بنظرم بد نیست جمعه رو اینجوری نامگذاری کنند: "روز فکر کردن به چرت و پرتها" نه اینکه چرت و پرتها چیز جالبی باشدها. از این چرت و پرتها که با خودت فکر میکنی و هی درش فرومیروی. از مرداب هم بدترند.
یهو اتفاق ناخوشآیند الف به ذهنت خطور میکند. مغز هم که هزارماشالله، متخصص در پیدا کردن مواردی که میتواند منجر به اتفاق الف شود. بعد میبینی اتفاق الف چندان غیرممکن هم نیست. بعد مغز مجدد زحمت میکشد فکر میکند که :"خب حالا که غیرممکن نیست، بیا از الان درمورد چگونگی برخورد باهاش فکر کنیم که اون موقع دستمون باز باشه، خوبه؟"
از پیشنهاد مغز استقبال میکنی و بعد هی هی هی در مرداب فرو میروی، نیم ساعت بعد سرت را بالا میآوری و احساس میکنی که "عجب همهچیز گند است و من چقدر زورم به هیچی نمیرسد و اصلا زورم به چیچی برسد و خود من یکی از همان چیچیها هستم و اصلا مگه من زورم به خودم میرسد؟ برای غلبه بر چیزی باید در موضع بالاتر باشی؛ مثال ناز کتاب معارف یادت هست؟ که میگفت ماهی نمیتواند بر دریا احاطه کند چون خودش در دریاست؟" و خب مجددا چرتوپرتهای جدید پیشروی آدم قرار میگیرد و شما برو بگیر تا تهش.
بعد میبینی شب شده و همهی پردههای پنجرهها هنوز بازن و حال نداشتی بری چراغ روشن کنی و تاریکی محیط اطراف هم یه حس بدی گذاشته روت.
بیخود نیست که قدیمیها جمعه را در خانه نمیماندند، مهم در خانه نبودن نیستها، مهم این است که سرت را به چرتوپرتهای عملی گرم کنی (مثال: چطور سفره بیاندازیم که سفره قشنگ شود یا در فوتبال دستی چطور بازی کنیم که برنده باشیم و غیره) تا چرت و پرتهای فکری وقت بروز نداشته باشند.
جمعهها باید آدم مراقب خودش باشد. (البته نمیدانم بر اساس کتاب معارف ماهی میتواند از ماهی مراقبت کند یا نه)
جمعهها باید نور بیاید داخل خانه، تا دیدی یه نمه غروب شد چراغها را روشن کن. اصلا همه چراغها را روشن کن. یکذره هم نگذار چشمت به غروب جمعه بیفتد.
جمعهها باید سر تا ته خانه را شست، برق انداخت اصلا. کار نفرتانگیزیست اما نتایج درخشان دارد. یکیش همین که شب به اندازهی کافی خسته هستی و زود خوابت میبرد (نعمت است به امام)
روز تعطیل را همینجوری مفت توی تقویم نگذاشتهاند که، اگر قرار بود روز خوشی باشد، قطعا در تقویم وجود نداشت.
یهو اتفاق ناخوشآیند الف به ذهنت خطور میکند. مغز هم که هزارماشالله، متخصص در پیدا کردن مواردی که میتواند منجر به اتفاق الف شود. بعد میبینی اتفاق الف چندان غیرممکن هم نیست. بعد مغز مجدد زحمت میکشد فکر میکند که :"خب حالا که غیرممکن نیست، بیا از الان درمورد چگونگی برخورد باهاش فکر کنیم که اون موقع دستمون باز باشه، خوبه؟"
از پیشنهاد مغز استقبال میکنی و بعد هی هی هی در مرداب فرو میروی، نیم ساعت بعد سرت را بالا میآوری و احساس میکنی که "عجب همهچیز گند است و من چقدر زورم به هیچی نمیرسد و اصلا زورم به چیچی برسد و خود من یکی از همان چیچیها هستم و اصلا مگه من زورم به خودم میرسد؟ برای غلبه بر چیزی باید در موضع بالاتر باشی؛ مثال ناز کتاب معارف یادت هست؟ که میگفت ماهی نمیتواند بر دریا احاطه کند چون خودش در دریاست؟" و خب مجددا چرتوپرتهای جدید پیشروی آدم قرار میگیرد و شما برو بگیر تا تهش.
بعد میبینی شب شده و همهی پردههای پنجرهها هنوز بازن و حال نداشتی بری چراغ روشن کنی و تاریکی محیط اطراف هم یه حس بدی گذاشته روت.
بیخود نیست که قدیمیها جمعه را در خانه نمیماندند، مهم در خانه نبودن نیستها، مهم این است که سرت را به چرتوپرتهای عملی گرم کنی (مثال: چطور سفره بیاندازیم که سفره قشنگ شود یا در فوتبال دستی چطور بازی کنیم که برنده باشیم و غیره) تا چرت و پرتهای فکری وقت بروز نداشته باشند.
جمعهها باید آدم مراقب خودش باشد. (البته نمیدانم بر اساس کتاب معارف ماهی میتواند از ماهی مراقبت کند یا نه)
جمعهها باید نور بیاید داخل خانه، تا دیدی یه نمه غروب شد چراغها را روشن کن. اصلا همه چراغها را روشن کن. یکذره هم نگذار چشمت به غروب جمعه بیفتد.
جمعهها باید سر تا ته خانه را شست، برق انداخت اصلا. کار نفرتانگیزیست اما نتایج درخشان دارد. یکیش همین که شب به اندازهی کافی خسته هستی و زود خوابت میبرد (نعمت است به امام)
روز تعطیل را همینجوری مفت توی تقویم نگذاشتهاند که، اگر قرار بود روز خوشی باشد، قطعا در تقویم وجود نداشت.
No comments:
Post a Comment