زندگی بیرون ایران اما هنوز نصف دلشون با ایرانه. تو ایران خانواده‌ی پرجمعیت و بزرگی دارند و الانم بچه رو دست‌ تنها بزرگ کردن سختشونه و هرچندوقت یکبار میگن عجب غلطی کردیم تنهایی اومدیم بیرون ایران هم خودمون رو به دردسر انداختیم و هم بچه‌مون تنهاست و هم مادربزرگ پدربزرگش رو نمیبینه و ما هم کسی رو نداریم دو دیقه بچه رو بی‌رودرواسی و منت نگه‌داره و خلاصه احساس می‌کنند که امکاناتی که تو ایران داشته‌ند رو از دست داده‌ند. یه دوست دیگه دارم که دوتا بچه داره و اون هم دست تنها براش بچه بزرگ کردن سخته و در عین اینکه بچه‌هاش رو دوست داره گاهی میگه کاش با بچه دست تنها نبودم و کاش بچه نداشتم و ما که هیچ‌وقت اینجا جا نمیفتیم اما به خاطر بچه‌هامون هرجا میریم که اونا خوش باشن. اگر بچه تو اروپا زندگی بهتری داره من حاضرم رنج ایران نبودن رو به جون بخرم و اروپا بمونم. 
اینا میشن زوج‌ها.
مجردهایی که میشناسم یه مقدار ناله‌شون کمتره. اما بین اروپا بمونیم و برگردیم ایران و بریم آمریکا در حال قل خوردنند. هرچند

​ وقت یکبار  بحث منجر به دعوا میشه که اروپا بهتره یا امریکا و دست جمعی خیلی چیزها رو نمیدونیم و میشینیم بیخود حرف میزنیم و خودمون رو خسته میکنیم و آخرش هیشکی حواسش نیست که همچین انتخابش دست ما نیست و هرجا کار پیدا شد و پول دادند باید جمع کنی بری همونجا. کسی منوی کشورها رو نیاورده جلوت و تو هم خیلی مشتری خوش پاسپورتی نیستی که بگی ایش از فلان‌جا خوشم نمیاد. 

بیرون اومدن و کنده شدن از ایران فرایند آسونی نیست. خیلی‌ها راحت پشت سرش میذارن. خیلی‌ها هم سختشون میشه و همیشه تو ذهنشون هست که زیر آسمون ایران زندگی آرومتر و بهتر بود و خانواده گرمتر بودند و رفاهمون بیشتر بود و چمدونم شان اجتماعی بالاتری داشتیم و ممکنه برگردیم بهش. 

من برام مدتی هست که ایران خارج از معادله‌س. تنها چیزی که به ایران وصلم میکنه خانواده‌مه. میدونم که شان اجتماعی بالاتری داشتم تو ایران و آدم فرهیخته‌تری بودم که تاتر و سینما و کنسرت و جلسه کتابخوانی و نقد و بررسی فلان و بهمان می‌رفتم و اینجا یه دانشجوی خارجیم که خیلی از این کارا رو نمیکنم. اما به ازای هر یک سال دور بودن از ایران فاصله‌م از جامعه‌ش بیشتر و بیشتر شده و اگر بنا به برگشتن باشه باید یه دوره گذار طی کنم و تو خود ایران دوباره انتگره شم. بذار اینجوری مثال بزنم. وقتی از ایران اومدم بیرون یه سوراخی وجود داشت هم قد و قواره‌ی خود من. اگر یک ماه بعد برمیگشتم تو همون سوراخ جا میشدم و دوباره جا میفتادم تو زندگی خودم. اما الان قدوقواره و شکل سوراخه عوض شده یا شاید قدوقواره و شکل من عوض شده. بخوام برگردم باید خودم رو خیلی کوچیک و بزرگ کنم و عوض کنم تا اندازه‌ی سوراخه بشم و دوباره زندگی رو از سر بگیرم. با عرض یک نکته‌ی مهم "اگر آدم‌های مهمم (خانواده نزدیک) تو ایران نبودند کسی در ایران منتظر من نبود". مصداق بارز چو تخته پاره بر آب رها رها رها من.

حالا اینا رو گفتم واسه اینکه بگم دیروز یکی از دوست‌ها داشت یه حرفی میزد که به نظرم خیلی درست نیست. داشت تعریف میکرد که با یه دختری از کشور آذربایجان حرف میزده و ازش پرسیده که روزا چیکار میکنی؟ گفته میرم سر کار و میام خونه و یه غذایی درست میکنم و مقاله‌ای میخونم و میخوابم تا فردا. بعد طرف پرسیده که خب آخر هفته چیکار میکنی؟ گفته که هیچی بیدار میشم و یه لباس میشورم و مقاله‌ میخونم و غذا درست میکنم و خواب. بعد دوستمون پرسیده که دلت نمیخواد برگردی آذربایجان؟ و طرف گفته که نه و اصلا قصد برگشتن ندارم و دوست ما داشت میگفت که یعنی طرف واسه همچین مدل زندگیی آذربایجان رو ول کرده و اومده تو اروپا؟ و معتقد بود که طرف آذربایجانی خودش رو گم کرده و بی‌غیرتیه که کشورت رو ول کنی و تازه زندگی خیلی باحال و سرشار از ماوقعی نداشته باشی. 

من میفهمم که توصیف یارو از زندگیش خیلی یکنواخت و boringئه. اما مگه ماها داریم چیکار میکنیم؟ (البته دوستمون معتقد بود که ما هم زندگی خوبی نداریم و در نهایت باید برگشت ایران و این زندگی واسه آدم زندگی نمیشه) اصلا مگه آدم قراره چیکار کنه؟ مگه تو ایران صبح تا شب مهمونی بودیم (البته یه سری هستند که خوش به حالشون) یا مثلا مگه تو ایران مردم شبانه‌روز در حال بانجی جامپینگن که تو اروپا وقتی درس میخونی و میری لباست رو میشوری و میای خونه زندگیت بده؟
من
​ بیشتر فکر میکنم که نفس کارمندی و کار دانشجویی و این چیزاس که باعث میشه زندگیمون یکنواخت باشه و ​
​همچین
​ فرقی نداره اگر ایران بودیم و بیرون ایران می‌موندیم. البته قطعا تعداد رفت‌و‌آمد‌ها و موقعیت‌هایی که بتونی توش عرض اندام کنی بین دوستات و خانواده‌ت بیشتر بود. اما آیا این چیزا کیفیت زندگی رو اونقدر می‌بره بالا که بیارزه؟

اصلا تا چه حد باید از جایی که هستی احساس رضایت کنی تا بیارزه؟ با توجه به اینکه نمیتونی زندگی بیرون ایران و داخل ایران رو همزمان تجربه کنی اصلا چطوری میشه سنجید که آیا میارزه یا نه؟ آیا نه تنها اون دوستم چرت میگه بلکه منم چرت میگم؟ آیا یه عده آدمیم که داریم سال‌های عمرمون رو تلف میکنیم و به جا اینکه پاشیم بریم گلا رو بو کنیم داریم ساعت شنی رو نگاه میکنیم و یکی میگه از اونوریش بهتره و اون‌یکی میگه از اینوریش بهتره. 
موافقید که همه ول معطلیم دور هم؟ 

4 comments:

ف.ی said...

فقط می‌تونم بگم هر کسی کار و فعالیتی که داره رو اگه دوست نداشته باشه ول‌معطلی از همونجا براش شروع می‌شه. اون زندگی بورینگ دوست‌تون شاید عشق کم داره.
شاید ناشکری زیاد شده.
ادعاها و رویاپردازی‌های نوجوونی هنوز تو روحیه‌هامون هست شاید.

Joker said...

من فکر میکنم باید همه یه جزیره پیدا کنیم بریم دور هم خوش باشیم کلا.

ضمن اینکه بنده هم در ایران دقیقا همین کارای معمولی رو میکردم، حالا گیرم یه کوهی هم با دوستان میرفتیم و یه مهمونی ای هم بود سالی ماهی یه بار شاید.

برای من ایران خیلی وقته که از معادله خارجه،قبل از اینکه ازش بیام بیرون. همچین انتگره هم نشدم جاهایی که رفتم.شاید چون تنها نبودم که مجبور بشم.شایدم چون تنبل بودم. ولی فکر میکنم که زوجها راحت تر دوست پیدا میکنن و جا می افتن. ولی دقیقا دلیل اون دختر آذربایجانی رو میفهمم. من به شخصه برای آرامش اجتماعی اومدم بیرون. چون فکر میکنم هر روز زندگی در ایران پر استرس ه و به شعور ادم توهین میشه دایما. و فکر میکنم به اندازه لازم پوست کلفت نیستم که توی اون شرایط زندگی کنم

saman said...

به نظر من که اصولا مایه‌ی دلخوشی آنجاست که دلدار آنجاست.

Anonymous said...

man bajjoori movafegham bahat ..