Monday, July 2, 2012

قرار است کار کنم. پیش پاتون مشغول انجامش هم بودم. اما یک مرتبه تصمیم گرفتم که کار نکنم. الان عین آمار دو هفته است که خودم برای خودم گزارشکارم رو ننوشته ام. یک مشت فایل دارم که مونده اینور اونور و باید نشست مرتبشون کرد. لیست کرد. نوشت که چی شده و حالا قراره چیکار کنیم. چرا دلم نمیخواد بنویسمشون؟ چون سرش و وسطش و تهش باید بنویسم " نشد، نمی شود". متاسفانه در علم نمی تونی زارتی برگردی بگی " نخواهد شد" باید امتحان کنی و من دیگه مدت طولانییه که دارم "نخواهد شد" ها رو امتحان می‌کنم و بعد جلوش می‌نویسم "نشد". حال و حوصله پروژه‌م رو ندارم به خدا. متاسفانه هنوز موضوعش رو دوست دارم وگرنه با خیال راحت میومدم میگفتم متنفرم ازش. اما واقعا حال و حوصله‌ش رو ندارم دیگه. وقتی که حال و حوصله‌ش رو ندارم هم خوب کار نمی‌کنم. شب دیر میخوابم. روز دیرتر میام سرکار. در تمام طول روز چیزی روی کول من است به اسم "احساس گناه از اینکه دیر اومدم". ملت ساعت 5 جمع میکنن و ساعت 5ونیم دیگه پرنده پر نمی‌زنه تو آزمایشگاه (بجز یه چندتا پست‌داک و دکترای بدبخت دیگه مثل خود من) حتی اونا هم که میرن من هنوز با خودم توی تعارفم. می‌مونم تا ساعت 8 مثلا. کار هم می‌کنم. اما پیش نمیره لامصب. مثل اینه که نشسته باشی توی ماشینت و ماشینت رو از تو هل بدی. جلو رفتنی نیست. الانی که دارم مینویسم یک حال "من چه غلطی میکنم و واسه بعد چه خاکی به سرم بریزم" دارم. تقریبا بین هر دو میتینگی که با استادام دارم این حال بهم دست میده. در ادامه‌ش هم یه مدتی قروقاطیم و هی فس‌فس میکنم و بعد یهو به این نتیجه میرسم که باید تبدیل به ماشین تولید و تحلیل داده بشم و خلاصه برنامه ای میشه که 9 صبح بیام و 11 شب برم و آخر هفته رو هم بیام کار کنم فقط واسه اینکه اون یه مشت چیز دیگه که استادا گفته‌اند رو هم انجام بدم و که دوباره اسلاید به اسلاید براشون ارائه بفرمام که "نشد و نمی‌شود".
گروههای رقیب هم که معلوم نیست چیکار می‌کنن به امام. یارو ورداشته تو مقاله‌ش نوشته فلان. عین آمار اون کاری که گفته بود رو کردم یارو یه خرمن نمونه خوشگل داره. من دریغ از یک دانه. حمالای دروغگو. من که همونکاری که گفتین رو می‌کنم. چی بستین به ماجرا که ننوشتین و من بدبخت دست شیکسته هی فکر می‌کنم که من بی‌عرضه‌م و بلد نیستم کارم رو بکنم. 
حتی حال ندارم نتیجه اون دو هفته شبانه‌روز جون کندن رو آرشیو کنم (غلط کرده‌م- امروز پام هم بشکنه آرشیوشون میکنم که دیگه فکرش رو نکنم).
هوای یه ساعتهایی از روز یه جوری میشه. بوی تهران میده. فکر کنم از رطوبت هوا که کم میشه و بوی یه درخته (که نمیدونم چیه) قاطیش که میشه بوی تهران میده. بشدت دلم خونه‌مون رو می‌خواد و مامانم رو. آی مادر من کجایی که من بشینم کف آشپزخونه و بدون اینکه بیای خواهش کنی ازم، خودم با گردن کج بیام همه سبزی‌هات رو پاک کنم. هسته همه آلبالوها روبگیرم. بریم گردو تازه بگیریم و من تندتند پوست بگیرمش و بگین من شبیه اون سنجابه‌م تو ice age. آخ مامان. دلم برای ایران تنگ نشده. برای تهران هم تنگ نشده. فقط برای خونه و آشپزخونه تنگ شده. من سه ساله خونه خودم نیستم. به زبون فرانسه وقتی میخوای بگی فلانی خونه‌شه، میگی فلانی نزد خودشه chez lui. حالا الان سه ساله که من خونه دارم. جا دارم. اما نزد خودم نیستم. 
پاشم برم کار کنم فکروخیال از سرم بیفته. دندون لق رو که کندی، با تف نمیشه بچسبونیش سر جاش. دندونه خیلی وقته که کنده‌ شد و افتاد توی سینک و بعد تو چاه سینک سر خورد و رفت و رفت و رفت 

5 comments:

الف.میم said...

بعدن در فیلمی که از زندگیِ‌ تو خواهند ساخت این تیکه رو که همه از آزمایشگاه رفته‌ن و تو تا دیروقت موندی به عنوانِ عاملی برایِ نمایشِ خفن و پشت‌کارت استفاده می‌کنن. اگرچه هرگز به این نکته‌ی «نزدِ خود نبودگی»توجهی مبذول نمی‌گرده

3tlite said...

خیلی خوب گفتی.. مثلا من الان با این که خونه‌ی خودم نیستم و خونه‌ی بابا مامانم هستم، اما «نزد خودم» هستم

بعد نکته‌ای که با کامنت الف.میم به ذهنم رسید اینه که پس چه زمانی قراره از زندگی‌هامون فیلمی ساخته بشه؟ من فکر کنم اینا از همون فیلماست که می‌گن بعد از مرگ فقط جلوی چشم خودت رژه می‌ره. کار به کَن و اینا نمی‌کشه

Nasim said...

Man bishtar az ghesmate dandune lagh khosham umad! Aaaay gofyiaaaa! Kandim o rafte, khabar nadarim...

Farid said...

akhey,, albaloo o sabzie kafe ashpazkhone... vaghean adam delesh mikhad ye filmi chizi besaze bad az khondane in neveshteha.

مانی said...

هی دقیقاً منم این ریختی‌ام! یعنی کار هست، منم می‌شینم سرش، ولی پیش نمی‌ره لامصب! راه حلی هم اگر پیدا کردی گوشزد کن