این پست از یکی دو هفته پیش تا الان 3-4 بار ویرایش شده. در هر ویرایش این پست از یک متن خوشحال تبدیل به یه متن خسته/عصبی/کلافه شده و دوباره تبدیل به یه متن امیدوار میشه و بعد دوباره برمیگرده به همون حالت خسته و غمناک قبلیش.
پروژهی دکترا من را خواهد کشت. یا اگر نکشد من را حسابی پیر خواهد کرد. پیر پخته هم نه. پیر خام. پیر فرسوده و فرتوت و له و لورده.
ماجرا اینه که دو هفته پیش فرجی شد و بعد از مدتها نانو لولههای بیولوژیکیم رو هم تونستم تو محلول آبی جمع کنم. که اتفاق فوقالعادهایه. همه شاد و خندون و بشکن بشکن بودیم که ایول ماجرا تموم شد و سه سال جون کندیم و الان به آن نقطه رسیدهایم که باید. قرار شد وسط تعطیلات تابستون ایمیل بزنم به همکارمون تو واحد داروسازی اون دانشگاه شمال بلژیک که آقا نمونه آمادهست هلو. سلولها رو آماده کن که اومدیم واسه تزریق که عکس بگیریم و فلان. خلاصه آب زنید راه را هین که نگار میرسد و این حرفا.
حالا چی شده؟ حالا عین همون کار رو دوباره تکرار میکنم و نمیشه. همکارم تکرار میکنه میشه. من تکرار میکنم نمیشه. بعد دوباره یه چیز دیگه رو تکرار کردیم شد. بعد دوباره خوشحال شدیم و تکرارش کردیم باز نشد. یعنی شدهایم مسخرهی یه مشت لولهی بیولوژیک و یه محلول آبنمک.
پروژهای که بسیار بلندپروازانه تعریف شده بود که لوله رو میسازیم و تزریق میکنیم و سینتیک میبینیم و عاملدار میکنیم و قرش میدیم و فرش میدیم الان تبدیل شده به یه گرهکور که لامصب رو بسازیم و از حلال سمی بفرستیمش تو آب.
قبلا اینجا گفتهم؟ یه گروه ژاپنی هستند که این کار رو میکنند. فقط همین یه گروه. نامردها یه عکسهایی تو مقالههاشون میذارن که وقتی میبینی میخوای بشینی خون گریه کنی از بدبختی خودت و هنر اونها در انجام پروژه. واقعا حسادت برانگیزن. بعد نوشته ما فلان کار رو میکنیم و میشه. عینا همون کار رو میکنی و نمیشه. من نمیدونم دروغ میگن یا یه چیزایی رو نمیگن یا دستشون به نمونه میخوره طلا میشه و دست ما میخوره میشه کاه.
اتفاق جدیدی که افتاده اینه که استادام بهم گفتهند همراه با اونیکی پسر چینیه که اونم داره دکترا میخونه شروع کنیم به مقاله نوشتن. این خودش واسه منی که در حسرت یه مقاله میسوختم روز و شب یه قدم بزرگه. تا قبل از این هی به استادام میگفتم بنویسم؟ و زرتی تو روم میگفتند نه. یکی از ناجورترین روزهام اون روزی بود که به یکی از استادام گفتم آقا بنویسیم مقاله رو؟ گفت دختر جان شما به اندازهی کافی نتیجهی قابل استناد نداری واسه کارت. منو میگی؟ از برگ اسفناج له و لوردهتر شدم.
حالا الان قراره مقاله بنویسیم. در مورد همین متدی که یه روز جواب میده و یه روز نمیده. میخوایم هم یه جوری بنویسیمش که دنیا فکر کنه بر یک مشکل اساسی فائق اومدهایم و اصلا متدمون نتیجه میده آینه. در حالی که واقعیت ماجرا اینه که متد بر حسب روز هفته و اینکه صبحش بارون اومده و گربه از دیوار پریده یا نه یه روز کار میکنه و یه روز کار نمیکنه.
دیگه
چی؟ دیگه اینکه تنبل شدهم. یه مواقعی از زندگیم (خصوصا وقتی ایران بودم) دورهی طلاییم بود. 5 تا کار رو با هم میکردم و همهچیز تحت کنترل بود. الان از سر کار میرم ورزش و سعی میکنم جون بکنم و 5 کیلوی باقی مونده رو کم کنم. بعد میام خونه و میفتم یه گوشه. دلزده و بیحوصله. سریال میبینم و سریالام که تموم میشه کوچ میکنم به یه سریال دیگه. وبلاگ خوندن و آخرشم وقتی میخوری به بیموضوعی خبر خوندن (این اخبار خوندن رو به هیچکس پیشنهاد نمیکنم. خبرا رو که میخونم دلم پیچ میخوره و بیشتر از دنیای ترسناکی که توش زندگی میکنم میترسم). یادش بخیر قبلنا کتاب قایم میکردم لای کتاب درسیم و ساعتها غوطه میخوردم تو دنیای کتاب و قصهای که تعریف میکرد. نمیدونم قصهها بیمزه شدهند یا من بیحال و حوصله شدم و قدرت تخیلم از کفم رفته که هر کتابی میخونم بعد 15-20 صفحه میذارمش کنار.
خلاصهی کلام اینکه بیاین راههای مبارزه با تنبلی و بیانگیزگی بهم یاد بدین و بهم کتاب خوب معرفی کنین که بخونم و منم سعی میکنم بچهی خوبی باشم و یه کم جمع و جور کنم خودم رو.
4 comments:
دكترا، همينه لعنتى. من با نمونههام حرف مىزدم تو دلم: بفهمين كه امروز حالم بده، آدم باشين و جواب بدين. باز ولى شانسى جواب مىگرفتم.
منم پير شدم ولى تموم مىشه. اين رو آدمى مىگه كه تا يه روز قبل از دفاعش فكر مىكرد "هيچوقت" فارغالتحصيل نمىشه. تو هم مىشى. كاش كم پير كنى خودت رو ولى. تموم كه شد، برنمىگرده.
گودریدز داری؟ بیا اونجا کتاب بازی کنیم!
کتاب صوتی موقع خواب خره؟ بعد هم وقتای خالیت بیا کوییزآپ هم فانه هم تماشا
android/iOS > QuizUp
دوران کودکی ودانشگاه های من
ماکسیم گورگی
Post a Comment