اینجا هنوز ایرانیای برای رفتوآمد و معاشرت ندیدهام. سه دوست را همین اواخر برای اولین بار دیدم و خب قرار است که دوتایشان همینفردا پسفردا بروند یک شهر دیگر. سومی هم دردسرهایش یک مقدار بغرنج است و درستش این است که آدم وسط شلمشوربای زندگی دیگران عربی نرقصد.
روز دومی که اینجا آمده بودم، گیج و ویج با چندتا پرینت از گوگلمپ سعی میکردم جای کلاسهایم را یاد بگیرم و دم آخری که داشتم برمیگشتم خونه (خونه؟) دیدم چهار خانم و آقا (دو زوج 40-45 ساله) باهم راه میروند و یکی گفت اونجا دور میزنیم.
صدای فارسی شنیدن کافی بود، برای اینکه من یکمرتبه برگردم و بگم سلام. شوکه شدند بیچارهها. سلام کردند و پرسیدند که کاری دارم و من گفتم که من دیروز اینجا آمدهام و جایی رو نمیشناسم.
عبارت "دیروز آمدهام" باعث شد یکمرتبه همهشتن نرم شوند. یکیشان آقای دکتر بود که با همسرش که مقیم اینجاست و دوتای دیگر هم برادر آقای دکتر و زن آمریکاییش بودند که برای تعطیلات و دیدن دکتر آمده بودند. (اسم هیچکدامشان را نمیدانم. خانم آقای دکتر هم شوهرش را دکتر صدا میکند.) خانم آقای دکتر بلافاصله من را کشید کنار و توضیح نسبتا خوبی از اوضاع شهر و تا ساعت چند میشه با خیال راحت تو شهر گشت و مغازهها از 8 صبح بازند تا 7 بعدازظهر و از 7 بعدازظهر به بعد همهجا تعطیل میشه و آدرس یکسری مغازه به من داد. (که واقعا برای رفع و رجوع نیازهای اون 8 روز اول قبل از 2 دفعه اسبابکشی بهدردم خورد) برایم توضیح داد که کلا دمخور نمیشوند با ایرانی جماعتی که اینجا آمده. گفت که دیدی ما اولش چطور باهات برخورد کردیم؟ بعد که فهمیدیم تازه اومدی و نمیخوای سوءاستفاده کنی و آدم سادهای هستی باهات حرف زدیم. موکدا من رو بر حذر داشت از معاشرت با عربها و ایرانیها.
خیلی وقت است که دارم به این ماجرای دوری کردن از ایرانیها فکر میکنم. دوستان دیگرم هرجا که رفتهاند، یا چندتا ایرانی دیگر سر کلاسشان بوده، یا تو دانشگاهشان بوده، یا هم اطاقیشان بوده، یا اصلا یکی بوده که وقتی میخوای دو کلمه فارسی حرف بزنی، طرف وجود دارد و میتونی بروی باهاش گردش و اینور اونور.
ولله آدم به زبان انگلیسی نه میتواند به چیز خندهداری مکفی بخندد، نه غر بزند، نه ناراحت شود، نه خوشحالی کند نه تفریح کند. کلا به این زبان فقط میشود مقاله نوشت. بابت قابلیتهای زبان فرانسه هنوز مطمئن نیستم ولی بعید میدونم همچین پتانسیلی داتشه باشه، یا حداقل من توانایی استفاده ازش را در این زمینهها را حالا حالاها داشته باشم.
خلاصه عرض کنم، ملتی که وقتی پایتان را گذاشتید خارج از ایران، یکی آمد دنبالتان، تحویلتان گرفت، احوال خانواده را پرسید... یا یکی از خود خانوادهتان آمد دنبالتان، یا یک رفیقی وجود داشت که اون روزهای اول لازم نبود همهچیز را گوگل-گوگل ترنسلیت و سپس گوگل کنید، دو کلمه باهاش حرف میزدید و میفهمیدید چه خبر است در جریان باشید که یک فرآیند کرگدنشدن را با ملاحت تمام پشت سر گذاشتهاید.
ناشکری نباشد، شهر من شهر دانشجوییست و در حال حاضر از هر 10 نفر، 6 نفر دانشجو هستند (به آمار خود فرانسویهای اینجا)، تو مغازهها وقتی میگی لطفا انگلیسی توضیح دهید طرف خودش را میکُشد و دو کلمه انگلیسی صحبت میکند. (البته یک حرکت فوقالعادهای که من بارها از اینها دیدهام این است که 2 جمله اول دیالوگ به انگلیسی شروع میشود و بلافاصله شروع به فرانسه حرف زدن میکنند و گهگاه وسطش میگن ?ok)
برخوردها هم کلا خوب است. همه حوصله دارند و در حال خوردن قهوه و شکلات هستند و آرام کارشان را میکنند. تراموا که میایستد همه صبر میکنند که بقیه پیاده شوند. کسی هول نمیدهد، داد نمیزند. اگر اینقدر سیگار نمیکشیدند اینجا شهر سالم، شهروند سالم میشد.
آدمهای روی ویلچیر، نابیناها و معلولین ذهنی، همه زندگیشان را میکنند و من هم خوشم میآید از اینها، هم غصهام میشه برای معلول سادهای که کنج خانهاش افتاده، چون حتی توی خیابون هم نمیتونه راحت با چرخش بره و بیاد.
تو معاشرت با آدمها و انجام کارهای اداری یکجا حالم گرفته شده که به دلم مونده هوز. رفته بودم برای مدیکال چک، بازه زمانی برای "فقط وقت گرفتن"، ساعت 9-12 ظهر بود و من فکر کنم 11:30-11:40 اینطورا رسیدم. خانم شروع کرد که نه و من الان بهت وقت نمیدم (وقتی که میدهند برای نوامبر به بعد است) و باید یک دفعه ساعت 9 بیای و تو صف بایستی. ازش پرسیدم انگلیسی میتونه صحبت کنه (چون واقعا در حیطه تواناییم نبود به فرانسه بگم "من تو بازه زمانیای که نوشتین اومدم و این بیانصافیه و بقیه موقعها کلاس دارم") با یک حالت شاکیای گفت "اصلا و ابدا" ما هم سوت زدیم و سرمون رو انداختیم و اومدیم بیرون. (امروز 8:30 رفتم اونجا و یک آقای بسیار خوشاخلاقتری بهم وقت داد جلوتر از نوامبر حتی) با خودم فکر کردم که لامصب، تو مگه مال اداره امور اقامت خارجیها نیستی؟ پرستار نیستی خودت مگه؟ دو کلمه انگلیسی نخوندی تو عمرت یعنی؟ که یهو اونجوری حرف میزنی؟
تا الان یکی دو دفعه به سرم زده که اگر یک موقعی شاکی شدم، یا جایی بود که عکسالعمل هیجانی لازم داشت یهو شروع کنم فارسی حرف زدن. طرف که هنگ کرد، شروع کنم انگلیسی حرف زدن و بعد هم یه هـِهْ بگم و برم. (در هر صورت من تو اون شرایط هیجانی شانس برد ندارم، یهکاری کنم دلم خنک باشه حداقل). حالا این شرایط هیجانی ممکنه سالی یکبار هم اتفاق نیفتهها. ولی وقتی همهچیز برات ناآشناس، دائم احساس میکنی باید از خودت مراقبت کنی.
راستی همون روز که آقای دکتر و خانواده رو دیدم، برادر آقای دکتر گفت که نزدیک به 15-16 ساله که ایران نیومده. ازم پرسید که نظرم در مورد اتفاقات اخیر چیه؟ اومدم دهن باز کنم که گفت "فکر نمیکنی خود موس-وی اینا نباید تندروی میکردن و نباید مردم رو راه مینداختن؟"
خوشبختانه بلافاصله خانوم آقای دکتر اومد و یک نونوایی نشونم داد.
من به ایرانی آمریکانشینی که سالهای ساله از ایران بیخبره و خبرها رو هم دنبال نمیکنه و هنوز نفهمیده که مردم به حرف فلانی نریختن تو خیابون و تحمل ملت تموم شده و با "خب اینم مثل سالهای قبل و قبلترش و اینها همهشون مثل هماند" کسی تسکین پیدا نمیکنه؛ نمیتونم چیزی توضیح بدم.
پ.ن. خانم و آقای دکتر هم قرار است چند وقت دیگر از این شهر بروند.
No comments:
Post a Comment