Thursday, September 20, 2012

نشسته‌م تو آفیسم و خیلی مرتب و تمیز دارم هیچ‌کاری نمی‌کنم. مریض شده‌م باز. هی دلم می‌خواد یه شوخی نمکینی در مورد مریضی بکنم و وسطش هم بزنم بگم من همون زین‌العابدینم والا، بعد هی احساس شرم و خجالت می‌کنم و به عقوبت اخرویش فکر می‌کنم که بیا فرض کن سر پل صراط میان بهت می‌گن که آی به امام چهارم متلک انداختی. خاک بر سرت. برو جهنم. و من همینجوری الان دست و پام و موهام حتی درد می‌کنه. چه برسه به وقتی که عذاب جهنم رو هم بریزن رو سرمون. 

این پریروز که یه 24 ساعت وقت دادم به خودم برا نوشتن، چیزهای جالب‌مالبی در سر داشتم برا نوشتن. شکر خدا هیچکدومشون رو هم یادم نمیاد. الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که کی میتونم برگردم خونه و بخوابم. پریشب 4 صبح خوابیدم و 8 بیدار شدم. کلاس داشتم 8ونیم. می‌دونین من چقدر وقته به قصد کلاس رفتن 8ونیم بیدار نشده بودم؟ حدودا یک سال تحصیلی. می‌دونین چه نعمتیه بعد از 8 صبح بیدار شدن؟ خلاصه در حالی که داشتم خودم رو با خاک‌انداز جمع می‌کردم که یه چیزی بپوشم و برم بیرون دیدم چمن‌ها یخ زده. این لاله منصفانه یه پستی نوشته بود و توش اشاره کرده بود که اینجاها فصل‌ها دکمه دارند. یهو دکمه بهار رو میزنی از زیر یخ‌ و برف‌ها درختا جوونه می‌زنن. الانم دیگه تابستون تموم شده و پاق. دکمه زمستون رو زده‌اند. صبح چند درجه؟ 5-6.چمن‌ها یخ زده بودند. پنج درجه سرده‌ها... شما توی یخچالتون 4 درجه‌س. یعنی فرض کنید که در خونه رو باز می‌کنید و میرید تو یخچال.
دیروزش یک مدت طولانی‌ای بیرون خونه بودم با یه ژاکت و کلا هی سردم شد و هی سردم شد و بعد پاهام گیزگیز شد و در انتها کلا پاهام رو احساس نمی‌کردم. انگار رو دوتا بالشتک راه بری. بعد که برگشتم خونه هم دیگه چاییده بودم. همان‌طور که تصویر می‌بینید، مادرهای بیچاره راست می‌گن که "خودتو بپوشون سرما میخوری" و جواب زیرکانه شما در مورد اینکه سرماخوردگی ویروسه و ربطی به سرما نداره همچین صحیح نیست. مثل من که مریض شدی میفهمی که ویروس از رگ گردن و یقه لباس هم به شما نزدیک‌تر است و کافیه یکم زورت کم باشه تا دامن از دستت برود. 
چی داشتم میگفتم اصلا؟ آها. کلاس 8ونیم صبح. خلاصه سوار ماشین شدم و بریم سمت دانشگاه. الحمدلله از اولین چهارراه دم خونه ترافیک. ترافیک ناشی از دو ماجرای مختلف. ماجرای اول: [مکان: شهرداری- زمان تعطیلات تابستان] آقای شهردار ما این خیابون رو باید بِکَنیم و کلا قورمه‌قورمه‌ش کنیم. الان شروع به‌کار بکنیم؟ - نه آقو... چه کاریه. بذارین سال تحصیلی که شروع شد. کلا سال تحصیلی که شروع شد و وقتی همه دنیا عجله داشتند و اعصاب نداشتند ما یه کامیون چاق با از این جرثقیل‌ها که روش عکس گربه داره (bobcat) میذاریم و همه رو بدبخت می‌کنیم. یاح یاح یاح.
ماجرای دوم: در دل دارم امید، بر لب دارم پیام. همشاگردی سلام. همشاگردی سلام (ورژن فرانسه‌ش لابد). سال جدید و مهوع تحصیلی آغاز شده. بشتابید به سوی مدرسه. بشتابید به سوی کلاس‌های گنده و سرد و بعضا نمور. الان دارم به این فکر می‌کنم که من اصلا نمی‌دونم اینا واسه سال تحصیلیشون از این آهنگا دارن یا نه. احتمالا وجود داره و رادیو هم شاید گذاشته باشه. اما این تابستون اخیر ما هرچی تو رادیو شنیدیم یک صداهای گیزگیز و بوق‌بوق می‌داد و حالا یه آهنگای دیگه‌ای هم بود دیگه که من دوست نداشتم. براهمین یه ام‌پی‌تری پلیر خریدم. جاتون خالی. ام‌پی‌تری پلیره رو بچلونینش اعداد شش و هشته که میریزن پایین. واقعا وقتی آدم میتونه با "اسیر دلم واویلا"ی مرتضی خوشحال باشه، چه مرضی‌یه که بشینی آهنگ غمگین گوش بدی. این self induced sadness رو باید زیرش رو کم کرد. همیشه که داره اون بغل قُل می‌زنه. حالا یه دو روز هم کمتر بزنه. عرض می‌کردم. ترافیک و همچنان ترافیک. کلا مسیر ترافیک هم خیلی دقیق و ناز به سمت دانشگاه بود. یعنی شما هر طرف دیگه می خواستی بری احتمال فرود اومدنت تو ترافیک کمتر بود. حالا ترافیک تموم شده، بیا و دنبال جا پارک بگرد. کودوم حممالی تو پارکینگ ما پارک می‌کنه؟ ماها که تموم سال کار می‌کنیم و تابستون و زمستون سر کار اومدنمون مثل همه. یهو مثل قارچ از زمین ماشین دراومده انگار. احتمالا متعلق به دانشجوهای محترم مهندسی و گروه کشاورزی و بیولوژی و این حرفاست. اعصابم خرد شده بودا. البته ربط به اینکه روز چندم ماهه و جزر و مد چطور بوده و این حرفا هم داره اعصاب من. دانشجوهای جدید و ابله (چرا بهشون می‌گم ابله؟ من چه خصومتی دارم با این بدبختا؟ همین الان دارم نقشه می‌کشم واسه دو پاراگراف پایین‌تر که بگم چقدر دانشجو و دانش‌آموز بودن بده و چقدر بیچاره‌ن.) صف کشیده بودند و دستشون برگه‌های اطلاع‌رسانی و کلاسور و این حرفا بود. دانشکده کشاورزی هم یه باربکیو گذاشته بود براشون. بیا. گفتم باربکیو الان فکر می‌کنین که بهشته ماجرا. نخیر خانم. نخیر آقا. معادل فارسی فلان دانشکده به دانشجوهای تازه وارد سوسیس لای نون داد با یه بطری آبجو، میشه : در پایان از دانشجویان بسیجی با ساندیس پذیرایی شد. هاه. تصویرش عوض شد در ذهنتون؟ خدا رو شکر. تا آخر عمرتون دیگه نمی‌تونین از یه برنامه باربکیوی اداری لذت ببرین. همواره یاد ساندیس و پذیرایی خواهید افتاد. اینجا تو این دانشگاه یه حرکتی دارن تحت عنوان غسل تعمید دانشجوهای جدید‌الورود (برای لیسانس). مثلا برنامه اینه که دانشجوهای قدیمی و جدید با هم خیلی آشنا بشن و دانشجوهای جدید خیلی با هم رفیق‌تر بشن و این حرفا. به مدت 6 هفته، هفته‌ای دو سه شب شما در خدمت تیم غسل تعمید تحصیلی خواهی بود. کار کثافت و داغونی نیست در دنیا که شما تو این شش هفته نکنی. ماجرا اولش خیلی سافت و یواش شروع میشه و بعد هی میزان آبجوخوری می‌ره بالا و یهو میبینی یکی بالا آورد. بعد قرار میشه حالا هرکی میخواد بیاره بالا نشونه بگیره اون سطل بالاآوردن رو. بعد که بالا آوردی ماجرا تموم نمیشه. پشت‌سرش میخوردن همچنان. چون معتقدن که اگر یهو قطعش کنی بدتره و حالا بخور یه سری دیگه بالا بیاری. برنامه‌های طول روز هم تو این مایه‌هاس که امروز خارج از کلاس‌ها باید چهاردست‌وپا باشین. چهاردست‌وپا از این دانشکده میرین اونور. خلاصه تا شش هفته آینده راه که میری دانشجوهای جدیدی رو میبینی که دارن پشتک‌واروو میزنن و یکی دوتا سال بالایی هم باهاشونن که برنامه‌ریز ماجرا اونهان. این غسل‌تعمید انجامش اجباری نیست. خیلی‌ها انجامش نمیدن. اما انجام ندادنش یک‌مقدار باعث می‌شه که دوستهای زیادی نداشته باشی و سال بالایی‌ترها هم فکر کنن تو یه گوسفند سوسولی. معادل فارسیش این میشه که مثلا اردو باشه به سمت لواسوون و تو ماشین از اون بالا کفتر میایه گذاشته باشن و یکی ورداره تو ماشین کتاب خاطرات امیرعباس هویدا بخونه. تا مدتها چه بلایی سرش خواهد اومد؟ تو همون مایه‌ها.
ساعت 8و45 سر کلاس (طبعا یه ربع دیر رسیدم) و استاده داره در مورد DNA و این حرفا حرف می‌زنه. کلاس به فرانسه‌ست و طبعا یک عالمه کلمه رو من از دست خواهم داد. قسمت خنده‌دارش اینه که این مخفف‌ها به زبون فرانسه ترتیبش یه‌جور دیگه‌س (چون طبعا کلمه‌هه یه چیز دیگه‌س). به عنوان مثلا DNA میشه ADN. یه دو سه دقیقه‌ای ریپ می‌زدم تا فهمیدم ماجرا چیه. یارو ورداشته هونصدتا چیز نوشته و بعد با لبخند می‌گه به همین سادگی. دانشجوهای بدبخت؛ جلسه اول درس میزدن تو سرشون. بدبختها. همه اینا رو باید بخونن و امتحان هم باید بدن. ما دکتراها باید یه تعداد واحدی رو بریم سر کلاس و شرکت کنیم و پروژه‌ای اگه بود انجام بدیم. احتیاجی به امتحان دادن نیست. و همین نکته کوچک باعث میشه با لبخند برم سر درس‌هایی که دانشجوها ازش متنفرن. بعله. فقط به قصد کسب علم و حضور به هم رساندن می‌رم سر کلاس و به بیچارگی دانشجوها می‌نگرم. موافقین که مدرسه و دانشگاه واقعا مزخرف بود/هست؟ خیلی بی‌انصافیه. مدرسه که میرفتی باید 6ونیم-7 بیدار میشدی. کلاسا مثلا از 8 شروع می‌شد و 8 ساعت هم کلاس داشتیم. معادل یک آدم بزرگ که میره سر کارش مثلا. بعد که میومدی خونه هم مشق داشتی. دانشگاه که دیگه باحالتر. کلاس 4-6 و 5-7 هم بود تو مجموعه. بیاین با یه آدم بالغ مقایسه کنیم که صبح میره سرکار و شب برمیگرده. یا مثلا یه کار 9-5 داره. اولا که پامیشی واسه 9 صبح. نه واسه 8 صبح. میری سر کار. گپ و حرف زدن بین همکارا که به راهه. کسی قرار نیست خفه‌خون بگیره و سرجاش بشینه. دستشویی بخوای بری، پامیشی میری. احتیاج به اجازه گرفتن از یه عجوزه نداری (من آدم بدی هستم که معلم‌های مهربان رو عجوزه خطاب کردم. میدونم خوب نیست. اما احساس شخصیم موقع اجازه گرفتن وسط کلاس برا دستشویی رفتن همینه). تو محل کار زنگ تفریحی وجود نداره. براهمین یه صف طولانی جلوی توالت و یا مثلا دستگاه آب‌سردکن نیست. تو محل کارت می‌تونی خوراکیت (حالا نه دیس مرغ و پلو. یه مشت بادوم مثلا) رو بذاری جلوت و کارت رو بکنی. تا وقتی که کارت رو داری می‌کنی رئیست کار نداره که چی خوردی، کِی خوردی، با کی حرف زدی. برو تا آخر. تو مدرسه همه این مزخرفات مهم بود. تو مدرسه مدیر لعنتی هرروز میومد سر صف حرف میزد. چی فکر می‌کرد واقعا؟ آدم چی داره هر روز بگه سر صف؟ به جان خودم احساس تعلقی که یارو به صف دانش‌آموز‌ها داشت رو غلیظ‌ترش کنیم میشه کیم‌جونگ‌ایل و مملکتش. کلاسا رو بگو. یه مشت آدم چپیده بغل هم. هی حواست باشه معلمه چی گفت. چیکار کرد. یادداشت کن. شبش هم برو مشقش رو بنویس. چرا از یه دانش‌آموز توقع دارن که 8 ساعت مغزش کار کنه؟ چطور ممکنه آدمیزاد 8 ساعت مغزش کار کنه؟ از هر طرف ماجرا یهش نگاه می‌کنم غیرممکنه‌. تنها شغل‌هایی که بنظرم به اندازه مدرسه رفتن پدر آدم رو در میارن، جراح بودن و کار تو برج مراقبت و خلبانی و وکلالت (وکلات پرونده‌های سنگین داغون) و خلاصه این شغل‌هاییه که مهمه شما در فلان زمان خاص یه عالمه کار رو انجام بدی و مسئولیت و استرس بالا داری و مثلا نمیتونی دل و روده مریض رو بذاری بیرون و شب بری بخوابی و فرداش بیای. طرف میمیره. اما بیا فرض کنیم فلانی جناب مَهَندس‌ئه. واسه فلان پروژه‌ت ممکنه یک هفته شب نخوابی اما بعدش تموم میشه. روال شغلت شب نخوابیدن نیست. الان هی دارم فکر میکنم که بچه که بودم با خودم فکر می‌کردم که آدم‌های بزرگ خیلی زحمت می‌کشن و ما دانش‌آموزا، همونطوری که خانم مدیر می‌گه خیلی تنبل و بی‌انضباطیم. مدرسه رفتن که خیلی ساده‌ست و کاری نداره. آدم‌های بزرگ "مسئولیت دارن". حال آنکه الان دارم فکر می‌کنم چه کشکی. چه پشمی. گولت زدند بچه بدبخت. تا وقتی که شرکتی که توش کار می‌کنه رو به ورشکستگی نباشه زندگیت خیلی هم آروم و یکتواخت پیش می‌ره و خیلی هم باحاله. کسی هم سر صبح نمی‌بردت پای تخته. 
حالا انقدر حرف زدم، یه نیم ساعت دیگه باید برم سر کلاس ایمونولوژی. به هرکی می‌گم میرم ایمونولوژی بدبخت چشماش گرد میشه و میگه مگه مرض داری؟ بعد که توضیح میدم که امتحانی در کار نیست، ملت لبخند می‌زنن و میگن آهان. خب پس.
لپ‌تاپم رو هم آورده‌م که ببرم سر کلاس و ببینم حوصله‌م داره سر می‌ره یه عالمه کار دیگه برا انجام دادن هست. (بیا. اینم یه فرق دانشجوی واقعی بودن و دانشجو دکترا بودن. درسته که دکترا خوندن نکبته و بلانسبت حمال کار می‌کنی. اما حداقل مثل بقیه دانشجوها ماجرا روکار نیست. حمالی زیرپوستی انجام می‌شه و خودتم نمی‌فهمی که چه در پاچه‌ت رفت.)

ارائه بقیه آشی که در کله‌م قُل می‌زنه هم برا دفعه بعد.

7 comments:

معین said...

خیلی خیلی خوب

saman said...

رد تو واقعا بی‌نظیری. از وقتی یادم میاد، از اون زمون که گزارش آزمایشگاه می‌نوشتی و به بلندزاده چیز می‌گفتی در حال غر زدنی ولی آدم حال می‌کنه کلا با غرهات. منم البته از اون غرزن‌های اساسی‌ام همیشه.

red said...

معین: مرسی
سامان: تو الان خیلی ظریف گند زدی بهم نه؟

Saman said...

نه بابا، گند چیه. بسیار هم خوب بود.

3tlite said...

وای وای. من غش کردم از خنده. از اون بالا کفتر میایه. یک چی‌چی دختر می‌آیه.
اون قسمت باربکیو و سوسیس و ساندیس هم کاملا درسته.
خیلی خوبه که آدم بتونه این‌طوری بین اتفاقات کشور مقصد و اتفاقات کشور مبدأ معادل‌سازی کنه. زندگی رو آسون‌تر می‌کنه.

Medusa said...

آخ چقد خوندن حرفات لذت‌بخشه دختر!

farid said...

nevisandeye in weblog kojast?? sooo weird? doktor shod aya?