دیشب خواب دیدم مریض شدهام. یک تومور توی سرم پیدا کردهاند و باید درش بیارند.
چیزی که یادمه اینه که برام مهم نبود و نگران نبودم و فکر میکردم من کوچکترش رو انجام دادم، اینم که کاری نداره، میری بیمارستان میخوابی، موقع عمل بیهوشی، بعدشم که مسکن میدن.
قرار بود به دکتر بگم من آشنای فلانیم که دکتر یادش بیاد ماجرا چیه و معاینه لازم نباشه.
به دکتر گفتم و نفهمید. گفت باید برم رو ترازو وزنم کنه. بهش گفتم لازم نیست، من چاقم. یهو همه پرستارا و خود دکتره شروع کردند که کجا چاقی و کی گفته و خودت فکر میکنی و اینها.
رو ترازو که رفتم نشون داد 20کیلوئم. گفتم ترازوتون خرابه، من وزنم انقدره، شاخص BMIام انقدره، باید فلانقدر باشه، من سال 2 دانشگاه بودم، تو تیم شنا بودم فلان قدر بودم. الان چاق شدم، باید فلانقدر باشم. هیچکس به حرف من گوش نمیکرد. خیلی بد بود که هیچکس گوش نمیکرد.
دکتر شروع کرده بود میگفت باید غذا بخوری.
گفتم نه. ترازو خرابه. تنظیم نیست، اون زیرش رو باید بچرخونین، برگشت گفت اون واسه انداهگیری خود ماست. وزنت 20 کیلوئه.
خیلی عصبانی بودم. گفتم به جهنم. اینها نمیفهمن. من مطمئنم که چاقم و وزنم درست نیست. دکتر گفت وسواس داری، میخواستم بگم خودت اگه وزنت انقد بود وسواس نداشتی؟ نگفتم و از خواب پریدم.
واضحه که من نسبت به وزنم حساسم و وسواس دارم. حجم فکری که روزانه میکنم از چایی که توی دانشگاه میخورم، وقتی ناهار میخورم هی فکر میکنم ئه! چرا همهش رو خوردم؟ (چون گشنهام بود) و دائما دارم خودم رو میکشم که تو این سرزمین پاستا و ساندویچ، غذای کم کربوهیدرات و سالم بخورم، اینکه هرشب یک پاتیل سالاد میخورم و اگر چیز اضافهای بخورم فکرش تا 3 روز بعد من رو خواهد کشت، جمله از دستمون نره، حجم فکری که میکنم زیاده. آزارم هم میده.
اما دائم فکر میکنم درستش همینه، اینهمه مراقبم و وزنم اینه، اگه مراقب نبودم چی و هزارجور فکر دیگه.
هرروز که تپههای دانشگاه رو میرم بالا،دارم به پاهای دخترای دیگه تو جوراب شلواری یا تو شلوارای چسبونشون نگاه میکنم (که حتی این چسبونا هم گشاده به پاشون). هی میگم بابا اینکه داره یه ساندویچ گنده بیکن میخوره، چطور نمیترکه از چربی؟
قبلا که کودک بودم، اگه وزن زیاد میشد خیالم راحت بود و میدونستم دو دفعه شنا برم تو همه شلوارهام جا میشم. یا الان از اون حد گذشته که دیگه فایده نداره، یا اینکه اگر نگران نباشی و ذهنا خودت رو چاق تصور نکنی تاثیر داره واقعا.
واقعا دلم تنگ شده واسه موقعی که اگه چیزی دلم میخواست میخوردم و اتفاقی هم نمیافتاد. خفه شدم از اینهمه ترس و نگرانی دائم.
اینطور که به نظر میآد، با بدن خودم خیلی رابطه خوبی ندارم. هردومون از وجود اونیکی شرمندهایم. این به اونیکی میگه چاق، اونیکی هم جواب میده سرکوبگر بی عاطفه.
2 comments:
انگار این رو از زبون من نوشته بودی.من همیشه از خودم و بدنم بدم میومده.همیشه چاق بودم.امکان نداره چیزی بخورم و عذاب وجدان نگیرم.یکبار با رژیم دکتر کرمانی عالی شدم ولی یکسال نکشید.از شنبه رژیم میگیرم.آخر هفته ها گند میزنم.اهل ورزش هم نیستم.بعد وقتی این دخترهای لاغر بلژیکی رو می بینم که چه جوری سیب زمینی سرخ کرده میخورن و چکمه ها تو پاشون لق می خوره...هی هی
vaaghe'an!
cheraa inaa enghad laagharan?
be tarze zeshti laagharan!
Post a Comment